برخی نکات مطرح شده در این جلسه
متن جلسه
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
جلسه قبل نکتهای عرض شد. دوستان پیگیری کردند. روایتی از امام صادق (علیه السلام) را خواندیم؛ حدیث بصری. دو بخش اولش را نگفتیم؛ دیدیم عزیزان اظهار عطش کردند نسبت به دو بخش اول. دو بخشش را هم عرض کنم خدمتتان.
حضرت فرمودند: «اگر دنبال عبودیت بروی، اگر به عبودیت برسی، علم حقیقی به دست میآوری.» علم حقیقی یعنی اینکه: علم یعنی کشف واقعیت. پرده کشف شود، کنار برود. بله، یک وقت خودمان یک چیزی را مخفی میکنیم، بعد یک پرده روی آن میگذاریم. وقتی پرده برداشته شد، اسمش را «علم» میگذاریم؟! این علم نیست. [یا] اصطلاحاً مثلاً وزن کنیم، بعد یاد گرفتیم، مدرک به او بدهیم. البته کاربرد دارد، کارایی دارد، ولی اینها علم نیست. علم، رسیدن به آن حقیقت است؛ کشف آن. زندگی با حقیقت است. ممکن است کسی اصلاً سواد هم نداشته باشد.
بگذار من این نکتهای که عرض کردم، در مورد حالا فضای دانشجویی و طلبگی (به خاطر مطالبه و تقاضایی که هست: «آقا حوزه باشیم یا دانشگاه باشیم؟»)، را مطرح کنم. عرض کردم: حوزه جایی برای آدم شدن نیست. قرار نیست کسی برود حوزه آدم بشود. ما قرار است هر جا هستیم آدم باشیم. [مگر] آدم شدن [فقط مال حوزه است]؟ خب، مگر بقالها نباید آدم بشوند؟ مگر رانندهها نباید آدم بشوند؟ مگر نانواها نباید آدم بشوند؟ [این] مال همه است. مگر آدم شدن مال یک صنفی است؟ آدم شدن مگر [مخصوص] صنفی است؟ حتی در مورد اینکه بگویی «آمدهام دنبال علم» هم غلط است؛ علم هم اینجا نیست.
یکی از شخصیتهای بزرگ تاریخ اسلام و تاریخ شیعه که حقیقتاً به علم رسیده، جناب میثم تمار است. میثم، شخصیت فوقالعادهای است. شغل میثم چه بوده، آقا جان؟ خرمافروش بوده. تمار گفتند امیرالمؤمنین علوم مختلفی به او داد. یکی از این علوم، «علم منایا» بود؛ تا قیامت خبر داشت وقایعی که رخ میدهد. یکی از وقایع، شهادت خودش بود. چهل سال زیر درخت نخ [یعنی نخل خرما] اعدامش کردند. میآمد، دو رکعت نماز میخواند، آب جاری میکرد، میگفت: «اینجا بعداً بزرگی را اعدام میکنند.» امیرالمؤمنین به او نحوه شهادتش را گفته بود. حضرت فرمودند که: «زبانت را از پشت سر، از قفا بیرون میکشند.» بالای مزار ایشان در کوفه سردر نوشته: «چه حالی داری وقتی که زبانت را از قفا بیرون بکشند؟» عرض کرد که: «آن حالی که اینجوری دارم میشوم، 'فی سلامت من دینی'؛ این [ایمان] هم سالم است. بله، 'قلیل فی سبیل الله'؛ این که در راه خدا چیزی نیست!»
و [گاهی] نگاه میکرد به بعضی بچهها، میگفت: «مثلاً نسل هفتم تو، فلان شخصیت میآید.» که بعضی از بزرگان شیعه مثلاً از همان نسل بودند؛ وعده میثم تمار بوده. میثم خرمافروش بود. امیرالمؤمنین گاهی میآمدند تو مغازه او، دکانی که داشت. میثم کار داشت، میگفت: «آقا من بروم مثلاً بروم چک نقد کنم، بروم، بیایم.» [حضرت میفرمودند:] «برو؛ من پشت دخل مینشینم.» حضرت برایش خرید و فروش میکردند، [پول را] تو دخل میانداختند. پس میشود کسی خرمافروش باشد و عالم باشد به علم حقیقی.
ما در مورد نواب اربعه امام زمان [میگوییم]: این شخصیتها، شخصیتهای فوقالعادهایاند. و بزرگان میگویند همین الان هم واسطه امام زمان [هستند] و بعضیها استفادهها میکنند از روح مطهر این چهار شخصیت که خیلی روح زلال، پاک و مسلطی دارند این بزرگوارها. بعضی از اینها روغنفروش بودند. جایی که فضا، فضای علمی بوده، اهل بیت [شاگردان] علمی زیاد داشتند، ولی شاگرد داشتند؛ روغنفروش. شاگرد که نه، نایب داشتند. روغنفروش، نایب خاص امام زمان، روغنفروش بود. [و] شاطر داشتیم، جمّال (شتردار)، شتر کرایه میداده؛ [کسانی با مشاغل] مختلف [مثل] شیرفروش داشتند، روغنفروش، عسلفروش. استفادههای خاص میکردند. پس خیلی اینها ربطی به علم ندارد؛ اینها ربطی به انسانیت دارد، ربطی به حقیقت دارد.
بله، انسانِ انسانیتِ ما یک پوشش ظاهری پیدا میکند، نقش ظاهری دارد. او را باید بگردیم پیدا بکنیم. یکی ممکن است از او طلبگی بخواهم، طلبه بشود، فاسد میشود؛ نباید برود طلبه بشود. کار ویژهای که از او میخواهند در همان رشته چیست؟ [این] خیلی نکته مهمی است و باید به آن توجه داشت.
فرمود: «حقیقت عبودیت داشته باش، به علم میرسی.» اولیش [این است]: «أن لا یَرَی العبدُ لنفسه فی ما خَوَّله الله تعالی مِلکاً.» اولیش این است که آدم برای خودش ملک نبیند. قالب ملکیت هر چه هست، مال خداست. این سخت است دیگر؛ از این اعتباریات توهمی دربیاید. یادتان هست؟ توهمی صحبت میکردیم؛ از اعتباریات توهمی دربیاید: «این مال من است، این مدرک من است.» اصلاً بزرگترین حجاب رسیدن به آن علم، اعتباریات توهمیِ مدرک است. «شما مگر مدرکت چیست؟ او مگر مدرکش چیست؟ استادش کی بوده؟ کدام دانشگاه بودی؟ رتبهات چند بوده؟ معدلت چند بوده؟» [معتقدیم] اینها را نباید داشت، دنبالش نباید رفت. بحث این است که اینها اصالت ندارد؛ اینها را جدی نباید گرفت به عنوان هدف، به عنوان غایت.
نقطه اول. نقطه دوم. این دومیش سخت است: «وَ لاَ یُدَبِّرُ لِنَفْسِهِ تَدْبِیراً.» برای خودش برنامهریزی نداشته باشد. یعنی چه؟ «بیبرنامه برنامهباش»؟ منظور شما برنامه چیست؟ برنامهریزی یعنی چه؟ برنامهریزی یعنی چه؟ برنامهریزی [که] درس میدهد! شما برنامهریزی میکنی. برنامهریزی فلانی ضعیف است. برنامهریزی فلانی خوب است. برنامهریزی یعنی چه؟ یک هدف را لحاظ میکند، پلنها و پنلهای رسیدن به آن هدف را هم در نظر میگیرد. درست است؟ برنامهریزی قدم به قدم حرکت میکند. هدف را از که گرفتی؟ پلن را از که گرفتی؟ عبد از خدا میگیرد. با نقشه خدا میآید، جایی میخواهد برود که او میخواهد، با طرحی میرود که او میخواهد، با ابزاری هم میرود که او میخواهد. تا وقتی برنامه مال خودم است، هدف مال خودم است، نقشه مال خودم است، من هم تو خودم هستم، از خودم در نمیآیم.
در محضر بزرگی بودیم در همین مشهد. یکی آمد گفت: «آقا من دنبال استاد عرفان میگردم، چکار کنم؟» [فرمودند:] «آن که تو پیدا کنی، به درد خودت میخورد. سیاق کلام به درد خودت میخورد. آن که خدا بیاورد، به درد خدا میخورد.»
استاد عرفان را هم با برنامهریزی رفتی؟ نه! یعنی «عقل را تعطیل کن، فکر نکن»؟ نخیر! آنقدر روایت داریم در مورد دوراندیشی... [مثلاً] در مورد دوراندیشی پیامبر اکرم: کسی را رفتند دفن کردند. بعد حضرت پرسیدند که: «این آقا ارث و میراث چقدر گذاشته؟» [گفتند:] «هر چه داشت داد به فقرا در طول حیات.» [پیامبر فرمودند:] «کمیته امداد هست دیگر، بالاخره خانواده ایشان را اداره [کند]! این آدم، آدمی نیست که صلاحیت داشته باشد پیغمبر دفنش کند.» آدم بیبرنامه به این میگویند. خودش بیبرنامگیاش مشکلش کجا بود؟ «چرا فکر پول نکردی؟» نه! [بلکه:] «چرا فکر خدا را نکردی؟» ببینید، خیلی فرق میکند. ظاهرش یکی است. این هم منظم است. نظم این کجا، نظم آن کجا؟ اراده این کجا، اراده آن کجا؟ انگیزه این کجا، انگیزه آن کجا؟
این هم شد دومی. سومیش [این است]: «وَ جَمَعَ اشْتِغَالَهُ فِی مَا أَمَرَهُ اللهُ تَعَالَی وَ نَهَاهُ عَنْهُ.» همه درگیری ذهنیاش در این است که کاری که من دارم میکنم امر دارد یا ندارد؟ امرش کجاست؟ درست و غلط اینجوری است، ها! با امر و نهی، تکلیفگرایی این شکلی. امام صادق فرمود: «آن یاری که به درد ما میخورد، برای ما کار میکند، کسی است که اگر یک سیب به او بدهم نصفش حلال است، نصفش حرام است، نمینشیند فکر بکند: مگر آخه چطور میشود یک سیب نصف [آب]؟ اگر به او دادند که، به همهاش باید برسد؟ [در حالی که] صاحبش گفته راضی نیستم.» که باز به یکی دو تا مدلش را بلدیم. مثلاً میگویند امیرالمؤمنین «جمع اضداد» بود. بوعلی میگوید: «إنّی لم أرَ فیلسوفاً شجاعاً إلّا علی بن ابیطالب.» «من در عالم فیلسوف شجاع نمیشناسم، غیر از علی بن ابیطالب.» فیلسوف که شجاع نمیشود. فیلسوف اهل احتیاط [است]. فلسفه دلوجرئت را میخورد. شجاعت هم با فلسفه جور در نمیآید. بزنبهادری که دیگر فکر تدبیر نمیخواهد. «فیلسوف شجاع نمیشناسم غیر از علی بن ابیطالب.» «جنگنده مهربان هم نمیشناسم.» دیدی؟ بابا، [دشمنش] دو شقه شد! «آخه بگردم ولی عجب نصفش کردم! قشنگ از وسط...» قرینه، نوازش کنی خودش یتیم کرده بچه را! جمع اضداد؛ باید در عین بیبرنامگی، با برنامه باشی.
دکان عطاری خودمان درآوردیم اینها را از تو روایت. البته بیبرنامه با برنامه. ولی تا صد سال آیندهاش پر است. یکی از بزرگان گفته بودند: «آقا یک وقتی میخواهیم.» گفته بود: «برای کی؟» گفتند: «کی؟ وقت؟» گفت: «تا صد سال آینده که پر است. تا صد سال آینده... پس چکار بکنیم؟» حالا داستانهای جالبی دارد؛ سؤالاتی که ازشان پرسیدند. یکی آمده گفته بود: «آقا، اصفهان، یک ذکری به من بدهید.» [شیخ عباس قمی میگوید:] «اگر با اتوبوس داری میروی، با قطار میروی، آن یکی را بگو.» مرحوم سید در اقبال نقل کرد: «اگر با هواپیما میروی، یکی هم مستحب است.» اصفهان، مشهد، تبریز... اینها فرقی نمیکند ذکر. انشاءالله مفصل آن ور سال با ماه رجب، انشاءالله خدمتتان باشیم. رجب، شعبان و رمضان هم اگر محضرتان باشیم، انشاءالله در مورد ذکر مفصل با هم صحبت میکنیم. ذکر تا آخر عمرت به درد میخورد. تصمیم بگیر تا آخر عمرت یک بار هم عمداً گناه نکن. تصمیم، تصمیم، بزرگترین ذکر است. کبرا صغرایش هر چه باشد فرقی نمیکند؛ تصمیم کبرا باشد، تصمیم صغرا باشد. تصمیم که بگیری، ذکر، آن نقطه اول است؛ اراده. بعد از آن، وقتی که تصمیم میگیری، در و دیوار علیهات میایستد. بعد دیگر حالا باید بیبرنامه با برنامه که شدی، یک «با برنامه بیبرنامه» بگویم برایتان. جمع اضداد.
حضرت ابراهیم (علیه السلام) [مرا] کشته! این پیغمبر خدا، یعنی «جیگر» خداست، ابراهیم! باور کنید، «خلیل الرحمان». فارسی خیلی تلگرامی، توییترش میشود: «جیگر خلیل»! خلیل خداست. پیامش [این بود که] ابراهیم [گفت]: «سُبّوحُ قُدّوسٌ رَبُّ الْمَلَائِکَةِ وَ الرُّوحِ.» وایستادیم با برنامه، بیبرنامه... یک روایت بخوانم. آنقدر آدم بیبرنامه در عین با برنامگی! [جبرئیل] آمد، جبرئیل وایستاد از آن بغل. حالا بغلش را نمیفهمم چطور میشود مثلاً جبرئیل یک بغلی وایستد و نمیفهمم اینها را. صدا زد، گفت: «سُبّوحُ قُدّوسٌ رَبُّ الْمَلَائِکَةِ وَ الرُّوحِ.» برق گرفت ابراهیم (علیه السلام) را. گفت: «کی بود اسم معشوق من را گفت؟» [بعد گفت:] «یک بار دیگر اگر بگویی، یک سوم [گوسفندانی که] داشت [و با آنها] چوپانی میکرد، [یعنی] یک سوم گوسفندها را میدهم بهت.» دوباره گفت: «سُبّوحُ قُدّوسٌ رَبُّ الْمَلَائِکَةِ وَ الرُّوحِ.» [اینطور] اسمت میآید، اینجوری میشود!
بچه، صد و ده سالگی خدا به او داده! صد و ده سالگی بچهدار شده. بچه به دنیا آمده. [خطاب به خدا:] «خدایا، چکارش کنم؟» [ندا آمد:] «ببر تو بیابانها بگذار، برگرد.» از فلسطین راه میافتد، میرود مکه. الخلیل (مزار ایشان، شهر الخلیل که میگویند درگیری شد)؛ مزار حضرت زیارتگاه است. از فلسطین میآید مکه، بچه شیرخواره، اسماعیل را با مادرش میگذارد، [بدون] برنامه برمیگردد. «شیفت بعدی کی است؟ و برگردم؟» سیزده سال بعد. [ندا آمد:] «ابراهیم! بچهات را نمیخواهی ببینی؟» «چرا، خدایا!» راه میافتد. سه شب تو راه بوده. شب اول خواب میبیند دارد [گوسفندی] ذبح میکند. شب دوم خوابیده، دارد [باز هم] ذبح میکند. شب سوم، [ندا آمد:] «اسماعیل! کجایی؟» [اسماعیل میگوید:] «من اینجا هستم، بابا!» [ابراهیم میگوید:] «بریم بابا...» پخ پخ! شربت؟ چه عصبانی است! آخه چی شده؟ خیلی لطیفههای قرآن این آیه خیلی توش حرف است. خیلی آیات قرآن دیوانهکننده است. برگشت، گفت که یا بنیه... تا رسید به پسر. سوره مبارکه صافات: «إنّی أَرَی»... اینجا گفتند «أَرَی» یعنی چند شب است دارم پشت سر هم میبینم. «إنّی أَرَی فِی الْمَنَامِ...» چند شب است دارم خواب میبینم. «إنّی أَذْبَحُکَ» نگفت «خواب دیدم سرت را بریدم!» [بلکه] گفت: «خواب دیدم در حال سر بریدنم. بریدم؛ یعنی أَذْبَحُکَ؛ داشتم سرت را میبردم تو خواب.» [به] بچه رو داشته باش! «بابا، نظرت چیست؟» گفت: «یا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ. امری که بهت شده را انجام بده. إنشاءالله مِنَ الصَّابِرِينَ؛ من هم صبر میکنم.» خواب دیدم... اینها خواب که میبینند، امر است. ببین! آدم کلاسش که رفت بالا، امر را تو خواب میگیرد. خواب خودش سی چهل جلسه لااقل بحث یک ساعته میخواهد. «خواب یعنی خواب در قرآن؟» خواب که سند ندارد! فرمود: «برای پیغمبری [راهها را] همه را بستند، فقط خواب باز گذاشتند. از این در [باید] رفت و آمد کنیم.» خیلی مهم است. ولی خواب کی؟ کی؟ کجا؟ چی؟
امری که بهت شده را انجام بده. آدم آنقدر بیبرنامه میشود! بعد آمده نشسته سر بچه را ببرد! یا ماجرا که همه بلدید دیگر. چاقو را گذاشته. دیوانه کرده من را! محشر است! حالا فیلم حضرت ابراهیم را ساخته بودند؛ ابراهیم با فشار چاقو را آرام میکشد... میرقصم! اینجا تو فیلم دید [که چاقو] نمیبُرد. میزد به سنگ، روی سنگ تست میکرد؛ سنگها دو تکه میشد. میگوید: «آنقدر کشیده بود که وقتی سر اسماعیلم جدا نشد، وقتی برگشت، گردن اسماعیل زخم بود که مادر غش کرد از شدت زخمهایی که به گردنش بود.» برنامه؟ سیزده سال آمدی، بعد باز گفت: «خدایا، چکار کنم؟» [ندا آمد:] «کعبه درست کنی.» گفتم: «خالی نروی! یک سرم بروی، [خودت را] ببری، یک تستی هم بزنم! نمیشود!» امر. زندگی با امر، یعنی این! زندگی با امری که آدم را «خلیل» میکند. آنهایی که عاشقاند اینجوریند؛ که عاشقاند دیگر. عاشق و معشوق میشود تو ماشین. حالا شما که تجربه نداشتید، ولی خب میتوانیم تصورش کنید. بعد میگوید: «عزیزم، کجا بریم؟» «دور طرقبه بریم؟» «عزیزم کجاش بریم؟» «هرجا تو بگویی!» «اینجا بریم، یک آبمیوهای چیزی بخوریم؟» «بریم!» «عزیزم، چی بگیرم برات؟» «هر چه خودت دوست داری!» «تو چی میخواهی، عزیزم؟» عشق دیگر امر میخواهد. عاشق از معشوق امر میخواهد. آدم... این حرف مال ملاصدراست؛ یک دنیا قیمتش است. میگوید: «آدم به معشوقش...» داشته باش جمله را! داشته باشی! «اینها به درد میخورد. آدم به معشوقش متصل نمیشود. آدم با معشوقش متحد میشود.» جانم به تو با این حرف زدنت! چقدر این حرفها دقیق و عمیق است! «آدم با معشوق متصل نمیشود. آدم با معشوق متحد میشود.» هر چه کمال دارد، تو هم یکی میشوی با معشوقت. «کجا بفهمم؟ به امرش نگاه کن.» امر که را داری میگیری؟ معشوقت همان است. با معشوقت هم یکی [میشوی]. «با امر من که بروی، من هم با امر تو میروم.»
ماجرای حمّال تبریزی را برایتان یک بار تعریف کردم. نمیدانم یادتان هست یا نه. دوباره میگویم: یک حمّالی در تبریز (رضوان الله علیه) مقبره دارد؛ قبر معروف هم است؛ مقبره حمّال تبریز. ایشان ماجرا داشته. حمّال بوده، بار میبرده. مادر با بچه پشت بام بودند. بچه تو بغل مادرش بوده، از بغل مادره پرت میشود بچه. مادر جیغ میزند. بین زمین و آسمان. حمّال (ترکیاش را بلد نیستم) اشاره میکند، میگوید: «وایستا!» ملت میریزند سرش. «پاره کردند!» «آقا، ماجرا چی بود؟ چکار کردی؟» [گفت:] «ترکیاش مزهاش یک چیز دیگر است.» گفت: «من کاری نکردم. هر چه گفت من گفتم چشم. یک بار هم من گفتم، او گفت چشم.» اینجوری است دیگر. با معشوق متحد میشود. تا حالا از تو بود، به من. یکی دیگر. متحد، متحد... نه! معنای غلط «حلول و اتحاد» و اینها که تو درسهایتان خواندی که همهاش خورده [و رد شده] است. اتحاد یعنی خدا میگوید که عمر را میسپارد به تو، میگوید: «حالا تو بگو من گوش بدهم.» اینجوری. هر چه من دارم، مال تو. هر چه من میدانم، مال تو. هر چه من خبر دارم، مال تو. هر چه من میبینم، مال تو. چی میخواهی ببینی، عزیزم؟ از چی میخواهی خبر داشته باشی؟ علم را بهت میدهند. رمزش این بود. این سیکلی که طی میکند، این است.
عبد قرار ده. در فرج امام عصر تعجیل بفرما. قلب نازنین...
جلسات مرتبط

جلسه شصت و سه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه شصت و چهار
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه شصت و پنج
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه شصت و شش
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه شصت و هفت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه شصت و نه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفتاد
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفتاد و یک
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفتاد و دو
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفتاد و سه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه دو
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه سه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه چهار
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه پنج
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه شش
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه نه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه ده
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه یازده
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت