برخی نکات مطرح شده در این جلسه
متن جلسه
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
یک سؤالی را دیروز یکی از دوستان پرسیدند. این سؤال خیلی هم به بحثمان مربوط است. پرسیدند که حالا البته یک [بخش سؤال] مربوط به این است که این بحثهایی که ما داریم، جایگاهش در کارهای دنیویمان چه میشود؟ خب، آقا بهشت چقدر خوب است! پس از اینجا اینقدر جذاب است، اینها را کلاً رها کنیم؟
یک نکتهٔ دیگر هم پرسیدند؛ گفتند که من خیلی علاقه دارم به اینکه مثلاً رفاه داشته باشم، مال داشته باشم، وضعیت خوبی داشته باشم. گفتند: «خانهٔ هزار متری داشته باشم.» حالا نمیدانم الان هم تشریف دارند یا نه. خیلی خوب است. هیچ مشکلی در اینها نیست. نعمت داشتن سقفی دارد؟ گفتم: نه، در باب نعمت ما روایتی نداریم که این مقدار نعمت داشته باش، آن مقدار دیگر نداشته باش؛ یا در نعمت به حداقل اکتفا کن.
نکتهٔ خیلی مهمی که باید به آن توجه شود و گُلِ بحث ما اینجاست، این است. این را خواهش میکنم مضاعف به آن توجه کنید: مسئله این نیست که ما چقدر پول داشته باشیم یا نداشته باشیم، وضعمان خوب باشد یا بد. بحث سر اینها نیست. بحث اصلی این است که ما در مورد خودمان دچار سوءتفاهم شدهایم. مسئله اصلی قرآن و اهلبیت این است: در مورد خودت دچار سوءتفاهم نشو. رفاه داشته باش. رفاه، نعمت خودت، سهم خودت. «وَلَا تَنْسَ نَصِیبَکَ مِنَ الدُّنْیَا». سهم تو را از دنیا فراموش نکن. سهم خودت! خیلی از اینهایی که ما داریم، سهم خودمان نیست.
امیرالمؤمنین فرمودند که: «خزانهدار دیگران نباش.» گفتند: «یعنی چه؟» حضرت فرمود: «پول جمع کن، اما برای خودت جمع کن، نه برای بچه و وُرَثه. [کسی میگوید:] «من که هیچی نداشته باشم؟» داشته باش، ولی اصل بهره را خودت ببر و به آنها هم چیزی برسد. اصل سهم مال خودمان است؛ خود ما!»
اصل ماجرا اینجاست. این داستانی که این ماجراهایی که شروع کردیم گفتنش و داریم با هم هر روز، برای این است که با آن «خودِ اصلی»مان آشنا بشویم. تازه این را هم به شما بگویم: اینی که در این ماجرا دیدیم و حالا باز هم میخوانیم که روحش از بدن جدا میشود و میرود و اتفاقاتی برایش میافتد، این هم خودِ واقعیِ ما نیستا! اشتباه نکنید. ما حتی بهشت هم برایمان کم است. در مورد بهشت انشاءالله میآییم، میرسیم، میبینی چه غوغایی است! آدم روحش پرواز میکند.
امیرالمؤمنین فرمود: «من [اگر دربارهٔ بهشت بگویم] در نهجالبلاغه، خطبه طاووس را که فرمودند، آخر خطبه طاووس را بخوانید. همین امروز بروید بخوانید. حضرت از عجایب طاووس میگویند. بعد فرمودند: «این یک نعمت کوچک بود از مخلوقات خدا در دنیا که هیچکس نمیتواند وصفش کند؛ از زیبایی و عظمتش.» بعد فرمود: «این از دنیاست؛ آخرت را چه میگویید؟ بهشت را چه میگویید؟» فرمودند: «من از بهشت اگر برای شما بگویم، میروی توی قبرستانها، قبر میکنی، میخوابی، میگویی: از اینجا بیرون نمیآییم تا بمیریم! من مجلس را [از کنار] «علی» پاشید، میروید توی قبرستان!»»
بهشت است! خدا رحمت کند مرحوم میرزا علی آقای شیرازی، استاد نهجالبلاغه شهید مطهری بود. این داستان را یادگاری داشته باشید؛ تا حالا نگفتم، چون داستان خیلی بکر است. شهید مطهری فرمود: «من با ایشان که آشنا شدم، زندگیام عوض شد.» این مرد الهی حالاتی داشت. نهجالبلاغه را به طرز خاصی هم فهمیده بود. شاید در یکی از آثارشان میگویند: «روز جمعه سحر پاشدم، بعد موقع نماز صبح بود، صدای ضجه میرزا علی آقای شیرازی بلند شد. گفتم: «چی شده؟» ایشان فرمودند که: «سحر خواب ماندم یا دیر بلند شدم!» میدانی چرا؟ «دیشب نشستیم، شب جمعه بود. شب جمعه شعر خواندن کراهت دارد! تازه شعر حافظ خوانده بودهایم!» ایشان گفتند که: «من دو تا بیت خواندم، همین محرومیت آورد از سحر!»» یک همچین روح لطیفی داشت.
آمده بود بالای منبر، میرزا علی آقای شیرازی برای مردم داشت منبر سخنرانی میکرد: «آی خلایق! آی مردم! دیشب خواب دیدم قیامت را!» خودش گریه میکرد، جمعیت هم گریه میکرد. ضجه مردم، بلبشویی بود، غوغایی بود، وانفسایی بود. صحنه قیامت؛ ملت گریه از ماست میکشیدند. در حسابوکتاب، ملت گریه میکرد. [هنگامی که] تعداد [زیادی را] به جهنم میبردند، ملت زجه میزدند. [وقتی به] بهشت [رسیدند]، کمی آرام شدند. مردم داشتند گریه میکردند. فرمود: «مرا بردند به بهشت.» صدای گریهاش رفت بالا. گفت: «مرا بردند به بهشت. اهلالله را جدا کردند، بهشتیها را جدا کردند. من جزو اهلالله نبودم. مرا بردند به بهشت.» [بعد میپرسند:] «رفتی دیگر گریه ندارد که!» این خودش را میشناسد. حقیقتشان [این است که] بهشت برایشان کم است. «من که نیامدم بهشت بروم!»
این کتاب خیلی جذاب است، ولی ما را دچار سوءتفاهم میکند؛ [همین] نعمتهای بهشتی که میگوید: آقا! باغ است و از آن بالا آبشار است و میپری پایین و هرچه اراده بکنی، مرغ را کباب میکنی و هواپیما... هواپیما سوار بودن... [فردی میگوید:] «هواپیما ندارد؟» [خود سخنران ادامه میدهد:] «اینها در دنیا عقده داشتند بندگان خدا، هواپیما میخواستند سوار شوند، نتوانستند. اینجا جبران [میشود]؟ هواپیما سوار شویم؟ تازه آن هواپیمای بهشت هم نیامدیم.» سخت است حرف زدن. همینهاست دیگر! به بهشت هم اکتفا نکن. به قول آقای حسنزاده میفرمود: «در ملکوت هم نمانید.» ما فقط برای خدا آمدهایم؛ فقط برای خدا. همه اینها وسیله و واسطه [است]. دنبال چشم برزخی و طیالارض و این ماجراها، این مسخرهبازیها... طیالارض پیدا کنیم؟ چشم برزخی پیدا کنیم؟ ما اینها نیستیم. اینها سوءتفاهم نسبت به ما خیلی بالاست. هیچچیزی معادل ما نیست مگر قرب خدا؛ مگر قرب خدا. خود خدا! واسطه! [در داستان] از حضرت ابراهیم یک روزی ماجرا را گفتم دیگر: «گفت: من جان به عزرائیل نمیدهم، چون از جبرئیل هم کمک نمیگیرم. اینجوری فقط به خودش میدهم و فقط هم از خودش میگیرم.»
ادامه داستان داشته باشیم. یک ۱۰ دقیقهای بخوان. یک ماجرای خیلی قشنگ اینجا دارد. این «سحرخانم» یک اتفاقی برایش میافتد.
حالا اگر این جلسه برسم، این جلسه میگویم، اگر نه، فردا عرض میکنم خدمتتان. میگوید که: «من برگشتم دوباره بالای بدنم، در آیسییو. ولی دوست نداشتم به جسمم برگردم؛ حتی دلم برای برادرهایم تنگ نشده بود، [با اینکه] خیلی دوستشان داشتم، چون چیزی زیباتر و تسکینبخشتر از مرگ وجود ندارد.» العِز [اشاره به حدیث یا آیه]. لذا در روایت داریم که هیچ لذتی معادل از دنیا رفتن نیست، ولی برای مؤمن، برای کسی که بعد از این زندگی دارد، برای بعد از این ۷۰ سال برنامه دارد. کسی که برای بعد از ۷۰ سال برنامه دارد، شیرینترین لذتش مرگ است. کسی سقف برنامههایش تا ۷۰ سال است، اول [مرگ] مصیبت است. میگوید: «تو بعد از مرگ بینهایت آزادی، آرامی، نگران امروز و فردایت نیستی، هیچ عامل آزاردهندهای وجود ندارد: درد، دلشوره، حسرت، غم.» ولی متأسفانه به بدن برگشتم؛ بازگشت اولش بود. یک مرگ دوم هم دارد که عرض میکنم.
میگوید: «بالا بودم، یکهو دیدم صحنه تاریک شد. دیگر چیزی ندیدم. فقط فهمیدم که داخل جسمم هستم.» تا چند روز در کما بودم. دائم در بیخبری نبودم؛ یک وقتهایی یک چیزهایی از صدای اطراف میشنیدم. بعضی اوقات مثلاً ۲۰ دقیقه همه صداها را میشنیدم، دوباره قطع میشد. دوباره بعد از یک مدتی صدا میشنیدم. و یک پرستاری دیدم به همکارش گفت که: «واقعاً حیف است این دختر بمیرد!» خب، دختر بیستوسهچهار ساله، با آن اوصافی که از ایشان کردند، و این هم اتفاقی... یک دختر ورزشکار سالم، یخچال بیفتد روی او... یکهو بالاخره سخت است دیگر، اگر بخواهد از دنیا برود.
مرگ ایشان، آنقدری که معرفی میکند، آدم مقیدی بوده است. [خودش میگوید:] «معمولی بودم؛ نماز و روزه و اینها را داشتم.» این را هم پس توجه داشته باشید؛ فکر نکنید دیگر حالا هرکی رفته، هنوز اتفاق [خاصی برایش] نیفتاده است.
یک ماجرای دیگر هم بگویم برایتان، یادم میرود. این نکته، نکته خیلی مهمی است. ببینید، اینهایی که در کما میروند، یک مدتی آزادند از [بدن]؛ البته بعضیها توجه هم دارند، بعضی [ها هم] توجه [ندارند]. این فرق میکند با حالت از دنیا رفتن. وقتی از دنیا میرود، همه نسبت با بدن قطع میشود، یک حسابوکتابی دارد که آن ماجرایش فرق [دارد].
حضرت امام (رضوانالله علیه). آیتالله بهجت فرمودند که: «سیزدهم خرداد، قبل از اینکه ایشان از دنیا برود، روح [ایشان] (از معدود ماجراهایی که ایشان گفته)، روح آقای خمینی سیزدهم خرداد با من خداحافظی کرد.»
عرض کردم: خود آقای بهجت رفتند با بعضی از شاگردانشان خداحافظی کردند. برخی به خود بنده گفتند: «ما مکه بودیم، در طواف بودیم، آقای بهجت آمد و با ما خداحافظی کرد. آمدیم در هتل، هتل بودیم، خداحافظی کرد. آمدیم پایین، جلسهٔ بعثه داشتیم، گفتم: «آقای بهجت از دنیا [رفتهاند].»» اینها بین بزرگان بوده است.
یا مرحوم آیتالله پهلوانی تهرانی، یکی از بزرگان برای خود بنده میفرمود که: «من مازندران بودم. ایشان رفت از همهٔ شاگردهایش قبل از رحلتش خداحافظی [کرد]. اوایل ماه شوال از دنیا رفت. ماه رمضان اذانش [که تمام شد]، رفت خانهٔ تکتک شاگردانش؛ هفده، هیجده [نفر].»
«من باخبر شدم، خیلی ناراحت شدم. گفتم: «آقا! ما آمدیم تبلیغ مازندران، شما پیش همهٔ شاگردها رفتی؟» در دلم گفتم: «پیش ما نیامدی!» وقتی خبر رحلت ایشان [را شنیدم که] از دنیا رفته بود، دیدم از روبهرو وارد شد، مرا بغل کرد. بعد گفت: «راحت شدی؟» گفتم: «آره.» گفت: «من...» بله، بله، اختیاری. یک موت اختیاری داریم، یک موت انحرافی داریم. حالا وارد بحثش نمیخواهم بشوم؛ بحث متن انحرافی و اجل آخریه که میرود.
حالا این نکتهای که هست این است که اینها [کسانی که] انحرافی نرسیدهاند، مثلاً اجلشان را نوشتهاند ۹۵ سال، تا قبل از آن ۹۵ سال هر وقت اراده کنند، میروند برزخ و برمیگردند. و نکته سختی که بعدش دارد که حالا میترسم شبهه برایتان بشود، اینها بعد از ۹۵ سال هم هر وقت اراده کنند، برمیگردند به دنیا. حالا بخشی از رجعت هم همین است.
مرحوم قاضی به برخی از شاگردانشان فرموده بودند که: «این دستور بین من و شما امانت است؛ هر وقت کارم داشتید این را بگویید، من با همین بدن میآیم.»
از اینکه حالا کسی که اِشراف دارد، ماده در اختیار روح [اوست]. علمای از دنیا رفته [هستند] که جسد [شان] سالم میماند. شیخ صدوق را بعد از هزار سال، جسد ایشان را... قبرشان آب افتاده بود توی ابنبابویهٔ تهران که پدرِ پدربزرگ ما کنار ایشان [دفن است] عرض کنم که مزار ایشان را شکافته بودند برای اینکه درست بکنند، میگویند جسدش طوری سالم بود، پوست طوری سرخ بود، انگار محاسن [ش را] همان روز کوتاه کرده بود. انگار محاسن [ش را] همین الان کوتاه کرده [است]. ناخنهایشان تازگی گرفتن دیده میشد. یکی [میگوید]: نگرفته! دو دسته روایت داریم: یک دسته گفته پنجشنبه ناخن بگیر، یک دسته گفته جمعه. ایشان یک دست و پنجشنبه عمل [کرده]. پنجشنبه باید دنیا رفته بوده [است]؛ سر انگشتها تازگی دارد. بعد از هزار سال! روح قوی، روح قوی، جسد را نگه میدارد. و این تعلق مادیاش از بین رفته، آن تعلق معنوی هنوز هست. دقت میفرمایید؟
یک نکته: امام آمدند پیش من قبل از اینکه از دنیا بروند برای خداحافظی. من ایشان را دیدم و دیدم خیلی خوشحال است. امر خود را «ناجح» میدانست. آقای خمینی امر خود را «ناجح» بابت اینکه به تکلیفش عمل کرده بود، خوشحال [میدانست].
حاج احمد آقای خمینی یک داستانی تعریف کردند که دو سه سال بعد از رحلت امام، ایشان خواب امام را میبیند. ظاهراً دو بار همین خواب را میبیند که دفعه دوم که خواب میبیند، سکته میکند. و حاج احمد آقا بعد از این ماجرا، شخصیت روحیاش عوض شد. این را که نگفتم اینجا برایتان؟ گفته بودم؟ دفعه دوم که خواب میبیند، از امام میپرسد که: «آقا، آنور چه خبر؟» حالا امامی که اول رفته بوده، با آقای بهجت خداحافظی کرده بوده، امر خود را ناجح میدانسته، این دفعه، این سری که میآید با حاج احمد مثلاً گفتگو داشته باشد، حاج احمد آقا گفته بودند: «احمد، خیلی اینور کار سخت است. من که به سختی عبور کردم! تو فکر خودت باش! من هر دستی که در بالکن جماران تکان دادم، از من حساب کشیدند؛ که این را برای چه تکان دادی؟»
بعد از این، [حاج احمد آقا] سکته کردند و حالاتش عوض شد. جمع میکند میرود قم، یکی از روستاهای اطراف قم؛ آنجا از جماران و فضای سیاسی اینها جدا میشود و بعد از مدتی هم به اطرافیان میگوید: «من خیلی نیستم. فلان تاریخ از دنیا میروم.» و همینطور هم از دنیا میرود.
حاج احمد آقای خمینی [که وضعیتش] جمع کرد [و رفت]، آن ماجرای اولی که هنوز [روحش از بدن] قطع کامل نکرده، خیلی بانشاط [بود]؛ مثل این [خانم] بنده سرحال، اصلاً دوست ندارد برگردد به جسم. ولی آن وقتی که کنده میشود، پرونده تمام میشود؛ حسابوکتاب...
این را هم به شما بگویم: دو دسته را حسابوکتاب دقیق [میکنند]؛ یکی مؤمنین در اعلاترین درجه، یکی هم کافرین در اَذَلّترین درجه. چرا؟ این دیگر حرف سنگینی است؛ به خاطر اینکه اینها [کافران] برزخ، جنات یا جهنمی که خلوت [دارد]، آن جهنم قیامتی [است]. لذا اینها در قیامت دیده نمیشوند؛ مثل صدام و فلان و اینها. مفصل است بحث معاد؛ خیلی بحث سنگینی است. نمیخواهم واردش بشوم؛ نمیشود جمعش کرد.
مرحوم علامه اسوار که درس میدادند در قم، به بحث معاد که رسیدند، رد شدند. شاگردان خاصشان بودند، گفتند: «آقا چرا درس نمیدهی؟» فرمودند که: «رزق حوزه و علما نشده است بحث معاد.» خیلی [مهم است]. غرض اینکه اینها از همینجا میروند، وارد میشوند در آن بهشت نهایی مؤمنین درجهیک و کفار درجهیک. آنجا دیگر فرق میکند. هیچکدام از این سه نفری که در این کتاب داستانشان آمده، به آن ماجرای حسابوکتاب نرسیدهاند که اصطلاحاً میگویند: «شب اول قبر.»
شب اول قبر هم توضیحات دارد که شب واقعاً [شب است] یا نه. آن نماز وحشت چیست؟ اینجوری باید بخوانی. وحشت... وحشت واژه عربی به معنای تنهایی، ضد انس است. «اُنسیاش» وقتی که کسی از حالت انس درآمده، میشود وحشت، تنهایی. نماز وحشت کمککارش میشود. حالا این حسابوکتابش چه شکلی است و شب اول قبر آن دو ملک میآیند، چه میپرسند؟ اصلاً سؤال از چه صنفی است و اینها؟ یک بحث مفصلی است که فعلاً نمیخواهم وارد آنجا [بشوم].
حال آدم کاملاً متفاوت است با آن اولی که شاداب بوده، بانشاط. حالا خلاصه، ایشان میگوید که: «من برگشتم...» (یکی دو دقیقه تمامش کنم). «صدا را میشنیدم. اینها اطرافم میگفتند که: «واقعاً حیف است که این دختر بمیرد! به خدا حاضرم هر عضوی از بدنم که لازم باشد به او هدیه بدهم، فقط بماند، زنده بماند.»» و حرفهای دیگری که دکترها میزدند و میشنیدم. حرفهایی که در مورد من بود، بلندتر میشنیدم. این هم [میگوید]: «هر حرفی که زده میشد، میشنیدم. حرفهایی که ربط به من داشت، بلندتر و دقیقتر میشنیدم.»
داداش بزرگم آمد، اشک ریخت روی پیشانیام؛ احساسش کردم. بعد شنیدم دکتر به او گفت: «من دیگر قادر نیستم. معجزه از خدا بخواهیم که شفا بدهد. شما مجبورید قوی باشید، تحمل کنید. اگر اینطور پیش بروید، منفجر میشوید.» برادرم گفت: «نمیتوانم ببینم خواهرم در این حال [است].»
چهار روز در کما بودم. درد خیلی شدیدی داشتم. بعد از چهار روز به هوش آمدم. چشمم را باز کردم. پرستار گفت: «خدا را شکر، برگشت!» یکی دیگر ازم پرسید: «درد داری؟» چشمهایم باز بود، ولی نمیدیدمش. گفتم: «شما را نمیبینم.» گفت: «چرا؟» بعد به من گفت که: «مهم نیست چند روز کما بودی؛ حتماً به خاطر کماست.» زنگ زدند، برادرم آمد و اینها. ولی هیچکس را نمیدیدم. بعد فهمیدم که کامل کور شدم. نه تنها کور شدم، نیمه راست بدن من فلج شده بود. در بیمارستان کلی آزمایش روی من انجام دادند. معروفترین فوقتخصص چشم، معاینهام کرد. ماهرترین متخصص مغز هم آمد؛ فایده نداشت. [من] فلجی بودم که بیناییاش را برای همیشه از دست داده بود. ولی ناراحت نبودم؛ برای اینکه مطمئن بودم خیلی نمیمانم. چون لگنم شکسته بود، بخشی از روده و طحال و کبدم ریخته بودند. نیمه راستم فلج بود. وزنم به شدت پایین آمده بود. داشتم محو میشدم. از من فقط یک اسم مانده بود. یک درصد احتمال نمیدادم که زنده بمانم و احساس میکردم که این کوری آخرین مرحله زندگیام است. این خود این حس، این هم خیلی چیز مهمی است. هم پدر از دست داده در جوانی، هم مادر، هم سلامتی. ببین چقدر روحیه بانشاطی دارد! اینهاست که مورد عنایت قرار میگیرد.
چند صفحه جلوتر میگوید: «یکی از اهلبیت آمد و مرا گرفت، برد. عالم بالا را بهم نشان داد و به من سلامتی داد و بهم علم داد.» فردا برایتان میخوانم که اسم نمیآورد کدام معصوم بوده است، ولی امیرالمؤمنین [میگوید]: «روی تخت دراز کشیده بودم. هیچ پرستاری در اتاق نبود. تلویزیون...» (بخوانم؟ فردا وارد آن اصل [داستان] شوم؟) «...داخل راهرو تلویزیون روشن بود. پرستارها به خاطر من کمی صدایش را زیاد کرده بودند. داشتند اخبار گوش میدادند. یکهو دیدم صدای گوینده قطع [شد]. دنیا در سکوت فرو رفت.»
باز دیدم بالا هستم، نزدیک سقف آیسییو. ولی این بار راحتتر. مردم را سریعتر [میدیدم]. مثل قبل نبود که گردن بیفتد. همهچیز را میدیدم. متوجه شدم که برای راحتی مریضها بیشتر چراغها را خاموش کردهاند. و دیدم که دستگاه کنار تختم روشن [است]. همه بیمارستان را میدیدم، اما این بار هیچ صدایی نمیشنیدم. حرکت لبهای پرستاران را میدیدم، ولی صدایشان را نمیشنیدم و میدانستم هم چهمیگویند، ولی صدا را نمیشنیدم. (توضیح بدهم: میفهمیدم چهمیگویند، ولی صدا نمیشنیدم.)
بعد از حدود ۵ دقیقه از آن بالا دیدم یکی از پرستارها در راهرو سرش را چرخاند، دهانش را باز کرد، بلند گفت (یعنی فهمیدم که دارد میگوید): «میخواهی کانال عوض کنم؟» جوابی نشنید. تو دلش گفت: «چرا جواب نمیدهد؟ بروم ببینم خوابش برده.» آمد [کنار] بدنم. آمد، سرش را به صورتم نزدیک کرد. دوباره لبهایش تکان خورد. [گفت:] «خواب؟» دستم را گرفت، صورتم را تکان داد. هول شدم. حس کردم که دارد داد میزند: «بچهها بیاین! دوباره سکته کرده!» پرستارها دوباره ریختند در اتاق. یک لحظه بعد دکترشان، دکتر [را] خبر کرد. یک دقیقه طول کشید تا دکتر آمد. تشخیص داد باز دچار سکته مغزی شدهام. کارش را شروع کرد.
این بار نسبت [به] دفعه قبل، مدت زمان بیشتری در آن بالا بودم. دکتر مشغول کار بود. همه داشتند مانیتور [را] نگاه میکردند. همان لحظه متوجه شدم که دیگر مشکل شنوایی ندارم. حالا خوب میتوانم [بشنوم]. دکتر شنیدم که گفت: «دچار ایست قلبی شد! عجله کنید!» ثانیههای بعدی جملات دیگری شنیدم: «نبض ندارد! جریان خونش قطع شده! عملیات احیا را شروع کنید! به چی نگاه میکنی خانم؟ زود باش! این توُبِش کن! اکسیژن! ماساژ قلبی! یک میلیگرم آدرنالین! ماساژ قلبی! یک میلیگرم آتروپین! مانیتور را خوب بررسی کن! مطمئن شو که اتصالات دستگاه برقرار است! یک میلیگرم دیگر آدرنالین! قلب به کار نمیافتد!»
مطمئن بودم کارم تمام است. اینجایش قشنگ است. کمی حس بهش دست داد. دعا میکردم که خداوند مرا ببخشد؛ به خاطر آنچه کرده بودم و آنچه نکرده بودم. کمی حسی که بهتان گفتم اینجا بهش دست داد. وقتی حس تعلق کامل میآید، یکدور آدم با اعمال که مواجه میشود، حس متضاد کامل دست میدهد. یکی اینکه هرکی از دنیا میرود، خوشحال میشود که چقدر خوب شد آمدم. دو: [آنهایی که] خوبها میگویند: «چقدر خوب شد آمدم.» بدها میگویند: «چقدر خوب شد آمدم که کمتر بار گناه [داشتم].» کمتر است نسبت به [گناهکاران بزرگ].
هر دو [دسته] با هم دوست دارند دوباره برگردند؛ حس متضاد. [خوبها] دوست دارند برگردند، [بدها] دوست دارم برگردم بروم یک کاری کنم. خوب است. قرآن دارد آیات... بله، آنهایی که میانه [هستند] که درصدشان زیاد است، آنها هم دوست دارند برگردند که کاری انجام بدهند. آنهایی که دیگر وضعشان معلوم است و میدانند که باز در مجموع اوضاعشان خوب است، آنها بابت اینکه آمدند خوشحال [هستند]. البته باز بدشان نمیآید برگردند با وضع بهتر بیایند، ولی بابت اینکه آمدند خوشحال [هستند].
خلاصه میگوید که: «یک لحظه احساس کردم که به جسمم برگشتم.» فقط این نحوه برگشت را بگویم. ما میخواستیم ۱۲:۲۰ تمام کنیم، ببخشید، عذر میخواهم، دیگر خیلی مهم است. میگوید که: «یک لحظه احساس کردم که میلیونها تن وزن پیدا کردم.» همان لحظه برگشتم به جسمم. کمکم کشیده شدم. هرچه جلوتر میرفتم، به سمت بدنم کشیده شدم. رشتههای نقرهایرنگ کوتاهتر میشد. بالاخره احساس کردم روی انگشتهای پایم قرار گرفتم.
خروج از بدن از شست پا شروع میشود و میآید. ورود به بدن دوباره از شست پا شروع [میشود]. اولین جایی که حالا بگویم مثلاً انشاءالله میبینی چی بگویم... اولین جایی که آدم موقع مرگ میبیند که انشاءالله میبینم... اول احساس میکنی پایش دارد سبک میشود. اثر انگشت، اثر شست شروع میشود. جانت به لب برسد، به [گردن] تا آن لحظه آرامآرام بدن سبک میشود تا به گردن میرسد. به گردن که میرسد، دو تا [راه] شد [جدایی]. از شست پا شروع میشود.
میگوید که: «شست پایم محکم به هم چسبیده بود. همان انگشتهای شست شروع به وارد شدن [به بدنم] کردند. فوراً فهمیدم که انگشتم از انرژی گرمی پر شد. من در پاهایم لایهبهلایه جلو میرفتم.» خیلی قشنگ دارد ترسیم میکند. «به تدریج به زانوها و کشاله رانهایم رسیدم.» برای اینکه بفهمید، [مثل] مجسمه شیشهای توخالی تصور برایتان ایجاد کنم؛ یک مجسمه شیشهای توخالی که بخار انرژیبخشی را از پایین بهش بدمند. «این بخار قطعات بدنم را پر میکرد و جلو میرفت. همزمان اعضایم یکییکی جان میگرفتند. من آنقدر در تنم جلو رفتم تا سرانجام به آخرین نقطه جمجمهام رسیدم. آن لحظه صدای شاد دکتر را شنیدم که گفت: «خطر رفع شد! قلبش دوباره به کار افتاد.»»
به مغز که برگشت، قلب کار افتاد. اینها خیلی تویش نکته است. تا چند دقیقه بعد هنوز صدای اطرافم را میشنیدم. یکی بهش گفت: «خدا بهش رحم کند. هم سکته مغزی کرد، هم ایست قلبی. به بخش قلب زنگ بزنید. خانم دکتر رحیمی را بگویید که فوراً بیاید.» و بعد صداها قطع شد. دوباره رفتم در کما. سه روز در کما بودم و دکترها به این نتیجه رسیدند که من مرگ مغزی کردم و باید اعضای بدنم را هدیه بدهند و اهدا کنند و همه قطع امید کردند تا اینکه آن عنایت بهش شد که یکی از اهلبیت را میبیند که انشاءالله فردا برایتان عرض میکنم.
اتفاقی میافتد و کامل سالم میشود. برمیگردد با یک اتفاقات خیلی جدید.
و خدا در فرج امام عصر تعجیل بفرماید. قلب نازنینش از ما راضی بفرماید. و صلیالله علی سیدنا محمد و [آله الطاهرین].
جلسات مرتبط

جلسه هفتاد
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفتاد و یک
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفتاد و دو
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفتاد و سه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفتاد و چهار
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفتاد و شش
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفتاد و هفت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفتاد و هشت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفتاد و نه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشتاد
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه دو
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه سه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه چهار
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه پنج
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه شش
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه نه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه ده
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه یازده
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت