روایت امام صادق علیهالسلام
ارتباط حسد و ایمان
آتش و هیزم از یک جنس هستند!
جنس ایمان
آیا ایمان به خود، حسد است؟!
جلوههای حسد
آتش ایمان تا کی پابرجاست؟!
چه چیزی باور انسان به خدا را از بین میبرد؟
آیا حسادت از حقارت درونی است؟!
ارتباط توقع داشتن و حسادت
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
عن ابی عبدالله علیه السلام قال: «انا الحسین کل الایمان کما تاکل النار الحطب.» امام صادق علیه السلام فرمودند: «حسد، ایمان را میخورد؛ همانطور که آتش، هیزم را میخورد.»
این تشبیهها لطافتهای خاصی در بر دارند. اینکه «آتش، هیزم را میخورد» از چه جنسی است، حسد هم ایمان را از همان جنس میخورد. در واقع، آتش و هیزم دو تا نیستند؛ یکیاند. تمام قوام آتش به هیزم است و هیزم آن به آن تبدیل به آتش میشود. این یک تحول وجودی است، اما به سمت معکوس و به سمت از دست رفتن و هدر رفتن ویژگیها، استعدادها و امکانات.
ایمان و حسد هم این شکلی است؛ از یک جنساند. ایمان از جنس علاقه، باور، اشتیاق و محبت و اینهاست. حسد هم همینطور. حسد فقط جنبههای عنانیت و خودی و اینها را دارد. ایمان، آن حالت توجه به خدا داشتن و دل سپردن به اوست. حسد، انحراف در این زمینه است.
حسد، یک جور ایمان به خود است. از جنس ایمان به خود که «من خودم را مستحق میدانم، به خودم مطمئنم، خاطرم از خودم جمع است، خودم را لایق میدانم، مستحق فضیلت میدانم.» آن وقت بر این اساس، هنگام تزاحمها، اگر بین بهرهمندی من یا دیگری باشد، طبیعتاً من بهرهمند باید بشوم. من اولویت دارم، او اولویت ندارد، او از پسش بر نمیآید، بلد نیست، عرضه ندارد.
حسد لزوماً در حالتی نیست که من محروم بمانم و دیگری بهرهمند بشود که من بخواهم حسادت به خرج بدهم. ممکن است من بهرهمند باشم و او محروم باشد، ولی او را در محرومیتش، محرومیت به حق میدانم و خودم را در بهرهمندیام محق میدانم. این هم حسادت است. لذا نمیگذارم او بهرهمند شود، به او چیزی نمیرسانم، از بهرهمند نبودن او خوشحالم، از بهرهمند بودن خودم خوشحالم. در قیاس خودم با او، خودم را شایسته بهرهمندی میدانم. اینها همه جلوههای حسد است.
در واقع بدل ایمان است. ایمان به انحراف کشیده شده. جای ایمان به خدا، ایمان به خود دارد؛ به خودش باور دارد، خودش را باور دارد، خودش را قبول دارد. ایمان، یک جور قبول داشتن است. در ایمان، خدا را قبول دارد، خدا را باور دارد، آنی را که او (خدا) شایسته بداند، شایسته میداند: «الحق ما رضیتموه و الباطل ما اسخطتموه». آنی را که او بپسندد، خوشش بیاید، تأیید بکند، قبول میکند. آنی را که او تأیید نکند، رد میکند. این حالت ایمان است.
در حسد نه، خودش تأیید میکند، خودش رد میکند. بعد آرام آرام از خدا هم گلهمند میشود. مثل هیزمی که دیگر میسوزد و از بین میرود. ایمان این شکلی میسوزد. آرام آرام آن حالت قبول داشتن خدا را هم از دست میدهد. چون میبیند که خدا از او مشورت نمیگیرد، نظر او را نمیخواهد: «خدایا، من به نظرم میآید که این آدم صلاحیت ندارد بچهدار بشود.» اگر هم میبیند یک مدتی این بچهدار نمیشود و دنبال دوا و دکتر است، خوشحال است. میگوید: «بله، من میدانم که تو صلاحیت نداری.» بعد میبیند که این بچهدار شد، چشمش به این است که «این فردا سقط میشود، دو روز بعد سقط میشود، دو هفته بعد سقط میشود.» چون مثلاً فلان روز، فلان وقت با من فلان برخورد را کرده؛ صلاحیتش را از دست داده که نعمتی داشته باشد. منتظر است که روز بدبختی او را ببیند.
هرچه چشمبهراه میشود، روز بدبختی او را نمیبیند. بلکه میبیند که این دارد رو به خوشبختی هم میرود، اوضاعش دارد بهبود مییابد. بچه به دنیا آمد، میگوید: «به دنیا آمد ولی بعد یک مدت میمیرد.» دید نمرد. «نه، یک مدت مریض میشود. در کودکی میمیرد، در نوجوانی میمیرد، در جوانی میمیرد.» در این عالم، باور این را به حساب نمیآورد. کم کم، کم کم، اینها فاصله از خدا میآورد. قبول داشتنش نسبت به خدا را از دست میدهد. «کلا، معاذالله! خدا مثل اینکه متوجه نیست که من نظرم بین این را انجام بده.» چون خودش را حق میداند و خواستههای خود، تأیید و رد خود را حق میداند. خدا که متناسب با این عمل نمیکند.
کم کم باورش نسبت به خدا هم از دست میدهد. که «خدا مثل اینکه، معاذالله، متوجه نیست این آدم صلاحیت ندارد.» «تعجب میکنم از خدا چطور متوجه نیست که این آدم صلاحیت ندارد، بهشت دارد میدهد.» کم کم شکراب میشود رابطهاش با خدا.
قبول داشتن خودش بر قبول داشتن خدا آرام آرام میچربد. و آن قبول داشتن خدا آرام آرام از بین میرود. مثل هیزمی که در آتش آرام آرام از بین میرود. ایمان خودش از جنس ایمان است، از جنس تعلق است، از جنس آتش است، آتشین است. ولی آتش حسد، این آتش را به انحراف میکشد. آن وقت خودش را میسوزاند، خود ایمان را میسوزاند. آتشی میشود که سوختش ایمان است. در حالی که ایمان باید بقیه چیزها سوختش باشد. سوختش خود آدم آتش ایمانش است، تا وقتی شعلهور است که خودش را میسوزاند.
کتاب جهاد با نفس: «نفسش را میسوزاند پای این باور و این عشق و این علاقه، خودش را فدا میکند.» به هر میزان که بیشتر فدا کند، ایمانش بیشتر شعلهور است. به میزانی که خودش را میاندازد تو این آتش، ایمان بیشتر گر میگیرد. آنجا در حسد برعکس میشود. آنجا دین و خدا و پیغمبر و کتاب و سنت و مسجد و محراب و منبر و اینها همه دارد در خدمت این حاسد قرار میگیرد که من نفسم، عنانیتم زنده باشد، گرم باشد. از همه اینها استفاده میکند در مسیر آن ارضای نفس. میخواهد خودش را راضی کند. میخواهد خدا را راضی کند. تفاوت این دو تا به این است: مؤمن میخواهد خدا را راضی کند؛ حاسد میخواهد خودش را راضی کند.
رضا خطرناک است. «من شر حاسد اذا حسد.» به خدا پناه ببر از آن وقتی که حاسد حسادت به خرج بدهد. «قل اعوذ برب الفلق من شر ما خلق و من شر غاسق اذا وقب و من شر النفاثات فی العقد.» همیشه «حاسد اذا حسد.» بروز ندادن حسد، ظاهراً ایمان را نابود نمیکند، ولی به هر حال یک آتش زیر خاکستر است. روایتی هم هست که خدای متعال منت گذاشته بر امت پیامبر و اثر حسد را از اینها امت گرفته. معلوم میشود که حسد قلبی که فعلاً به عمل ختم نشده را خدا مهار کرده، نگذاشته بسوزاند. آتش دیگر نگذاشته ایمان را بسوزاند، مهارش کرده. آن شعلهور شدن و سوزاندنش مال وقتی است که به مرحله عمل برسد و در عمل بروز پیدا کند.
این باور ایمان را کم کم از دست میدهد؛ با حسادت هی تضعیف میشود ایمان او، یعنی باور او به خدا. در عمره و در مسائل دیگر هم همینطور است. باورش به رازقیت خدا، باورش به عدالت خدا، باورش به حکمت خدا، این هی ضعیف میشود، هی ضعیف میشود، هی ضعیف میشود. «من که سوادم از او بیشتر بود، من که بیانم از او قشنگتر است، من که استادهای بهتری داشتم، چرا او دم و دستگاهش میگیرد، پای منبر ۱۰ هزار نفر میآیند، پای منبر ما ۱۰ نفر هم به زور میآیند؟» کم کم رسوخ میکند در دل که «مگر معلوم میشود که خدا حواسش نیست کی استحقاق دارد؟» اولین تعبیر محترمانهاش را دارم میگویم وگرنه در دل خیلی تعابیر رکیکتری رقم میخورد.
بله، «الحسود لا یسود.» این «لا یسود» از سیادت میآید. یک سید آقا و بزرگ نمیشود. سیادت نمیرسد. برای اینکه از درون همیشه حالت نفی از دیگران دارد. چون این حالت حقارت درونی او، این خود اینکه میخواهد بزرگ بشود، این از حقارت درونی است دیگر. آن کسی که بزرگ باشد که ادای بزرگان را در نمیآورد. نمیخواهد بزرگ بشود. آنی میخواهد بزرگ بشود و ادای بزرگان را در میآورد که کوچک است. حسود میخواهد ادای بزرگان را در بیاورد، میخواهد بزرگ بشود. بزرگ نیست که میخواهد بزرگ بشود. پس تا وقتی که حسود است یعنی تا وقتی که میخواهد بزرگ بشود، بزرگ نمیشود و کوچک است. واسه همین «الحسود لا یسود.» هیچ وقت حسود بزرگ نمیشود. آنی که حسود نیست، او بزرگ است.
یعنی چه؟ یعنی میگوید: «بقیه داشته باشند، از من چه کم میشود؟ همه عالم اگر داشته باشند، ذرهای از من کم نمیشود.» معلوم میشود که سرشار است، پر است که از داشتن دیگران احساس کمبود نمیکند. وقتی پر است یعنی شخصی آقا و بزرگ است. بالاخره.
مطالب جالبی است. میشود کسی غرور داشته باشد ولی حسود نباشد؟ نه، نمیشود. حسادت مقیاس میآورد. اول حسود، شیطان. بازگشتش به عنانیت و توقع داشتن، همان حسادت میشود. ربط به هم دارد، شبیه همدیگر است. بله، توقع داشتن از همان خودبرتربینی، حق دانستن خود، قبول داشتن خود، اصالت بخشیدن به خود و خواستههای خود، یک جلوهاش میشود توقع و جلوهاش میشود حسادت. عملاً این دو تا بازگشتش به یک چیز است.
ما را از حسادت و بیماریهای این شکلی نجات و خلاصی عنایت بفرماید.
در حال بارگذاری نظرات...