حتی یک اپسیلون تکبر => محرومیت از بهشت [00:59]
کدام نوع تکبر موجب محرومیت از بهشت میشود؟ [02:07]
حتی ذرهای اقرار به حق => مانع ورود به جهنم [03:17]
معنای انکار حق چیست؟ [05:13]
درون همه ما ابلیسی هست که اگر پر و بال پیدا کند مقابل خدا میایستد! [07:28]
از انکار حق همسر شروع میشود! [10:22]
سیر و سلوک در مراتب انانیت [11:14]
چرا در قرآن همیشه بعد از عبودیت الهی احسان به والدین ذکر شده است؟ [12:16]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. ابیعبدالله علیهالسلام قال: قال رسول الله صلیاللهعلیهوآله: «لا یدخل الجنة من فی قلبه مثقال حبة من خردل من کبر، و لا یدخل النار من فی قلبه مثقال حبة من خردل من ایمان.»
فدایتان! راوی میگوید: ان الرجل لیلبس الثوب او یرکب الداب، فیکاد یعرف منه الکبر. امام فرمودند: انما الکبر انکار الحق و الایمان اقرار بالحق.
امام صادق علیهالسلام فرمودند، پیغمبر اکرم فرمودند: «داخل بهشت نمیشود هرگز کسی که در دلش بهاندازۀ حبهای از خردل -خردل کمترین چیز، کوچکترین حبوبات شاید بشود، بهاندازۀ یک خردل، حبهای از خردل- کبر اگر حالا معادل امروزش میشود همان اپسیلون خودمان، اپسیلون کبر در وجود کسی باشد، وارد بهشت نمیشود.»
«وارد آتش نمیشود کسی که در دلش مثقال حبه از خردل از ایمان باشد.» گفتم: «فداتون بشم.» راوی میگوید: «بعضیها هستند لباس خوب میپوشند، مرکب خوب سوار میشوند. بعید نیست که کبر داشته باشند.»
امام فرمود: «منظور این نیست، که إنّما الکبر: کبر فقط انکار حق است و ایمان اقرار به حق.» این کبر، اینهمه روش غلیظ و شدید حرف زده شده و سخن مطرح شده، این کبر آنجوری نیست. این کبر توی روابط اجتماعی نیست. اینها هم بد است، رذیله اخلاقی است، اینها هم باید مداوا بشود، ولی آنی که گفتند: سر سوزنی داشته باشی از بهشت محروم میشوی و کذا، مال اینها نیست.
آن انکار حق است؛ آن رودرروی خدا ایستادن است؛ رودرروی اولیای خدا ایستادن؛ خودت را از خدا و حرف خدا و امر خدا بالاتر بدانی؛ از اینکه خدا بخواهد بهت دستور بدهد بالاتر بدانی؛ از اینی که ولیّ خدا بخواهد به تو دستور بدهد بالاتر بدانی، این کِبر است. سر سوزنی ازش به بهشت راه ندارد.
از آن طرف، اگر اقرار به حق، اینجا تسلیم بودی، پذیرفتی، این هم ایمان است. این هم سر سوزنی ازش باشد جهنم راه ندارد. همینی که تسلیمی، همینی که خودت را سپردی، قبول داری، کوچک میگیری خودت توی این مرحله، و لو در مقام عمل آدم میلغزه، بله هزاران معصیت از ما سر میزند -خدایی نکرده- ولی بنا نداریم شاخ و شانه بکشیم برای خدا و اولیای خدا. میدانیم که آنها درستاند؛ میدانی باید حرف گوش بدهی. میدانیم ما اشتباه میکنیم، زورمان نمیرسد به خودمان، زورمان نمیرسد. اقرار هم داری به معصیتت، این ایمان است. ایمان با گناه جمع میشود.
حالا اینی که بخواهیم مثلاً نسبت به یک کسی فخرفروشی داشته باشیم، کبر داشته باشیم؛ «من فرزند فلان آقا! من رئیس فلان جام! تو که مثلاً کی تو رو میشناسه؟ کی تو رو آدم حساب میکنه؟ من بودم به تو پر و بال دادم! من تو رو آدمت کردم! من تو رو معروفت کردم!» تکبر است دیگر. اینها هم محرومیت از درجاتی از بهشت است قطعاً، از عنایات و برکاتی است قطعاً، ولی این اونی نیست که بگوییم: «آقا چون این اینجا این کبر را نشان داد کلاً دیگر از بهشت بیرونش کرد.» نه! این سطوح دارد، کبر مراحل دارد، لایههایی دارد. آن لایۀ اصلی و عمیق، انسان را از اصلیترین لایۀ بهشت محروم میکند.
او حق را برایش ناشناس است. انکار، از نَکِره میآید دیگر. نَ: ناشناس است. ولی خودش، خودش را وادار به این ناشناسی کرده. انکار میشود: «نمیشناسم، نمیخوام بشناسم.» «نمیخوام بشناسم» میشود انکار. «نمیخوام سر دربیاورم، نمیخوام بدونم.» انکار. مثلاً رفیقت را انکار میکنی، وانمود میکنی که نمیشناسی. یعنی نمیخواهی که اصلاً ارتباط بوده باشد، بر فرض که بخواهیم تصدیقش بکنیم. در برابر تصدیق، اقرار به حق خودش مرتبۀ بالاست. و لو در مرحلۀ عمل انسانی ضعیف باشد.
همین که توی روابط اجتماعیمان هم حق میدهیم به طرف مقابل: «جوابت درست است، حق داری.» این خودش خیلی نکتۀ مهمی است. این باز توی همین روابط اجتماعی هم تکبرمان را میشکند. حق قائل باشیم برای طرف، و لو در مرحلۀ عمل ضعیف. «این خانم حق دارد که خسته بشود. حق دارد از من توقع کمک داشته باشد. این آقا حق دارد که از من توقع داشته باشد من به سر و وضعم برسم. من –خانم- حق دارد که مثلاً وقتی میآید خانه مرتب باشد.» این حق را لااقل بو ببّرم در مرحلۀ عمل ضعیف، ولی انکار نکنم که این حق اوست.
تکّبر یعنی اصلاً کسی را نمیبینم. اصلاً برایم ارزشی ندارد که دیگران کیاند و چیاند و چی میخواهند. خطرناک این تکبرها به آن تکبرها ممکن است بکشد. «ثُمَّ كَانَ عَاقِبَةَ الَّذِينَ أَسَاءُوا السُّوأَىٰ أَنْ كَذَّبُوا بِآيَاتِ اللَّهِ». اینی که اینجا گناه میکند، نتیجهاش میرود به آن تکذیب آیات. این حقهای کوچک، گاهی آنقدر انسان را جسور و پلید و خبیث میکند که آن حقهای بزرگ را هم انکار میکند.
یک چیز دستنیافتنی نیست که بگوییم آقا چهار تا بودن وسواس ابلیس مثلاً. نه! همه ما ابلیسی در درونمان هست که پر و بال پیدا کند، از این کارها میکند، از این حرفها میزند: «خدا شمشیر میکشد! پیغمبر فلان چیز را حلال کرد و من حرامش میکنم! متعتان کانت فی زمان رسول الله، پیغمبر حلال کرد و من حرامش میکنم! نظر من یک چیز دیگر است! تو کی هستی در برابر پیغمبر؟ چه ارزشی داری؟ چی به حساب میآیی در برابر پیغمبر؟»
تکبر در برابر *علی*، خودش را کسی میداند در برابر امام زمان، خب این مراحل دارد. یک وقت در برابر استادمان، خودمان را کسی میدانیم. تکبر، میگوید تواضع کن نسبت به کسی که از او علم یاد میگیری. این تواضع همین است. این رنج درسخواندن، یادگرفتن، شاگردی کردن، گاهی ملامت استاد، گوشه و کنایۀ استاد را انسان تحمل کند. به چشم حمال به استاد نگاه نکند که «۷۴ تا کتاب خوانده، کار منو سبک کرد، من دیگر آن چهار تا را نمیخوانم، از این یاد میگیرم، میروم جای دیگر استفاده میکنم.» اینها توش هیچ برکتی نیست اینجور درسخواندن. و این هم حمال واقعی تویی. نه آن استاد.
«مثل الذین حملوا التورات ثم لم یحملوها کمثل حمار یحمل اسفار.» اینجا _تو_ حمل میکنی. استاد برای تو آورده تا اینجا حمل کرده، از کتابخانه تا به تو رسانده و بعدش هم تو دیگر می... نه! آن استفادهاش را کرده تو حمال شدی از این به بعد. به این چشم نباید به استاد نگاه کرد. به این چشم نباید. هرچیزی که داریم، در مقام انتفاع ازش هستیم.
متکبر گاهی مرتبۀ پایینتر، نسبت به کسی هستیم، نسبت به او هم تکبر داریم. «وظیفهاش است که بیاید حمالی کند برای ما.» مثلاً از اثر قنات آب آورده. مثلاً انگار اینها محرومیت میآورد. و اینها اگر درمان نشود شدت پیدا میکند. اینجا در برابر استاد است، فردا میشود در برابر امام زمان، در برابر خدا. زیاد هم دیدیم که از این کوچکها شروع میشود، از این حق ندادن به همسرش و انکار حق همسر شروع میشود. میآید طرف به جاهایی میرسد: «نماز که نمیخوانم.» خود را موجه میداند در نخواندن نماز. یک وقتی هست خودش را آسیب میزند، میگوید: «بله آقا ما تنبلیم، خطاکاریم، گناهکاریم، نماز نمیخوانیم.» این باز خودش یک اقرار به حقی هست. «برو بابا نماز چیه؟ کی گفته نماز؟ قرآن، قرآن چیه؟ خدا، خدا کیه؟ خدا یا ما با هم فرق میکند.»
راست میگویی! این همین سیره است. این سیر و سلوکی است که در مراتب عنانیت انسان سیر میکند. از کوچک شروع میشود به بزرگ میرسد. از آن بزرگها اگر در آمدی، خوب به مراحلی از نجات میرسی، و الّا. نیست که ما خاطرمان باشد: «خب الحمدلله ما که اقرار به حق داریم، تمام شد.» نه! همین جاها، اگر مراقبت صورت نگیرد، تو همین مسائل کوچک، نفس طوری یابو برش میدارد که از همین جاها آن طغیانهای بزرگ برایش شروع میشود. از این انکار حقهای کوچک شروع میکند تو اجتماع، تو خانواده، تو رابطهاش با رفیقش، تو رابطهاش با پدر و مادرش.
چرا هر وقت بحث عبودیت الله مطرح است در کنارش حرف والدین را پیش میکشد، خدای متعال؟ «أن اعبدوا الله و لا تشرکوا به شیئا و بالوالدین احسانا.» برای اینکه یک ربط لطیفی نهفته است در طغیان نسبت به والدین و تکبر نسبت به والدین و تکبر نسبت به خدا. این تکبر نسبت به والدین، میکشد انسان را نسبت به تکبر به خدا. از یک جنس است. وقتی حقشان را انکار کردی، اصلاً شک نکن. انکار حق والدین. «عصیان میکنی حقشان را، حق و حقوقشان را قائلِ عصیان میکنی. اقرار داری به حق و حقوقشان، اشتباه میکنی، خب آنجا امید نجات است.» «حقی برای آنها قائل نیستی. مگر کیه؟ مگر چیکار کرده؟ برای چی من باید مثلاً پیش این آدم کرنش کنم؟ خوب بابا یعنی چی؟ بابا اصلاً کی هست؟!»
چقدر سرمایهگذاری میکند شیاطین برای شکستن پدر. تو این استندآپ کمدیها، سوژۀ خنده از پدر، سوژۀ خنده است. تکبر است دیگر. و این آن روح طغیانی انسان را جلا میدهد، پرورش میدهد. از طغیان نسبت به والدین شروع میشود، به طغیان نسبت به خدا میرسد. یک ارتباطی دارد. شبکهای است که این تکبرهای کوچک به آن تکبرهای بزرگ ختم میشود و انسان خدایی نکرده جز مستکبرین میشود. پناه میبریم به خدای سبحان از تکبر. ایشالا که همۀ ما تسلیم حق باشیم و کرنش کنیم در برابر حق. و الحمدلله رب العالمین.
در حال بارگذاری نظرات...