برخی نکات مطرح شده در این جلسه
متن جلسه
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. در ابتدا عرض تبریک دارم میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها را خدمت همه عزیزان، خصوصاً خواهران محترممان و مادران عزیزی که در جلسه احیاناً حضور دارند. همانطور که دیروز عرض کردم، بحث این جلساتی که این چند جلسه تا آخر سال ۹۷ داریم، واقعاً عرض میکنم هیچ تعارف، تبلیغات یا مشتریجمعکردنی نیست. واقعاً عرض میکنم شنیدنش به هر کسی توصیه نمیشود و هر کسی ممکن است کشش را نداشته باشد، اذیت شود، مسیر زندگیاش مختل شود. مباحثی است که طرحش لازم و ضروری است ولی واقعاً شاید برای بعضیها آزاردهنده باشد و اختلال ایجاد کند.
درخواستی هم که دارم این است: اگر عزیزانی میخواهند بحث را پیگیری کنند، با این شرط بین ما باشد که همه بحث را پیگیری کنند؛ اگر حضوری تشریف دارند که حضوری وگرنه مجازی (که حالا آدرسش را انشاءالله برای جلسات بعد میدهیم؛ تختهای، چیزی انشاءالله اینجا بنویسند، بزنند) عزیزان بحث را پیگیری کنند. البته پیشنیاز بحثهایی که از امروز داریم، جلسات قبلمان است. در چهل-پنجاه جلسهای که بیشتر گذراندیم، بحث نظام تقویم و قواعد و ضوابطی که از عالم ملکوت گفتیم، بسیار مهم است.
معمولاً این نکات اینشکلی که مطرح میشود، در مورد تجربیاتی که بعضی از مرگ داشتهاند و از عالم برزخ [نقل میکنند]، یک نقطه خلائی دارد و آن هم این است که ضابطههایش کشف نمیشود؛ باگی است که در این مباحث [وجود دارد]. یعنی معمولاً کتابهایی که نوشته شده، فقط نقل واقعه کرده یا مستندی که نشان میدهند، نقل واقعه کرده؛ [اما] ضوابط حاکم بر ماجرا کشف نمیشود.
ما انشاءالله بنا داریم بحثمان یک نقطه جمعی باشد؛ هم تجربیاتی که عدهای داشتهاند که چهار تا داستان داریم. انشاءالله از امروز چهار تا ماجرا [را بررسی میکنیم]. یک ماجرایش کوتاه است. ماجرای اولی که امروز داریم، هم امیدوارکننده است، هم مقداری ترساننده است. ماجرای دومی که داریم، بهشدت امیدوارکننده است. ماجرای سوم، میانه است. ماجرای چهارم، بهشدت ناامیدکننده است. انشاءالله به تکتک اینها میپردازیم.
حالات خود این افراد متفاوت است. چیزی که میبینند متفاوت است. جایی که میروند متفاوت است. شخصیت افراد متفاوت [است]. بگذار از این جهت بحث [را آغاز کنیم]... درخور تأمل و پرفروشترین آثار چه در دنیا چه در غرب، همین مباحث مربوط به ملکوت و مباحث مربوط به عالم غیب است [که] از مباحث بسیار جذاب [است].
آیات قرآن که دیگر لبریز از این معارف است. روایات ما لبریز [از اینها] است. معمولاً بحث معاد خشک مطرح میشود. [اگر] بحث ملکوت جذابیت ندارد، [چرا] جهنم، جهنم میگوییم؟ بالاخره بعدش هم کمی یکجوری است، خیلی آن قواعد فهم نمیشود. کمی احساس میکنیم دارند سرمان میگذارند. خیلی دیگر بعضی چیزهایش هندی است؛ هشتصد تا سر دارد، نمیدانم فلان حوری و نمیدانم چطور است و اینها. کمی دیگر احساس هندی بودن دست میدهد [و] آدم فاصله میگیرد.
ضوابطی که حاکم است را میخواهیم قدمبهقدم برویم. ندیدم تا حالا یک همچین بحثی شده باشد و توقع داشتم که این بحث اتفاق بیفتد. دنبال فرصتی بودم که این بحث اتفاق بیفتد. باید این مقدمات بحثمان را طی میکردیم؛ در این پنجاه-شصت جلسه خروجی بگیریم و درو بکنیم محصولمان را.
ما پنجاه-شصت، بلکه بیشتر، جلسه در مورد عالم ملکوت، عالم غیب و عوالم بالاتر از عالم دنیا با هم گفتگو کردیم. وقتش است وارد جزئیات بشویم و یک سری مباحث را بهشکل دقیق با هم مرور بکنیم. پس [نکته] یکی اینکه مقید باشیم همه با هم که بحث را کامل گوش بدهیم. نشود یکی یک تکه را بگیرد و با هزار تا شبهه برایش پیش بیاید.
اگر سؤالی پیش میآید، عزیزان مطرح بکنند. دقتمان هم انشاءالله بالا باشد. [اینها] تخصصی است. من واقعاً اینها را در مسجد و منبر عمومی نمیتوانم بگویم؛ چون ضوابط عالم ملکوت، ضوابط دقیقی است. باید با دقت [صحبت کرد]. داستان اول، داستانی است که از باب تأییدی که شده عرض میکنم.
یکی از علما، جناب آیتالله ریشهری، این ماجرا را در کتاب «خاطرههای آموزنده»شان نقل [کردهاند]. نام بزرگواری که این تجربه برایش حاصل شده، این خاطره را میرود خدمت رهبر انقلاب طرح میکند و ایشان تأیید میکنند [و میفرمایند]: «به صداوسیما بگویید که از این فیلم بسازند؛ مستند بسازند؛ فیلم سینمایی بسازند.» ما با رفقا پیگیر شدیم؛ به بعضی رفقای تهیهکننده و کارگردان سپردیم. آنها هم پیگیر شدند. خود صاحب داستان را پیدا کردند و دیگر نمیدانم چه شد که [به این] نتیجه [رسیدیم که] با همدیگر مستند، لااقل یک مصاحبهای بسازیم و [در] تلویزیون پخش شود. هنوز این ماجرا مال سیزده سال پیش است ولی هنوز چیزی برایش ساخته نشد. این ماجرا از باب تأییدش است.
خیلی جزئیات در این ماجرا نداریم. در ماجراهای بعدی جزئیات هم خیلی بیشتر است. مطالب، مطالب جذابی است. البته من نمیخواهم جذبتان بکنم؛ چون در عین حال که جذاب است، خطرات و ابتلائات دارد. ممکن است کمی آدم را حال و هوایش را عوض بکند و خطر اینجور مباحث این است که کمی توهم هم میآورد. [مثلاً] «دیوار دارد میآید پایین»، «شب یکی دارد در را باز میکند». این را هم با هم قرار بگذاریم که شما به وادی توهم نروید، من هم قول میدهم به شما انشاءالله نروم. حواسمان باشد که بحث به لودگی کشیده نشود؛ آن زبده مطلب گرفته [شود].
امروز در یک جلسه کل ماجرای اول را بگویم. اگر خدا توفیق بدهد و بتوانیم سریع پیش برویم که انشاءالله از شنبه شروع کنیم، یک سیر طولانی داریم. داستانها طولانی و خیلی در موردش [نکات] هست.
ماجرای اول، [از] کتاب «خاطرههای آموزنده»، صفحه ۷۴، [نقل شده] از آیتالله ریشهری. خب، ایشان هم انسان بسیار دقیقی است. در مباحثی که نقل میکند، خیلی ریزبینانه [و] وسواس به خرج میدهد [و] مطلبی که قطعی و یقینی نشود، نقل [نمیفرماید]. [ایشان] فرمودند که یک خاطرهای را یکی از دوستان من برای من تعریف کرد؛ از آقای محمدرضا خرمیان که ایشان در حال سکته برایش اینها پیش آمده بوده [و] لحظاتی را در عالم برزخ گذرانده بود.
مایل بودم شخصاً ایشان را ببینم [و] داستان را از خودش بشنوم. بهدرخواست بنده (یعنی آقای ریشهری) [ایشان] آمد دفتر آستان حضرت عبدالعظیم. ماجرا را با چند تا خاطره جالب دیگر تعریف کرد. [از] ایشان خواهش کردم خاطراتش را بنویسد و نوشت. خاطره نخست مربوط به جریان سکتهای است که برای ایشان رخ داد؛ در ۲۲/۹/۸۴.
من از رو میخوانم ولی سعی میکنم ساده بخوانم؛ چون مطلب [را دقیق] میخواهم، چیزی از دستمان در نرود. شما سعی کنید دقتتان را از دست [ندهید]. حواسها کامل [باشد].
روز شنبه بسیار سردی بود. فردایش مصادف با شهادت امام صادق علیهالسلام بود. مشغول کار در دفتر امور مجلس وزارت امور خارجه بودم. ساعت ۱۱ صبح برای انجام کاری [و] برای رفتن به طبقه پنجم، داخل آسانسور شدم. من در آسانسور تنها بودم. در حرکت به طرف بالا، احساس کردم گویا شخصی یک مشت محکم به شکمم [زد]. به اتاق خودم برگشتم. از دلدرد به خودم میپیچیدم. فکر کردم شاید مسموم شدهام. دو سه مرتبه آب خوردم اما اثر نکرد.
بعد از نیم ساعت متوجه شدم دست چپم از مچ تا آرنج درد شدیدی گرفته؛ انگار کسی دارد با اره آن را میبرد. سپس جانم مثل سنگ شد. درد تقریباً همه بدنم را گرفت. دوستان همکار، من را به بیمارستان سینا بردند. بعد از سؤال و جوابهای پزشکی، دکتر گفت: «باید از شما نوار قلب بگیریم. ظاهراً مشکل مهمی پیش آمده است.»
بعد از اینکه نوار قلب را بررسی کردند، اعلام کردند که سکته وسیعی کردهام و حدود یک ساعت هم دیر به بیمارستان [رسیدهام]. به اتاق دیگری بردند تا وسایل پزشکی را بیاورند و آماده کنند. شاید به اندازه یک دقیقه اتاق خلوت شد و میتوانستم در همین فرصت کوتاه به حضرت فاطمه زهرا علیها السلام توسل پیدا کنم (که امروز روز میلاد [ایشان] بود). با چشمان اشکآلود به آن حضرت سلام دادم و عرض کردم: «یا فاطمه زهرا، من عمری است که از کودکی تا به امروز، قاری و تالی کتاب و قرآنی هستم که بر پدر بزرگوارت، پیامبر نازل شده. به بسیاری از شهرهای ایران [و] کشورهای جهان سفر کردم [و] با افتخار برای مردم دنیا آیات الهی را تلاوت کردم. ضمن اینکه در انجمن خیریهای به نام خودتان، مؤسسه خیریه حضرت زهرا، که توسط عدهای از بانوان متدینه به ثبت رسیده، افتخار خادمی دارم. خودتان دست من را بگیرید و عنایت ویژهای [داشته باشید].»
بعد از این توسل کوتاه، به همکارم که کنارم ایستاده بود، گفتم: «با موبایلش به خانوادهام خبر بده.» ایشان به منزل ما تلفن زد. داستان مریضی من را به همسرم اطلاع داد و گفت: «هرچه سریعتر خودتان را به بیمارستان برسانید.» بلافاصله همسرم به قصاب مؤسسه خیریه تلفن میزند. از او میخواهد که فوراً چهارده گوسفند به نیت چهارده معصوم ذبح کنند و گوشت آنها را برای افراد بیبضاعتی که تحت پوشش [هستند، بدهند]. بالاخره عملیات پزشکی شروع شد.
طبق معمول، رشتهسیمهایی که به بدنم متصل شده بود را به صفحه مانیتور وصل [کردند]. پزشک معالجی که بالای سرم بود، آقایی بود به نام دکتر مولایی که فرد متدینی به نظر میرسید و بهسرعت مشغول تزریق و عملیات پزشکی بود. در یک لحظه با ایست قلبی مواجه شدم؛ [و] قلبم از کار افتاد. در این لحظه دیدم صحنه بیمارستان عوض [شد].
بحث مرگ و اینها نیست؛ بحث عوالم [است]. همین الان اینها همینجا حاضر است. همه وقایع چه خبر است؟ دیوانه میشوی! همین نمازی که خواندیم چه خبر بود؟ چه خبر است؟ چه شد؟ در باطن عالم چه اتفاقاتی افتاد؟ جزئی به جزئی. اول با خاطرههایی که اینها دیدند، بعد با روایاتش، انشاءالله میرویم.
در یک دنیای دیگری وارد شدم. دیدم که در مقابل من هزاران نفر نشستهاند و هر کسی حرفی میزند. در عین حالی که همگی به من نگاه میکردند، من با تعجب به خودم میگفتم: «من تا چند دقیقه قبل کجا بودم؟ الان کجا هستم؟ این آدمها کین؟ چی میگویند؟ با کی حرف میزنند؟ اصلاً چرا من را اینجا آوردند؟» در همین اثنا متوجه شدم شخصی در کنارم ایستاده که انگار فکر من را میخواند. آن شخص به من گفت: «میخواهیم شما را به طرف آسمان ببریم.»
در داستانهای دوم و سوم، انشاءالله میگوییم اینی که بغل [او] است کیست؟ اینی که همراهش بود کی بود؟ یکدفعه دیدم همین تختی که رویش خوابیده بودم، مثل آسانسور به طرف بالا حرکت [کرد]. از طبقات مختلفی گذشت. از هر طبقهای که میگذشتم، آدمهای زیادی با لباسهای سفید نشسته بودند و بعضی مثل کسانی که مشغول ذکر گفتن هستند و بدن خودشان را جلو و عقب میبرند، خودشان را تکان میدادند. در یک طبقه که چند لحظه در آنجا توقف کردم، آدمهای بسیار بلندقد با لباسهای سفید را دیدم که روی نوک انگشتهای پایشان مثل کسی که رژه میرود، راه میرفتند. در همان حال من را نگاه [میکردند]. دقتت را داری دیگر؟ من هی تکرار دیگر نمیکنم. با دقتی که خودتان دارید، من بحث را پیش میبرم. بعضیهاش را...
من خیلی از دیدن این منظره ترسیدم. فکر کردم که اینها از اجنّه [هستند]. جیغ زدم. آن شخصی که همراه بود، به من گفت: «نترس. اینها انساناند اما دلیلی دارد که بر روی نوک پاهایشان راه میروند.» به من آرامش داد [و گفت]: «آخرین طبقه آسمان است و تو در آنجا مشکلت حل خواهد شد.» خواستم از او سؤال کنم که اینجا کجاست [و] برای چی من را به اینجا آوردند که با چشم و ابرو به من اشاره کرد که حرف نزن. خود این حرفزدنهایشان هم ماجرا دارد، انشاءالله [بعداً توضیح میدهم].
وقتی به طبقه آخر رسیدیم، دیدم که صحرای بسیار بسیار عظیم و بزرگی است که شاید میلیونها انسان به صورت کفنپوش در آن نشستهاند. تا آنجا که چشم کار میکند، مملو از جمعیت [بود]. برخی از آنها چهره بسیار شاد و خندان داشتند. برخی دیگر بسیار بسیار غبارآلود و غمناک و چهره درهمکشیده و ناراحت، گویی میخواهند گریه و زاری کنند. بسیاری از آنها زانوان غم در بغل گرفته بودند. به صورت انسانهای متحیر و بهتزده نشسته بودند. همه آنها در حال نگاه کردن به من بودند و انگار که منتظر بودند که من برایشان قرآن بخوانم. [در همین هنگام] متوجه شدم که صدای تلاوت قرآن میآید. خوب که دقت کردم، متوجه شدم صدای خودم است که با صدای بلند این آیه را تلاوت میکردم: «وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ لَا یَزِیدُ الظَّالِمِینَ إِلَّا خَسَارًا» که در سوره مبارکه [اسراء] است.
در همین اثنا که این آیات الهی پخش میشد، متوجه شدم که سید بزرگواری با لباس روحانی (بعداً رهبر انقلاب به ایشان میگویند این سید [چه کسی بوده])، با یک شال سبز دور کمر، بسیار بسیار زیبا و با جبروت قدمزنان به طرف من میآید. جلوتر که آمد، دیدم در عمرم انسانی به این زیبایی [و] نورانیت و با این هیبت و جبروت ندیده بودم: پیشانی بلند، چشمانی درشت با ابروانی پیوسته و مشکی، و محاسنی سیاه و تقریباً بلند، با قد و قواره بسیار مناسب و کمی ثمین (چاق). سید آمد و گوشه تختی که من رویش خوابیده بودم، ایستاد و همچنان به من نگاه میکرد.
خیز برداشتم که به جمال پرفروغ و نورانی [ایشان] سلام کنم اما متوجه شدم که زبانم قفل شده. مجدداً خواستم عرض ارادت کنم؛ تا سه [بار تلاش کردم]. دیدم که دهانم قفل شده [و] نمیتوانم صحبت کنم. شاید تصرف کرده بودند، نمیدانم. اما چشمم [همه چیز را] میدید. در همین اثنا که جمعیت همچنان به من نگاه میکردند و آیات قرآن همچنان پخش میشد و من و آن آقای بزرگوار همزمان به همدیگر نگاه میکردیم، ایشان به آن آقایی که از اول کنار بنده بود (همراهه)، با پشت دستشان اشاره فرمودند و با یک حالت تَشَر و فوقالعاده پرجاذبه فرمودند: «این آقا را به دنیا برگردانید!»
بعد از شنیدن این سخنان، صحنه عوض شد و من خودم را بر روی تخت بیمارستان دیدم و یکدفعه بلند شدم. روی تخت دیدم کسانی که دور من جمع شده بودند، با صدای بلند گفتند: «صلوات بفرستید! مرده زنده شد! مرده زنده شد!» برخی بلندبلند صلوات میفرستادند و بعضی از نزدیکان، از جمله همسرم که در این فاصله آمده بود، مشغول گریه کردن بودند و مرتب [صحبت میکردند].
در این فاصله که قلب من ایستاده بود، دکتری که بالای سرم بود، از آن دو نفر همراهم که من را از اداره به بیمارستان برده بودند، پرسیده بود که این آقا کیست؟ آنها در جواب گفته بودند که: «ایشان همکار ما در وزارت امور خارجه است. ضمناً قاری قرآن هم هست.» وقتی که بعد [از] چند ثانیه، من تازه متوجه شدم که قضیه چی بوده و فهمیدم که از این دنیا رفته بودم و به لطف و عنایت خدای متعال و محبت اهل بیت عصمت و طهارت دوباره به دنیا برگشتم، شروع کردم به گریه کردن و با صدای بلند چند مرتبه گفتم: «یا فاطمه زهرا!» [و یا...]
سپس آن آقای دکتری که ظاهری آراسته داشت و به نظر متدین میرسید، به من گفت: «برو خدا را شکر کن؛ چون خدا به احترام همین قرآنی که تلاوت میکنی [تو را برگرداند]. [اگر] قلبی [بایستد]، حداکثر در ۱۵ تا ۲۰ ثانیه میتواند [با] وسیله شوک به کار انداخته شود. در حالی که قلب شما نزدیک به دو دقیقه از کار افتاده بود و هرچه تلاش کردیم نتوانستیم کاری بکنیم که احیا [شود]. آن دو خانم پرستاری هم که مشغول کار اولیه برای برگرداندن قلبتان بودند، گفتند: «کار ایشان تمام شده.» روی برگه بیمارستان نوشتند و خودشان هم رفتند؛ اما وقتی من شنیدم که شما قاری قرآنید، [و] یک شخصی در گوشم گفت که: «نرو! این آقا برمیگردد»، من به احترام قرآن اینجا در کنار شما ایستادم.»
[سپس گفت:] «مجدداً به این دنیا برگشتی. قدر و منزلت خودت را بدان؛ چون زنده شدن شما بهطور قطع و یقین معجزه خداوند بوده که شامل حالت شده است. هر لحظه خدا را شکر کن در نمازهایت.»
من هم بعد از این قضایا به بخش بیمارستان قلب شهید رجایی منتقل شدم. حدود پانزده روز آنجا بودم. در این مدت برخی از بزرگان، علما و رؤسای هیئتهای مذهبی (از جمله وزیر خارجه، معاونین [او]، مدیرکل و دیگر همکاران وزارتخانه) و اکثر طبقات قاریان قرآن به دیدن [من] آمدند. وقتی جناب شهریار پرهیزکار تشریف آوردند و ماجرا را برایشان تعریف کردم، فرمود: «از شنیدن اتفاقی که برایشان افتاده، ما به خودمان امیدوار شدیم که همین آیات قرآنی که هر روز تلاوت [میکنیم]، دست ما را خواهد گرفت. تاکنون هم گرفته و ما را از خیلی خطرات نجات [داده است].»
بعد از مرخص شدن [از] بیمارستان، حدود دو ماه در منزل استراحت کردم. یک روز به اتفاق سفرا (برگشت داشته باشیم، خسته) به اتفاق سفرا و کارداران نظام مقدس اسلامی که برای سمینار به تهران آمده بودند، خدمت رهبر انقلاب رسیدیم. بعد از اتمام برنامه، در موقع صرف شام، جناب آقای دکتر خرمیان داستان بیماری بنده را به حضرت آقا فرمودند و مقام معظم رهبری با توجه به بنده، فرمودند: «خودت از زبان خودت داستان بیماری را [بگو].» من هم داستان را از لحظهای که از این دنیا رفتم تا لحظهای که برگشتم، بهطور کامل برای حضرت آقا [گفتم]. [ایشان پرسیدند]: «اگر ممکن است یک بار دیگر از اول تا آخر برایم [توضیح بده].» مجدداً داستان را از اول تا آخر شرح دادم.
در پایان مقام معظم رهبری فرمودند: «این داستان [و] قضیه عجیبی که برای شما اتفاق افتاده، اولاً شبیه به یک معجزه است که در این عصر و زمانه خیلی کم برای کسی اتفاق میافتد. تمام این حوادث مطابق با روایات و اعتقادات ما [است] که از لحظه ورود به عالم برزخ، نوعاً برای کسانی که در مسیر صراط مستقیم الهی و در مسیر اهل بیت هستند، اتفاق میافتد. آن سید بزرگواری که قدرت تصرف داشته و توانسته شما را از آن نشئه به این نشئه دنیا برگرداند، مسلماً یکی از ذوات محترم اهل بیت بوده است و چون این قضیه در شب شهادت امام صادق [علیهالسلام] اتفاق افتاده و با نشانههایی که بیان داشتید، احتمالاً یا حضرت امیر علیهالسلام [بودهاند] یا امام جعفر صادق علیهالسلام. و زین پس، صدای هر اذانی را که میشنوی، همان لحظه خدا را شکر کن و بگو که: خدایا، سپاس میگویم تو را که به من عمر طولانی مرحمت فرمودی تا یک بار دیگر صدای اذان دین تو را بشنوم.»
[همچنین فرمودند:] «که به صداوسیما بگویید که از این فیلم بسازند!» خود رهبری فرمودند: «این اتفاق برای من هم پیش آمده؛ در یک جلسه خصوصی. وقتی که من در بمبگذاری سال [۱۳۶۰] مسجد ابوذر تهران، دستم دچار سانحه شد، [احساس کردم] از دنیا [رفتهام] و وارد [عالم دیگر] شدم. بعضی از چیزهایی که دیده بودند (فایل تصویریاش در اینترنت حذف شده بود) [و در آن] فرمودند: «آن لحظه احساس کردم که هیچچیزی [ندارم]. بعد از این همه سال درس، بحث و سخنرانی و کتاب و فعالیت و اینها، دیدم با دست خالی محض دارم میروم.»» تجربه شخصیشان در آستانه ورود به عالم برزخ بوده.
یکی دو تا نکته بگویم برای شنبه: برزخ به آن معنا [که تصور میشود] نیست؛ خودش مراتب [دارد]. خود همین خوابی که ما میبینیم، در عالم [برزخ] است. [تقریباً] همه یک چیزهایی میبینیم. انسانی نداریم که خواب نبیند. فقط بحث این است که وقتی برمیگردیم، یادمان میرود. کسی نیست که هیچی نبیند. قطعاً در حالت کما هم همینطور است؛ همه در حالت کما سیر دارند و چیزهایی میبینند. باید [این را] به [بحث] حشر و بچهها [ربط بدهیم].
در داستان دوم، یک ماجرا در مورد بچهها داریم که خیلی جالب است. بعداً میگویم، انشاءالله. بچهها هر آنچه که از وقایع ملکوتی جلویشان اتفاق میافتد، میبینند. چهرههای ملکوتی را میبینند. ارواح را میبینند. در این حرمها که میآیند، اجنه (که البته «اجنه» تعبیر غلطی است، «اجانین» درست است. «اجنه» جمع «جنین» است. [منظور] «اجانین» [است])، اجانین را میبینند. بچهها ملکوت را میبینند. بعد در روایت فرمود: به محض اینکه زبان بچه باز میشود، هرچه دیده یادش میرود، از دو سالگی.
پس ما میرویم به عالم [برزخ]. عالم برزخ با ورود به مرگ و اینها درجاتی دارد. یک بخششان [مرتبه] اولی است که نسبت روح با جسم قطع میشود. تمام اینها وضعیت فلسفی اثباتشده است. همهاش ادله فلسفی دارد. حکمت صدرایی [یعنی] فلسفه جناب ملاصدرا، همه اینها را جواب داده و موارد [آن را] پیاده [کرده]. [اگر] کلاس تشریح مورد [را] نشان داد، همان بحثهای فلسفی را میشود روی اینها نشان داد.
نسبت جسم [و] روح وقتی قطع میشود، این اولین مرتبه [است]. [برخی] فقط قطع میکنند و میروند [و] دوباره برمیگردند. قدرت دارند [که] برگرد[ند] یا برنمیگردند. بعضیها میروند و برشان میگردانند. ایشان رفت و برش گرداندند. بعضیها میروند و برمیگردند. به این میگویند «موت اختیاری».
«اختیاری» [یعنی مثل حکیم هیدجی]. حکیم هیدجی یکی از بزرگان بود در تهران؛ فیلسوف بود. [یک نفر] اشکال [یا] انقلت داشته، [حکیم هیدجی] قبول [نمیکرده یا] «اختیاری» را قبول [نداشته]. یک پیرمرد کلاهی میآید توی حجره ایشان. زمان رضاشاه بوده. مدرسهای هم که داشتند سمت میدان اعدام تهران. یک ماه رمضان آنجا مستقر بودیم؛ مدرسه حکیم هیدجی، یک فضای عجیب غریبی [است]. همین پیرمرد کلاهی میآید [و] میگوید که: «آقای هیدجی، شما برای چی [موت اختیاری را] قبول نداری؟» میگوید: «اگه من بهت نشان دادم، [قبول میکنی]؟»
[حکیم هیدجی] میخوابد، پایش را رو به قبله دراز میکند، کلاهش را میگذارد بغل [دستش]. حالا یک «یا علی» یا «یا الله»، یک چیزی میگوید و میرود. هرچه [پیرمرد] میآید دست میزند به این بدن سرد، [میبیند] زمان رضاشاه هم بوده [و] هیچی دیگر! در حجره یک آخوند جنازه پیدا کنند، از هشتاد قسمت تکهتکهاش میکرد [حکومت]. خیلی پریشان میشود: «خفه نگیرم! من این را نکشتم. سکته کرده. حکومتم که به خون ما تشنه است [و] میآید.» خادم مدرسه جمع میشوند و اینها. بعد ساعتی مثلاً یا ساعاتی [پیرمرد] مینشیند. [بالاخره حکیم هیدجی] دیدی [کرد و] میشود مرگ اختیاری. مبانی فلسفیاش [عوض شد،] فضای ذهنی و زندگیاش هم عوض [شد]. موت اختیاری. [بگذار یک موت] اختیاری [دیگر] بگویم، شاید جالب باشد.
برزخ [یعنی] قطع تعلق میکنند از بدن ولی میتوانند دوباره برگردند. اینها سخت است ها، باید دقت [کرد]. یعنی چی؟ یک روح مسلطی [است]. مفصل جلسه قبل توضیح دادم؛ مدیریت تابش را یادتان است؟ یک بحثی کردیم که جسم ما تابشی از روحمان است. اتفاق [این است] که هر جا میخواهد این بدن آنجا باشد، [روح] اراده میکند بدن آنجا قرار میدهد. هر وقت برود، حالا بعضی داستانهای سنگینتر دارد. دیگر نمیگویم برایتان، چون میدانم که شبهه میافتد.
که موت اختیاری فقط این نیست که در دوران حیاتش برود و برگردد؛ بعد از مرگ حتمیاش هم هر وقت خواست میتواند برگردد. [یک] شبهه تعریف کردم که خیلی باحال است... با آدم [های] خور و اینها دمخور بود. یعنی دفتر و دستک آقای بهجت، نامهها و اینها را مطالعه کرده بود. آقای الهی [بهجت]، کتاب «الهیه» را به نظر میخوانده. یک نامهای از مرحوم قاضی میرسد [به] نوه آقای بهجت، [نوه] آقای بهجت [نامه را] به [پدرش میدهد]. در آن نامه آقای قاضی از یکی از شاگردهایشان، از چند نفر تعریف کرده: [از] ابراهیم سیستانی که خیلی شخصیت فوقالعادهای بود [و] گمنام، از ایشان تعریف کرده بود. از برادران طباطبایی که علامه و اخویشان بودند، تعریف کرده بود. از مرحوم بهجت که آن موقع نوجوان بود، نوشته بودند که فاضل گیلانی ترقیات فوقالعادهای دارد. [پدر آقای بهجت] فاضل گیلانی [بود. آن کتاب را] خدمت آقای بهجت [بردند]. [پرسیدند:] «فاضل گیلانی کی بوده؟ نکنه شما بودی؟» نامه را دید. پدر من! حالا چه سری بوده؟ چی بوده ماجرا؟ نامه را که پدر من دید، دیدم چشمها را بست. خوابش برده. بدن سرد است و هیچ علائم حیاتی در بدن نیست. [میخواستم] پول بگیرم. بیمارستان گفتم سکته. چی شده؟ سکته [کرده]! وزنش هم سنگین شده، نمیشود [او را] برد. اورژانس چند دقیقه نشسته بود. دوباره برگشت. بدنش گرم شد و بعد با این نحوه شروع کرد حرف زدن. [این] اختیاری بوده، رفته. حالا کجا رفته؟ به یکی از اساتید گفتم: «ایشان [به] ابراهیم سیستانی سر بزند.» [همان] رفیقمان. چه خبر؟ یک مدت خبر نداشت. [این هم موت] اختیاری.
خیلیها اصلاً وارد عالم برزخ نمیشوند. فکر میکنند وارد عالم برزخ شدند. جلسه بعد واردش میشویم. اینها وارد عالم ملکوت سُفلا میشوند. ما یک ملکوت سُفلا داریم، یک ملکوت عُلیا داریم. بیشتر اینهایی که در خواب اینجوری میبینند [و] در کما یک چیزی میبینند، برزخ اصلاً [تجربه] نشد[ه است]. چرا این را داشته باشید؟ مهم است.
اصل ورود به عالم برزخ، آن ورود نهایی که دیگر آدم میخواهد وارد بشود، این شکلی است که کمکم احساس میکند هم ارتباطش با بدن قطع شده، هم پرونده عمل بسته شده. این دومی [خیلی مهم است]. در داستان [هایی] که میخواهیم بگوییم، که اولیاش را گفتیم، در آن دو تای بعدی (دوم یا سومی)، این اتفاق نمیافتد؛ این پرونده بسته [شدن]. ورود در عالم برزخ، خیلی یک حسابوکتاب ابتدایی دارد؛ حسابوکتاب نهایی ندارد. حسابوکتاب نهایی مال قیامت است که مو را از ماست میکشد. یک حسابوکتاب نهایی دارد که طرف کدام وریه کلاً. حسابوکتاب هم دفتر و پرونده و لیست و زومکن و اینها ندارد؛ یک دور زندگیاش را بهش نشان [میدهند]. در مورد [آن] انشاءالله جلسه بعد با هم صحبت [میکنیم]. هر جلسه به یک نکته خیلی مهمی میرسیم و تمام میشود. شروع میشود. سرفصلی میآید. اتمام بحثمان است که دیدن اعمال چیست؟ در کمتر از سی ثانیه [از] دنیایی که سی ثانیه [است]، خیلی انصافاً آدم نود سال زندگیاش را با تمام جزئیات جلوی چشمش حاضر میبیند. چه شکلی است؟ انشاءالله جلسه بعد عرض [میکنم].
خدایا، در فرج امام عصر تعجیل بفرما. قلب نازنین حضرتش را از ما راضی بفرما. بالاترین سلامها، تحیتها، درودها، هدایا از این جلسه و از این جمع به محضر حضرت صدیقه طاهره اهدا بفرما.
و صلی الله علی سیدنا محمد و آله.
جلسات مرتبط

جلسه شصت و هفت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه شصت و هشت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه شصت و نه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفتاد
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفتاد و یک
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفتاد و سه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفتاد و چهار
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفتاد و پنج
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفتاد و شش
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفتاد و هفت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه دو
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه سه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه چهار
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه پنج
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه شش
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه نه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه ده
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه یازده
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت