تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفتاد و سه

00:27:22
120

برخی نکات مطرح شده در این جلسه

متن جلسه

‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
خوب، بنا داشتیم داستان دوم، سوم، چهارم و بهترین موضوع از تجربیات مرگ و بعد از مرگ را با دوستان داشته باشیم. کتاب خوبی چاپ شده که اسفند سال گذشته تا الان یازده، دوازده چاپ رفته؛ کتاب «آن سوی» از آقای جمال صادقی، نشر معارف. کتاب خیلی خوبی است. بنده کامل کتاب را خواندم؛ تقریباً مطلب غلطی، می‌شود گفت، ندیدم؛ مطلبی باشد که با آیات و روایات جور درنیاید. بلکه خیلی از آیات و روایات تازه برای آدم فهمیده می‌شود، خیلی از نکات تازه شفاف می‌شود، ملموس می‌شود. کتاب خیلی خوبی [است].
فقط من یک نکته‌ای را عرض بکنم؛ دوستانی که کتاب را خواستند مطالعه بکنند، صفحات ۱۸۸ تا ۲۲۲ را نخوانند. این چهل صفحه، بله، محدودیت سنی دارد؛ خصوصاً خانم‌ها اصلاً نخوانند. آقایان هم اگر خواستند بخوانند، مشاوره می‌دهم که بخوانند یا نخوانند. خیلی دخلی به بحث مرگ و این‌ها ندارد. یک تجربه [است از] یکی از بزرگوارانی که اتفاق برایش افتاده؛ یک تجربه از عوالم جنیان دارد که خیلی هم دانستن [آن] ضرورتی ندارد. حالا در کتاب گفته: «من این را دلم نیامد پاکش کنم.» در مصاحبه وقتی گرفتم، تأکید می‌کند که حتماً این مطلب را بخوانید. صفحه‌ی ۱۸۱، صفحه‌ی آخر داستان دوم است. خلاصه این چهل صفحه را نخوانید.
توصیه بنده این است که [یکی] گفت: «خودت خواندی؟» گفتم: «آره، ولی در حرم خواندم. سکته را آنجا زدم، به امام رضا متوسل شدم.» ولی رفقای دیگر هم که خوانده بودند، خیلی اذیت شده بودند؛ چون کمی ذهن را درگیر ماجراهایی می‌کند. عالم جن هم این‌جوری است که کلاً [اگر] وسواس و حساسیت نشان بدهی (یعنی کاری به کارشان نداشته باشی، کاری به کارت ندارند)، کمی که حساس می‌شوی رویشان، اتفاقاتی می‌افتد. بعد این کتاب تحریک می‌کند حساس بشوی رویشان؛ بعد ممکن است بعدش اتفاقاتی [بیفتد]. برای همین، عرض ما این است که این چهل صفحه را نخوانید. بقیه‌اش را حتماً بخوانید. دو سه بار هم بخوانید، زیاد بخوانید. این کتاب، کتابی است که به نظرم باید ماهی یک بار آدم بخواند؛ خیلی کتاب اثرگذاری است.
سه تا داستان کلاً در این سیصد و خرده‌ای صفحه، ۳۵۰ صفحه، [در مورد] تجربه‌ی سه نفر است. مؤلف کتاب که وسط‌های کتاب فهمیده می‌شود، خودش هم مرگ را تجربه کرده که به رو نمی‌آورد. یکی از این‌ها که [قبلاً] تجربه کرده، می‌گوید: «خودت هم تجربه کردی. من می‌شناسم [و می‌دانم] تجربه کردی.» و خلاصه من توی [تالار؟] عرض کنم که آنجا غرق شدن [بود]. [این] تجربه از مرگ و تجربه این آدم [مؤلف]، اول با دو سه نفر مواجه می‌شود که این تجربه برایشان پیش آمده و به این فکر می‌افتد که برود این‌ها را جمع بکند، جمع‌آوری کند. [فکر نگارش] کتاب به سرش می‌افتد. می‌رود جاهای مختلف، ده‌ها مصاحبه گرفته‌اند که سه تایش را زبده کرده‌اند و چاپ کرده‌اند و انصافاً پر از نکته است.
این سه نفری هم که ازشان مصاحبه گرفته‌اند، هیچ اسمی ازشان در کتاب نیست، هیچ اسم و رسمی ازشان نیست؛ چون راضی نبودند، نمی‌خواستند شناخته بشوند، معروف بشوند و فقط ویژگی‌هایشان را گفته. بعضاً نعل وارونه هم زده؛ یعنی آدرس غلط هم از این‌ها داده. حتی اسم مستعار هم برای این‌ها ساخته تا شناخته نشوند و هیچ ردی از این سه نفری که در این کتاب داستانشان آمده، نباشد.
راستی، آزمایش چه شکلی است؟ راستی، آزمایش را هم خود صاحب کتاب انجام داده است که می‌گوید: مثلاً تجربه اولی که [مربوط به] یک خانمی است، این ماجرا برایش پیش آمده است. این ماجرا را با جزئیات نقل می‌کند؛ در بیمارستان که روحش از بدن فاصله می‌گیرد، گفتگوهایی که پیرامون او شده است را همه را شنیده است؛ حتی در [قسمت] نگهبانی اتفاقاتی که افتاده است را شنیده و با جزئیات نقل می‌کند [چون] دیده است.
مؤلف کتاب می‌گوید که من رفتم این‌ها را تطبیق دادم و دیدم همه‌اش [صحیح است]. که مثلاً در اتاق بغلی پرستارها چه‌کار می‌کردند، حرف‌هایی که رد و بدل می‌شد، حتی تجویز پزشکی که دکتر داشته می‌گفته با جزئیات [بیان شده است]. می‌گوید که چقدر مثلاً دوپامین الان تزریق کنی، چقدر [چه چیز دیگری] بیاور [و] شوک وارد کنید؛ همه این‌ها را با جزئیات [بیان می‌کند].
ماجرای اول خیلی وارد عالم برزخ به آن معنا نشده و جالب است که از این سه نفر، دو نفرشان بعد از این تجربه، ویژگی‌های خاصی پیدا [کرده‌اند] که حالا ان‌شاءالله در متن ماجرا برایتان می‌گویم چه ویژگی‌هایی. ذهن‌خوانی می‌کنند و بحث‌های این شکلی، فضاهای خاصی دارند. حالا آن‌ها را خیلی ما نمی‌خواهیم به آن ضریب بدهیم. عرض کردم، بحث ما این نیست که ما بیفتیم توی این وادی‌ها [و] برویم راهش را پیدا کنیم؛ [مثلاً] پرواز روح.
البته این‌ها را درس می‌دهند. الان بعضی جاها این‌ها را، پرواز روح و این‌ها را، درس می‌دهند برای تقلب در امتحان! [مثلاً] شما سر جلسه نشستی، پرواز روح می‌کنی، می‌روی کتابخانه، کتاب را می‌خوانی، برمی‌گردی [و] جواب می‌دهی! مورد داشتیم این‌جوری!
خود عالم جِن که یک چیز عجیب و غریبی است. برنامه تلویزیونی مثلاً طرف این کار را کرد، آن کار را کرد؛ عمدتاً این‌ها [به خاطر این] است [که] مقداری با هم صحبت می‌کنند، در ارتباطند. یک کار این‌جوری می‌توانند بکنند که آقا، مثلاً [یکی می‌گوید]: «تو یک چیزی بگو، یک چیزی بگو [که] من پیشاپیش این را نوشتم، پیشاپیش نوشتم.» خیلی وقت‌ها این‌جوری است که همان‌جا دارند می‌گویند و جِن می‌نویسد، می‌گذارد توی [دست] آن یارو که [مثلاً می‌گوید از قبل آماده کرده‌ام]؛ [شبیه] آن بنده خدایی که کاغذی پشت تختش [پنهان کرده است]. از این‌ها زیاد داریم؛ مجرب، جدا. بعضی‌ها هم دیده شده که دیگر من نمی‌توانم در آن حوزه [توضیح دهم].
مسئله کاملاً قطعی و واضح [است]؛ عالم جِن، عالم عجیبی است. بنده وقتی تهران یک منبری داشتم، جلسه‌ی فخیمی بود؛ یکی از اهل معنا در تهران، در غرب، و جلسه‌ای فاخر و خیلی وزینی بود. بعد جلسه یک آقایی آمد گفت که: «من مسئولیتی در سفارت یمن داشتم. [روزی] که مدارک را جا گذاشته بودم [در تهران] و [باید] مدارک را بعداً از ایران می‌بردم.» می‌گفت: «پرواز از تهران تا صنعا هم سه ساعت [است].» و گفت که: «راه ارتباطی‌مان هم با تهران ضعیف بود و من مدرکی که لازم داشتم، نبرده بودم.» گفت: «یمنی‌ها خیلی توی این وادی‌ها هستند و جِن و [ارتباط میان انسان و جِن] بینشان زیاد است.» خود ماجرای حضرت سلیمان و این‌ها مربوط به همین فضاهاست دیگر. بلقیس را از یمن برمی‌دارند، می‌آورند. باب این مسائل باز [است].
خلاصه گفت: «من رفتم پیش یکی از این‌ها که توی وادی جِن بود و این‌ها توی سه ثانیه برای من مدارک را از تهران آوردند.» بعد چه جور می‌شود؟ پرواز سه ساعت راه است! سرعت بالایی دارند؛ البته سرعت حرکتی‌شان بالا است [اما] سرعت فهمشان پایین است. جِن‌ها حافظه‌شان و هوششان هم پایین است.
حالا بحث نکات خوبی را [داریم] اینجا.
پس داستان اول در مورد یک خانمی است که مرگ را تجربه می‌کند، عرض می‌کنم چه شکلی است و برمی‌گردد. داستان دوم در مورد یک آقا است که به نحو دیگری مرگ را تجربه می‌کند و کمی از این عوالم فاصله می‌گیرد، وارد عالم برزخ می‌شود و اتفاقاتی را می‌بیند و خیلی مسائل را به نحو روشنی می‌فهمد. داستان سوم، شخصیت‌هایشان هم متفاوت است، فازشان هم متفاوت است. داستان سوم در مورد یک آقایی است که مرگ را تجربه می‌کند و واقعاً از دنیا می‌رود، وارد وادی حق‌الناس می‌شود که آن [داستان] خیلی داستان عجیب و غریبی دارد و خیلی آموزنده و تنبه‌آور است که ان‌شاءالله هر سه تا را اگر فرصت بشود، در این آخر سالی تا فروردین با همدیگر مروری داشته باشیم، خیلی خوب می‌شود.
خوب، [در] داستان خانم اول، بعضی جاها کتاب برای اینکه بگوید که من این‌ها را [که] دارم [می‌گویم] راست [است]، حالا [گفته‌اند]: «خب، ما چطور به خود نویسنده اعتماد بکنیم؟» نشر معارف، نشر مطمئنی است. کتاب [که] چاپ شده [است]، حتماً ما به خود انتشاراتش اطمینان داریم. البته بنده نویسنده را نمی‌شناسم؛ دنبالش هستم که ایشان را ببینم و یک گفتگو با هم داشته باشیم، ولی نشر معارف، نشر مطمئنی است. کتابی که چاپ شده، از این جهت مطلب غلطی من در این کتاب، تا حد سواد اندکم، چیزی ندیدم که ببینم مثلاً این با آیات و روایات مشکلی [دارد].
یک نکته. و نکته بعد اینکه برای اینکه بگوید من این را که گفتم همه‌اش راست است، خیلی با جزئیات مسائل را نقل کرده است. داستان اول، چهره این خانم که خانم جوان [است] را با جزئیات نقل کرده است. خب، این خیلی از جهت فضای «خدا و پیغمبری‌اش» کار جالبی نیست که حالا یک خانم غریبه را دارد با جزئیات وصف می‌کند و خیلی هم پرطمطراق می‌گوید: «ایشان خیلی زیبا بود و اَل بود و بَل بود و این‌ها.» عرض کنم که این‌هایش خیلی جالب نیست، یعنی من خودم خیلی نپسندم، ولی حق می‌دهم به نویسنده برای اینکه می‌خواهد بگوید این ماجرا واقعی است [و] من خودم نساخته‌ام؛ مجبور [بوده] با این جزئیات [بیان کند].
اولین باری که این خانم را دیدم، دیدم شبیه یکی از خانم‌های ستاره سینما [ی] فلانی [است] و خیلی هم اصرار دارد به این چهره جذاب و زیبا و این‌ها. ایشان اگر این اتفاق ویژه برایش پیش آمده، به خاطر عفتی بوده که داشته است؛ چون هم وضع [مالی‌اش] خوب بوده، هم در خانه تنها زندگی می‌کرده و هم زیبا بوده است؛ با این [همه]، در عین حال خیلی عفیف بوده و ممکن است به خاطر همین بوده که مورد عنایت قرار گرفته است. ما باز هم نمی‌دانیم که چی شده این خانم [که] یک اتفاقی برایش پیش آمده؛ چون عنایت ویژه‌ای از اهل‌بیت بهش می‌شود که ان‌شاءالله عرض می‌کنم.
نقلی که دارد، از جهت پوشش مثلاً چادری نیست. این خانم [با اینکه] دو تا مرد غریبه آمدند توی آپارتمانش نشستند، با حالا ظاهر نسبتاً پوشیده‌ای می‌آید، ولی خب اوصافی که می‌گوید، مثلاً پیراهن و شلوار و می‌خندند و یک فضای این شکلی دارد. در عین حال مطالبی که می‌گوید، مطالب درستی است و به خود این‌ها اتفاقاتی را همان‌جا می‌گوید. مثلاً حالا آخرش روشن شده و یک وقایعی دارد و گفته: «حق نداری اسمی از من بیاوری جایی.»
چند دقیقه‌ای [بیشتر نمانده]. بقیه‌اش ان‌شاءالله فردا. بحثمان هم شنبه تا سه‌شنبه است، هر هفته. دوستانی هم که [مباحث] قبلی [را] می‌خواهند گوش بدهند، در کانالی که حالا آدرسش را [اعلام] کرده‌اند [یا] دوستان اینجا ان‌شاءالله [اعلام می‌کنند یا] برگه‌ی [آدرس] را می‌آورند، آن‌جا می‌توانند پیگیری کنند.
می‌گوید: «آپارتمانی بود و رفتیم؛ خانه قشنگی بود.» این خانم هم اسمی که ازش در کتاب نقل می‌کند، اسم سحر است. با من باشید که مطلب [را] پیش ببریم.
سحر از بیماران قدیمی، یعنی بیماران سابق دکتر رضایی بود. آدرس این خانم را دکتر رضایی [داده بود]. این‌ها [مؤلفان کتاب] اول به فکر می‌افتند که بروند تجربیاتی را از مرگ بردارند [و] کتاب کنند. می‌گویند: «خوب، پیش کی بریم؟ کجا بریم؟» می‌گویند: «پیش دکترها.» این‌ها در مریض‌هایشان بوده‌اند؛ بعضی‌ها این اتفاق برایشان افتاده و دکتر رضا یکی از کسانی است که به این‌ها معرفی می‌کند، همین سحر خانم را که می‌گوید: «این تجربه کرده و بروید پیشش.»
می‌گوید: «ما آمدیم پیش سحر خانم. اجازه فیلم‌برداری هم به ما نداد، ولی با دوربین با لنز بسته، ما این تصاویر را گرفتیم که نویسنده می‌گوید: «هرجاشو شک دارید، من فیلمش را دارم.» درست است تصویر ندارد، ولی صوتش هست.» می‌گوید که ما نشستیم و اول چیزی که ازش پرسیدم این بود که: «بارزترین ویژگی شخصیتی شما چی بود؟» گفت: «من خیلی مستقل بودم و نمی‌گذاشتم مردی وارد حریم من بشود. دفاع شخصی و این‌ها یاد گرفته بودم برای اینکه کسی نتواند به [من نزدیک شود].» خلاصه گفتند که: «خب، چرا نسبت به جنسیتت حساسیت داشتی؟» گفته که: «نمی‌خواستم مرد به من نظری [داشته باشد].» [البته] می‌گوید از ایشان: «نمی‌خواستم مردی به من نظری داشته باشد.» و این‌ها.
خانواده‌اش [را] می‌گوید توضیحاتی بدهد. می‌گوید: «من سه تا برادر دارم و مادرم سه سال قبل – سه سال قبل از این مصاحبه؛ دقت کن، به درد می‌خورد، مهم است – مادرم سه سال قبل از مصاحبه فوت کرد. آن موقع تازه دانشگاه قبول شده بودم، رشته زبان انگلیسی. یک سال بعد [از] مرگ مادرم، پدرم هم بر اثر سرطان از دنیا رفت. وضع مالی پدرم خیلی خوب بود؛ تاجر بود. به من ارث رسید. با آن ارثیه خانه خریدم، ماشین خریدم و در بانک پول گذاشته بودم.» [بعد] می‌پرسد: «پول‌ها کجاست؟» می‌گوید: «بعد از آن اتفاقی که افتاد، هرچی داشتم، دادم.»
بعد ماجرای آپارتمان و آن اتفاقی که پیش می‌افتد و ایشان از دنیا می‌رود را تعریف می‌کند که می‌گوید: «من یک روزی آمدم خانه؛ از در وارد شدم، ساعت ۶ عصر بود؛ از دانشگاه آمدم.» و حالا این‌ها را خیلی مفصل‌تر کتاب با جزئیات نقل می‌کند. من واسه اینکه وقتتان را نگیرم، تند تند می‌خوانم که برویم به اصل ماجرا برسی.
می‌گوید: «من عادتم نداشتم از آسانسور بالا بروم چون اهل ورزش بودم. از پله‌ها آمدم. به پاگرد اول رسیدم. پت و مت یخچال و فریزر می‌خواستند بالا ببرند. [او] نگاه می‌کرد، مات [بود] و به جای پت و مت [فکر می‌کرد] یخچال را چه شکلی بالا ببرم؟ من هم خنده‌ام گرفت. دیدم این‌ها عرضه ندارند این را بالا ببرند. دیدم خیلی دست و پا چلفتی‌اند، بنیه هم نداشتند که این را بالا ببرند و از آسانسور هم نمی‌توانستند استفاده کنند چون ممنوع است اساس [بار] با آسانسور بالا بردن.»
«من در پاگرد وایستادم. ده پانزده ثانیه وایستادم. راه‌پله مسدود بود و می‌خواستم بیایم که با آسانسور [بروم]، دیدم راه را بستند. گفتم بیایم با آسانسور برم [چون از] پله‌ها پایین آمدم. نزدیک ورودی در خانه بودم. تلفن همراه زنگ خورد.»
و یک نکته‌ای که هست، می‌گوید: «این خانم تلفن همراه نداشت.» ما وقتی می‌خواستیم سراغش برویم، [پرسیدیم] که آخر داستان چرا تلفن همراه نداشتی؟ می‌گوید: «آن موقع داشتم، بعداً دیگر نداشتم.» ماجرایی دارد بعداً جواب بدهم.
«یکی از همکلاسی‌هایم بود. وایستادم باهاش صحبت کنم. متوجه شدم آن دو نفر رسیدند به پاگرد. ماشینم از دستم افتاد. خم شدم برش دارم. سرم را که بالا گرفتم دیدم یخچال فریزر دارد می‌آید؛ از دست این‌ها رها شده [و] در راه‌پله دارد می‌آید پایین. هیچ عکس‌العملی نتوانستم نشان بدهم. یک‌هو به خودم آمدم دیدم زیر این یخچال فریزر سنگین، روی قسمت راست بدنم افتاده بود. زیرم فلز بود، پشتم هم فلز بود. بعد به رو افتادم؛ زیر سینه‌ام روی کفی قرار گرفت. به شدت تحت فشار بودم. خونریزی نداشتم ولی بعداً فهمیدم که [چرا].»
می‌گوید: «همان‌جا احساس کردم یک چیزی درونم ترکید که بعداً فهمیدم روده و کیسه صفرا، طحال و [کبد/کلیه] پاره شده و لگن و دنده و پای راستم شکسته بود.»
و آمبولانس زنگ زدند [و] آمد. همسایه طبقه اول [او را دید و] تا [خواست آمبولانس بیاید، خودش دست به کار شد]. [این] مملکت ماست! آمبولانس [ها] چون خیلی زود می‌آیند [!] می‌گوید: «دیدیم که این [آمبولانس] تا بخواهد راه بیفتد و بیاید، حالا مثلاً دارد ناهار می‌خورد، آن بزرگوار [راننده] [ناهارش] تمام بشود، تلویزیون می‌بیند، اخبار، فوتبال، پنالتی، [۹ نفر] مرده!» همسایه طبقه اول [او را] بغل کرد و انداخت روی تشک عقب ماشینش و گفت به برادرش: «سریع خبر بدهید، می‌رویم بیمارستان فلان» که اسم نمی‌آورد. نزدیک‌ترین بیمارستان بود و می‌گوید: «زن عموی من پرستار آن بیمارستان [بود].»
«هی داد می‌زدم که «من را فقط بیهوش کنید، دارم از درد می‌میرم!» [اما] بیهوش نمی‌کردند. خودم هی بیهوش می‌شدم، به هوش می‌آمدم و آخرین باری که به هوش آمدم، دیدم زن عمو و برادران بالا سر من همه دارند گریه می‌کنند.»
اتاق عمل ساعت ۸ شب. «من ۱۳ ساعت در اتاق عمل بودم. تا سه روز بعد از عمل بیهوش بودم. وقتی به هوش آمدم، دیدم در آی‌سی‌یو [هستم و] برادرهایم ایستاده بودند [و] به من نگاه می‌کردند.» و می‌گوید که پنجمین روزی که توی آی‌سی‌یو بودم، ساعت [را] داشته باشیم؛ چون ایشان دوبار از دنیا می‌رود. نکات مهم!
می‌گوید: «ساعت ۸ صبح بود. زن عمویم از بخش خودش به آی‌سی‌یو آمده بود من را ببیند. داشت با من حرف می‌زد که دردهای شدیدی آمد سراغم. وحشت [و] درد شدیدتر شد. همه عضلاتم یک‌هو منقبض شد. گردنم روی شانه‌ام افتاد. عرض کنم که صداهای مبهمی شنیدم. در تاریکی فرو رفتم؛ در تاریکی غلیظ.»
در مورد این [مطلب]، من بعداً صحبت می‌کنم. داستان اول خیلی از دستمان در نرود؛ کمی جلوتر که برویم، همه این‌ها را توضیح می‌دهم که این ماجرا چیست؛ مثلاً این الان کجا رفت، چی دید؟ همه این‌ها را با آیات و روایات و بحث‌های فلسفی ان‌شاءالله حل [خواهیم کرد].
«در آن تاریکی خودم را مثل غلافی احساس کردم که داشت از جسم زمختی جدا می‌شد. [بعد] می‌بینم که هی دردهایم دارد کمتر می‌شود و احساس کردم به صورت افقی دارم می‌روم بالا. کمی که گذشت، احساس کردم به حالت عمودی در آمدم و در فضای اتاق معلق ماندم، ولی هنوز در تاریکی محض بودم. کم‌کم فضای تاریک به فضای مات تبدیل شد؛ انگار همه‌جا، همه‌چیز در شیر فرو رفته بود. طولی نکشید که توانستم اطرافم را به وضوح [ببینم]؛ کم‌کم شفاف شد.»
«دیدم نزدیک سقف آی‌سی‌یو، یک و نیم متر بالاتر از سطح، به حالت ایستاده و عمودی و کمی متمایل به جلو [بودم].» [پرسیدند:] «توانستی خودت را ببینی؟» آن‌جا می‌گوید: «نه، مطلقاً خودم را نمی‌دیدم، مثل اینکه فقط چشم باشم.»
خیلی قشنگ گفته این حرف‌ها را. یعنی [اگر بخواهیم] مطالب فلسفی و عرفانی را حل بکنیم [و] با هم [بیان کنیم]، آن‌ها را اگر بگوییم، این جزئیاتش در نمی‌آید. مجردیم و همه قوا اتحاد با هم دارد که ان‌شاءالله بعداً توضیح می‌دهم که آن‌جا می‌بینی چشمت، در عین حالی که چشم است، اولاً چشم نداری [اما] همه‌چیز را می‌بینی و چشمت در عین حالی که چشم است، گوش است، [و] گوش هم زبان است؛ همه یکی است. به تعبیر ملاصدرا: «النفس فی وحدتها کل القوی» (نفس در یگانگی‌اش همه قواست).
همه قوا یک چیز است. این‌جا ابزار پیدا می‌کند؛ چشم یک کار می‌کند، گوش یک کار می‌کند. فاصله که انجام می‌گیرد، دیگر چشم و گوشی نیست. تازه این [خانم] هنوز بدن مثالی‌اش را احساس می‌کرده است. من در مورد بدن مثالی بعداً ان‌شاءالله با هم صحبت [می‌کنیم].
بدن مثالی نیست. تعبیر فلسفی‌اش بدن مثالی است. این را نمی‌دانم اصطلاحاً از کجا تعبیر «بدن اسیری» را با [نشانه‌ی] سه نقطه […] استفاده می‌کنند [که] در کل کتاب در مورد عالم برزخ صحبت [می‌کند]. واژه «اسیری»، «چشم اسیری»، «بدن اسیری»، «درخت اسیری»، «میوه اسیری»؛ همه را این‌جوری می‌گوید. در حالی که واژه فلسفی‌اش، واژه «مثالی» [است]. ملکوت عالم برزخ مثالی یعنی بُعد ندارد، ماده ندارد، ولی صورت دارد. در مورد این هم ان‌شاءالله باز بیشتر با هم صحبت [خواهیم کرد].
«خیلی آن‌جا من بودم؛ ذهنم خالی بود؛ قوه استنباط نداشتم؛ نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده؛ هنوز باور نکرده بودم که مرده‌ام. چرا این بالا هستم؟ چرا دیگر درد ندارم؟ چرا یک‌هو حالم خوب شد؟ به طرز خارق‌العاده‌ای حالم خوب بود؛ خیلی سرحال و راحت و سبک بودم. یک آرامش بی‌نظیر داشتم [و] تجربه می‌کردم یک بی‌وزنی بسیار لذت‌بخش.»
بعد گفت که: «کم‌کم توانستم حقایقی که دور و برم هست، مربوط به پایین را کشف [کنم].» در آن داستان دوم، حقایق مربوط به بالا را کشف می‌کند. کم‌کم باخبر شدم.
بعد می‌گوید: «آن‌جا که بودم، زمان نبود.» [بعد رو به حضار:] «تمامش کنم، شما در خماری خواهید ماند تا فردا. ببخشید، این‌جوری می‌شود. همین‌جوریه بحثمان؛ فردا بمانیم توی حسرتش.»
بعد یک نکته‌ای که هست این است که لحظه مرگ، یک دور کل زندگی برای آدم مرور [می‌شود]. یک دور [زندگی] آدم؛ حالا برای بعضی‌ها به نحو مختلفی پیش می‌آید، مرگ را تجربه می‌کنند. عرض کنم که یک دور همه زندگی‌ام مرور می‌شود. همه را بخواهی حساب کنی، سه ثانیه هم نمی‌شود. زمان ندارد. چه شکلی است؟ همه جلویت حاضر است.
یعنی می‌بینی همه زندگی‌ات همین‌جاست با همه جزئیاتش. من نمی‌توانم بیشتر از این توضیح بدهم. حالا این کتاب هم یک چیزهایی می‌گوید. مثال می‌خواهم برایتان بزنم؛ سر کلاس دبستان به طلبه‌ها می‌گفتم. مثال مثلاً یک کمی نزدیک بکند به ذهن این است که شما می‌گویید: «آقا مثلاً فرض بفرمایید در ویکی‌پدیا اسم همه با همه مشخصاتش باشد؛ همه افرادی که روی کره زمین‌اند با هم مشخصاتشان، اسامی‌شان.» شما پای لپ‌تاپ که می‌نشینی و کانکت که می‌شوی، در ویکی‌پدیا که می‌روی، الان همه اسامی را با همه مختصات و مشخصات [داری]. فقط کافی است سرچ کنی. درست است، همه در اختیار توست؛ هر کدام را سرچ کنی می‌آید.
تفاوتش با این‌جا چیست؟ آن‌جا همه اعمال حاضر است؛ هر کدام را توجه کنی، باز می‌شود. دیگر سرچ ندارد. [اما وقتی] باز می‌کنی [ممکن است] از بقیه غافل [شوی]. [مثلاً] یک صفحه را که باز می‌کنی، بقیه‌اش نیست. [اما آن‌جا] توجه می‌کنی [و] از بقیه هم غافل نیستی. [می‌گویی:] «یکی که توجه دارم، همه را دارم می‌بینم؛ من می‌دانم باز بخواهم توجه کنم بقیه را می‌توانم ببینم.» احاطه آن‌جا، احاطه دیگر خیلی لطیف‌تر، خیلی جزئی‌تر و دقیق‌تر [است].
فردا [خواهید دید که] آن‌جا هیچ زمانی نبود، ولی احساس کردم مثلاً چهل سال، سی سال، بیست سال عمرم همه این‌جا، همین الان هست و خیلی چیزها را می‌شد دید و فهمید.
بعد می‌گوید که: «در تاریکی فرو رفتم، صداهای مبهم شنیدم. آی‌سی‌یو را به شکل باز می‌دیدم، شبیه عکس‌هایی که با لنز سوپرواید می‌گیرند. ظاهراً در یک نقطه خاص بودم، ولی هر کسی را در هر گوشه‌ای که قرار داشت، می‌دیدم.»
می‌گوید که: «کم‌کم متوجه شدم جسمم روی تخت افتاده با صورت کبود و چشمان برگشته، اما نمی‌دانستم که مرده.» «جسمم را...» این نکته خیلی جالب است. ببینید: «جسمم را از شش جهت می‌دیدم.» آن‌جا دیگر این‌جوری نیست؛ اصلاً احاطه از عالم برزخ به این‌جا بالا و پایین ندارد. بُعد ندارد روح، بُعد ندارد! اصلاً مجرد از ماده یعنی چی؟ روح مجرد است؛ ماده ندارد یعنی چی؟ ماده بُعد دارد؛ سایه می‌افتد. مطالعه [در] برزخ بُعد نداریم. اشراف هم دارد؛ همه‌چیز حاضر است. نگاه کنم، همه‌چیز حاضر است.
از زیر، سمت پاها، سمت سر، کناره‌ها، نقره‌ای رنگ بهم وصله که بعداً توضیح می‌دهد که این‌ها چیست و از دکتر هم می‌پرسند. می‌گوید تأیید می‌کند. «اولی که نگاه کردم گیج شدم. گفتم: «اگر این منم، پس منی که بالا هستم کیست؟»» حَدّاد [گفتم] برایتان: «پایین بودم، بالا هم بودم.» بعضی‌ها در دنیا به این می‌رسند. تازه بعضی‌ها در دنیا که می‌رسند، خیلی مراتب [بالایی دارند]. آدرس می‌دهم بهتان، جیگرتان را [سفت کنید]!
می‌گوید: «احساس کردم به دو نفر تبدیل شدم؛ یکی از وجودم روی تخت بیمارستان، یکی بالا.» فکر می‌کردم چطور چنین چیزی ممکن است. [سپس] به یک جواب منطقی رسیدم که فقط در یک صورت چنین چیزی ممکن است: این‌که مرده باشم. همان وقت عمیقاً درک کردم که مردم.
[پرسیدند:] «وحشت کردی؟» می‌گوید: «اصلاً، خیلی هم خوشحال شدم.» حالا امروز یک کمی با این داستان [اگر] حال کنی، نسبت به مرگ هم خوشحال بشوید، ان‌شاءالله حالتان روزهای بد [که] جا می‌آید، قشنگ حال گرفته می‌شود! این اولیه [خوب است]. خیلی [از] مرگ [ترس نداریم].
یکی از رفقایم گفت: «من داستان اولی که خواندم، خیلی انرژی گرفتم، گفتم همین امشب بمیریم!» «دومی و سومی که خواندم، گفتم خدایا! خیلی خوشحال شدم. فهمیدم که هنوز وجود دارم، زنده‌ام.» «فهمیدم قوای بینایی، شنوایی، بویایی همه را دارم، ولی کالبد مادی ندارم.» «مرگ چقدر چیز خوبی است! دردهای شدیدم همه رفع [شد]؛ آرامش داشتم؛ از بی‌وزنی خودم خیلی لذت بردم؛ خیلی سبک و آزاد بودم و اصل بقا را می‌دیدم.» «من تمام‌شدنی نیستم.» این خیلی برای من شیرین [بود].
شیرین‌ترین اتفاقاتی که بعد از مرگ می‌افتد این است که آدم می‌بیند اصلاً فنایی در کار نبوده، هیچی از دست نمی‌دهم؛ عالم همه‌اش، همه‌چیز باقی است. و می‌گوید آن‌جا به یقین رسیدم که بقای بعد از مرگ هست و دیگر کم‌کم وارد ماجرا می‌شود که چیا دید و چه حرف‌هایی و مطالبی مطرح شد برای فردا. بگذاریم [بحث] پیش برود [تا] فردا ان‌شاءالله.
خدایا، در فرج امام عصر تعجیل بفرما! قلب نازنین حضرتش را از ما راضی بفرما!
و صلی الله علی سیدنا محمد و...

جلسات مرتبط

محبوب ترین جلسات تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

عنوان آهنگ

عنوان آلبوم

00:00:00
/
00:00:00