تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفتاد و شش

00:28:53
124

برخی نکات مطرح شده در این جلسه

متن جلسه

‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. ادامه‌ی این ماجرای عجیب، که امروز عجیب‌تر هم می‌شود؛ اگر خدا توفیق بدهد بتوانیم امروز ان‌شاءالله این داستان را تمام کنیم که از شنبه داستان بعدی‌اش را، ماجرای بعدی‌اش را ان‌شاءالله با همدیگر پیش ببریم.
ایشان می‌گوید که: "من روی تخت بیمارستان افتاده بودم. در کما بودم. دو بار سکته‌ی مغزی کرده بودم؛ یک دانه ایست قلبی کرده بودم. دیگر همه گفتند که دیگر من را باید به عزرائیل سپرد. از کسی برنمی‌آمد. ترجیح می‌دادند که زودتر بمیرم تا کمتر زجر بکشم."
"روز سوم، شبش بود که صدای اذان را یک دفعه شنیدم. نگاهم به در ورودی آی‌سی‌یو افتاد؛ دری شیشه‌ای که تقریباً روبروی تختم بود. از بدنم خارج نشده بودم، ولی دیگر داشتم می‌دیدم اطرافم را. دیدم یک نوری از در شیشه‌ای وارد آی‌سی‌یو شد."
بعد گفتند: "چه نوری؟" گفت: "توده‌ای نور طلایی‌رنگ و خیلی درخشان و آرام‌بخش. نور بود، ولی با نور زمینی تفاوت داشت. خیلی تفاوت داشت. خیلی درخشان بود؛ بسیار درخشان‌تر از نور خورشید."
پرسیدند: "شدت نور اذیتت نمی‌کرد؟" گفت: "شدید بود، ولی کورکننده نبود. با چشم جسمانی هم نمی‌شد دید. نور خورشید در برابر این نور، یک نور تند و داغ، زشت، زمخت و بی‌روح بود. این نور هم زیبا بود، هم نرم بود، هم ولرم بود، هم روحدار بود و هم آرام‌بخش."
نورِ مثالی بوده که دیده است. "به اندازه‌ی سه قدم این به سمتم آمد، توقف کرد. همان هنگام در میان نور، هیئت مردی را تشخیص دادم؛ مردی با یک عبای زرد رنگ."
"من نبودم. در ثانیه‌های اول چهره‌اش معلوم نبود، ولی مشخص شد خیلی، خیلی زیبا بود. باز تأکید می‌کنم؛ من نوعی زیبایی اصیل، اصلاً خودِ زیبایی بود. دیگر لازم..."
"عبایش شبیه عباهای معمولی بود؛ آره، ولی نه از جنس عباهای معمولی. به گمانم از رشته‌های نوری طلایی‌رنگ یا از نرمه‌های طلا درست شده بود."
"بعد صدایی نام آن آقا را به من گفت." [راوی می‌گوید:] "ببخشید، من نمی‌خواهم، نمی‌خواهم نام آقا را بگویم. امیدوارم اعتراض نکنید. تا آخر هم اسم آقا را نمی‌آورند، ولی خب، آقا کیست؟ امیرالمومنین."
"صدای نام آقا را به من گفت. بلافاصله به آقا سلام کردم. آقا با ملایمت و مهربانی بی‌حدی جواب سلامم را دادند."
دو سه تا نکته‌ی خیلی مهم دارد اینجا، دقت کنید:
"و گفت: "سحر جان، هنوز زمان مرگ تو نرسیده است. خدا می‌خواهد که سال‌های بیشتری در دنیا بمانی." لازم است از همین حالا بگویم وقتی آقا لب‌هایش تکان نمی‌خورد، طبیعتاً صدایی هم از دهانش خارج نمی‌شد."
در عالم برزخ صدا و صوت و لفظ و این‌ها نداریم. هرکس هرچه بخواهد برساند... چون این‌ها مال عالم ماده است که ما نیاز داریم. اصلاً ما در عالم برزخ چیزی به اسم ابزار نداریم. بنشینید روی آن حسابی فکر کنید. همه‌ی علومی هم که ما می‌خوانیم، در مورد ابزار است. شما ابزار نسبت به ماده را می‌شناسی. ما ابزار ترقی ماده نسبت به معنا را می‌شناسیم. یعنی چه؟ ما فقهی که یاد می‌گیریم، یک سرِ سوزن این مباحثی که توی فقه یاد می‌گیریم، بعد از مرگ خاصیت ندارد. آقا شک بین دو و سه؟ کدام بزرگواری توی بهشت بین دو و سه شک کرده است؟ کسی پیدا نمی‌شود. پیش‌نماز یکی هست، پشت سرش خواندند، نمی‌دانند نمازشان درست است یا غلط است. یک قطره خون افتاده روی پایشان، این الان در حد درهمِ بَغَلی هست؟ حاج‌آقا، چه‌کار کنیم؟ مثلاً معامله‌ای انجام داده‌اند به قراری بوده... این‌ها مال عالم دنیاست. فقهی که ما می‌خوانیم، ابزارِ علوم طبیعی، رأی آکادمیک، علوم مربوط به دانشگاه هم، همه از جنس ابزار است.
این‌ها را دیگر بعد از مرگ ما نداریم. این‌ها موقع مرگ، همان فشار اول مرگ، همه می‌رود. دیگر دکتر و مهندس و این‌ها هیچ‌چی ندارد. حاج‌آقا و آیت‌الله و فتوا و رساله و... مگر اینکه تبدیل شده باشد به یک چیز دیگر که بعداً در موردش صحبت می‌کنیم. که بعضی‌ها هستند در برزخ علومشان را هنوز دارند. مثلاً جناب بوعلی در برزخ الان علومش را دارد. بعضی از ایشان دارند استفاده می‌کنند، استفاده‌های طبی. علم طبش را برده است. علم طب بعداً به درد... (بین خودمان بماند) علم طب توی بهشت هم... قرآن می‌گوید که این‌ها دو تا چشمه دارند؛ یک چشمه، چشمه‌ی کافور است، یک چشمه، چشمه‌ی زنجبیل. یعنی طبع گرم و طبع سرد را ما توی بهشت بحث مزاج را داریم. البته بقیه‌ی بحث‌های طبی نه؛ مثلاً پایش شکسته، طبقه‌ی بالا خورده زمین، جراحی کنید. این‌ها را نداریم آنجا. مزاج را داریم. مزاج چون به نفس برمی‌گردد، بدن مثالی از مزاج دارد؛ حرارت و خنکی هست. توی برزخ مزاج گرم و سرد هست.
لذا امیرالمومنین فرمودند: "ما دو تا علم داریم: علم الادیان و علم الابدان." این دو تا علم واقعی است. علم الابدان هم واقعی است، ولی اونی که آدم می‌برد، این‌هاست. علم ابدان را می‌برد، علم مزاج. آنجا بعضی بهشتیان مزاجشان گرم می‌شود. یکهو آنجا فضا گرم است و این‌ها خنک. این‌ها را آن طرف تکلم به این صورت را نداریم.
لفظ و کلمه نداریم. درست است به میت با زبان عربی می‌گویند. حالا این هم یک بحثی است که چرا زبان عربی می‌گویند؟ به میت فارسی بگویند! "اسمع و افهم" را... آخر یکی می‌گفت: "اسمع و افهم" نه "اسمع و نفهم". صحبت می‌کنند! چرا زبان عربی؟ زبان عربی یک بحثی است دیگر. من می‌ترسم که بگویم اندکی دعواهای پان‌ترکیسم و پان‌عربیسم و فارسی‌گرایی از این حرف‌ها دربیاید که آقا این عربی‌گرایی شد و نمی‌دانم ترکی‌گرایی شد و این‌ها.
روایت‌های جالبی داریم در مورد اینکه زبان بهشتی‌ها چیست، زبان جهنمی‌ها چیست. گفتند زبان بهشتی‌ها عربی است. نه اینکه با زبان عربی صحبت می‌کنند؛ این‌ها چون تابع قرآن بودند و قرآن به زبان عربی نازل شده، به زبان معیار. زبان عربی به زبان پیغمبر، زبان عربی بوده. از این باب است. وگرنه توی بهشت با زبان عربی نداریم. هرکس... یک وقتی با دوستان شوخی می‌کردم، می‌گفتم: مثلاً این‌هایی که می‌آیند پیاده‌روی اربعین، پاکستانی‌ها، بزرگواری که می‌آیند مثلاً شب امام حسین (ع) خواب ببینند، حضرت چی می‌گویند بهشان؟ به زبان هندی حضرت هندی صحبت می‌کنند؟ اهل بیت (ع) که به همه‌ی زبان‌ها توی همین دنیا مسلط بودند. بعد از این هم که اصلاً ما زبانی نداریم.
هرچه بخواهد بگوید، معنا را منتقل می‌کند. اینجا چون معنا را نمی‌شود منتقل کرد، ابزار لازم داریم. الان من به شما بخواهم بگویم آقا از شیر بترس، باید بروم توی جنگل یکی بردارم بیاورم بهتان نشان بدهم. نمی‌توانم بروم بیاورم، ابزارش را ندارم. با کلمه می‌گویم، این می‌شود ابزار. آنجا دیگر ابزار، ابزار نداریم. آنجا حقیقت را نشان می‌دهم. تکلم نداریم. گفتنی در کار نیست که این نکات خیلی نکته‌ی مهمی است. این یک نکته است که توی هر سه تا داستان، هر سه نفر به این تأکید می‌کنند که ما چیزهایی که دیدیم و شنیدیم، کلمه رد و بدل نشد. صوتی نبود. اصلِ معنا را به ما...
"جملاتش را بی آنکه بر زبان آورد به ذهنم القا می‌کرد؛ با نوعی صدای بی‌صدا. ضمناً کلماتی هم که به ذهنم منتقل می‌کرد، صرفاً کلمه نبودند، بلکه آمیخته به احساسات و عواطف بودند."
شما اینجا پیام می‌خواهی برسانی، باید ایموجی بگذاری کنارش که آقا طرف احساس نکند فحش دادی. یک استیکر بگذار، یک گیفی بفرستی. یک جوری حلش کنی. با چشمت، با زبان بدنت باید معنا را برسانی. این‌ها همه ابزار است دیگر. آنجا ابزار نمی‌خواهد. آنجا... و عواطف حاویِ متن، خودش منتقل می‌کند. یعنی در این مطلب، هر چقدر محبت هست یا نفرت هست، لازم نیست کاری انجام دهد تا محبت را برساند؛ محبت منتقل می‌شود. حتی عجیب‌تر بهتان بگویم: محبت دیده می‌شود. ابراز محبت کند؟ محبت‌های آدم حاضر است بالاتر بریم؛ دیگر یاتاقان بزند. فقط یک اشاره‌ای بکنم. می‌فرماید: "لَو أَحَبَّ رَجُلٌ حَجَرًا لَحَشَرَهُ اللهُ." اگر کسی یک سنگی را دوست داشته باشد، خدا این را با این سنگ محشور می‌کند. یعنی چه؟ نه، محبت سنگ در وجودش دیده می‌شود.
گفتم یا نگفتم این نکته خیلی نکته‌ی مهمی است. ما با آنچه که دوست داریم متصل نیستیم، با آنچه که دوست داریم متحدیم. این را اینجا گفته بودم. اینجا با اونی که دوست داری متحدیم، بخشی از وجودمان است. علاقه‌هایمان بخشی از وجودمان است. علاقه‌ها را می‌بری. علاقه‌ای به ماشین را می‌بریم، ماشین را نمی‌بریم. اذیت می‌شوی. ماشین می‌خواهیم، پول می‌خواهیم، نداریم. نامرد دیگری که من به خونش تشنه بودم، دارد خرجم را می‌کند برایم. بزرگترین فشارهای مرده‌ها این است: این بچه افتاده توی پول‌ها، دارد می‌غلتد، خرج می‌کند. بعد تعلق به پول است. حساب و کتابش را هم این دارد می‌دهد. خیلی زور دارد. برود کلاً رها شود که حَلّه. تعلقش از خود پول است دیگر.
خلاصه این‌ها اگر فهمیده شود، بحث وحی و نبوت و این‌ها فهمیده می‌شود که پیغمبر وحی دریافت می‌کردند. کلمه، صوت و این‌ها نبوده. معنا منتقل می‌شده. معنا را پیغمبر در قالب...
بعد می‌گوید که: "این آقا یک قدم جلوتر آمد و ناگهان..." نویسنده می‌گوید: "در اینجا سحر به گریه افتاد. اول با صدایی آرام و سپس بلند. جالب است که هر سه‌تایشان وقتی خاطرات برزخی‌شان را می‌خواهند بگویند، به شدت گریه می‌کنند. شانه‌های لاغرش مثل شاخه‌های درختی در برابر طوفان قدرتمند می‌لرزید. آنقدر صبر کردم تا بر خودش مسلط شد."
ادامه: "آقا یک قدم جلوتر آمد و ناگهان هاله‌ی نورش مرا در نوری که او را احاطه کرده بود، غرق کرد. مثل نوری که روی صحنه‌ی تئاتر می‌افتاد؛ مثل یک چراغ روشن." (حالا مثال‌هایش هم.) "یک چراغ روشن که درون و بیرونش را نور فرا گرفته باشد." چون خود قرآن هم تشبیه به نور کرده است: "اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِن شَجَرَةٍ مُّبَارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لَّا شَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِيءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ نُّورٌ عَلَىٰ نُورٍ يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَن يَشَاءُ وَيَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ وَاللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ."
تشبیه شده. تازه ادامه کردم. دو تای دیگر هم... رجا، کی تشبیه کرده به مشکات؟ حالا این آیه بحث مفصلی دارد؛ تشبیه شدن به چراغدانی که نور را می‌تاباند. اهل بیت یک وجود دارند، تقسیم می‌کنند. یک چراغ روشن که درون و بیرونش را نور گرفته باشد.
"اما فقط نور نبود. در واقع مخلوطی از درخشش خالص داشت. خیلی اینجایش [مهم است]: مخلوطی از درخشش خالص عشق، ایمان و دانایی عظیم بود. احساس کردم یک تکه علم را دیدم."
اینکه ما می‌گوییم اصل اینجاست، این است. امیرالمومنین دارد که به حضرت می‌گویند امیرالمومنین. امیرالمومنین، یعنی علمِ امیر. یک معنایش علم است. کسی که ریاست... یک معنایش از "میر" می‌آید؛ می‌برده این جیره‌هایی که داشتند، آذوقه‌هایی که داشتند، سهمیه‌هایی که داشتند، توی خزانه‌ی امیر. کسی بوده که "میردار" بوده. این میوه‌ها را در اختیار می‌گذاشته است. توی روایت می‌فرماید که: امیرالمومنین و امیرالمومنین می‌گویند به خاطر اینکه میوه‌ی علم دست اوست، سهم علم. حالا ببینید توجه می‌کنند حضرت به این دختر، چه می‌شود. یک دختر ۲۴-۲۵ ساله به چه مقامی می‌رسد توی همین دنیا، الان. یک توجه امیرالمومنین به او.
ماجرای علامه جعفری خاطرتان هست؟ خوانده بود. "یک لحظه دست حضرت را احساس کردم، دیگر دیدم هر مطلبی که دارم می‌خوانم، هیچ مطلبی برایم سنگین نبود و هیچ چیزی برایم غریبه نبود. احساس کردم همه را بلد است."
علم به من منتقل شد، چون مبدأ علم و وصل شده. و "معدن العلم" توی زیارت جامعه می‌گوییم. "معدن علم اهل بیت هستند." علم حقیقی، حقیقت علم، علم به حقایق. این از این.
می‌گوید: "احساس کردم یک تکه عشق است، یک تکه ایمان است، یک تکه خلوص، یک تکه علم. احساس کردم پر از عشق، پر از آرامش، پر از ایمان شدم و تا اندازه‌ای..." چند لحظه مکث کرد و گفت: "تا اندازه‌ای هم نصیبی از دانایی برده‌ام."
بعد می‌پرسند که: "یعنی چه؟" می‌گوید: "به گمانم کاملاً روشن است. در آن نور، عشق و ایمان و آرامش و دانایی خاصی وجود داشت. خب، آن عشق و ایمان و آرامش به من منتقل شد؛ به‌اضافه‌ی ذراتی از دانش. به همین دلیل امروز چیزهایی را می‌دانم که قبلاً نمی‌دانستم."
سرش را بین دستانش گرفت. با بغض در گلو گفت: "بس است! خواهش می‌کنم. نمی‌خواهم جلوی شما بی‌ادب به نظر برسم، اما لطفاً در این باره [نپرسید] که چه علمی را الان دارم."
بعد این نویسنده می‌گوید: "من دیگر دیدم اینجا نمی‌توانم کوتاه بیایم. باید بگوید چه دارد. دفعه‌ی قبلی بهش رحم کردم، من را پیچاند. اینجا دیگر نمی‌توانم. اصرار شدم. خیلی گیر دادم." این هم گفت که: "آقا، من التماس می‌کنم گیر نده و فلان و این‌ها."
"زمانش چقدر بود؟" می‌گوید: "به حسب زمان دنیا یک ساعتی در حضور آقا بودم. مرا با خودش به دنیای دیگری برد." ایشان توی این ماجرا تعریف نمی‌کند که دنیای دیگری که رفت... می‌گوید: "آقا من بهشت را نشان داد. آن دو نفر بعدی می‌گویند... دو نفر بعدی وقایعی که دیدند، ایشان صحنه‌های زیادی را نشانم داد و بعد مرا روی تخت بیمارستان برگرداند."
حالا این دختری که... این‌ها که دیگر واقعیت دارد دیگر. دکترها و پرستارها همه بودند دیگر توی آن بیمارستان. دختری که ایست قلبی کرده، نصف بدنش فلج شده، نصف دیگر تحرک نداشته، نابینا شده. حالا روح برمی‌گردد. گریه کرد.
بعد گفت که: "ببخشید، شما را رنجاندم. ولی چیزهایی است که ناچارم برای خودم نگه دارم، به عنوان خاطرات شخصی که نمی‌گویم. به صورت کلی برایتان بگویم: او بی‌اندازه مهربان بود."
اینجایش خیلی قشنگ است و خیلی مهم. "او بی‌اندازه مهربان، دانا، پاک و خالص بود. ظاهراً جدا از من بود، ولی در حقیقت در همه‌ی روحم جاری بود." حسی است که بعد از مرگ، مؤمن نسبت به امیرالمومنین دارد. غم مرگ را از این‌ها می‌گیرد. یادم است آیت‌الله جوادی در درس می‌خواند و گریه می‌کردند این روایت را که: مؤمنین موقعی از دنیا رفتن، امیرالمومنین را می‌بینند. عزیزانی هم که در کلاس بودند، همه گریه می‌کردند. در درس بودند. لحظه‌ی جان دادن، همه‌ی غم‌های عالم را فراموش می‌کند. با دیدن امیرالمومنین احساس می‌کند یکی است. با این وجود راحت پرواز می‌کند. وقتی امیرالمومنین را... اینجایش قشنگ است.
"از همان لحظات اولیه فهمیدم که او را می‌شناسم. فهمیدم زمان زیادی است که او را می‌شناسم." "از کی او را می‌شناختی؟" "از اولین لحظات خلقت. واقعاً از اولین سپیده‌دم تاریخ او را می‌شناختی." عبارت شاعرانه‌ای است؟ بله، این طور هم می‌شود گفت. "او مولای من بود، مایه‌ی سعادتم، راهنمایم، دوستم، خیرخواهم، نجات‌دهنده‌ام، باعث امیدم." با لفظ نمی‌شود این‌ها را واقعاً به لفظ آورد. این حس ما نسبت به امیرالمومنین است.
یک تعدادی از مردم یمن... داشته باشید روایت دیگر. ماه رجب داریم وارد می‌شویم و آخرین جلسه قبل از ماه رجب بماند. ماه رجب، ماه امیرالمومنین است. با این توجه وارد ماه رجب شویم.
یک تعدادی از یمنی‌ها آمدند خدمت پیغمبر (ص) در مدینه، گفتند: "یا رسول الله، ما دوست داریم وصی بعد از شما را بشناسیم." "وصی من کسی است که در شأن فلان آیه نازل شد؛ که در نماز صدقه می‌دهند." "و جزئی‌تر بگویید. کسی که در شأن فلان آیه..." همین‌جور ده-پانزده تا از این آیاتی که در شأن امیرالمومنین نازل شده، حضرت خواندند. این‌ها گفتند: "فایده ندارد، معرفی کنید کیست؟" خیلی تعبیر قشنگ. حضرت فرمودند که: "در این صف نماز جماعت راه بیفتید، تک‌تک این‌ها را نگاه کنید، هر که دل برد، او علی است."
هر کس ازتان دل برد، امیرالمومنین است. یمنی‌ها چهار-پنج نفر بودند ظاهراً. آمدند تک‌تک نگاه کردند. امیرالمومنین سن و سالی نداشت، بیست و خرده‌ای (ساله بود). تا رسیدیم به امیرالمومنین، جرقه‌ای در وجودمان افتاد. با اشک برگشتند، گفتند: "یا رسول الله، کأنه لنا ابن." تعبیر "کأنه لنا"؛ احساس می‌کنی آقا بابام است. تعلق یک فرزند به پدر را داریم، احساس می‌کنیم.
وصی بعد از من، آن باطن پاک این تعلق را دارد. "شیعتنا خُلقوا مِن فاضِلِ طینتِنا." شیعیان از اضافه‌ی گِل (طینت) ما خلق شده‌اند. اتصال دارند. لحظه‌ی مرگ، متصل می‌شود به حقیقتِ علی خودش. این حس لذتی که دارد، برمی‌گردد به آن جایگاه اولیه. بهش دست می‌دهد. همه‌ی وجودش هم از عشق امیرالمومنین پر می‌شود. عنوان صحیفه‌ی مؤمن "حُبُّ علی بن ابی‌طالب" است. اولین چیزی که توی پرونده مهم است، همین نسبت با امیرالمومنین، در رأس همه‌ی اعمال، بالاتر [است].
خلاصه می‌گوید که: "یک چیزی بگو." آن هم می‌گوید: "نه، بگذار رد شوم." و عاقبت آقا گفت که باید برود. "با عطوفت یک پدر معنوی به من خیره شد. به من خیره شد تا خداحافظی بگوید و از پیشم برود. در آن هنگام خواستم رسم ادب را به جا آورم. خواستم مؤدبانه بنشینم و با او خداحافظی کنم." و یکهو به احترام آقا روی تختم نشستم.
می‌گوید: "تو که فلج بودی، فلج نشستی؟" می‌گوید: "بله، چند لحظه کوتاه روی تختم نشستم و مجدداً به پشت افتادم. حالا چشمانم، چشمان جسمانی‌ام کاملاً باز بود. هر چیزی یا هر کسی را که اطرافم بود، به طور واضح می‌دیدم. از جمله پرستار احمدی. او بهت‌زده کنار تختم ایستاده بود."
پرستار احمدی کنار تخت ایستاده بود، به من زل زده بود. زمانی که به خودش آمد، با صدای لرزان ازم پرسید: "تو چه کردی؟ روی تخت نشستی؟ چطور این کار را کردی؟ چطور توانستی؟"
پرستار قانعی... پرستار احمدی جریان را بهش گفت: "نمی‌توانی باور کنی که من چه دیدم. سحر از کما بیرون آمد و چند لحظه‌ای نشست."
پرستار قانعی جلوتر آمد، ازم پرسید: "سحر، حالت خوب است؟" جواب دادم: "خیلی خوبم. می‌دانی، من دوباره می‌توانم ببینم!" شگفت‌زده، انگشتش را روی لبانش گذاشت. "تو چه گفتی؟ می‌توانی ببینی؟" "آره؟" باور نکرد. "امکان ندارد. اگر راست می‌گویی..." خندیدم. جواب دادم: "خوب، لباس پرستاری پوشیدی دیگر. خودکار قرمزم توی دستت است." بی‌نهایت خوشحال شد. سریع همه چراغ‌ها را روشن کرد. بقیه‌ی پرستارها را صدا زد. رفت دکتر رضایی را... داشته باشید اخوی، داشته!
پرستار احمدی، داستان را برای دکتر رضایی شرح داد. دکتر در برابر اظهارات او سرش را جنباند و گفت: "این غیرممکن است. محال است که بتواند روی تخت بنشیند. نیمی از بدنش کاملاً فلج است. نیمه‌ی دیگر هم حس چندانی ندارد. به علاوه، می‌خواست بگوید که نابینا هم است." "ولی من با چشم‌های خودم دیدم که نشست. فقط برای مدت کوتاهی، ولی نشست."
دکتر رضایی آمد کنارم. با نگاه شکاک پایید. بعد پرسید: "سه تا روپوشم چی به تن دارم؟" جواب دادم: "یک بلوز آبی‌رنگ. بگذارید ببینم؛ یک تار مو هم آنجاست، درست زیر یقه‌ی بلوزتان."
دکتر بلوزش را کمی پایین کشید. تار مو را برداشت. بسیار منقلب شد. مچ دست راستم را گرفت، فشار داد. آه ضعیفی از گلویم بیرون آمد. پرسید: "دردت گرفت؟" گفتم: "بله، حتی داغی احساس کردم." "این یعنی بدنم حس دارد، سمت راستم دیگر فلج نیست." اشک توی چشمانم جمع شد. "به طور کامل بهبود یافتی؟" می‌گوید: "نه، به طور کامل. چشمانم بینا شد، دیگر فلج نبودم. قسمت چپم بنیه گرفت، ولی بعضی از بخش‌ها مشکل داشت. از لحظه‌ی وقوع معجزه، آن بخش‌ها به سرعت نور شروع به خوب شدن کرد. روز به روز، ساعت به ساعت، ثانیه به ثانیه بهتر شدند؛ طوری که بعد از چهار روز دیگر هیچ مشکلی نداشتم و از بیمارستان مرخص شدم."
می‌گوید که: "داستان زندگی‌ام شروع شد." بعد چند صفحه بعد می‌گوید که: "بعضی از تحولاتی که برایم پیش آمد، جنبه‌ی جسمانی دارد، بعضی هم صرفاً روحی و معنوی است." اینجایش قشنگ است. می‌گوید: "مهمترین تحولی که در زندگی‌ام پیش آمد این است که عمیقاً عاشق خدا شدم."
این‌ها خیلی مهم است‌ها! از این داستان، این‌هایش است. "من قبلاً خدا را دوست داشتم، ولی حالا عاشقش هستم. می‌خواهم به هر طریقی که شده خودم را بهش وصل کنم. شما نمی‌دانی چقدر بهش علاقه دارم. به خاطر اوست که نفس می‌کشم. اگر بلند می‌شوم، حرف می‌زنم، سکوت می‌کنم، به کسی کمک می‌کنم."
"امروز با اطمینان کامل می‌دانم که مالک مطلق خداست." یادتان هست در مورد علم چی می‌گفتیم؟ امام صادق (ع) به عنوان بسته (چی) فرمودند: "اگر دنبال علم می‌گردی، برو بند بندگی." بندگی چطور است؟ حضرت فرمودند سه چیز. "اولش این است که خودت را مالک ندانی، خودت برای خودت برنامه نریزی، برنامه‌ات را دست خدا بسپاری. دغدغه‌ی فکری و اشتغال ذهنی‌ات این باشد که چه‌کار کنی تا خدا را راضی کنی."
حالا این اول علم را گرفت، بعد این طور شد. به این‌ها می‌گویند مجذوبان. سالک این طور می‌شوند. این دو دسته‌ای که عرفا می‌گویند، این است. این مجذوب سالک. هنر نیست که...
بله، قرآن می‌فرماید سامری چشم برزخی داشت، جبرئیل را... "فَبَصُرْتُ بِهِ مَا لَمْ يَبْصُرُوا بِهِ". چشم برزخی باز می‌شود. نفس که از کار نمی‌افتد. جهنم برود، بدتر از همه جهنم است. با چشم برزخی می‌رود جهنم.
مائده‌ای از آسمان بیاید، دست عیسی (ع). گفتند: "خدا فرمود اگر بفرستم، دیگر رحم نمی‌کنم." بعدش هم این مسئولیت‌ها. فقط یک اشاره‌ای بکنم. ایشان می‌گوید که: "من دیگر کارم عشق به بهشت است." می‌گوید: "نه، خیلی آدم باید بی‌کلاس باشد که به عشق بهشت کار بکند." آدم مسواک که می‌زند، هم دندانش سفید می‌شود، هم دندانش سالم می‌ماند. آدم باید بی‌عقل باشد که فقط برای اینکه دندان سفید شود مسواک می‌زند. آدم مسواک می‌زند، دندان که سالم بود، سفید هم می‌شود. آدم کار برای خدا می‌کند، بهشت هم می‌دهد.
از روی [متن] نمی‌خوانم. برایتان بگویم، تمامش کنم. می‌گوید که: "خب، الان بعد از این واقعه چه چیزها مانده؟ گفتی تحولی صورت گرفته. سه تا اتفاق برایش افتاده." می‌گویم و اشاره‌وار. دیگر دوستان اگر خواستند، باید مطالعه کنند.
"گوشی‌ات را بده." گوشی‌اش را می‌دهد و می‌گوید که: "اول گوشی‌ات را نگاه کن ببین آنتن دارد؟" می‌گوید: "آره." می‌گوید که دوباره می‌دهد دست. می‌گوید که: "آنتن دارد؟" می‌گوید: "آره." گوشی را می‌دهد به این، می‌گوید که: "این یک بخشی از ماجراست."
"حالا ساعتت را به من بده." "ساعتت را نگاه کن." می‌گوید: "۴:۳۵." (دست الان می‌خورد. اسم رضا افتاد. می‌پاشیدم سه تا چیز با هم باشد.)
بعداً تلفن که تمام شد، دختره گفت که: "آن خانم محترم... چند دقیقه گذشت، مثلاً ۵ دقیقه. ببین، ساعت در دست من، عقربه‌اش تکان نخورد."
"بعد از این اتفاق، میدان مغناطیسی بدن من عوض شده. موبایل ندارم. گوشی دستم می‌آید، آنتنش قطع می‌شود. عقربه‌ی ساعتم روی دستم کار نمی‌کند." این یک بخش است.
ذهن‌خوانی هم می‌کند که حس ششم، علم غیب نیست. مثل همین که گفتم بهت زنگ می‌زنند و این‌ها. سریع می‌گویم، تمامش کنم.
گفت که: "من تصاویر خاص ملکوتی می‌افتد روی دستم. اوایل روی دستم می‌افتاد، کنارش نقاشی می‌کردم. الان توی ذهنم تصویرش می‌آید." این را هم بدانید که هرچه ارتقا پیدا می‌کند، کسی که وارد عالم برزخ و ملکوت شده، پیغمبر (ص) فرمودند که: "اگر خواب یک مدتی خوابتان قطع شد، غصه نخورید."
وقتی یقین کامل می‌شود، آدم دیگر خواب نمی‌بیند. عقل وقتی قوی شود، دیگر آدم از عالم مثال رد می‌شود، وارد عالم عقل می‌شود. صورت دیگر برایش ندارد. پیغمبر (ص) مثلاً وحی خواب دریافت نمی‌کردند که صورت ببینند. این مال مراتب اولیه است که آدم می‌خواهد وارد عالم [معنا] شود.
"دستم می‌افتاد، نقاشی می‌کردم. الان دیگر توی ذهنم می‌آید." و من ازش خواستم که این گالری را به من نشان دهد. گفت: "خانه‌ی پدری‌ام است. هیچی از این‌ها ننویسید."
"سحر ما را به خانه‌ی پدری‌اش برد. تابلوها را دیدیم. هر تابلو یک شاهکار هنری و معنوی بود. تکان‌دهنده، نفس‌گیر، بی‌نظیر، خارق‌العاده، به تمام معنا یک معجزه بود." که البته ایشان گفت: "من می‌خواهم بعداً یک گالری بزنم، نه به اسم خودم. این‌ها را منتشر کنم." گفت: "همه‌ی آن خانه هم پر نقاشی‌هایش بود با صورت‌هایی که دریافت کرد."
این داستان اول ما بود که تمام شد. داستان دوم جذابیت‌های دیگری دارد. ان‌شاءالله از شنبه با هم ادامه می‌دهیم.
خدایا، در فرج امام عصر (عج) تعجیل بفرما. قلب نازنین حضرتش را از ما راضی بفرما. این ماه رجب را ماه معنویت، ماه برکت، ماه علم، ماه خلوص، ماه آسمانی شدن برای ما قرار بده. و صلی الله علی سیدنا محمد.

جلسات مرتبط

محبوب ترین جلسات تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

عنوان آهنگ

عنوان آلبوم

00:00:00
/
00:00:00