تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفتاد و چهار

00:25:53
121

برخی نکات مطرح شده در این جلسه

متن جلسه

‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
ماجرای این خانم را داشتیم با هم می‌خواندیم. عزیزانی هم که از بحث جا ماندند یا جلسه قبل نبودند یا این جلسه نمی‌خواهند باشند، جلسات بعد ممکن است نباشند، خلاصه ممکن است سیر بحث را از دست بدهند. آدرس پیام‌رسان‌هایی که فایل جلسات آنجا بارگذاری می‌شود را دوستان در برد زده‌اند؛ می‌توانند عزیزان اگر خواستند آنجا مراجعه بفرمایند. البته آن پیام‌رسان ایرانی‌اش، آنجا زودتر پیام و فایل‌ها را بارگذاری می‌کند و راحت‌تر در دسترس است نسبت به آن غیر ایرانی.
خب، ایشان می‌گوید که: «من از جسم جدا شده بودم و حس خیلی خوبی داشتم. نه‌تنها وجود داشتم، بلکه در مقایسه با نیمه مادی خودم کامل‌تر بودم، تواناتر بودم، هوشیارتر بودم، آزادتر بودم، شگفت‌انگیزتر بودم.»
خب، هرچه انسان از عالم ماده فاصله بگیرد، از محدودیت فاصله می‌گیرد. همه لذت‌هایی که اینجا هست، در سطح بالاترش در عوالم بعدی هست، با این تفاوت که محدودیت‌ها را ندارد. اینجا خوردن سوءهاضمه می‌آورد؛ [برای] دفع [آن،] معده گنجایش باید داشته باشی؛ عرق‌ریختن می‌خواهد، زحمت دارد، سوخت‌وسوز دارد. در عالم مثال بالاتر، همین خوردن هست، لذتش هزاران برابر است که اصلاً قابل قیاس نیست؛ مثل لذت بردن از عکس پرتقال و خود پرتقال. پرتقال تازه‌ای که شبنم‌زده باشد، بوی آن، عطرش پیچیده باشد، این کجا و عکس پرتقال یا این پرتقال‌های مصنوعی که در دستشویی می‌گذارند، این کجا! تازه، همین مثال من هم مثال درستی نیستا! همین‌قدر هم قابل قیاس نیست. تفاوت هیچ و همه‌اش همین‌قدر هم نیست. لذت اینجا کجا، لذت آنجا کجاست؟ درد اینجا کجا، درد آنجا کجاست؟
درد اینجا محدودیت دارد؛ قرص می‌خوری، برطرف می‌شوی؛ بیهوش می‌شوی؛ از دنیا می‌روی. بالاخره یک وقفه‌ای دارد و تازه همه ابعادش را هم انسان خیلی وقت‌ها درک نمی‌کند. متناسب با فهمش است که آدم، مخصوصاً اگر درد، درد عقلی باشد؛ مثلاً به کسی بی‌حرمتی کردن، بر فرض می‌گویم، این به میزان درکش می‌فهمد بی‌حرمتی را. برای همین بچه یک مقداری درک دارد، بزرگ‌تر یک مقدار دیگری درک دارد. حالا این وقتی می‌آید در عوالم بالاتر، محدودیت‌هایش از بین می‌رود. سطح درد اصلاً قابل قیاس نیست.
اگر بخواهیم قیاس کنیم لذت و درد مادی و فرامادی را، تشبیهاتی دارد؛ مثلاً سنگ کلیه. کدام عزیزان اینجا درد سنگ کلیه را تجربه کرده‌اند؟ داریم کسی را؟ آقا، تجربه نداریم. قاعدتاً درد زایمان هم اینجا نمی‌توانم مثال بزنم، بگویم یکی تجربه کرده. می‌گویند که دوز درد سنگ کلیه دو درجه از درد زایمان کمتر است. آقا! درد شدید بود. خیلی! دو درجه گفتند از درد زایمان دردش کمتر است. برای آقایان دیگر بالاترین دردی که می‌توان تحمل کرد، همان درد تقریباً سنگ کلیه است. بله، سنگ مثانه بدتر است. تجربه کردی؟ حالا شما، دردی که ایشان می‌گوید، از سنگ مثانه و سنگ کلیه و ما فقط تشخیص می‌دهیم. الان بنده فقط [می‌دانم] که آقا مثانه با کلیه فرق می‌کند، دردش هم احتمالاً [متفاوت است]. مثلاً حالا سنگ کلیه هم به این معنا نمی‌توانم داشته باشم. مثلاً سوزشی دارد، همین‌قدر می‌فهمم سخت است، درد دارد، اذیت می‌شود آدم. این درک بنده است از این درد. آنی که درد را چشیده و کشیده، می‌فهمد درد چیست. تازه آن هم یک مقداری. همین بزرگواری که الان خود ایشان همین الان برایش بالفعل نیست آن درد، خاطره‌ای ازش هست. درست است ریلکس و راحت نشسته، ولی درد در عوالم بالاتر اصلاً تمام نمی‌شود. دردها با هم جمع می‌شوند، لذت‌ها با هم جمع می‌شوند.
اینجا نمی‌شود ۱۰ تا لذت همزمان برد. مثلاً شما این عصاره‌هایی که کمپوت و آبمیوه و این‌ها درست می‌کنند، دو تا، سه تا، پنج تا میوه را قاطی می‌کنند، یک چیز بی‌خودی از تویش درمی‌آید. کوفتِ زهرمار آدم می‌شود. همه را هم خراب می‌کند. از سیب و موز و توت‌فرنگی و میوه‌های استوایی، مثلاً همه را با هم قاطی کردی، یک چیز جدید شده. آدم نمی‌فهمد اصلاً این چیست! یعنی دو تا، سه تا [لذت را نمی‌توان با هم جمع کرد]؛ چون عالم ماده، عالم مزاحمت است. دقت کنید، نکته خیلی مهمی است. عالم ماده، عالم مزاحمت است. هرچه با هرچه می‌خواهد جمع بشود، ترکیب می‌شود. ماده این‌جوری است؛ همه با هم ترکیب می‌شود. یعنی دو تا چیز که با هم بیاید، یک سومی تولید می‌کند. درست شد؟ عالم معنا و عالم فرامادی این شکلی نیست. دو تا چیز با هم جمع می‌شود، در عین حالی که دو تا است، هر کدامش هست و هزار تا دیگر هم کنارش می‌آید و هزار تا هم هزار تا و همه را هم با هم لذت می‌برد. فهمیدنی نیست واقعاً.
حالا ایشان می‌گوید که: «من یک همچین حسی داشتم.» تازه عرض کردم، ایشان حس مرگ واقعی را نداشته، یعنی از دنیا نرفته واقعاً. توی آن دالان رفتن از دنیا بوده. «در ماهیت جدیدم متعالی‌تر از قبل بودم.» می‌خواهم یک کمی تندتر بخوانم، پیش برویم. نکات قشنگی اینجا دارد.
می‌گوید: «حس شنوایی، بویایی و بینایی‌ام بسیار قوی‌تر شده بود.» [سخنران می‌پرسد:] بویایی؟! بویایی که دیگر نباید کار بکند! آن که از دنیا رفتم، بویایی احساس می‌کند بوی چی؟ [پاسخ می‌دهد:] بوهای دیگری دارد که موقع مرگ یک نسیمی وزیده می‌شود، [حسی] دارد که اصلاً مرگ برای مؤمن مثل بو کردن گل است.
حالا در یکی از این ماجراها، داستان قبض روح یک کسی را نقل می‌کند که می‌گوید: «من عزرائیل را ندیدم.» [در ماجرای] حضرت عزرائیل، یکی‌شان در بیمارستان قبض روح یکی را می‌بیند که آنجا نقل قول [می‌کند؛] یعنی می‌گوید که: «من عزرائیل را به چه شکلی دیدم و [جان مرا] برد.» یک چیز دیوانه‌کننده و مست‌کننده! روایت مختلف، بعضی‌اش دارد که مثل بو کردن گل می‌ماند. بعضی‌اش دارد که مثل یک نسیم است. بهش می‌گویند «نسیم منص». می‌آید، کلاً یادت می‌رود چی بودی و کجا بودی و چی داشتی و همه را یادت می‌رود. می‌روی گلی را بو می‌کنی، خالی می‌شوی. آنجا شامه آدم چند هزار، چند میلیون برابر می‌شود. لذت بویایی چندین برابر می‌شود.
می‌گوید: «مخصوصاً بینایی من خیلی قوی‌تر شده بود. می‌توانستم بالاتر از ICU را هم ببینم. از همان جایی که بودم تمام بیمارستان را می‌دیدم؛ همه اتاق‌ها را، راهروها را، بخش‌ها را، همه کسانی که داخل ساختمان بیمارستان یا در محوطه بیرونی بودند. مثل نگاه کردن به ماکت یک ساختمان بزرگ، اما بدون سقف. انگار سقف همه بیمارستان برای من برداشته بودند؛ سقف اتاق‌ها، راهروها، بخش‌ها.»
بعد می‌گوید: «من اسم همه کسانی که در بیمارستان بودند را می‌دانستم بدون اینکه این‌ها را از قبل بشناسم. توجه بهشان می‌کردم؛ همه هویتشان برایم معلوم می‌شد.» که الان یکی‌شان را می‌گویم که این‌ها همه رفتند تطبیق داده‌اند. این بخش اولش را، همه این‌هایی که این خانم گفته، رفتند پرسیدند و تطبیق دادند. خیلی مهم است.
«یک سری رشته‌های نقره‌ای به من وصل بود؛ رشته‌های بسیار ظریف از جمجمه کالبدم تا جایی که وجود اسیری‌ام بود که گفتم بدن مثالی. بعد آن‌ها می‌توانستند تا بی‌نهایت امتداد داشته باشند. می‌گویم نمی‌توانم توصیف کنم. فقط چیزی که می‌توانم بگویم تا بفهمی این است که شبیه تارها یا الیافی نقره‌ای‌رنگ، و بر تارهایی از موج و نور. تا حدی مثل تار عنکبوت که در آفتاب و بعد از باران برق بزند، اما برخلاف تار عنکبوت خیلی محکم بودند. بعداً فهمیدم که جسم مادی و وجود اسیری یا بدن مثالی توسط این رشته‌ها به هم متصل‌اند.»
هنوز تعلقش به بدن بود و [اکنون] در مورد تعلق به بدن صحبت می‌کنم. به اصل داستان برگردیم. همه این ماجراها مربوط به تعلق به [چیزهایی غیر از] بدن است. همین الان شما همین الان اگر از بدنت تعلقت را بتوانی کم کنی، ضعیف کنی، درجات خیلی پایین برسانی، برزخ که هیچ، بعد از برزخ کلاً «لو تعلمون علم الیقین لترونّ الجحیم». کدام سوره؟ سوره تکاثر. اگر علم الیقین داشته باشید، همین الان جهنم و اهلش را می‌بینید، نه برزخ. بعد از برزخ بالاتر، یقین اگر باشد – که یقین هم انقطاع از همین تعلقات مادی است – یک مرتبه‌اش، از این‌ها اگر آدم رد بشود، همه را می‌بیند. چشم برزخی یک چیز عجیب و غریبی نیست. البته نمی‌خواهیم بگوییم: «آقا، برویم همه [چشم برزخی] داشته باشیم.» داشتنش فضیلتی هم نیست؛ نه فضیلت عجیب‌وغریب [بلکه] طبیعی است.
دقت بکنید، نکته بسیار مهمی [است که] من باید دوباره تذکر بدهم. ما اینجا ننشستیم بحث‌های معاد را داشته باشیم، با هم [درباره] عالم غیب و چشم برزخی این‌ها را نمی‌خواهیم بحث کنیم. ما داریم در مورد ساختار و هندسه عالم با هم بحث می‌کنیم. می‌گویم: «بالا [یا هدف] بحثمان این است: بالاتر از اینجایی که هستیم یک نظامی است، یک عالمی است، یک قواعدی دارد. ما یک زندگی داریم؛ همین الان در بالاتر از این [دنیا] بعضی‌ها هستند که به آن زندگی هم اشراف دارند و می‌بینند.» بحث ما این است؛ نمی‌خواهم در مورد معاد و مرگ و این حرف‌ها صحبت کنم.
بعد می‌گوید که: «موقع مرگ که می‌شود، مرگ اصلی و مرگ کامل، این رشته‌های نقره‌ای قطع می‌شوند. تا وقتی که این رشته‌ها قطع نشوند، بدن مثالی می‌تواند برگردد.»
بعد می‌گوید که: «من آنجا کل زمانی که بودم چند ثانیه بود به وقت زمین؛ خیلی وقت کوتاهی را گذراندم.»
بعد یادتان هست؟ دیروز زن‌عمویش پرستار بود در این بیمارستان. خاطرتان هست دیگر؟ «متوجه زن‌عمویم شدم؛ دیدم که در حالت شوک کنار جسمم ایستاده است. یک پرستار بلندقد سریع آمد سمت تختم. یک نگاه به دستگاه انداخت، به طرف راهرو دوید. می‌خواست جریان را به دکتر فیاض اطلاع دهد.»
«دکتر فیاض در راهرو بود، داشت با دو پرستار صحبت می‌کرد. من کاملاً حرف‌هایشان را می‌شنیدم. وضعیت یکی از مریض‌ها را داشتند برایشان شرح می‌دادند؛ مریض تخت شماره ۳. با همه جزئیات یادش است.» رفتم تطبیق دادند.
«بین صحبت‌هایش بود که پرستار بلندقد صدایش کرد: «دکتر، سحر از دنیا رفت!» دکتر فیاض با شتاب به ICU دوید، خودش را به جسمم رساند. چند پرستار دور دکتر جمع شدند. آقای فیاض سرشان فریاد کشید: «اینجا را خلوت کنید!» پرستارها خودشان را کنار کشیدند. زن‌عمویم همان‌طور مبهوت ایستاده بود. فیاض به او گفت: «چرا نمی‌روی کنار؟» یکی از پرستارها آهسته به دکتر گفت: «این زن‌عموی سحر است؛ بهت‌زده شده.» دکتر روی جسمم خم شد، سعی کرد اقدامات لازم را انجام دهد. زن‌عمو مزاحم کارش بود. دکتر به او توپید: «از اینجا برو! جلو دست و پایم نباش!» زن‌عمویم تکان نخورد. آقای فیاض رفت جلو، مقابلش ایستاد، دو تا سیلی به او زد. قصدش این بود که از حالت شوک درش بیاورد. زن‌عمو وقتی دو سیلی را خورد، کمی خودش را کنار کشید. پرستاری بود که چشم‌های غمگینی داشت، جلو دوید، زیر بغلش را گرفت، از ICU بیرونش برد.»
[سخنران می‌پرسد:] پرستارها را می‌شناختی؟ اینجا خیلی جالب است. می‌گوید: «تا وقتی که بمیرم نه، ولی آن لحظه وقتی به او توجه کردم، دیدم خانم فلانی، ۳۲ ساله، اصالتاً کرمانی، دو تا بچه دارد؛ یک دختر دارد، یک پسر دارد.» [سخنران می‌گوید:] «بیشتر هم اگر بخواهی می‌گویم.» [خانم می‌گوید:] «بگو.» [سخنران می‌گوید:] «می‌گوید: «دخترش ۸ سال دارد، بیماری آسم دارد. پسرش ۴ سال دارد.»» همه این‌ها را رفتند تطبیق دادند.
این پرستار روز سختی را شروع کرده بود و ساعت ۶ صبح به طور اتفاقی متوجه شده بود شوهرش یک زن دیگر دارد.
بعد می‌گوید که: «زن‌عمو را از اتاق بردند بیرون.» دکتر فیاض به یکی از پرستارها گفت. تازه من به شما بگویم (بین پرانتز باید گفت): این بنده خدا این مقدار را فهمید؛ اگر سطح معنویش بالاتر بود، تا عالم ذر طرف را کشف می‌کرد. آقای بهجت به یکی گفته بودند: «از ازل تا ابدت را می‌خواهی بهت بگویم؟» یکی از علما، مرحوم شیخ جواد کربلایی، [گفته بود:] «از ازل تا ابدت را اگر خواستی بهت [می‌گویم].»
وقتی زن‌عمو از اتاق بیرون رفت، دکتر فیاض به یکی از پرستارها گفت: «این دختر سکته مغزی کرده، سریع بخش مغز را بگیر، به دکتر رضایی بگو خودش را اینجا برساند.» پرستار گفت: «فکر نمی‌کنم امروز دکتر رضایی بیمارستان باشد.» فیاض بی‌حوصله گفت: «هست.»
ازش می‌پرسند که در آن فاصله‌ای که بودی، یک و نیم متر فاصله داشتی، جابه‌جا نشدی؟ می‌گوید: «نه، جای قبلی‌ام بودم. خیلی کنجکاو بودم ببینم عاقبتم چی می‌شود. زیاد می‌آمدند اطراف جسمم؛ به خاطر نگرانی محبت‌آمیزشان حس خوبی داشتم، ولی نمی‌خواستم به دنیا برگردم، ولی محبت‌هایی که می‌دیدم خوشحالم می‌کرد.»
این را هم دقت کنید: کنار قبر اموات رفتن از این سنخ است. البته خیلی دوزش متفاوت است که وقتی کنار قبر می‌روید، از محبتی که و توجهی که به میت کردید، خوشحال می‌شود. هیچ نسبتی هم با این بدن ندارد؛ همین حسی که این خانم دارد. خوشحال می‌شود [که] به این بدن [توجه می‌کنند]؛ یعنی انگار به من دارند محبت می‌کنند؛ منی که در واقع اینجا اصلاً نیستم و قصدم ندارم برگردم. خیلی قشنگ مسائل را توضیح می‌دهد. حالا جزئیاتش را باید بیشتر صحبت کرد که من وارد آن بحث نمی‌خواهم بشوم؛ چون بعد از مرگ اتفاقات دیگری می‌افتد و رابطه جسم و روح یک جنس دیگری می‌شود، خصوصاً وقتی در قبر بگذارند و بعد از ۴۰ روز که کلاً دیگر انقطاع حاصل می‌شود. ۴۰ روز، ۴ ماه و همین‌طور می‌رود تا یک سال. هی به مرور تعلق او کلاً دیگر از بین می‌رود. البته در مورد مؤمنین [است]؛ در مورد بقیه نه. حالا در موردش ان‌شاءالله بعداً صحبت [خواهیم کرد].
زن‌عمو آمد، رفت. یک چند دقیقه روی تخت اتاق کناری دراز کشید، دوباره به ICU برگشت. کمی آنجا هم بود. بعد فکر کرد بهتر است موضوع سکته مرا به عمویم خبر دهد. در واقع اول تصمیم گرفت به برادر بزرگم اطلاع دهد، ولی نهایتاً ترجیح داد به عمو بگوید. بالاخره بیرون رفت تا به عمو زنگ بزند.
بعد می‌گوید که: «به کسی هم گفت که می‌خواهد به محمود زنگ بزند؟» می‌گوید: «نه، در ذهنش که آمد من فهمیدم. در ذهنش که آمد...» بعد این خانم بعد از آن حالت، همین الان این‌جوری است که هر کس در ذهنش چیزی می‌آید، می‌فهمد. آخر داستان بهش می‌رسیم. می‌گویند: «از آنجا [این توانایی را] دارم.»
بعد می‌گوید که: «چقدر طول کشید؟» می‌گوید: «با زمان دنیا کلاً نیم ساعت خارج از جسمم بودم. همه مدت آن بالا نبودم. ۲۰ دقیقه که گذشت، جابه‌جا شدم.» «جابه‌جا شدی؟ چه اتفاقی افتاد؟ داشته باشید! جالب است!»
می‌گوید که: «یک پرستاری بود به اسم زهرا، داشت از کنار تختم رد می‌شد. پایش به یک کابل گیر کرد، محکم خورد زمین. من یک‌هو خواستم نزدیکش بشوم ببینم چه بلایی سرش آمده است.» ازش می‌پرسند که: «خب، مگر همان بالا که بودی نمی‌دیدی؟» گفت: «چرا، عادت زمینی‌ام را هنوز داشتم؛ می‌روم سمتش.»
این را داشته باشید: ما جسممان را می‌گذاریم و می‌رویم ولی عادت‌هایمان را با خودمان می‌بریم. نکته بسیار مهمی است. ان‌شاءالله بعداً، سال دیگر، دو سال دیگر، نمی‌دانم چند وقت دیگر، یک بحث مفصل ۵۰-۶۰ جلسه‌ای در مورد شاکله داریم؛ [درباره] شخصیت، عادت‌ها که ما در عالم برزخ با عادت‌هایمان زندگی می‌کنیم. مفصل صحبت [خواهیم کرد]. فقط داشته باشید که تعلقم که قطع می‌شود، عادت هنوز هست.
یک خاطره براتون سریع بگویم؛ رفع زحمت. یکی از دوستان، ۱۰ سال پیش، از بچه‌های دانشگاه امیرکبیر، از بچه‌های خیلی خوبمان؛ بچه‌های دو رشته‌ای، دکترای برق و هم صنایع، از بچه‌های بسیار نخبه و تیزهوش و بچه‌های خیلی خوب. این‌ها یک اردو آمدند قم، با هم بودیم و برگشتند. در خوابگاه سوار آسانسور شده بودند. آسانسور بین طبقه سه و چهار گیر می‌کند و از طبقه همکف هم سه طبقه پایین‌تر [از جایی که] خوابگاه نشسته بوده [آسانسور] یک‌هو کنده می‌شود و هفت طبقه پرتاب می‌شود و خلاصه یک پایش به یک رگ بند بود. ما بیمارستان امام خمینی رفتیم عیادتش و خلاصه اتفاقاتی افتاد. پایش قطع شد. پایش را قطع کردند. بعد پروتز گذاشت.
شبی که پایش را قطع کرده بودند، شاید همان شب یا فردا شبش بود، من آمده بودم کنارش. می‌گفت که: «حاج آقا، این پایی که قطع شده، سر شصتم می‌خارد! چه‌کار کنم؟ من چه‌کار کنم؟» طبیعی است. گفتم: «این یک بخشی از حالت برزخی را داری درک می‌کنی. تعلق به بدن هست. حالات مربوط به بدن را دارد.»
بدن را که حالا برای کسی که تعلقش به بدن خیلی زیاد است، اوج عذاب همین [است]. می‌خواهد پاشود یک کاری بکند، نمی‌تواند. فرمان نمی‌برد بدن. دیدی بدن بی‌حس می‌شود؟ چقدر سخت است؟ دست کار نمی‌کند. فرمان نمی‌برد. اراده‌اش را داری [ولی] جواب نمی‌دهد. اوج سختی اینجا این است؛ مثل اینکه از معتاد مواد را بگیرند، [ولی] اعتیاد را نگیرند. اگر اعتیاد را بگیرند که خوب است، مشکل ندارد. اعتیاد را نگه می‌دارند، مواد را می‌گیرند؛ ابزاری که [با آن] تدبیر می‌کند را می‌گیرد. اینجا هم همین است.
می‌گوید: «من یک لحظه به این دختر متوجه شدم، رفتم سمتش، دیدم که یکی از پاهایش صدمه دیده، دارد خون می‌آید؛ انگشت شست پای چپش. تجربه جدیدی [بود؛ به اینجا] رسیدم: من چقدر راحت می‌توانم جابه‌جا شوم. فهمیدم راحت می‌توانم جابه‌جا شوم. گفتم: خب، یک دوری هم بزنم. آن‌قدر راحت هر جا اراده کنم، همان‌جا [حاضر می‌شوم]. بعد نیاز به پرواز و راه رفتن و این‌ها نبود؛ اراده می‌کردم، حاضر می‌شدم. گفتم بروم یک دور در حیاط بیمارستان و این‌ها بزنم. اینجایش خیلی جالب است؛ سرگرمی بود، یک جور سرگرمی بچگانه. همین‌طور دور می‌زدم، از این ور می‌روم آن ور، اینجا درمی‌آیم. اراده کردم بروم حیاط بیمارستان، یک آن دیدم حیاط بیمارستانم. آدم‌ها از کنارم رد می‌شدند؛ گاهی از میانم عبور می‌کردند. دیگر خیلی هندی می‌شود اینجاهاش. وسطم رد می‌شدند. اینکه رد می‌شدند، مثل اینکه آقا، این [از] تابش نور، یکی از تابش نور رد بشود. تازه تابش نور هم این نوری که ما اینجا داریم، مادی است. همین هم باز اشتباه است. فرض [کنید] روح این‌جوری اشراف دارد؛ جسم‌ها همه هستند، می‌آیند، می‌روند. روح هم هست، حضور همه را احساس می‌کند.»
بعد می‌گوید که: «حس خاصی نداشتم؛ مثل این بود که سایه‌ای باشم از من عبور کنند، یا مثل اینکه یک تکه نور باشم که ازم رد بشوند؛ نه دردم می‌آمد، نه فشار می‌آمد. در محوطه بیمارستان، اینجایش خیلی قشنگ است: یک زنی از کنارم گذشت، در حالی که کودکش را در آغوش داشت. طبیعی است که آن زن به هیچ وجه متوجه من نشود. اما فهمیدم که کودکش توانسته مرا ببیند؛ از نگاه‌ها و حرکاتش فهمیدم.» [از او] می‌پرسند: «کودک چند سالش بود؟» می‌گوید: «یک سال و هشت ماه و ۱۰ روز.» نگاه که کرده، همه را می‌گوید. «وقتی در آغوش مادرش ازم دور می‌شد، به من لبخند می‌زد؛ حتی انگشت‌های کوچولویش را برایم تکان داد.» بچه‌ها تا دوسالگی چشم برزخی‌شان باز است. [این] ماجرا مفصلی دارد.
اتاق نگهبانی؛ اینجایش را داشته باشید! خیلی [مهم است]. می‌گوید: «نمی‌دانم چرا خواستم آنجا باشم. به هر حال تا اراده کردم آنجا بودم. دو نفر با لباس فرم در نگهبانی بودند؛ اسم‌هایشان را کتاب [درست] جابه‌جا کرده بود.»
می‌گوید: «یکی به اسم جلیل بود، یکی به اسم ناصر. جلو هر کدامشان یک استکان چایی بود. یک‌هو تلفن زنگ خورد. جلیل گوشی را برداشت، مشغول صحبت شد. ناصر به استکانش نگاه کرد. یک حشره سبز رنگ داخل استکان افتاده بود. چندشش شد. با سرانگشت حشره را بیرون آورد. نگاه به جلیل کرد؛ حواس جلیل به تلفن بود. ناصر سریع استکانش را با استکان جلیل عوض کرد و پوزخند زد. این تنها کار زشتی نبود که ازش دیدم. ناصر عمل زشت دیگری هم انجام داد، به مراتب بدتر از اولی.»
[سخنران ادامه می‌دهد:] «تطبیق بدهم؟» «خیلی خوب. آنجا که رفتی به او بگو: «حشره را برداشتی، چایی را جابه‌جا کردی.» شرمنده می‌شود. کاری که هرگز جرئت نمی‌کند به کسی بگوید. خاطرجمع باشید که فوراً منظورتان را می‌فهمد. از قول من بگویید: «مواظب اعمالش باشد! خدا همه چیز را می‌بیند.»» بیشتر از این وارد جزئیات نمی‌شوم.
فقط این بخش [را] نکته عرض بکنم: اعمال دیگران با «ستاریت» خدا چه جور در می‌آید؟ چشم برزخی با ستاریت خدا چه جوری در [می‌آید؟]
اولاً که ستاریت خدا مربوط به عالم ماده است؛ اینجا پوشانده. در دنیا آن هم علت داشته؛ فرموده: «من اگر باطن شما را اینجا نپوشانم، هیچ‌کس نه با کسی معامله می‌کند، نه کسی [با] کسی [معاشرت می‌کند].» «لو تکاشفتم لما تدافنتم» (اگر همدیگر را باطن می‌دیدید، یکدیگر را دفن نمی‌کردید). باطن برزخی همدیگر را می‌دیدید، هیچ‌کس با هیچ‌کس معاشرت نمی‌کرد. اینجا ستاریت حاکم است. در مراتب بالاتر دیگر ستاریت نداریم؛ همه چیز عریان است.
نکته بعد اینکه ستاریت، عصمت می‌خواهد. انسان خودش یک وقتی این پرده ستاریت را از بین می‌برد. این هم یک نکته [است]: کسی که در پرده ستاریت است، با توبه، با استغفار [می‌تواند حفظش کند]. بله، آنجا خدای متعال به بقیه نشان نمی‌دهد. [اگر] پرده را دریده [باشد] نشان می‌دهد. عملی که شما انجام می‌دهید، خدا می‌بیند، مؤمنین می‌بینند. خدا می‌بیند، رسول می‌بیند، مؤمنین هم می‌بینند. الان بنده و شما که اینجا نشسته‌ایم، آن‌هایی که درجه ایمانشان بالاست، اراده بکنند، توجه بکنند، [می‌فهمند] زیر و زبر ما را [و] آمار [اینکه] چه‌کار کردیم، چه‌کار می‌کنیم. تو چه‌کار می‌کنی، من چه‌کار می‌کنم.
می‌گوید: «بعداً تو در کدام دوراهی قرار می‌گیری و در آن دوراهی چه‌کار کن.» حالا اینکه چطور می‌شود آینده را گفت، ان‌شاءالله در موردش صحبت می‌کنم. یک بحث خیلی سنگین فلسفی دارد که: آینده همین الان هست؛ فقط باید رخ دهد. ما کاری که در دنیا داریم چیست؟ ما هر آنچه که هست را داریم بروز می‌دهیم. هر آنچه که عالم بالاتر هست را داریم بروزش می‌دهیم. آینده همین الان هست، گذشته هم همین الان هست، همه‌اش همین الان [است]. زمان اصلاً در عالم بالاتر معنا ندارد. ما گذشته و آینده نداریم. بالا سه‌شنبه، چهارشنبه ندارد. امسال، پارسال، سال بعد ندارد؛ همه‌اش همین الان هست، حقیقتش هست. بروز شکل متفاوت است. یکی بروزش گذشته [است]، یکی بروزش هنوز نرسیده [است]. کسی [که] رفت بالاتر هم بروز گذشته را می‌بیند، هم بروز آینده را می‌بیند. این می‌شود چشم برزخی.
در یکی از این‌ها مادرش را می‌رود می‌بیند. از مادرش تا وقایع ظهور را می‌پرسد و مادرش به او می‌گوید که در خاورمیانه چه اتفاقاتی می‌افتد. در این کتاب، اگر وقت بشود، بهش [اشاره می‌کنیم]: «دو نفر در خاورمیانه این‌جوری‌اند، آن‌جوری‌اند، این اتفاقات می‌افتد، بعد آن‌جور می‌شود، بعد ان‌شاءالله به ظهور منجر می‌شود.» تا وقایع آینده را هم [می‌بیند]. تازه این‌ها اموات سطح پایین‌اند. کتاب «آن‌سوی مرگ» [که] جلسه قبل معرفی [کردم]، از آیت‌الله جمال صاد، بهشتی‌های معمولی، اولیای خدا، عرفا یک چیزهایی را خبر دارند، اصلاً در مغز نمی‌گنجد.
خدایا، فرج امام عصر را برسان! قلب نازنینش را از ما راضی بفرما! و صلی الله علی سیدنا محمد و آله.

جلسات مرتبط

محبوب ترین جلسات تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

عنوان آهنگ

عنوان آلبوم

00:00:00
/
00:00:00