پنج اصل طلایی از پیامبر اکرم (صلاللهعلیهوآله): [2:20]
1. از آنچه دست مردم است ناامید باش [4:17]
نگاه داشتن به اموال دیگران => ویژگی انسان کودک صفت [5:11]
نخواستن و ندیدن اموال دیگران؛ نوعی از مرگ ممدوح [7:27]
قطع توقع حتی از پدر و مادر => قطع ریشه بسیاری از مشکلات اخلاقی [9:15]
تلخی رو زدن به دیگران یا شیرینی درخواست از خدا [10:31]
2. طمع نداشته باش که آن فقر حاضر است [15:21]
حقیر شدن؛ نتیجه طمع داشتن به دارایی مردم [18:52]
3. نمازت را به صورت نماز خداحافظی بخوان [20:54]
4. مبادا کاری انجام دهی که منجر به عذرخواهی میشود [26:52]
5. چیزی که برای خودت دوست داری برای برادرت بخواه [27:48]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
سلام علیکم و رحمة الله.
بسم الله الرحمن الرحیم. عَن عَلِیِّ بنِ موسی الرِّضا علیه السلام عَن أبیهِ عَن آبائهِ أَنَّ عَلِیّاً علیه السلام قالَ: «جاءَ خالدٌ إِلی رَسُولِ اللهِ فَقالَ یا رَسُولَ اللهِ أَوصِنی وَ أَقِلْ لَعَلّی أَحفَظُ، فَقالَ: أُوصیکَ بِخَمسٍ: إِیّاکَ وَ الیَأسَ مِمّا فِی أَیدِی النّاسِ فَإِنَّهُ الغِنَی الحاضِرُ وَ إِیّاکَ وَ الطَّمَعَ فَإِنَّها الفَقرُ الحاضِرُ وَ صَلِّ صَلاةَ مُوَدِّعٍ وَ إِیّاکَ وَ ما تَعتَذِرُ وَ أَحِبَّ لأَخیکَ ما تُحِبُّ لِنَفسِکَ.»
خدا را شکر میکنیم؛ حیات هست و توفیق هست در محضر روایات باشیم. محضر روایات بودن در حکم محضر معصومین بودن است. اولین روایتی که امسال در ادامه روایات جهاد با نفس -که فکر میکنم سال دوازدهم یا سیزدهم میباشد که در محضر کتاب جهاد با نفس هستیم- اولین روایت امسال که حالا انشاءالله خدا توفیق بده امسال بتوانیم این کتاب را تمام بکنیم. انشاءالله از امام رضا علیه السلام، از محضر قدوسی امام رضا علیه السلام این روایت را امروز میشنویم. حدیث، هم سلسلهالذهَب است. امام رضا علیه السلام از آبائشون تا امیرالمؤمنین علیه السلام روایت میکنند که خالد آمد محضر پیغمبر اکرم. عرض کرد: «یا رسول الله، سفارشی به من بکنید ولی کوتاه باشد که بتوانم حفظ کنم.»
خوب واقعاً این پنج تا از آن پنج تای اساسی است. یعنی این روایت از آن روایتهایی است که اگر کسی بگوید آقا من در عمرم یک روایت بیشتر یاد نگرفتم، به نظر میرسد واقعاً اگر آدم جز این روایت بلد نباشد، بسیاری از امور انسان سامان پیدا میکند. بسیاری از امور اجتماعی، اخلاقی و فردی و مسائل مختلف انسان واقعاً به سامان میرسد. پیامبر اکرم فرموده بود: «مَن به جوامعالکلم عنایت شده.» «أُوتیتُ جوامِعالکَلِم.» واقعاً این روایت مصداق بارزی است از این جوامعالکلم که آنقدر کوتاه که روایت مجموعاً دو خط نمیشود، ولی آنقدر پرمغز، آنقدر پرمطلب! فرمود: «أوصیکَ بِخَمسٍ.» من پنج تا چیز سفارش میکنم.
اولیش این است. چقدر زیباست! خدا توفیق بده انشاءالله به حق نبی اکرم که ایام میلادشان است و این کلام هم از ایشان و امام رضا علیه السلام که واسطه رسیدن این روایت پیغمبر به ما هستند، انشاءالله خود حضرت عنایت بکند، عمل بکنیم به این روایت و حک بشود و باهاش زندگی بکنیم. خیلی روایت فوقالعادهای است.
اولیش این است: «از آنچه در دست مردم است، ناامید باش.» کاش تک تکش را یک جلسه بحث میکردیم. حالا ببینیم چقدر روزی امروزمون است. «از آنچه که در دست مردم است، ناامید باش.» امکاناتی دارند، توانمندیهایی دارند، پول دارد؛ در بانک گذاشته. مادربزرگم مثلاً اینقدر پول در بانک گذاشته. ارث فلان بهش رسیده. خب من مثلاً برای پول پیش خانهام، روی آن حساب بکنم. روی پولی که مانده.
بحث این نیست که حالا اگر انسان گرفتار است، قرض نگیرد یا به مؤمن رو نزند. بحث اینها نیست. بحث این است که طبع انسان آنقدر بلند باشد، نگاه به آن چیزی که در دست بقیه است، ندارد؛ مثل بچهها. بچهها را دیدهایم، همش چشمشان به آن پفکی است که در دست او است که حالا آن یکذره از آن پفک را به این بدهد. و کار گاهی میرسد از شدت این مطلوبیت درونی به اینکه دیگر وادار میشود به اینکه رو بزند، درخواست میکند، التماس میکند و گاهی هم دیگر اصلاً کار به دعوا میکشد، با تحکم از او میخواهد که بهش پفک بدهد. مثلاً سر پفک دعوایشان میشود. کودکصفتی است. «تا جنینی، کار خون آشامی است.» اینها جنینگونگی است. انسان کودکصفت، به آنچه دیگران دارند. خوب ماها در زندگیهایمان مواجهیم با امکانات بقیه.
آقا، طرف سالی سه بار کربلا میرود، خانوادگی میرود، هر سه بار هم هوایی میرود برمیگردد. هتل هم میرود. معلوم است دیگر خیلی وضعش خوب است. خب حالا یک دانه کربلایش را نرود، دست به حساب که مثلاً کربلایی که اینها خانوادگی رفتند، ماهی (محاسبه که من کردم) مثلاً ۱۵۰ تا ۲۰۰ تومان هزینهاش بوده. از کربلا نرو، آن ۲۰۰ تومان را بده به... گاهی من رفیقم، گاهی هم نه، برادرشم، خواهرشم. نمیخواهم بگویم ما وظیفه نداریم، چرا قطعاً وظیفه داریم و چه بسا همین کربلا، اینجا اولویتش به همین است که این ۲۰۰ تومان را بدهد به خواهرش، به برادرش. ولی مسئله این است که «به یأس باید رسید.» خیلی تعبیر، تعبیر قشنگی است. «یأس از آن چیزی که در دست مردم است.»
اینها یک شعبهای از انقطاع است، شعبهای از مرگ است. تا انسان نمیرد، به حیات نمیرسد. اینکه فرمود: «موتوا قبل ان تموتوا» این مردن، انسان را به حیات میرساند. این مردن شعبهای دارد؛ یکیش همین جاست. در روابط اجتماعی نخواستن از دیگران و ندیدن آنچه که دیگران دارند. واقعاً میمیرد آدم تا اینجوری بشود. ولی اگر مرد... «بمیرید بمیرید، وز او جان پذیرید.» وقتی که مردید، جان میگیرید، زنده میشوید. حیات طیبه، به حیات طیبه میرسد انسان. توقعی از کسی نداشته باشد، از جایی نداشته باش، از کسی نداشته باشد. اینها خب در زندگی ما خیلی هست.
گاهی یک چیزی به یکی هدیه دادیم. ما در مجموعه خودمان مواجهیم. چه برههای عزیز! یک چیزی داده به مجموعه، پس بدهی امانت دادم. مثلاً امانت از کسی نمیگیریم و امانتی هم نمیخواهیم از کسی. حال به هر حال در فشارها گاهی قرار میگیریم. اینجوری پشیمان میشویم از کاری که کردیم، چیزی که دادیم. چشممان پشتش میماند. چیزی که دادیم دست دیگری، گاهی پس این است: چیزی که دادیم دست او، چشممان پشتش میماند. گاهی چیزی که او دارد، چشممان پشتش میماند. حسرت در دلم میماند، چرا من ندارم؟ وای چه خانهای! وای چه امکاناتی! وای چه ظرفی! وای چه سرویس طلایی! چه ماشینی دارند! چرا من ندارم؟ چطور ما نمیتوانیم از اینها بگیریم؟ برای چی؟
بعد مینشینیم، وارد سوءظن و اینها. خوب چیکار کردی که اینطور شده؟ لابد حرامخوره، لابد فلانه، لابد دزدی میکند. نام شیطان یعنی ریشهاش از اینجاست. بعد تازه این سوءظن، تا اینجایش هنوز آنقدری جهنم نرفته. طرف از اینجا بعدش دیگر جهنم است که سرمنشأ غیبت و تهمت و بدخواهی و زیرابزنی و ابراز نفرت و تحقیر و به اینجاها کشیده میشود دیگر. از اینجا دیگر سر باز میزند این غده چرکین که ریشه گرفته از توی قلب انسان. اینجاها دیگر میآید میشود. بعد ما از آخرش میخواهیم حل کنیم قضیه را که دروغ نگوییم، حسادت نکن. ریشهاش اینجاست. چشم داریم به آن چیزی که دست دیگران است. توقع داریم از بقیه.
گاهی وقتها از پدر و مادر است. همین هم نباید آدم داشته باشد. چرا به آن داداشم کمک کرد؟ به من کمک نمیکند؟ چرا به آن باجناقم کمک کرد، به من کمک نکرد؟ پدرخانمم مثلاً به برادرخانمم کمک میکند، به من کمک نمیکند. خب اینها هست دیگر. شاید در هیچ خانهای نباشد که این مسائل نباشد. همیشه و همهجا مسائل مطرح است. طبع انسان باید بلند بشود. باید آدم اینطور از دل بیرون بکند دیگران را و داشتههایشان را. خودش را محتاج خدا ببیند، از خدا بخواهد.
«هناک دعا زکریا ربه.» وقتی که مریم را دید. خب طبع آدمی این است که میخواهد، دلش میخواهد. زکریا هم باشد، همین. بچه ندارد. در حسرت داشتن یک فرزند مانده. سالها پیر شده و استخوانها فرتوت شده، سر و صورت سفید شده. بچهای ندارد. حالا این مریم را میبیند که بچه باجناقش است. خیلی خوشش میآید، خیلی دوست دارد. هوس میکند، تمنا میکند. ولی این نمیرسد به اینکه بخواهد حسادت و بدخواهی و افسردگی و دمغ بودن (نه!) از خدا میخواهد که خدایا تو که کریمی، تو که داری، اگر خیره، اگر مصلحت است، به ما بده. من هم محتاجم. «اِنّی لِما أَنزَلتَ اِلَیَّ مِن خَیرٍ فَقیر.» من هم نیاز دارم، من هم گرفتارم. خانه خوبی دارد، خدا برایش نگه دارد. خدا بیشترش کند. دفع بلا کند. چشم نخورد. آنهایی هم که ندارند، خدا نصیبشان بکند. ما هم جز آن نداریم. اگر دوست داشت و مصلحت دید و خیر ما بود، برساند. از آنجایی که از منبع و خزانه غیبش.
بعد اینجوری میبینی چقدر فرق میکند، تا اینکه زیر دین دیگران بودن، زیر منت بودن. تلخی و شلاق التماس و درخواست و رو زدن را آدم بخواهد به جان بپذیرد. منتی هم ندارد. اتفاقاً منت میگذارد اگر قبول میکند! منت دارد. دیگران باید منت بکشند به ما قرض بدهند. آنها برایشان افتخار است، به آنها خیر میرسد. برای او خیر باید باشد، برای او باید فضیلت باشد. او درخواست داشته باشد که بتواند یک کمکی بکند. این مناعت طبع است، این بلند... چقدر مشکلات اجتماعی با این حل میشود! چقدر گرفتاریهایمان حل میشود! چشم داریم چرا دعوت نمیکند خانهشون؟ چرا مثلاً یک تعارفی نزد؟ چرا مثلاً اینکه دارد؟ چرا غذا اینجوری معمولی درست کرده، بهتر از اینها را درست نکرد؟ بیرون مثلاً ما را برده، چرا مثلاً فلان رستوران نبرد ما را؟ با فلافل مثلاً سر و ته قضیه فلافل مال مهمان کرد. این ورزش خیلی خوب است. خیلی وقتها هم نمیدانیم، یعنی شاید واقعاً الان ندارد. شاید پشتش چیزی است، دلیلی دارد. شاید دارد این کار را میکند که بعدها تو اگر خواستی جبران بکنی، شرمنده نشوی.
وجوه خیر را لحاظ بکنیم. اولین چیزی که به ذهن میرسد، بدترین چیز است و بعدش هم بدترین واکنش. این خیلی بد است. کاش همینقدر بدیهایمان در همین مرحله بماند که فقط بدترین چیز به ذهنمان برسد. بیماریمان در همین حد باشد. بیماری بیشتر است. به اینجا میرسد که بدترین کار را هم میکنیم. بعدش بدترین واکنش در رفتارمان کاملاً گارد میگیریم، تقابل میکنیم. گاهی طرف پذیرایی میکند، به چشممان نمیآید چون توقع بیشتر از اینها داشتیم. توقع داشتم من را با چلوگوشت پذیرایی کند، نباید قیمه ساده (نه!) با عدسپلو. اینهاست دیگر. چشم داریم و آن چیزی که در دست مردم است. اولش این است: یأس. خیلی تعبیر قشنگی است. نه نگاه نکند، نه چشمپوشی، «غَضِّ» از آن چیزی که در دست مردم است. نه «یأس از آن چیزی که در دست مردم.» «یأس» اصلاً من هیچ امیدی به هیچکی ندارم. خیلی زیباست. واقعاً خدا بخواهیم اینها را. خدای متعال به فضل و کرمش نصیبمان بکند. این است که اگر نصیب کسی شد، خیلی چیزی گیرش آمده است که خود حضرت میفرماید که اگر کسی اینطور شد، «الغِنَی الحاضر.» اونی که این شکلی است، یک توانگری نقد دارد. این را میگویند دارایی. این دارایی، دارایی این است که اینجوری باشد. حالت دارا این است. هیچ چشمی به هیچ چیزی از دیگران ندارد. آنقدر طبع بلند، خودش را محتاج احدی نمیبیند.
طمع نسبت به آنچه دیگران دارند که حالا باید بخواهم وارد واکنشها بشوم؛ با چاکرم و مخلصم و تملق و چاپلوسی و احترام و تواضع. گاهی کارهای خوب هم میکنیم که به چشم طرف بیاید که بعدها هوایمان را داشته باشد. این هم مفت نمیارزد. این هم ارزشی ندارد. مهمانش میکنیم که مهمانمان کند. رفیق بشویم. گاهی مواجه بودیم دیگر. باید چیزی که نمیخواهم بگویم، ولی خب آدم میبیند دیگر. یعنی آدم میبیند بعضی چیزها، بعضی محبتها بیطمع نیست. خوبزدگی میآورد دیگر. یعنی آدم وقتی میبیند که کسی محبتی میکند برای رسیدن به یک چیز دیگری، با یک چشمداشتی، با یک توقعی. خودمان هم در چشم آدم کوچک میشویم. مزه این محبت هم از کام آدم بیرون میآید و تلخ میشود و معمولاً هم آدم از اینجور ارتباطات فاصله میگیرد و اینجور افراد، او هم به غرضش نمیرسد، در حالی که اگر بیغرض بود، بیطمع بود، اتفاقاً به بیشتر از اینها میرسید.
گاهی مثلاً بعضی تجربه داشتیم ما. مثلاً طرف میآید که از تو به فلانی برسد، فلانی را پیدا کند، فلانیها را پیدا کند. مثلاً خوب تقریباً همه آنهایی که با این نیت و این غرض آمدند، با این مدل آمدند، هیچکدام از طریق ما کامیاب نشدند، دلخور هم شدند. برعکس آنهایی که با این انگیزه نیامدند، اتفاقاً بعدها اگر از آن جنس روزیها نصیب آدم میشد، این رفیقهای بیمنت، بیمزد، بیتوقع، آنها هم نصیبشان میشد. آدم نصیب این شکلی که دارد، او هم صدا میزند، نصیب او هم میشود.
ولی اونی که با این چشمداشت و با این هدف آمده که مثلاً یک لقمه که میدهد، شماره فلانی را بدهد. مثلاً میگویمها، حالا مثالهای ساده. نصیبش هم نمیشود، ارتباط هم (یعنی آدم میفهمد که اصلاً فلسفه این ارتباط آن شماره بود!) خدا هم شرمنده میشود. میگوید خب من که نمیتوانم این هدفش را تأمین کنم. پس دیگر بدم میآید، حواسم باشد دعوتش را قبول نکنم که بیشتر از این شرمنده نشود. ولی وقتی دنبال این چیزها نیست، رابطه برای خداست، صمیمیت یک خلوصی در این رابطه است. اتفاقاً بعد وقتی که آن آدم واقعاً محتاج یک همچین شمارهای مثلاً هست، یک همچین کسی هم هست، خود آدم پیشنهادش را میدهد، خدا آدم معرفی میکند (حالا مثالهایی، مثالهای ساده دارم عرض میکنم) او هم اتفاقاً نصیبش بیشتر است بدون این درگیری و دغدغه و اینها. «دولت آن است که بی خون دل آید به کنار.» اینجوری میشود، بیخون دل نصیب آدم میشود. این غنای حاضر است. آدم آنقدر درگیری، تنش ذهنی ندارد که بعد دیگر حالا گرفتاریهای فراوان که این چرا اینجوری کرد، چرا حرف من را گوش نکرد، چرا آنجوری کرد به من؟ چرا توجهی نکرد؟ چرا به او داد، به من نداد؟ ما آدم داشتیم در مناظره تلویزیون میگفت: «به او گفتی جناب آقای رئیسی، به ما جناب نگفت.» آنقدر گاهی آدم حقیر است و گرفتار در این کلمه. چرا مراعات عدالت و این حرفها. ولی خب مسئله خود گیر کار چیست؟
«وَ إِیّاکَ وَ الطَّمَعَ فَإِنَّها الفَقرُ الحاضِرُ.» مبادا طمع داشته باشی. این حالت سیر نشدن و نگاه نکردن به اینکه چی دستت است. هی نگاه میکنی به اینکه هنوز این کمبود است و گاهی کمبود هم نیست، توهم کمبود است. دارد، همسر دارد، همسر خوب هم دارد، همسر زیبا هم دارد، همسر پاسخگوی به نیازهای خودش را هم دارد. ولی بازم میخواهد. دو تا میخواهد، سه تا میخواهد، ده تا میخواهد، هزار تا میخواهد. سیر نمیشود این. این میشود طمع. ماشین دارد، بازم میخواهد. بهترش را میخواهد. بابا تو مگر نمیخواهی با این ماشین... هزینه هم که نداری، گرفتاری هم که نداری. در حد خانوادهات هم که تأمین. نه، بالاتر. گوشی بیشتر. بالاتر. فوق نیازها. لباس دست باید داشته باشد و همینطور هی در ابعاد مختلف به کم قانع نیست. این هم فقر حاضر است. این از تو محتاج، گداصفت، آدم را بار میآورد. گشنه است همیشه گشنه است و در چشم دیگران کوچک است. تو همیشه محتاجای. هیچوقت استغنای درونی ندارد. هیچوقت احساس داشتن ندارد.
سومیش: «صَلِّ صَلاةَ مُوَدِّعٍ.» نماز که میخوانی، نماز خداحافظی بخوان. با این رویکرد. خب اینها مهم است دیگر. نگاههای ما، توجهات این شکلی باعث میشود که بهرهمان از عبادت عوض بشود. وقتی با این رویکرد نگاه کردیم، کما اینکه در ارتباطاتمان هم همین است. الان بنده و شما که سر این کلاس، این جلسه هستی، مگر تلقیمان، درکمان این نباشد که این آخرین کلاس است، آخرین جلسه است. هر کدام از ما ممکن است بعد این جلسه از دنیا برویم. گاهی من در ارتباط با رفقا، گاهی، نمیگویم همیشه، گاهی یهو همچین چیزی به ذهنم میآید که مثلاً شوخی میکنی، میخندیم، صمیمی هستیم. اگر مثلاً فلانی از این در رفت بیرون، خدایی نکرده اتفاقی برایش افتاد، چیکار کنیم؟ اصلاً از تو آشوب میشوم. یک محبت دیگری اصلاً از آن رفیق یهو در دلم میآید که مثلاً قدر این رفاقتها را بدانیم، قدر این رفقا را بدانیم. خب همین، همین نگاهها باعث میشود آنوقت اگر دلخوری هم هست، اگر ناراحتی هم هست، برطرف میشود. مگر چقدر دیگر هستیم؟
ببینید چی شد؟ الان آن آخرین جلسه جهاد با نفس تا این جلسه، اولین روزهای بعد شهادت آقای رئیسی بود. چی شد وضع مملکت؟ دیشب با خودم فکر میکردم، گفتم الان خودم را بگذارم آن ساعتی که آقای رئیسی مفقود شده بود، آن بعدازظهر دهم ذیالقعده. که هیچکی خبر نداشت. خب وضع مملکت چی بود؟ صبحش وضع مملکت چی بود؟ یک رئیسجمهور کاربلد، توانمند، پرکار و مظلوم و مظلوم و مظلوم. چی شد! خدا چیها را گرفت! چه تغییراتی شد! خیلیها نمیفهمند هنوز چی شده. حالا بعدها بیشتر میفهمند. یکشبه زیر و رو میشود تقدیرات آدم. یکشبه از آن بالا گاهی آدم ورز ... عوض میشود. چی شد! در چند روز کن فیکون شد. کن فیکون شد. اینجوری است. وضع زندگی ما این است. به هیچی نمیشود معتمد بود آدم. اعتماد داشته باشد که میماند. نه!
و مهمترینش خودمان. الان چون حالم خوب است، و سالمام و راحت حرف میزنم، راحت نشستهام، راحت راه میروم، معنایش این نیست که یک گاهی چیزهای کوچک تبدیل میشود به گرفتاریهای بزرگ. روایت دارد. پیامبر اکرم بدنشان وقتی جوش میزد، همین جوشهایی که ما بدن (پیامبر!) با تضرع دعا میکردند که خدا به تو پناه میبرم. گفتند: «یا رسول الله، بابا جوش است هیچی نشده.» میفرمود: «خدا اگر بخواهد همین چیزهای کوچک را تبدیل به بلاهای بزرگ میکند.»
با رفقا فوتبال رفته بودیم چند ماه پیش در دروازه که توپ زد به این دست ما، این انگشت اشاره دست راستمون یکم برگشت. رفتیم عکس انداختیم و دکتر و دوا و درمان و فلان و اینها. همه گفتند: «هیچی نشد، نه شکستگی، نه تاندون پاره شد، هیچی نیست.» ولی با همه اینکه هیچی نیست، الان دو ماه است انگشت ما خم نمیشود. نمیدانم چه آسیبی به کجایش وارد شده. بلند کنیم نه، خیلی میتوانیم چیزی بنویسیم (یعنی یک چیزی که اصلاً به چشم نمیآید و همه میگویند هیچی نیست) پدرت را در میآورد، زمینگیرت میکند. ما اینایم. آنقدر ماها محتاج و ضعیف گرفتهایم. یکی دیگر از رفقا در همان بازیها خورد زمین. یکی بهش حمله میکرد، خورد به دروازهبان، خورد زمین. همین که خورد زمین گفتیم هیچی نشده دیگر. حالا دستش از چندجا شکست و بعد نمیدانم دو روز فقط طول کشید که عمل کند چه میدانم پلاتین گذاشتند و بعد گرفتاریهای سنگین. الان یک ماه است که بنده خدا دستش را هنوز باز نکرده بود از زندگی و کار و همه چی. این چیزهای کوچک. خب اینها را آدم اگر در نماز، خدا نصیبمان میکند با این توجهات نماز بخوانید که احتمالش این است که آخرین نماز ماست. کارمان تمام است دیگر. مهلت دیگر بعد این نداریم. همین توجه به مهلت نداشتن، ما را راه میاندازد. وقتی فکر میکنیم هستیم و حالا حالا وقت داریم، کار نمیکنیم. همین توجه به اینکه چقدر زود گرفته میشود نعمتها، چقدر ساده گرفته میشود ... چقدر عجیب میرود. پودر میشود جلو چشمت، پرواز میکند میرود. به همین سادگی. به همین سادگی یک دولت توانمند فعال گرهگشا پر زد و رفت. رفت که رفت. افسانه شد. قدر این نعمت ندانستیم و هنوز هم خیلیها نفهمیدیم که این چه نعمتی بود. حالا میفهمیم کمکم انشاءالله که چی بود که رفت. این است نعمتها. آنقدر ساده است و ناز دارد. نعمتهای خدا ناز دارد. نعمت امنیت، نعمت عافیت، نعمت سلامت. قدر نمیدانیم. یهو گرفته میشود. یهو میفهمیم چی بود. توجه به اینها باعث میشود انسان حضور قلب در نماز پیدا میکند، میفهمد که محتاج، فقیر، گرفتار، وابسته است. خدا انشاءالله نصیب ما بکند.
چهارمین ویژگی: «مبادا کاری انجام بدهی که میدانی تهش عذر دارد.» ما از اول مینشینیم عذرش را میتراشیم. خب اصلاً وقتی میدانی تهش لازم است عذرخواهی بکنی، انجام نده. دیر میروم ولی میگویم ترافیک. نمیخوانم، میگویم بیمار بودم. عذر میآورم. خب این عذر تا یک جایی جواب میدهد، تا یک حدی. تا یک جایی پوشیده میماند. از یک جایی رسوا میکند آدم را.
و مهمتر از همه اینکه گیرم عذر آوردی، تهش که چیزی نصیبت نمیشود. یعنی عذرتراشیها آدم را که به موفقیت که نمیرساند. که تهش فقط این است که وجهش را حفظ میکند. نکن آنجایی که عذر... آخرش میخواهی به عذر برسی، به عذرخواهی؛ از اول وارد نشو. خدا انشاءالله نصیبمان بکند عمل کنیم.
و آخریش: «چیزی برای برادرت دوست داشته باش که برای خودت دوست داری.» در همچین موقعیتی باشی، چی میخواهی؟ چطور دوست داری برای دیگران مهمان باشی، دوست داری چطور برخورد کنند؟ مهمانم میآید، همانطور برخورد (کن). در این موقعیت باشی، سؤال داشته باشی. حالا مثلاً به من طلبه مراجعه میکنند، سؤال دارند. من خودم سؤال داشته باشم به کسی مراجعه بکنم، دوست دارم چه شکلی جواب بدهد؟ خودم در ارتباطم با پدر مادرم، دوست دارم آنها چه شکلی با من برخورد کنند؟ خودم با بچه برخورد کنم و همینطور. همین یک دانه را اگر آدم خودش را میزان قرار بدهد برای امور، ولی اینها توجه میخواهد، دائماً التفات میخواهد به اینکه خودم را آنجا قرار بدهم، توجه کنم به فرض کنم خودم، فرض کنم این همسر من است، فرض کنم این بچه من است. این بچههایی که در کلاس مناند، بچه خودم در یک کلاس دیگری است. توقع دارم معلم بچههای من با بچههای من چطور برخورد کند؟ من هم معلم بچههای دیگران. همین میزان بس است. یعنی با همین یک دانه واقعاً انسان اعمالش تراز میشود.
انشاءالله که خدای متعال توفیق بدهد به این پنج اصل اساسی بندگی و کامیابی در زندگی در ابعاد مختلف فردی، اجتماعی، عبادی، انشاءالله ملتزم بشویم و موفق به عمل بشویم و ملکه ذهنمان بشود انشاءالله به عنایت اهل بیت عصمت و الحمدلله رب العالمین.
در حال بارگذاری نظرات...