امام باقر (علیهالسلام): کسی که گرفتار ناسازگاری شد از ایمان محرم میشود [1:40]
ناسازگاری، عامل تربیتناپذیری [2:31]
تفاوت خداشناسی و خداپرستی [4:47]
ایمان در حجاب رفته => مانع خداپرستی [5:48]
مومن لطیف است؛ شرایط دیگران را درک میکند [7:25]
ابعاد متفاوت ناسازگاری؛ فرهنگ ما اینگونه است! [8:37]
صورت ملکوتی انسان ناسازگار [18:11]
زیبایی حقیقی از ایمان است [24:00]
مسجد آرایشگاه حقیقی است [25:59]
فضیلت کنیز مومن بر زیبای شگفتانگیز [28:19]
زیبایی حقیقی شهید چمران [31:38]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
باب شصت و هشتم از کتاب جهاد با نفس، باب کراهت خلق (ناسازگاری، درشتی کردن).
«عن ابی جعفر علیه السلام قال: من قاسم له الخرق حج و عنه الایمان.»
امام باقر علیه السلام — که امروز هم سهشنبه است و متعلق به ذات مبارک ایشان — میفرمایند: «کسی که خلق (ضد رفق، ناسازگاری) برایش تقسیم شده و قسمتش شده، ایمان برایش محجوب خواهد بود، در حجاب خواهد بود.» کسی که گرفتار خلق میشود، دیگر از ایمان محروم و بیبهره میشود. بعضی روحیات و اخلاقیات اینشکلیاند. ایمان آن چیزی است که ما را از حیوانیت عبور میدهد و انسان را به سمت حیات میبرد. کسی که ناسازگار است، در این ابعاد حیوانی خودش میماند؛ تربیتناپذیر میشود، تسلیمناپذیر میشود، رفق ندارد، کنار نمیآید، سازگاری ندارد، و به خودش حاضر نیست چیزی را تحمیل بکند. به هر حال، مسیر ایمان مسیری است که انسان باید در گامهای ابتدایی قدمهایی را بردارد که برای نفسش تلخ است، تحمیل است. آن کسی که اهل خلق است، اینچنین گامهایی را بر نخواهد داشت و خودش را سازگار نخواهد کرد با این دستورات، با این شرایط، با این سختیها.
یک بخشش اینهاست؛ یک بخشش هم در خود اخلاق است. انسانی که بداخلاق است، ملکاتی دارد که این ملکات با ایمان سازگاری ندارد: تندخو، پرخاشگر، بددهن. اینها هر کدامش وقتی که سر باز میکند، در انسان تاریکیهایی را میآورد که آن تاریکیها باعث میشود که ایمان در حوزه وجودی انسان به محاق میرود، به حجاب میرود. کسی که گرفتار خلق است، ایمان نسبت به او در حجاب خواهد بود و یک ایمان روشناییبخش در وجودش، در قلبش نخواهد بود. اگر ایمانی هم باشد، یک چیز ذهنی است که در پستوی ذهنش تصوراتی است، یک خدایی را در آن اعماق ذهنش تصدیق میکند؛ خدایی که با او زندگی نمیکند، خدایی که او را نمیپرستد. این ملکات زشت نمیگذارد انسان وارد حوزه خداپرستی بشود. بین خداشناسی و خداپرستی خیلی تفاوت است. در آن جلسات توحید کاربردی، فصل دوم، مباحثی که عرض و ارائه شد، همین بحث تفاوت خداپرستی و خداشناسی است. مرحوم شهید بهشتی هم، رضوان الله علیه، در آن کتاب — فکر میکنم اگر اسمش را اشتباه نگویم، «خداشناسی» ایشان باید باشد — روی مطلب تأکید دارند: «تفاوت بین خداپرستی و خداشناسی.» (که پایاننامه دکترای شهید بهشتی بوده آن کتاب). این ایمانی که در حجاب میرود، همین است؛ یعنی این آدم دیگر خداپرست نخواهد شد. شاید خداشناس به معنای ذهنیاش باشد، ولی خداپرست نخواهد شد. این ملکات بد، این خلقیات بد، مانع خداپرستی است، با خداپرستی جور درنمیآید. آدم خداپرست نمیتواند اینگونه باشد. مؤمن یعنی خداپرست. وقتی در آیات و روایات حرف از مؤمن زده میشود، مؤمن یعنی خداپرست، و خداپرست اینچنین کسی است، با این ملکات جور درنمیآید. خداپرست آن کسی است که خودش را تطبیق میدهد با دستورات خدا، با خواست تکوینیِ خدا. خودش را تطبیق میدهد با دیگران، راه میآید، کنار میآید.
یکی از معانی خلق، همین کنار نیامدن با بقیه است، درک نکردن شرایط بقیه. آقا، این فلانی بیمار است، این در این مطلب ناتوان است، این هوشش کم است. آقای معلم! با این دانشآموزی که مرتبه هوشیاش پایینتر است، کنار بیا! کنار نمیآید. این «خلق»، وقتی که «خلق» شد، این خلق دیگر با خداپرستی سازگاری نخواهد داشت. ایمان به حجاب میرود؛ چون آن خداپرستی واقعی اینجوری است که شما را موظف میکند، یا لطافتی میآورد در شما. مؤمن لطیف است، این لطافت اقتضایش این است که مشکلات بقیه را درک میکند، شرایط بقیه را درک میکند، با بقیه کنار میآید، خودش را بالاتر نمیداند. اصلاً ریشه خلق چیست؟ اینکه بقیه باید با من کنار بیایند، «من اینطوریم!»، «من اینطوریم!» این یک جملهای است که: «من اینجوریم، من حوصله ندارم، من اعصاب ندارم، من مزاجم این است.» این «من اینطوریم» این پدرجد کفر است! این سرمنشأ سقوط است؛ چون مسدود میکند هر روزنه، هر حرکتی را. اتفاقاً کسی حرکت میکند که در خودش این را بهعنوان نقص میبیند، میخواهد عزیمت کند از این نقطه نقص به نقطه کمال. ولی وقتی میگوید: «من همینم!» یعنی دیگر هیچ عزیمت و حرکتی نخواهد بود، اساساً نقصی نمیبینم، قابل توجیه.
بعد جالبیش، قشنگیش به این است که همین را در دیگران بهعنوان نقص میبیند. مثلاً من با یک مفهوم جدیدی تازگی آشنا شدم که عجیب است؛ یعنی آدم هر چقدر در این ابعاد تحلیل میکند، ابعادی است که با خودمان هم وقتی تطبیق میدهیم، چقدر متأسفانه در خود ما هست. مثلاً خیلی مسائل هست، میگویند آقا چرا اینجوری برخورد میکنی؟ میگوید: «ما فرهنگمون اینه، فرهنگمون اینه.» حسن آقا! چرا مثلاً این فلانی آمد، اینطوری گرم نگرفت؟ میگفت: «فرهنگمون اینه، مثلاً خیلی با کسی خوش و بش اینجوری.» بعد نکته جالبش این است که همین آقا که فرهنگش این است، بعداً بابت همین رفتاری که با خودش شده، گله میکند، بعداً میرود گله میکنی که: «ما با این صحبت کردیم، خوشوبش نکرد با ما.» خب، مگر شما فرهنگتون این نبود؟ آهان! وقتهایی که قرار است شما نسبت به دیگری کنش داشته باشی، فرهنگتون این است؛ یعنی: آن فرهنگمون اینه، برای توجیه است، برای یا: «مزاجمون اینه.» همین حرف را دیگری بزند، «غلط کردیم! مزاجتو درست کن، فرهنگتو درست کن! خب، فرهنگت مشکل داره!» ولی به خودش که میرسد، دیگر این بدیهی است، اصلاً دیگر جای سؤال نمیگذارد: «ما فرهنگمون اینه، ما مزاجمون اینه.» اینها ریشههای خلق است، اینها باعث میشود که انسان ناسازگار میشود.
خب، این ناسازگاری همین است که داریم مشکلاتش را در جامعه میبینیم. زن و مرد با همدیگر ناسازگارند، فرزند و پدر، مادر با همدیگر ناسازگارند، همکار با همکار ناسازگار است. مشکل جدی است دیگر. بعد اسمش را هم میگذاریم مؤمن. دو تا مؤمن با همدیگر نمیتوانند یک جا کار بکنند، یک مشارکت. یکی از رفقا میگفت: «آقا، بیشتر کارهای علمی دنیا، کارهای گروهی و جمعی است. حتی فلاسفه بزرگ غرب با همدیگر، بعضی فلاسفه را دارد، توی زیرپله با همدیگر مینشستند.» که «گارد» بود، فکر میکنم با یکی دو تا دیگر، توی زیرپله با همدیگر مینشستند، دو سه نفری با همدیگر کار میکردند و کتاب مثلاً نوشتند. مطالب چقدر عمق دارد، چقدر درست است. بعد خود اینها مشکلات روحی روانی عمده. بعضی از اینها خودکشی کردند، همین «گارد» متهم به خودکشی است. آخرش وقتی گفتند که: احتمالاً آخرش خودکشی کرد. حالا یادم آمد این مطلب از در مورد ایشان. ببینید، اینها میتوانند با همدیگر همکاری بکنند، کار علمی، کار پژوهشی. نه! من خودم آخرش هم میگوید: «آخر به این نتیجه رسیدم که خودم تنها بنشینم این کار را انجام بدهم.» اینها خلق است دیگر. وقتی که خلق است، «حجب عنه الایمان». نمیشود آدم ادعای ایمان داشته باشد. ایمان لطافت میآورد، آدم را سازگار میکند، راه میآید، کنار میآید. طرف مسئولیتناپذیر و کوتاهی میکند و خب، آنجا بحثش جداست. آدم میبیند که آن چوب لای چرخ حرکت ماست و فقط دارد به کار اخلال ایجاد میکند، آدم فاصله میگیرد. ولی یک وقتی نه، من حوصله اینکه بخواهم به این توضیح بدهم، به این یاد بدهم، این را راه بیندازم...
حالا گاهی مشکلات در خود ما هم هست دیگر. مثلاً همسر آدم میخواهد رانندگی یاد بگیرد، مثلاً، یا بچه آدم. «من حوصله ندارم بنشینم بغل تو هی به تو بگویم که این دنده یک، دنده دو، اینشکلی پارک کن. شصت بار گفتم چرا حالیت نمیشود؟» یک عزیزی تازگی میرفت تعلیم رانندگی، به بنده میگفتش که: «آن استاد ما رانندگی یاد میداد، خادم حرم هم بود. از جهت ظاهر هم کاملاً ظاهر متدینانه داشت، ولی اخلاقش جوری بود که من جرأت نمیکردم ازش بپرسم که مثلاً اینجا الان سر این چهارراه چیکار باید بکنم؟» میگفت: «تا میخواستم چیزی کنم، داد میزد که: شصت بار مگر نگفتم؟ خب چرا حالیت نمیشود؟ بنویس اینها را!» گریه کرده بود. میگفت: «من آنقدر که دلم شکست، زدم زیر گریه. اصلاً گفتم ول میکنم کلاً این کار را.» بهش گفتم: «نه، حالا توسل کن به امام رضا علیه السلام.» بعد گفت: «سری بعدی بعد توسل رفتم، یک جوری با قدرت رفتم.» «باریکالله، نه عوض شد فضا.» حالا غرض این است که اینها خلقاند دیگر. اگر بنا بود که بلد باشد رانندگی، خب دیگر پیش تو نمیآمد، بلد نیست که آمده اینجا. طرف رفت حمام. همه زدند به خندیدن بهش، مثلاً زیر خنده. گفت: «چیه؟» گفت: «خیلی کثیفی.» دیدن رفت بیرون. گفتند: «کجا میروی؟» گفت: «میروم خودم را بشورم، بعد بیایم حمام.» بعد گفتم: «خب، این چه کاریه احمق؟» گفت: «احمق شمایید! کثیفم که آمدم حمام.» کثیفی آدم کثیف میآید حمام. داستان این است دیگر. خب، بعد راه آمد دیگر. گاهی دکتر مثلاً با مریضش مسابقه. اینشکلی داشتیم، مثلاً دکتر رفتیم، دکتر مثلاً با یک حالتی با ما برخورد میکند انگار مثلاً من مشکل دارم که مریض شدم. پا شد مثلاً چیچی میزد ضدعفونی کند فضا را، در را باز کرد و چیکار کرده. اصلاً یک برخوردی. غلط تشخیص داد، مغزم خوب کار نمیکند دیگر. یعنی اینجا نشان میدهد، آنجا هم خودش را نشان میدهد. این نکتهاش این است.
ایمان حالا، خب ابعاد وسیعی دارد. خلق در ارتباطم با بچهام، در ارتباطم با همسرم، در ارتباطم با همکارم، ناسازگارم. نمیتوانم خودم را با این شرایط تطبیق بدهم. «نمیتوانم تطبیق بدهم» نه به خاطر اینکه مثلاً یک مشکل شرعی هست. نه! اتفاقاً آنجاهایی که مشکل شرعی هست، کاملاً اختلاط محرم و نامحرم. دیگر بالاخره فضای کار است دیگر، باید کنار بیاییم دیگر؛ حالا حجابش را رعایت نمیکند، دیگر حالا اینجا بگو-بخند. دیگر حالا توی این باشگاه آهنگ پخش میشود، دیگر باید کنار آمد دیگر. اینجاها را خوب کنار میآید، ولی آنجا که: خب حالا اینم یک کم هوشش کم است، حالا این یک کم کُند است، حالا این یک کم مزاج شما مثلاً صفراست، این سوداء است، این خیلی تأنّی کارها را انجام میدهد. خب، با تأنّی انجام میدهد. برود پیش استادی که با تأنّی هم بهش درس بدهد. «ما اینیم! نمیشود.» امتحان است دیگر. امتحان مثلاً آقا شما درس میخواهی تندتند بدهی. یکی هم آنجا توی کلاس هستش که تندتند نمیفهمد، میگوید آقا آرام درس بده. میخواهی آرام درس بدهی. یکی دیگر است میگوید: آقا من آرام نمیخواهم، تندتند درس بده. آن با استاد کنار نمیآید، استاد با این کنار نمیآید. چقدر هم داریم این را. همسایه با همسایه کنار نمیآید. آقا، به هر حال این بنده خدا تعداد بچهاش زیاد است. من بعضی رفقایمان هستند، بنده خدا جایی ساکن است، چند تا بچه کوچک دارد. تا این بچه راه میافتد حرکت کند، همسایه میآید بالا: «صداتون بلند شد، صدای گرونگرون میآید!» چیکار کنیم؟ این بدبخت کجا برود؟ یک کم درک کن شرایطش را. «من خب، این صدا از بالا میآید، من صدا! خیلی سروصدای زیادی است.» مگر بچههایم دیگر بمب اتم که آنجا منفجر نمیکنند که. تحمل کن. بدبخت هم جای دیگر پیدا نکرده. این با این پولی که دارد، همینقدر حتماً باید بروی یک جایی که همکف بنشیند و بعد نمیدانم خانه چطور باشد، خانه طبقه دوم پیدا کرده. اینجا موقعیت اقتصادی این را درک کن. «نه! نمیتواند درک بکند!» اینکه نمیتواند درک بکند، این خلق است. این باب ۶۸ جهاد با نفس: «خلق». این خلق ناسازگار با ایمان. کسی که گرفتار خلق است، ایمان از او محجوب خواهد بود. مؤمن نخواهد بود. مؤمن یک لطافتهایی دارد که سازگار میشود. مؤمن از این خودپرستی در آمده. خلق از فروع خودپرستی است و خودپرستی با خداپرستی تناسب و ربطی نخواهد داشت و خودپرستی حجاب خداپرستی است. چون خلق یکی از شعب خودپرستی است، پس کسی که گرفتار خلق شد، ایمان از او در حجاب خواهد بود. چون ایمان یعنی خداپرستی، خلق هم یعنی خودپرستی، خودپرستی حجاب خداپرستی است، پس خلق هم حجاب ایمان است.
روایت دوم را بخوانیم که این باب تمام بشود. روایت دوم از باز امام باقر علیه السلام که از پیغمبر اکرم نقل میکند – صلی الله علیه و آله و سلم: «لو کان الخرق خلقاً یُریٰ ما کان فی شیء من خلق الله أقبَحَ منه.»
«اگر خلق مخلوقی بود که دیده میشد» — که هست، منظور حضرت این است که اگر صورت دنیایی داشت (خب صورت عقبایی دارد، صورت تمثلی اخروی دارد، صورت دنیایی ندارد) — «اگر صورت دنیایی داشت، به عنوان یک شخص میدیدینش، میدانید که در این عالم بدقیافهتر و زشتتر از این موجود کسی نیست.» خب حالا خیلی لطیف است. صورت ملکوتی که دارد، آن صورت ملکوتی انسانی که گرفتار خلق است، این وقتی خلق در آدم ظهور میکند، این صورت ملکوتی آدم اینشکلی میشود. بعد ما اینجا بابت اینکه قیافهمان مثلاً یک کمی زشت است، چقدر خجالت میکشیم! با اینکه خیلی وقتها آدم تقصیری از خودش ندارد، مثلاً تصادفی شده، مثلاً گونه من آسیب دیده، پلکم آسیب دیده، ابرویم برداشته شده. یکی از رفقا بود، تازگی دیدمش، کجا بودم یادم نمیآید. گفت: «من تصادف کردم، ابروی چپم کلاً توی عمل جراحی در آمده.» تعجب کردم قیافهاش را وقتی دیدم. یادم نیست کی بود و کجا بود. آنقدر که ما آدم میبینیم در شبانهروز. آره، خب این بنده خدا الان گرفتار شده، خب خجالت میکشد. گاهی مثلاً طرف به جای پنج تا انگشت، شش تا انگشت دارد دستش، تقصیر هم ندارد بنده خدا گرفتار شد. خب این دنیایش است، تمام هم میشود. بعد عادی هم میشود، اصلاً عادی میشود. اول شکم بقیه با تعجب نگاه میکنند بعد عادی میشود. خب این بنده خدا اینجوری است، طبیعی. ولی آنجایی که عادی نمیشود و تمام نمیشود، در دعای کمیل فرمود: «یسیر بقاء.» ولی آنجا تطول و مدت میماند، تمام هم نمیشود، عادی هم نمیشود. آن صورت ملکوتی آن کسی که گرفتار این خلقیات و این ملکات است، آن صورت ملکوتی اینشکلی میشود. بعد آنجا آن گرفتاری این است: آدم از این چهره خجالت میکشد. حالا فرض کنید مثلاً آدم بخواهد همنشین با اولیا باشد. خب همینجاست. من اگر دهانم بوی شراب بدهد، توی مسجد میروم، رویم میشود با کسی حتی دهنم بوی پیاز بدهد بنشینم صحبت کنم، مثلاً نزدیک به هم؟ نه، خجالت میکشم. بدنم بوی عرق بدهد، لباسم چرک باشد، بستنی ریخته روی پیرهنم، شرکت کنم، شستشو بکنم. حال آدم توی آن فضایی که ابدیت است و هیچ چیزی قابل انکار نیست. آن آیهای که فرمود که بله، در سوره مبارکه کهف هم فکر میکنم هست: «قاعاً ولا صفصفا.» اگر اشتباه نکنم تعبیر «قاع عن و لا صف صفا» داریم در سوره طه، که آره همین: «فیذرها قاعاً صَفصَفاً.» یکی است، در سوره کهف هم به نحو دیگر یادم است که این مطلب را اشاره بهش دارد. آنجا جای انکار و قایم کردن و اینها ندارد. یک صحنهای که همه چیز عیان است، همه چیز عریان است. پستیبلندی هم ندارد که بخواهی بروی قایم بشوی، حتی پستیبلندی برای قایم شدن ندارد. غرض این است که آنجا این صورت وقتی جلوه میکند، آدم میبیند چقدر بیریخت، چقدر بدریخت، چقدر زشت، چقدر بدقیافه است! انشاءالله خدای متعال به فضل و کرمش ما را در امان بدارد از این بدیها و از این زشتیها. اینکه گفته میشود: آقا اینها خلقیات زشت است، زشتیهاست، واقعاً زشت است و واقعیت آدم را زشت میکند. زشتی واقعی این است. بعضی چهرهها به حسب ظاهر زیبایی ندارد ولی ایمان در وجودش هست. خب این مرتبط با آن روایت قبلی هم هست که: «حُجِبَ عنه الایمان.» زشتیاش به خاطر این است که از ایمان دور میشود و زیبایی حقیقی مال ایمان است. «ولاکن الله حبب الیکم الایمان و زینه فی قلوبکم.» معنایش این نیست که فقط تصورتان این است که آن زیباست، واقعاً زیباست که شما هم زیبا میپندارید. او زیباست که در دل شما هم زیبا انگاشته میشود. نه اینکه او زیبایی ندارد ولی من یک کاری کردم که در دل شما ایمان زیبا باشد. نه! اتفاقاً حقیقت زیباست.
پس زیبایی حقیقی مال ایمان است و ایمان که زیبایی حقیقی برای آدم میآورد. یک مشکلی که گاهی بعضی افراد دارند همین است. به آن ابعاد ایمانی طرف وقتی توجه ندارند، در ظاهر طرف چیزهایی دیده میشود. همه هم همیناند. سفیداب مزایایی دارد که سبزهها ندارند، سبزهها مزایایی دارند که سفیدان. قد بلندان که قد کوتاه مزایایی دارد و همینطور چاقها مزایایی دارند، لاغرها مزا. هر کس بالاخره از جهت ظاهری یک پوانهایی دارد، یک چیزهایی هم ندارد. این هی آن ابعاد دیگر ظاهری طرف توی ذهنش میآید و احساس میکند چقدر کمبود دارد. مثلاً آنی که طبعش گرم است، مثلاً زیباییهایی دارد هم که طبعش سرد است، زیباییهایی دارد. مثلاً بلغمیها زیباییهای خاص خودشان را دارند، حتی سوداییها مثلاً زیباییهای مربوط به خودشان را دارند. هر کدام یک زیباییهایی دارد تا وقتی انسان متوجه به آن زیبایی حقیقی که ایمان باشد، نداشته باشد، این گرفتار این زر و زیور ظاهری میشود و فریب میخورد. آن زیبایی حقیقی آنجاست. «خذوا زینتکم عند کل مسجد.» این زینتتان را پیش هر مسجدی بگیرید. آرایشگاه حقیقی مسجد، چون آنجا آدم خوشگل میشود، چون خوشگلی آنجاست. زینتت را از مسجد بگیر. خیلی قشنگ است تعبیر قرآن، تعبیر فوقالعادهای که زینت شما ایمان است. برو مسجد زینتت را بگیر. به چشم یک آرایشگاه، به چشم یک طلافروشی، به چشم چهمیدانم عکسسوار میگویند چیچی میگویند؟ ابزارآلات زیبایی. برویم مثلاً بوتاکس بکنیم. کسی نمیگوید میروم مسجد بوتاکس روحی کنم. مسجد در قرآن، جایی که توش بوتاکس روحی میکنند. میروند آنجا ابروهایشان را میکشند، چشمهایشان را میکشند، پوستشان را خوشگل، میروند چهمیدانم چربیهایشان را کم میکنند. روایت این است که شستشو بکنید موقع نماز. به چشم حمام نگاه میکنی، به چشم یک جایی که وظیفهمان میکند، تمیزمان میکند، تمیز روحی، نظیف روحی. آن نگاهی که به حمام داریم، به مسجد نداریم. نگاهی که به آرایشگاه داریم. آنجایی که اینچنین آدم خوشگل میکند وقتی میآیی بیرون. کثیف و چرک میروی با موهای عجقوجق و بههمریخته، اینچنین آنجا خوشگل و مرتب ازش میآیی بیرون. مسجد این است. مسجد کثیف میروی، چرک میروی روحی، تمیز میآیی بیرون، پاک میآیی بیرون. «خذوا زینتکم.» چقدر این آیات لطیف است، چقدر این ابعاد نگاههای قرآنی چقدر قشنگ است! میخواهد هی ما را سوق بدهد به اینکه: آقا نگاهت، زیباییشناسیات نسبت به ایمان باشد نه نسبت به این لب و دهن و چشمرنگی و چهمیدانم دماغ کشیده و هیکل قلمی و چهمیدانم اینجور مسائل. ارزشگذاری نکن، ضریب نده ایمان طرف را. لذا فرمود: «اگر مؤمن باشد، لأَمةٌ مؤمنة.» چقدر این آیه زیباست! «لأمةٌ مؤمنة.» اصلاً در مورد ازدواج: ۲۲۱ بقره: «لا تَنکِحُوا المُشرِکاتِ حَتّٰی یُؤمِنّ و لأمةٌ مؤمنةٌ خیرٌ مِن مُشرِکَةٍ.» با زن مشرک ازدواج نکنید تا مؤمن بشود. «ولأمةٌ مؤمنةٌ خیرٌ مِن مُشرِکَةٍ.» یک کنیز باشد ولی مؤمن باشد از زن مشرک بهتر است. «ولو أعجَبَتکَُنَّ.» ولو آن زن مشرک جوری باشد که شما را به اعجاب بیاورد. چقدر این آیه فوقالعاده است! کنیز باشد مؤمن باشد از یک زن مشرکی که اعجابانگیز باشد، حتی زیباییاش را نمیگوید، مجموعه فضائل و کمالات ظاهریاش اعجابانگیز باشد. «اعجَبَتکَُنَّ.» آنی که مؤمنه فضیلت دارد نسبت به این. خب، ما چقدر اینجوری فکر میکنیم؟ این خیران را کسی میفهمد که ذیحجر باشد، عاقل باشد، منطقش با منطق خدا و پیغمبر جور باشد، بفهمد چی ارزش دارد، چی ارزش ندارد. چند نفر اینشکلی فکر میکنند؟ «لأمةٌ مؤمنةٌ.» این زنی که اهل نماز، اهل خداست، اهل مناجات، اهل توسل، اهل حجاب، چقدر توی چشم ما این زیبا میآید؟ این رفتار مؤمنانه او، حالا آنجور لب فلان ندارد، چهمیدانم چشم آنجوری ندارد، قد فلان ندارد. دل میبریم پلنگهای اینستاگرام. الان هم که بازار، بازار رقابت است، میدان خودفروشی. بازار خودفروشی از آن سوی دیگر است. اگر درک زیباییشناسانه او درست بشود، این درک ظاهریاش هم مطابق با آن تطبیق پیدا میکند و درست میشود. یعنی در چشم او زیبا میآید.
وقتمان هم گذشت. توی مشاورهها زمانی که مشاوره میدادیم زیاد عرض میکردم، میگفتم که: «زیباترین زن دنیا، اولین داد را که سرت بزند، تبدیل میشود برایت به زشتترین زن دنیا.» تحقیرت که بکند، توهین که بهت بکند. یک ربطی هم گاهی هست بین خوشگلی و بداخلاقی که رفته پنهانیه، دچار تکبر و عجب و اینها هم میشوند دیگر. هم بقیه هم هی توجه میکنند و: «وای چه چشمایی!» و: «وای چه لبایی!» و: «وای چه پوستی!» و: «وای چه فلان، چه موهایی!» و خب اینجا اتفاقاً آن بنده خدا هی تحقیرش کردند و هی کسی به حساب نیاوردن، یک تواضعی آدم شکل. آن ایمان است اگر چشم انسان به آن ایمان افتاد و آن زیبایی را از آنجا درک کرد، به اینجا منتقل میشود. اتفاقاً همین ظاهر معمولی هم تو چشمش زیبا میآید. بله، خدا بهش زیبایی میدهد. این قضیه خانم غاده جابر، فکر میکنم هنوز در قید حیات هستند — خدا بهشان طول عمر دهد — همسر شهید چمران معروف است دیگر. حالا بگوییم و تمامش بکنیم. گفت که: «خب، شهید چمران هم سنش زیاد بود. بعد یک ازدواج با سه تا فرزند در آمریکا. ایشان آمد لبنان.» حالا خدا انشاءالله مردم عزیز لبنان را به حق اولیایش نجات بدهد در این گرفتاری، در این فتنه عظمیٰ، و سید ۶۳ ساله، امام نصرالله را خدا انشاءالله در امان بدارد از این گرفتاریها و از این فتنهها. سلامت جسمی و باقی سلامتیها. این خانم غاده جابر میگفت: «شهید چمران وقتی آمد لبنان، دیگر خب ایشان دختر بود و جوان بود. با ایشان ازدواج کرد. بعد یک مدتی یکی از دوستای من آمد به من گفت: آخه آدم! قَطع بود تو زن یک پیرمرد کچل میگوید: برگشتم گفتم: نه! مصطفی کچل نیست.» آقا، این آیهی چمران کچل است، نه کچل نیست. «نفهمیدی که شوهرت کچل است؟» گفت: «دیگر من از آنجا اصلاً به فکر فرو رفتم، واقعاً مصطفی چمران کچل بود؟ چشمم به در بود. شهید مصطفی! تو کچل بودی؟ گوگل! تو واقعاً نمیدانستی؟ نه! من آنقدر محو خلقیات و اخلاق و رفتار مؤمنانه تو بودم، واقعاً غافل بودم چمران مو دارد یا ندارد.» خیلی حرف است، خیلی حرف است. توی مهریهاش هم گفته بود که من فقط از تو میخواهم کنار قرآن و حدیث و اینها یاد بدهی. آخرش هم که بهش میگوید که تو بعدها به یک ولی خدایی میرسی و میآید اواخر عمر، حسین تهرانی بهشان میرسیم.
حالا غرضم این است که آن ابعاد وقتی برای آدم برجسته شد، اینها اصلاً به چشم آدم نمیآید. ایمان آدم را از این حیوانیت عبور میدهد، از این حیوانیتگرایی، از این حیوانیت، از این ملکات حیوانی. اینشکلی میشود آدم. آن زیبایی واقعی آنجاست. کسی وقتی اخلاقش خوب بود، سازگار بود، این باطنش قشنگ است و آن چشم باطنبین این زیبایی باطنی این را میفهمد. ولو چشمهای ظاهربین گاهی بعضی قیافهها را مثلاً زمان انتخابات، رد صلاحیت هم شد. کُل عمل جراحی مثل اینکه کرده بنده خدا. یک زمانی انقلابی بود علیه اسرائیل و اینها هم حرف میزد. الان همه عالم به یک وَرِ همه اسرائیل. همه جا را رفته بود. بازار تهران، دختر، حالا بدحجاب، بیحجاب، هرچی دستش را گرفته و بعد میگفتش که: «الان خوشگل شدی! آن زمانها قیافه م.» در نگاه این آدم اتفاقاً همین که الان شیطان مجسم شده، برای عمل جراحی زیبایی کرده، این خوشگل است. آن وقتی مؤمن بود و الان خدا و پیغمبر بود و اهل تقوا بود و تأییدات امام زمان (عج) پشتش بود، قیافه قیافه. خجالت میکشد، بگوید رئیسجمهور بانک سازمان ملل، میخواهی کاپشن حالم به هم میخورد. و چقدر بدبخت آن کسی که خودش را با این معیارهای اینها تطبیق بدهد، هی تنزل و سقوط بکند که: «اینها خوشگل شدی! حالا دیگر تأییدت میکنم! حالا خوشمان آمد ازت!» خدا انشاءالله ما را از فتنهها در امان بدارد و از این گرفتاریهای نفس.
الحمدلله رب العالمین.
در حال بارگذاری نظرات...