برخی نکات مطرح شده در این جلسه
متن جلسه
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
در انتهای جلسه قبل، یعنی بعد از جلسه دیروز، برخی عزیزان مراجعه داشتند؛ بگوییم گله داشتند؟ بگوییم نقد داشتند؟ یا بلکه تندتر، که مثلاً «این حرفها خوب که چی؟ به چه درد ما میخورد؟ حالا این حرفها... ما در مسائل دیگری، حالا (توازن میفرمودند) اصل امام و در مسائل آن همه معصومین مشکل داریم، حرف داریم. بعد حالا مثلاً به ما چه فنا و چه میدانم جذبه و این حرفها؟ یک چیزی بگویید که به درد جوان و دانشجو و اینها بخورد.» [و ادامه دادند:] «هر وقت هم شنیدیم صحبت کردی، حرف عرفانی زدی.»
[من] گفتم: «حالا این هم در نوع خودش جالب است؛ چون [شما وقتی] صحبت میکنی، یک عده گفتند که «هر وقت دیدیم صحبت میکند، [همزمان] داریم میخندیم!» [و همزمان میگویند:] «هر وقت صحبت میکنیم، همه کار داریم!»»
نکتهای که هست، این است که خب، این حرفها اولاً که خاصیت دارد یا ندارد و جایش اینجا هست یا نیست؟ یک توضیح در مورد این عرض بکنم. خاصیت این حرفها چیست؟ حالا مثلاً ما فهمیدیم فنایی هست و این مسائل و چنان عالم مثال و شهود... . نکته اولش این است که اساساً آدم تا وقتی که یک الگو نداشته باشد، راه نمیافتد.
ما قم باشگاه والیبال میرفتیم. خسته میشدیم. در باشگاه چند تا از عکس این والیبالیستهای تیم ملیمان را زده بودند. خسته میشدیم، این را که میدیدیم، انرژی میگرفتیم. مربی ما هم مال تیم مثلاً معتبری بود. خودمان هم انگیزه میدادیم به ما در آبشار زدن و نمیدانم سرویس زدن و فلان و اینها. باعث شده بود که بالاخره هم انگیزه پیدا بکنیم، هم یاد بگیریم؛ او را نگاه بکنیم، بفهمیم که اصلاً اسلوبش چیست، ترازش چیست، به چه میگویند آبشار، به چه میگویند سرویس. خود دیدن اینها آدم را راه میاندازد.
اولین چیزی که در حرکت لازم است، این است که آدم فرض بکند نقطه مطلوب را. من اصلاً کجا میخواهم بروم که راه بیفتم؟ مشکل جدی ماست. «انجام بده، خب بعدش چی؟ حالا انجام ندهیم چی میشود؟ انجام بدهیم چی میشود؟»
نقطه مطلوب کسی مثل سید علی آقای قاضی است، کسی مثل علامه طباطبایی. این حرف من نیستها، حرف رهبر معظم انقلاب است. امسال در دیدار دانشجویی، نکته بسیار مهمی را ایشان فرمودند که متأسفانه توجه نشد بهش: «یکی از اهداف حکومت اسلامی، تربیت مردانی مثل سید علی قاضی و علامه طباطبایی [است]. ما حکومت تشکیل دادیم [که] تولید انبوه علامه طباطبایی داشته باشیم.» این تعبیر رهبر انقلاب است: «حکومت تشکیل دادیم برای تولید انبوه علامه طباطبایی.»
موانعی که نمیگذارد خیلیها استعداد دارند برای اینکه علامه طباطبایی بشوند، موانع را باید برداریم. پس شخصیت الگو، سید علی قاضی، علامه طباطبایی [هستند]. فضای کار فرهنگی و کار سیاسی [باید طوری باشد که] اینها [یعنی افراد] نیفتند، گم نشوند. کار سیاسی مسئولیت به ذات ندارد که بیفتیم بنویسیم، به نفعمان بنویسیم. کار سیاسی، قالبی برای ابراز عبودیت است. یک بخشی از عبودیت ما، فعالیتهای سیاسی ماست. با این انگیزه و نیت وقتی وارد نمیشویم، این میشود که میبینیم آدمهای مؤمنمان بعد از ده سال، اینها آدمهای «زوار دررفته» [هستند]. مبنا ندارد. نمیداند، نمیشناسد اصلاً. کار سیاسی میکند؛ غایت کجاست؟ به چه انگیزهای باید کار سیاسی بکنیم؟
یکی مثل امام میداند، میفهمد، نورانیتر میشود، لطیفتر، پاکتر میشود، مقربتر میشود. یک مشکل جدی است که ما داریم. یک بخشش پس این است: چرا این حرفها دارد مطرح میشود؟
نکته دوم این است که درمان بسیاری از مشکلاتی که همین الان داریم، همین حرفهاست. اگر فرصت میشد – که قاعدتاً نمیشود – من میآمدم خاصیت این حرفها را در فضای روانشناسی برای شما میگفتم: درمان نگرانی، استرس، اضطراب، ترس، ناراحتی. درمان اینها چیست؟
بله، کتاب مینویسد: «چه کسی پنیر مرا جابهجا کرد؟» بعد چی میگوید؟ همه حرف این کتاب چیست؟ «اصالت تغییر». بنبست و مانع مواجه شدی، مسیرت را عوض کن. یک اصل روانشناسی: «تغییر بده!» این مدلی رفتی افسرده شدی، این دکوراسیون خستهات کرد، عوض کن. این رشته خستهات کرد، این زن خستهات کرده [است]. «برادران زنم خوب نیستند، باید برادران زنم را عوض کنم.» [جواب میدهند:] «عوض کن! خوب نیستند، عوض کن!»
یک مدل [دیگر هست.] آنی که اینجا میگوید چیست؟ آنی که علامه طباطبایی در «رسالة الولایه» میگوید چیست؟ میگوید: «تا وقتی تو عالم مادهای، همین آش و همین کاسه [است].» باید بروی بالا، جابهجا شو، ولی نه از اینجا به اینجا، جابهجایی ارضی، نه افقی، نه عمودی؛ از این عالم برو در عالم بعد. دیگر درد احساس نمیکنی: «أَلَا إِنَّ أَوْلِیَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ.»
در مسیر ولایت سیر کردی، بالا آمدی، این دردها دیگر برایت درد [نیست]. همه دردهای عالم برای من تا تکبیرة الاحرام نماز است: «الله...» [که میگویی] تمام میشود، هرچه بود یک دور صفر میشود. درمیآیی از این عالم. [یک] آدم از این عالم درمیآید. [دیدن] او آدم را از این عالم درمیآورد. نگاهش که میکنی، خستگیها و غمها و ناراحتیها و افسردگیها، همه چیز [از وجودت] درمیآید. به قول شهریار: «من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم.»
همه «سیزدهبهدر» میکنند، سیزده را نحس میدانند، ولی همه برای فرار از نحسی به سیزده پناه میآورند. آن وجودی که بالاتر رفته، اینطور است. معصوم در این عالم بیش از همه دارد بلا میکشد، ولی ملجأ و مرجع است برای اینکه هرکه از بلا میخواهد فرار کند، به او، به آغوش او پناه بیاورد. وسیع شده، وسعت پیدا کرده: «سَنَزِیدُ الْمُحْسِنِینَ.» [خدا] وسعت میدهد وجود آدم را. این نگرانیهایی که ما را اذیت میکند، جابهجایی مکانی درستش نمیکند، جابهجایی مکانتی میخواهد. جابهجایی مکانتی میخواهد؛ از اینجا باید بروی بالا.
«مسافرت کنید، حالتان خوب میشود.» در روایت داریم سفر خوب است، سفر خیلی روی حال آدم اثر دارد. [این در مورد] مشکلات، بیماریها و اینها [است]. حالا سفر بروید، سفر خیلی روی حال آدم اثر دارد، ولی این نیست که همیشه با سفر و جابهجایی مسئله حل بشود. این دل باید از اینجا دربیاید.
اینی که در دعا بعضی وقتها چند بار گفتند، [که] «این دعاهایی که در قنوت میخوانی، ترجمهاش را بگو.» حالا یکیش این است؛ دعای امام سجاد علیه السلام. ضمیرش مفرد، ما جمع میکنیم چون با هم میخوانیم: «اللهم ارزقنی التجافی عن دار الغرور و الإنابة الی دار الخلود.»
من میخواهم «تجافی» کنم. هواپیمایی که از زمین بلند میشود، «تیکآف» میکند، این بهش میگویند «تجافی». میخواهم از عالم ماده تجافی کنم، از اینجا بلند شوم. به من این را روزی کن. این رزق است: روزیام کن از اینجا بلند شوم، از دارالغرور دربیایم، از این توهمات دربیایم، از این عشق خیالی، شادیهای خیالی، ناراحتیهای خیالی، ترسهای خیالی، امیدهای خیالی. همهاش توهم است. واقعیت زندگی کنم، از واقعیت لذت ببرم، واقعیت را ببینم.
دعای پیغمبر: «اللهم ارنا الأشیاء کما هی.» همه چیز را آنجوری که هست به من نشان بده. با واقعیتها زندگی کنم، بدانم چه خبر است. [کسی که اینگونه است] نمیترسد. این مشکلات مال کیست؟
انگیزهها و انرژیهای ماها را نگاه کنید. جوان بیست ساله، بیست و پنج ساله را میبینی: افسرده، ناامید، بیانگیزه، دپرس. رفقایی که بعضاً در ارتباطیم [اینگونهاند].
[امام] هشتاد سالگی تازه رهبر میشود. هشتاد سال، هشتاد سالگی تازه رهبر میشود. پرفشارترین دوره عمرشان ده سال آخر [است]، تا نود سالگی. بعد میفرماید که: «والله قسم، در تمام عمرم نترسیدم.» «والله»! امام خمینی مسلمان است، قسم الکی خوردن کفاره دارد. «والله قسم، در تمام عمرم نترسیدم. [اصلاً] نمیفهمم مردم میگویند میترسیم یعنی چی؟ نمیفهمم، حس نکردم.»
دکتر ایشان، آقای دکتر عارفی، میگوید که: «من پزشک قلب امام بودم. هر انسانی پشت قلبش یک کیسهای است، یک ماده سبزی ترشح میکند هنگام ترس، برای بعضی کمتر، برای بعضی بیشتر. من طبیب امام بودم، دیدم در امام این ترشح تا حالا شکل نگرفته.» راست میگوید، نترسیدم. از بچگی [میگفتند] اعدام کنند، ریختند قم شبانه... .
این حال یک آدمی است که از این عالم درآمده؛ «تجافی از دار غرور» دارد، «إنابه به دار الخلود» دارد. این زندگی لذت ندارد. اینهایی که ما داریم، بهش میگویند زندگی؟ این زندگی [که با] مگس [هم] رد میشود، میترسیم؛ [یا] «هوا میگویند ارزان شد»، میریزیم تو خیابان. توهم است دیگر!
«اللهم اخرجنی من ظلمات الوهم و اکرمنی بنور الفهم.» دعای مطالعه است دیگر. از ظلمات توهم دربیایم. توهم ظلمت است، تاریکی [است].
فرمود [امام]: «ریختند شبانه من را ببرند منزل. من نماز شبم را خوانده بودم. بین نماز شب و نماز صبح، قبل از نماز صبح، من را برداشتند، سوار ماشین کردند و رفتیم.» ماشین بلیزرهای قدیمی بود. امام را سوار میکنند. در مسیر، چهار تا ساواکی اینور و آنور نشستهاند و هر چهار تا مسلح. امام وسط عقب. فایل صوتیاش هست. سر درس فرمودند: «من [دیدم] اینها با اسلحه بغل من نشسته بودند، دیدم اینها دارند میلرزند. گفتم که: 'چرا میترسید؟' گفتند: 'تو آدم زیاد داری! الان از تو دل زمین آدم درمیآید به حمایت از تو، جلو ماشین ما را میگیرد!' [گفتم:] 'وضو نداشتم، به اینها گفتم: 'بغل بایستید من وضو بگیرم.' گفتند: 'نمیشود.' گفتم: 'تیمم کنم.' گفتم: 'من نماز میخواهم بخوانم.' با کف ماشین تیمم کردم. مسیر قبله [را] میدانی؛ از قم که میآید تهران، پشت به قبله [میشود].»
پشت به قبله [خواند.] فرمود: «دو رکعت نماز را اگر امید بهش داشته باشی، همان دو رکعتی که در ماشین اینجوری خوانده، پشت به قبله، در ماشین... .»
بعد فرمودند که: «یک جایی اینها زدند کنار. قسم میخورم، من به یقین رسیدم من را اینجا بکشند، پرتم کنند. به دلم مراجعه کردم، دیدم والله نمیترسم.»
پیرزنی را سوار کردند، از ایران میخواهد خارج شود: «ایران عزیزم، دیگر نبینمت!» فرمود: «در ماشین به این ساواکی [گفت:] 'آدم به یک جای سفت پایش را گذاشته، قدم صدق: 'اَخرِجنی مُخرَجَ صِدقٍ و اَدخِلنی مُدخَلَ صِدقٍ.' با واقعیت وارد میشود، با واقعیت درمیآید. واقعی میآید، واقعی میرود. واقعی زندگی میکند، واقعی حرف میزند، واقعی کلاس میرود. از این توهمات درمیآید، از این اعتباریات درمیآید.»
در مورد اعتباریات فردا بیشتر صحبت میکنم.
یک دو کلمه دیگر بگویم اعتباریات. ببینیم چه خبر است. ما کجاییم الان؟ دلمان خوش است دیگر. به من بگویند «حجتالاسلام»، به او بگویند «دکتر»، به او بگویند «مهندس»، «آیتالله»! در اطلاعیهای که زدند، «آیتالله» بنویسند یا «حجتالاسلام»... خیلی فرق میکند. گوشمالی میدهم دیگر! «حجتالاسلام و المسلمین» [یا] «حجتالاسلام خودم!» این کلمه کلی فرق میکند: «حاج آقا فلانی» یا «آیتالله حاج آقا!»
میرزا جواد آقای تهرانی که در قبرستان بهشت رضا دفناند. ایشان یک کتابی نوشته بودند، میخواست چاپ بشود. فرموده بودند که روی کتاب «جواد تهرانی» [بنویسید.] مگر اختلاس کردی [که بنویسی] «جواد تهرانی»؟
پسر آقای بهجت میفرمود که: «یک روزی یک روزنامهای داشتیم. روزنامه خیلی شیک و مجلسی. جر خورد از وسط. خیلی مرتب دیدم که اسم آقا که روی روزنامه است، قبلش را کلاً بریده.» گفتم: «احتمالاً تمیز که نمیبرد، که اول صفحه هست، آخر صفحه، وسط صفحه را کنده.» دیدم که این «آیتالله العظمی» ایشان [را] از قبل [اسم] بهجت کنده، کنده گذاشته بیرون! [چون] این زیر اسمش نتوانسته این را ببیند. کنار اسمش! رساله ایشان هم که میخواستند چاپ بکنند، خیلی اصرار کردند [بنویسند] «کی تقلید میکند [از] محمد تقی بهجت؟» خیلی اصرار [کردند که] «العبد» بهش اضافه کرده بودند. روی قبرشان هم فقط «العبد» زده. وصیت کرده بودند که: «من هرجا از دنیا رفتم، همانجا دفنم کن.» چقدر این آدم خلاصه باکلاس [بود]. «مراسم زندهام اینها به دردش نمیخورد. مردم جمعیت باشد بیاید تشییع جنازهام.»
اصل خاصیت مال آن است که تشییع جنازه میآید. [وقتی] تشییع جنازه میآید، گناه خودش پاک میشود. تبریزی را خواب دیده بودند بعد از رحلتش، [گفت:] «خیلی شلوغ شد. نبودم [آنجا]. من به محض اینکه از دنیا رفتم، امیرالمؤمنین من را قاپید و برد. خدمت امیرالمؤمنین بودیم.» دستشان درد نکند.
میرزا جواد تهرانی وصیت کرد: «هرجا از دنیا رفتم، همانجا من را دفن کنید. اسم هم [ننویسید].» راضی [بود به] سیمان. یک قبر سیمانی است در کل قبرستان که حالا از عجایب الهی همین است که اسم ندارد. قبر ایشان. دو تا قبر اینور و آنور است. هرکی میآید تعجب میکند. یک قبری که یک علمک رفته، یک میله توشه، نوشته که «مرحوم محمد علی تهرانی، فرزند مرحوم آیتالله میرزا جواد تهرانی، که بنا به وصیت خویش در کنار پدر دفن شدند.» حاج ممد تقیه تهرانی فرزند [بود.]
بعد فرموده بود: «هرجا من از دنیا رفتم، همانجا دفنم کنید. سر و صدا و شلوغکاری و اینها هم نمیخواهد. دفنم کنید عقب ماشین. اگر من را گذاشتید [و] برگرداندید، اگر از عقب ماشین جنازهام افتاد، همانجا دفنم کنید. پایین پای شهدا باشد، از باب احترام و ادب به شهدا که اکثر این شهدا، یعنی خیلیهایشان لااقل مشهدیهایشان، شاگرد خود ایشان بودند.»
زندگی با واقعیت. یک داستان دیگر بگویم و [برای امروز]، دستتان پر است دیگر، منفجر میشویم. [بیرون!]
زندگی با واقعیت چیست؟ این خیلی قشنگ است. امروز یکی از ساعتهای کلاس ما کلاً این رفقای طلبه گفتند: «آقا، یک کمی حرف بزن. آخه دوستان طلبه به ما اعتراض [میکنند]. حرفهای معنوی ما به خاطر اینها پا شدیم از دانشگاه، آمدیم حوزه.» حالا جالب است، ماجرای عجیبی است.
مرحوم آیتالله بهاءالدینی انسان عجیبی بود؛ دائم در برزخ سیر میکرد. یک بنری طراحی کرده بودیم، در منزل زده بودیم؛ از اولیا خدا، از هرکدام یک جمله. زیرش از آیتالله بهاءالدینی این را نوشته بودیم که: «همیشه در برزخ بود، گاهی در دنیا.»
داماد ایشان با صمیمیت و رفاقت [با ما] داشت. یک روز منزل ما بودیم، بنر را دید، گفت: «انصافاً آقای بهاءالدینی را اگر بخواهی در یک جمله خلاصه کنی، از این جمله قشنگتر نمیشود. از کجا آوردی؟» [گفتم:] «خاطرات.» گفت: «حالا بعداً اگر وقت بشود برایتان میگویم.»
یکی از ماجراها این است: یک طلبهای بود – ببین، اینها نکته است، زندگی واقعی اینهاست – الان خیلیها استرس نمره و امتحان و «آقا مشروط نشویم و نیفتیم و اگر بیفتیم آبرومان میرود،» [و] «باید مطالب سربازی و ناراحتیام و فلان را عوض کنم!»
یک طلبهای بود در قم. خیلی [مایه] کنز [بود]. درس کمترینش استاتیک بود، یعنی با استاتیک شروع میشود تازه! اول و منطقش را آدم بخواند. ولی خیلی جدیت داشت، تلاش داشت. این طلبه [که] زحمت [میکشید] در حوزه، در کلاس کسی آدم حسابش نمیکرد. وقتی از دنیا رفت، خیلی قشنگ. وقتی از دنیا رفت، برزخش را دیدم. دیدم به خاطر جدیت و اخلاصی که داشت، در عالم برزخ استاد مرا[جع] [بود]. همان استاده بود [که] سر کلاس تحقیرآمیز نگاه میکرد. چون آنجا اینها را کار ندارند. در عالم برزخ دکتر مهندس اینها را نمیشناسند. «لیس الانسان الا ما سعی.» [یعنی:] «چیکاره [ای]؟ چقدر زحمت کشیدی؟» به این [میدهند] نمره. الان استاد سر کلاس دانشگاه نمیگوید چقدر برای این پروژه زحمت کشیدی، میگوید: «خروجی کو؟» چیست؟ عالم اعتباریات اینجا مال عالم توهم است که اینجوری است. عالم واقعیت این شکلی نیست. به «سعید» نمره میدهند.
خیلی از این ماجراهای [آیتالله] بهاءالدینی با یک واسطه است. اهل حرف بیسند و کشکی و روی هوا نیستیم. به اکثر این حرفها و کرامات هم بدبینم. من خودم، برایتان شاید جالب باشد، اکثر این کراماتی که [نقل میشود]، من خودم بدبینم. اصل بر این است که قبول نمیکنم، مگر دیگر از کانالشان یا خودم دیدم یا شنیدم از آدم معتبرش.
یکی از آقایون که ایشان از خود مراجع قماند، ایشان فرمود: «من از خود ایشان [آقای بهاءالدینی] شنیدم، منزل ایشان [بودم و] شنیدم.» فرمود که [آنچه در ادامه میآید] دروغ [نیست.] فرمودند که: «آقای بهاءالدینی سلام علیک میکرد، [اما] بلند نمیشد.»
آقای بهاءالدینی فرموده بودند [به یک آقا] که «این آقا گفت: 'امروز تو فلانی. الان اینجا بود. خبر شهادت شهید صدوقی را بدهند.'» [او] ایشان الان اینجا بود. عالم برزخش فلانی بود که میآمد. مثلاً حمید آقا مثلاً به من گفت: «آقای بهاءالدینی، من از شما گله دارم. به گردنت دارم.» گفت: «بابت چی؟» «خونت [که] جلو پاشان بلند میشدی، من را تحویل نمیگرفت. فقط سلام میکرد. بابت همین یقهات را میگیرم، مگر اینکه من را راضی کنی.» ایشان گفته بود: «چیکار باید بکنم؟» گفت: «یک ختم قرآن میگیرم [و] راضی میشوم.»
حالا اینقدرش [این است که] یک ختم قرآن میگیرد! بلند نمیشد، چه خبر است؟ آنور جشنی خواهند داشت. ملائکه با ما «بزن بکوب»یه [دارند؟] بابت بلند نشدنش از آقای بهاءالدینی یک ختم قرآن میگیرد که راضی بشود. قیمتش [این است]. تهمتش را [چه کنیم؟] بیآبرو کردنش را [چه کنیم؟] وعده دروغ به مردم دادنش را [چه کنیم؟] مردم را سر کار گذاشتنش را [چه کنیم؟] و ظلم مردم [را چه کنیم؟] کار نکردن برای مردم [را چه کنیم؟] حالا گناه مسئولین، گناه فردی، گناه زندگی واقعی. کسی برای آنجا وقتی زندگی کرد، از این اعتبار [و] توهمات [دست میکشد].
میبندم. [که] به من «این حاج آقا فلانی»، «این دکتر فلانی»، «استاد فلانی»... به همینها خوش بشوند، [و] برویم! هیچی نیست. اینجا «دکتر دکتر» میگویند، «آیتالله آیتالله» میگویند. میبندم که بعضی از اینهایی که اینجا با عناوینی خطاب میکنند، آنور در حد اسامی [عادی هم نباشند].
[خدایا ما را] اهل واقعیت قرار بده. خدایا در فرج امام عصر تعجیل بفرما. قلب نازنین [ایشان را شاد] بفرما. و صلی الله علی سیدنا محمد و آله.
جلسات مرتبط

جلسه چهل و هفت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه چهل و هشت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه چهل و نه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه پنجاه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه پنجاه و یک
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه پنجاه و سه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه پنجاه و چهار
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه پنجاه و پنج
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه پنجاه و شش
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه پنجاه و هفت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه دو
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه سه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه چهار
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه پنج
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه شش
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه نه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه ده
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه یازده
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت