تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفتاد و هفت

00:16:38
170

برخی نکات مطرح شده در این جلسه

متن جلسه

‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
از این کتاب «آن‌سوی مرگ»، داستان اولش را با هم خواندیم. حالا چقدر توفیق بشود ماجرای دوم را پیش ببریم. در این ایام باقی‌مانده، بنا داریم، ان‌شاءالله اگر بشود، تمامش کنیم و اگر دوستان مایل باشند، داستان سومش را هم بعد از (حالا ببینیم چطور می‌شود).
من در این مطالب جدیدی روبه‌رو شدم؛ خیلی برایم جالب بود. اصلاً سایتی که تجربه‌های مرگ را بیش از ۴ هزار مورد در جاهای مختلف دنیا جمع کرده‌اند و مطالب عجیب‌وغریب (همه از یک جنس) برایم خیلی جالب بود. واقعاً دریچه‌ای است برای گفتگو در فضای فعلی با مردم دنیا. این تجربیات چیزهای جالبی است؛ تجربیات جالبی است. مطالب، مطالب قشنگی است. مسلمان، ایرانی و این‌ها هم ندارد؛ همه طیفی، از همه رقم: واشنگتن، شیکاگو، لندن، جاهای مختلف آفریقا (نیجریه). از همه این‌ها تجربیاتشان را گذاشته‌اند؛ یک مجموعه خیلی وسیع و عجیب‌وغریبی شده است.
من خودم مشتاق شدم که بنشینم تک‌تک این‌ها را مطالعه کنم. به نظرم خیلی از آن چیزهای خوبی در می‌آید. یک فرصتی؛ حالا ایام نوروز، هزار تا کار برای خودمان تعریف کردیم که بنشینیم انجام دهیم، مطالعه کنیم. پریروز یک مرور اجمالی به بعضی‌هایش داشتم که بعضی‌هایش نکات جالبی هم دارد. اتفاقاتی که برای این‌ها افتاده، این تجربه برای همه‌شان بوده که یک دور کل اعمالشان جلوی چشمشان می‌آمد. قشنگ‌تر این را تصویر کرده‌اند. حالا برایتان می‌خوانم: مستند به وحی بوده؟ راستی‌آزمایی‌اش کرد. صحت‌سنجی‌اش آنجاست که اینی که این‌ها دیده‌اند چقدر درست است؛ چون این‌ها که ما گفتیم، از قرآن و روایت است.
حالا این داستان دوم، یک سری وقایع خاصی را ایشان (که یک آقای مهندسی است) تجربه می‌کند؛ هیچ اسمی از او نمی‌آورد، هیچ نشانی از ایشان نمی‌دهد. دوبار مرگ را تجربه می‌کند. دفعه اول خیلی معمولی است. دفعه دوم اتفاقات جالبی دارد. گفتم آن ۴۰ صفحه آخرش را هم که بیاورد، وحشتناکی است. بخوانم دقیقاً از کجا شروع می‌شود؟ حاج‌آقا: «سفر از اول شروع کنید. چیزی ندارد، ترس ندارد.» از اول داستان که بخوانید، به آن ۴۰ صفحه که می‌رسید، آنفارکتوس می‌زنید! خالیِ خالی! چیزی... یعنی در یک فضایی دارد گل و بلبلی می‌رود، یک‌هو همه‌چیز برمی‌گردد؛ همه می‌آید فضای جن و من و اتفاقات عجیب‌وغریب.
یکی از دوستان گفت که من خواندم، اتفاقی برایم نیفتاده است. گفتم: «حاضری شب تنها بخوابی؟» گفت: «نه!» خلاصه، این ماجرا اتفاقات جالبی را دارد. من خیلی سریع اول بخش اولش را امروز بگویم. بقیه‌اش را با هم فردا بخوانیم. اگر توفیق باشد، چهارشنبه هم خدمتتان هستیم. ان‌شاءالله بحث را پیش می‌بریم. هفته بعد هم که ما هستیم. تا روز قبل بیست‌ونهم با مهندس قرار داشتیم.
اوصاف ظاهری‌اش را می‌گوید: کت‌وشلوار قهوه‌ای داشت، بدنی عضلانی، موهای بلند، لبخندی درخشان، چشمان گیرا و سبز در چهره‌ای برنزه و گرم، خوش‌آمدگو و پر از وعده. و می‌گوید که ما گفتیم: «آقا، چرا اجازه مصاحبه به ما نمی‌دادی؟» ایشان گفت که: «من قصد نداشتم زیر بار مصاحبه بروم. اگر شما را رنجاندم، عذرخواهی می‌کنم و چند دلیل داشتم.»
«یکی اینکه مدت‌هاست تصمیم گرفتم داستانم را برای کسی نگویم.» داستانش هم واقعاً بعضی جاهایش عجیب‌وغریب است. یعنی من این را دارم می‌گویم که بدانید این بابا قصدی ندارد. از بیانش فرار می‌کرد؛ از طرح (یعنی چه این حرف‌هایی که دارد می‌زند؟). این‌ها متهم‌اند همیشه به اینکه دکان‌ودستگاهی راه‌اندازی کنند. این بنده خدا فرار می‌کرد از اینکه این حرف‌ها را بزند؛ به زور گیرش آوردند. و یکی اینکه واهمه داشتم اسمم را فاش کنید. و یکی هم اینکه نمی‌خواستم من را آدمی توهم‌زده، لاف‌زن و کمی دیوانه به دنیا بگویند. [مردم] می‌گویند: «نه آقا، این حرف‌ها چیست؟» [و او] می‌گوید: «نه، حالا بگذارید...» جواب می‌داده؛ یک سری وقایع برای این‌ها می‌گوید، آخرهای داستان. در عین حال، آدم بسیار مؤمن و معتقدی هم بوده است.
می‌گویند در کار خودش مهندس ساختمان بوده؛ انسان بسیار مؤمن و مقیدی بوده که حالا در داستان هم به آن اشاره می‌شود. بعد گفته است که: «خودم می‌توانم مطمئن باشم که هرچه دیدم واقعی است، ولی قادر نیستم این اطمینان را به شما منتقل کنم. شاید هم اصلاً لازم نباشد. شما در باور کردن یا باور نکردن قصه من مختارید. البته می‌دانم که خواسته یا ناخواسته درباره مطالبی که می‌گویم، فکر می‌کنید و به عقیده من، همین واقعی است.»
ماجرا از کجا شروع می‌شود؟ یک عمارت قدیمی ایشان دارد. شهرش را نمی‌گوید کجاست. [می‌گوید:] «یک باغی بزرگ... آن خانه‌باغ را از عمویم خریده بودم. بعد از تعمیرات مختصری در عمارت ساکن شدم. ۳۳ سال و ۱۱ ماه دارد ایشان، آن موقع که مصاحبه کرده است و دو ازدواج کرده‌ام.» [به او می‌گویند:] «چرا طلاق گرفتی؟» [می‌گوید]: «می‌گویم بعداً...» یک چیزهایی از عالم ذر می‌گوید. برای همین دارم می‌گویم: همه هرچه من می‌گویم، با محاسبه مهندسیِ منبر است. اینجا الان خودش [می‌گوید:] «چرا طلاق گرفتی؟» [جواب می‌دهد:] «آدم بدی نبود. به انصاف، زن خوبی بود. همدیگر را دوست داشتیم. سلیقه‌مان با هم و طرز فکرمان فرق داشت. هیچ‌وقت صدایمان را بلند نکردیم. همیشه اختلاف نظر را تحمل می‌کردیم. پدر و مادرش رفتند پاریس؛ [من] قبول نکردم و دیگر کم‌کم سرد شد و گذاشت رفت. از وقتی که او طلاق گرفت و رفت، من تنها شدم و ماجرا از تنهایی من شروع شد.»
«خانه‌ام خالی شد؛ به شدت سرد شد. برای دور ماندن از خانه، دیوانه‌وار خودم را در کارم غرق کردم. روزی ۵۰ ساعت کار می‌کردم! تا اینکه ۶ ماه قبل مجدداً ازدواج کردم.» که حالا از همسر جدیدش هم تعریف می‌کند. «دوبار برایم این تجربه پیش آمد: دفعه اول ۵ سال پیش، دفعه دوم سال قبل از پارسال (منظورش سال‌های پیش است). تجربه اول من مربوط به زمانی است که تازه از همسرم جدا شده بودم؛ یعنی دو ماه بعد از آن طلاق غم‌انگیز.»
«غروب یک روز سه‌شنبه بود. در دفتر کارم با معمار یکی از ساختمان‌ها دعوا [کردم].» [می‌گویند:] «چرا دعوا کردی؟» می‌گوید که: «من خیلی حساسم نسبت به کار. نباید از کار دزدید. دیدم که این از هر سیمان فقط یک‌سومش را در ساختمان مصرف کرده بود؛ بقیه را به انبار مخفی برده بود.» این بزرگوار خیلی اهل فعالیت بوده است. «من در کارم جدی‌ام؛ معده‌ام نمی‌تواند لقمه حرام هضم کند. هیچ‌وقت حاضر نشدم به خاطر نفع بیشتر به مشتری خیانت کنم. برای هر مشتری طوری خانه می‌سازم که انگار برای خودم می‌سازم؛ شاید حتی بیشتر از خود صاحب‌کار حساسیت داشته باشم.»
این‌هاست که گاهی عنایت‌های الهی را دارد. آدم‌های ویژه خیلی قیافه و پوزیشن و نمی‌دانم این‌ها، عجیب‌وغریبیِ پسر پیغمبر نیستند؛ بسیار معمولی‌اند. ما دیده‌ایم بعضی از این‌ها که به شدت معمولی و به شدت خاص [هستند]؛ چهره‌شان به شدت معمولی، خودش به شدت آدم خاص. بعضی از این‌ها را شاید یک روزی در موردشان گفتگو کنیم.
بعد می‌گوید که: «آن روز غروب کلی به معمار توپیدم. بعد اخراجش کردم. در نهایت عصبانیت سوار ماشینم شدم، به سمت خانه آمدم. در راه داداشم زنگ زد موضوعی مشورت بگیرد. بهش گفتم: «دارم می‌روم خانه، بیا آنجا صحبت کنیم.» فصل تابستان بود. وسط حیاط، کنار حوض، یک تخت چوبی بزرگ گذاشته بودم. شب‌ها روی تخت می‌خوابیدم. این را هم بگویم: در خانه رو به حیاط باز می‌شد. فاصله تخت تا در خانه ۲۰ متر [بود].»
«بعد شب شده بود. حیاط، چراغ حیاط را روشن کردم. روی تخت نشستم، منتظر داداشم بودم. چند دقیقه گذشت. یک‌هو حالت سرگیجه به من دست داد. احساس کردم از پیشانی تا میانه سرم بی‌حس شده است. حالم بهتر می‌شود. دستم را خواستم به سمت بالشی که آن‌سوتر بود ببرم که یک‌هو دستم در میانه راه، قبل از رسیدن به بالش متوقف شد. هرچه سعی کردم بیشتر ببرم، نتوانستم. انگار قفل شده بود؛ انگار زمان ایستاده بود. در عین حال حس بسیار لطیفی داشتم. یاد می‌آورم دیگر چیزی نفهمیدم، تا اینکه یک وقت دیدم صدای زنگ خانه بلند شد. بلند شدم، با سرعت زیاد به سمت در خانه رفتم. وقتی در که رسیدم، خواستم ضامن قفل را پس بکشم تا در را باز کنم، ولی موفق نشدم؛ انگشتانم از ضامن در عبور [کرد].»
«آن موقع هنوز به حقیقت قضیه پی نبرده بودم. نمی‌دانستم این بدنی که باهاش به در خانه رسیدم، جسم مثالی است. گفتم [در] کتاب اصلی گفتم منظور چیست؟ بدن مثالی. اصلاً متوجه نبودم که بدن مادی‌ام روی تخت چوبی جا مانده است. برای بزرگانمان مقدمه حالات ویژه‌شان از همین است. می‌گویم: مرحومه بانو امین در حال جارو زدن خانه بوده که معرفت نفس بهش [عنایت شد]. مقدمه اولش تجرد است. تجرد برزخی است و تجرد عقلی است. همین‌جور می‌رود بالا. مراتب اولش همین است. یک‌هو یک چیزهای دیگری می‌بیند. استعداد دارند، زود رد می‌شوند از این‌ها. یک چیزهایی می‌بیند بعد تازه دستش می‌آید که چه شکلی می‌شود ملّت را سر [؟] اینجا چون به شدت جذاب...»
یکی از اساتید می‌فرمود که: «من اوایل کار این‌ور می‌نشستم، می‌رفتم در آمریکا چرخ می‌زدم، آمار ملّت را درمی‌آوردم.» استادشان مرحوم آیت‌الله پهلوانی تهرانی خیلی توبیخ کرده بود که: «این کارها چیست؟ ما می‌خواهیم بندگی کنیم!»
«خواستم با سایه دستم ضامن را به عقب بکشم، دیدم نمی‌توانم. برای بار دوم سعی کردم. هرچه سعی می‌کردم ضامن را پس بکشم، دیدم موفق نمی‌شوم. دستم از در عبور [کرد]. بخشی از دستم تا نزدیک آرنج آن‌ور [رفت].» [می‌پرسند:] «دستت چه شکلی بود؟» [جواب می‌دهد:] «شبیه دست مادی‌ام بود، اما درخشش خاصی داشت. ضمناً جنسش هم فرق می‌کرد.» دیدید؟ تصویر در آینه عین شماست. هیچ فرقی ندارد؛ با وجود این، آن تصویر از جنس بدن شما نیست؛ گوشت و پوست و استخوان ندارد؛ ماهیتش فرق می‌کند. کالبد سیری من تا حدودی این‌جوری بود: انگار از جنس بخار بود، البته از جنس بخار نبود. روح یک جورایی انگار رطوبت دارد، در اینکه رطوبت ندارد، یک جورایی انگار ر روح ری. ولی این نزدیک‌ترین تشبیهی است که فعلاً به مغزم می‌رسد؛ به حدی لطافت داشت که مانعی در مسیر دید محسوب نمی‌شد.
یعنی حالا آن نفر اول (آن خانم) خودش را ندیده بود؛ خودِ بدن مثالی‌اش را ندیده بود. این [آقا] بدن مثالی‌اش را هم دارد می‌بیند. اطراف بود و برگشت. امام به من... آقا به من بهشت را نشان داد. ایشان و خصوصاً نفر بعدی را بردند، بهشان نشان دادند، با همه جزئیات و خیلی قشنگ و ریز. [او می‌گوید:] «من تو اول نفهمیدم چرا این‌جوری شده. خیلی ناگهانی، یک‌هو بود. موقعی که سمت در می‌دویدم، از خودم نپرسیدم چرا پاهایم به زمین برخورد نمی‌کند؛ لیز می‌خوردم. موقع دویدن حدود ۵ سانتی‌متر از کف زمین فاصله داشتم.»
«خیلی عجیب است که این موضوعات اصلاً فکرم را به خودش مشغول [نمی‌کرد]. بله، دستم تا آرنج در آن‌سوی در بود. به اختیار به جلو خم شدم؛ در نتیجه سرم هم از در رد شد. برادرم پشت در بود. یادم است که به خودم فشار آوردم تا بقیه بدنم را از در خارج کنم. ظاهراً بیش از حد فشار آوردم چون دفعتاً به بیرون پرت شدم؛ تقریباً تا دو متر آن طرف‌تر از جایی که داداشم ایستاده بود. او پشتش به من بود، پشتش به من بود. در عین حال می‌توانستم صورتش را ببینم. توصیف کرد، دیگر! یعنی چه «پشتش است»؟ دارم صورتش را می‌بینم. اراده کنم ببیند، می‌بیند.»
«بعد دیگر واقعی بود؛ کوچه واقعی بود، کاملاً. به جز اینکه می‌توانستم صورت برادرم را ببینم که داداشم پشتش به من بود، همه‌چیز طبیعی بود. فقط این غیرطبیعی بود برایم: پشتش به من است، صورتش را هم می‌توانم ببینم. چین چراغ‌برق، آسفالت، دیوارها، حتی قلوه‌سنگ کنار در افتاده بود. برادرم را دیدم که با نوک کفشش قلوه‌سنگ را کنار زد. زنبوری کوچک سمتش آمد. بلافاصله بدنش را کنار کشید. با دست راست زنبور را تاراند. بعد با نگاه تعقیبش کرد، آن‌قدر که حشره کوچک بین شاخه‌های درختی که در کوچه بود، ناپدید شد.»
«وقتی ناپدید شد، داداشم به سمت دکمه زنگ رفت. با صدای ضعیف [گفت]: «چرا در را باز نمی‌کنی؟ کجایی؟» در جوابش گفتم: «من اینجا [هستم].» نه صدایم را شنید، نه من را دید. تصمیم گرفتم بهش نزدیک بشوم، ضربه‌ای آرام به شانه‌اش بزنم. فاصله‌ام باهاش تقریباً دو متر بود. آمدم جلو؛ که آمدم سر خوردم، بهش نزدیک شدم. سعی کردم ضربه بزنم و دستم از شانه‌اش رد [شد].»
«برادرم دکمه زنگ را فشار داد. به محض فشرده شدن دکمه، و دکمه زنگ در تاریکی فرو رفتن، جسم [من] همزمان فشار زیادی روی قفسه سینه و چشمانم احساس کرد. خیلی طول نکشید که چشمانم را باز کردم؛ هرچند به سختی روی تخت دراز کشیده بودم. فوراً بلند شدم، به سمت در خانه رفتم؛ در حالی که می‌دانستم جسم مثالی‌ام بوده که چند لحظه پیش برادرم را دیده. گفتم: «تمام نشانه‌هایی را که دادم، تأیید کرد. ایستاده بودی، زنبور را رد کردی، قلوه‌سنگ را زدی، این را گفتی.» و قطعاً جسم اصلی من (جسم خاکی‌ام) خارج شده بود. اما اینکه در آن زمان از لحاظ جسمانی مرده بودم یا نه... [برای] پرواز روح لازم نیست که آدم بمیرد تا چنین چیزهایی [را] تجربه [کند].»
یکی از اساتید می‌فرمود: «من مازندران بودم، از درس آقای بهجت دور افتاده بودم. صبح‌ها شرکت می‌کردم با پرواز روح.» بله، فکر می‌کنم وقتش رسیده که از دومی بگویید. ان‌شاءالله فردا می‌گویم ماجرای دومش را که از روی بلندی می‌افتد و تجربه می‌کند مرگ [را]. ان‌شاءالله فردا با هم بحث را خواهیم داشت.
خدایا، در فرج امام عصر تعجیل بفرما. قلب نازنین حضرتش را از ما راضی بفرما. و صلی‌الله علی سیدنا محمد.

جلسات مرتبط

محبوب ترین جلسات تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

عنوان آهنگ

عنوان آلبوم

00:00:00
/
00:00:00