برخی نکات مطرح شده در این جلسه
متن جلسه
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. در داستان دوم کتاب بودیم و جناب مهندس تجربه اولشان از مرگ را مطرح کرده بودند. تجربه دوم ایشان که تجربهای جالب است، کمی هم مفصل است. مقداری از آن را امروز میخوانیم؛ چون وسط تجربه کشف میشود که ایشان مقداری از مسائلی که برایشان اتفاق افتاده در اثر مرگ، همین الان هم با ایشان هست و یک اتفاقی میاففتد که کشف میشود که بعد از این حالت، اتفاقات و ویژگیهایی برایشان پیش آمده که احتمالاً آن را فردا بگوییم. اینکه چه شد که تجربه دوم برایشان پیش آمد را امروز [بیان میکنیم].
کمی از ظهر گذشته بود. دفتر کارم را ترک کردم. میخواستم سری به یکی از خانههای نیمهساز بزنم. یک ساختمان دو طبقه بود. با اتومبیلم چند خیابان شلوغ را پشت سر گذاشتم و وارد خلوتترین بلوار شهر شدم. —اینجا یک اتفاقی برایش میافتد. بعداً، خیلی جلوتر توضیح میدهد اینجا چه شد. داشته باشید ماجرا را. الان میگوییم، احتمالاً دو سه جلسه، شاید مثلاً یکی دو جلسه جلوتر توضیحش میآید که اینجا چیست و چه اتفاقی افتاد. این فقط ظاهر ماجرا را میبیند، بعداً میفهمد که چه اتفاقی افتاده.—
میگوید: «سرعتم در حد مجاز بود؛ نه آهسته، نه تند. اواسط بلوار، سمت راست یک پارک کودک بود. وقتی مقابل پارک رسیدم، ناخودآگاه نگاهم به سمتش کشیده شد. دیدم تعدادی بچه با هیجان مشغول بازیاند.» بعد میگوید: «من خیلی از چهره بچهها خوشم میآید و اینها خیلی جذاباند و آن روز مسابقه معمول بچهها، نگاه من را به خودشان جذب کرد. متأسفانه به همین دلیل برای چند لحظه از خیابان غافل شدم.» وقتی نگاهم را از پارک گرفتم و به خیابان دوختم، سکوت کرد. سرش را با ناراحتی تکان داد و گفت: «هر وقت آن صحنه را به یاد میآورم، پشتم میلرزد.»
وقتی نگاهم را به خیابان انداختم، متوجه یک دختربچه، یک غنچه صورتیرنگ شدم. درست جلوی ماشینم بود؛ در حال دویدن به سمت پارک بود. فاصله سپر اتومبیلم تا او خیلی کم بود. امکان نداشت بتواند به سلامت عبور کند. پایم را روی پدال ترمز گذاشتم، اما تا سیستم ترمز عمل کند و تا ماشین بایستد، مسافتی طی شد. آن موقع اصلاً نفهمیدم چه شد. یکهو انگار پرده سفید روی چشمم افتاد. من برخورد ماشین با او را ندیدم، حتی صدایش [را هم نشنیدم]. فقط مطمئن بودم که کار از کار گذشته است؛ یعنی میگوید: «قطعاً گفتم بچه دیگر از دنیا رفت.»
متوقف شدم. به قدری حالم خراب بود که نای پیادهشدن نداشتم. دست و پایم شل شده بود. من تا آن ساعت یک گنجشک را زخمی نکرده بودم؛ چه برسد به اینکه بچهای را پرپر کنم. خلاصه، قدری به خودم آمدم. در حالی که بر سر میکوبیدم، از ماشین بیرون رفتم. اول به سمت جلوی ماشین دویدم. حدس میزدم که دخترک به جلو پرت شده باشد. هیچ اثری از بچه نبود. توی دلم گفتم: «وای، حتماً زیر ماشین افتاده.» زانو زدم، زیر ماشین نگاه کردم. از دخترک نشانهای نبود. با ترس و لرز به سمت عقب ماشین دویدم. نبود. بعد سمت راست را نگاه کردم، باز هم نیفتاده بود. او نشسته بود؛ درست مقابل در عقب، روی آسفالت نشسته بود. زنده و سالم.
مغز کوچک من نمیتوانست بفهمد که او چطور زنده مانده. اصلاً با عقل جور در نمیآمد. هر طور حساب میکردم، جور در نمیآمد. قاعدتاً باید به جلو یا کنار خیابان پرت شده باشد یا زیر ماشین رفته باشد. به هر حال، دلیل سالم بودنش برایم به صورت یک معما درآمده بود. فقط میدانستم که چیزی غیر عادی در این قضیه وجود دارد.
داستان را کوتاه کنم. از اینکه دیدم زنده است، بینهایت خوشحال شدم. محکم در آغوشش کشیدم، بارها بوسیدمش. دستش را گرفتم تا ورودی پارک بردمش. چند اسکناس بهش دادم تا در دکه کنار پارک از خودش پذیرایی کند. آن وقت ازش جدا شدم. به طرف ماشینم رفتم، پشت فرمان نشستم و حرکت کردم. —فقط یک اشاره بکنم، (اسپویل کنم از آینده)؛ بعداً میبیند ملکی این بچه را برداشته و کنار گذاشته بود، فرشتهاش را میبیند و صحنه را کامل [متوجه میشود].—
اول تصمیم گرفتم به خانه بروم؛ چون به خاطر آن پیشامد، روحیه خوبی نداشتم. هنوز بدنم میلرزید. اما فکر کردم اگر به ساختمان سر بزنم، اعصابم آرامتر میشود.
وقتی رسیدم، بناها و کارگرها در طبقه همکف بودند. موقتاً دست از کار کشیده بودند و داشتند ناهار میخوردند. به طبقه دوم رفتم. لازم به ذکر است که جلوی ساختمان داربست زده بودند؛ داربست فلزی طبقه دوم. مدتی ایستادم، به اطراف نگاه کردم. ناگهان تصمیم گرفتم روی داربست بروم. رفتم. میخواستم نتیجه کار را از نزدیک بررسی کنم. بین دو میله فلزی داربست، دو تا تخته دراز گذاشته بودند. یکی از تختهها نو بود، یکی دیگر کهنه. من روی تخته کهنه ایستادم. آرام آرام جلو رفتم. خبر نداشتم که آن تخته شکسته؛ نه اینکه کاملاً شکسته باشد، در واقع آنطور که بعد معلوم شد زیرش ترک خورده بود؛ به گونهای که نمیتوانست وزن یک آدم بزرگ را تحمل کند.
میگوید: «برای اینکه بنا ابزار کارش را روی تخته گذاشته بود، فقط به همین دلیل اجازه نداده بود که تخته را دور بیندازم.» در حالی که نما را ارزیابی میکردم، جلو و جلوتر رفتم. نمیدانم چرا یکهو ایستادم و نگاهم را به آسمان انداختم. شاید به من الهام شد.
وقتی به آسمان چشم دوختم، متوجه شدم که دو موجود کوچک دارند به سمتم میآیند. دو موجود کوچک درخشان با سرعت زیاد. هرچه نزدیکتر میشدند، اندازهشان تغییری نمیکرد. میدانید که ما اجسام را وقتی در فاصله دور هستند، کوچکتر میبینیم؛ هرچه جلوتر بیایند، ابعاد واقعیشان بیشتر معلوم میشود. در عالم بعد اینگونه نیست. هیچ تغییری در اندازه آنها به چشم نمیخورد؛ چه وقتی که در فاصله دور بودند، چه وقتی که به یک متری من رسیدند. چه شکلی بودند؟ شکل دو مرد سیساله، اما خیلی کوچک؛ کوچکتر از آدمکهای فوتبال دستی. —بعداً توضیح میدهد که حالا چرا این شکلی.—
بعد میگوید که به نظر میرسید که آن دو از بلوری بسیار شفاف ساخته شدهاند. بلوری نبودند، بدنشان خیلی براق و شفاف بود، شبیه بلور. آنها روبرو در هوا ایستادند، به من نگاه کردند و با مهربانی لبخند زدند. قیافهشان برایم خیلی آشنا بود؛ گویی سالهای سال با هم زندگی کرده بودیم. چند لحظهای با من حرف زدند؛ هرچند نتوانستم بفهمم چه گفتند.
—آن عزیزانی که جلسه قبل نبودند، احتمالاً میگویند که آقا این بحثها دیگر توهم و خیالات است و در آن چیزی که میگویید، در محتویات شک کن. ولی— بحث از اولش باید پیگیری میکردند. ما خیلی توضیح دادیم؛ هرچه جلوتر برود، عجیبتر میشود. بنا بر این است که هر کدام از عزیزان بحثهای قبلی و بعدی را همه را مشترک یا گوش بدهند یا حضور داشته باشند. لذا من باز تأکید میکنم اگر عجیب و غریب است، توضیحات قبلیمان خیلی میتواند کمک بکند.
بعد میگوید که نتوانستم بفهمم چه گفتند؛ چون طرز صدایشان به صورت تکلم معمولی نبود. به جای کلمات، اصوات دلنشینی از دهانهایشان خارج میشد؛ نوعی موسیقی، نوعی موسیقی آسمانی بود. موسیقی آسمانی چگونه است؟ میگوید: «غیر قابل تقلید، مسحورکننده، توضیحناپذیر.» من بغضزده به آن دو تا چشم دوخته بودم. کمی که گذشت، به همان سرعت که آمده بودند، از من دور شدند. هیچ فرصتی برای فکر کردن پیدا نکردم؛ چون بلافاصله بعد از ناپدید شدن آنها، صدای شکستن تخته را از زیر پایم شنیدم.
—این را هم بگویم که این لحظاتی که ما ثانیههایی که اینجا داریم، هر یک ثانیهاش میلیارد میلیارد میلیارد میلیارد میلیارد سال است در عالم بالا و بعداً میبینیم که چه ظرفیتی در این ثانیهها هست و خدا نعمتی به ما داده. این لحظات و عمر که واقعاً نعمتی با این [حجم]، قابل قیاس نیست.— من در حرم اباعبدالله [علیه السلام] مکاشفهای برایم اتفاق افتاد و همه وقایع را دیدم؛ وقایع قبل، بعد، هنگام کربلا، عاشورا تا اینکه اصلاً بعد در مورد تربت اباعبدالله، گودی قتلگاه، [و اینکه] تربت اصلی مال کجاست و همه اینها خلاصه برایم کشف شد. پهلوانی تهرانی ازشان پرسیده بودند که: «آقا چقدر زمان برد؟» ایشان فرموده بود که: «اشهد ان لا اله الا الله که میگویید، فاصله همزه و نون در اشهد ان لا اله الا الله [چقدر است؟] همه اینها را در فاصله همزه و نون دیدم.» یک فاصله همزه و نون باز بشود، میشود میلیارد سال نوری. میلیارد سال نوری زمان ندارد. «یک دقیقه دیدم این همه چیز دیدم.» یک آقایی میگفت: «من بالای منبر نشسته بودم، یک لحظه [که] روزی یازده تا منبر میرفتم،» بعد میگفت: «یک لحظه وسط یکی از منبرها چرتم زد. در آن یک لحظه خوابی دیدم که سی جلسه در طول یک ماه داشتم شرحش میکردم.» روزی یازده تا [منبر] میرود، [پس] لازم دارد. بزرگوار! همان یک لحظه. در یک لحظه، عالم بالا این شکلی است. زمان در آن معنا ندارد. البته اتفاقات با تقدم و تأخر میافتد ها! این را هم توجه داشته باشید؛ یعنی یک اتفاقی میافتد، بعد [یکی دیگر] رد میشود. این هست، ولی زمان دیگر [به معنای اینجا] نیست؛ چون زمان مال حرکت آنجا نیست؛ چون حرکت هم فرع بر تزاحم است. حرکت مال ماده است دیگر. بسته فلسفه شد [که:] مختصر: ماده، تزاحم، حرکت، زمان. این چهار تا به هم متصلاند. ما بالاتر هیچکدام از اینها را نداریم. عالم بالا مادهای با زحمت و تزاحمی نیست. امتحانی نیست. حرکت به این معنا نیست. زمان هم به این معنا نیست. روز و شب نداریم. گفتند: «مثل بینالطلوعین است.» فضای عالم برزخ روشن است، نه تیره. چه شکلی است؟ نه روشن هم هست، ولی خورشید ندارد. روشنی چه جوری است؟ نیست که خورشید داشته باشد. این وقت بهشتیهاست. اینجوری است هم بهشت، هم برزخ. فضای بهشت و جهنمش [اینگونه است].
یک صدای شکستن تخته را از زیر پایم شنیدم. به دنبالش زیر پایم خالی شد. حدود یک متر به سمت زمین پایین رفتم. جالب است، ناگهان همانجا، بین هوا و زمین ثابت و آویزان ماندم. جسمم از من جدا شد، به سمت پایین سقوط کرد. انگار تا پیش از آن لحظه، پالتویی از جنس فولاد به دوش داشتم. یکهو [انگار] آدم هرچه وزن دارد، ازش گرفته میشود. به شدت سبک. به شدت. واقعاً مثل همین بود؛ مثل اینکه یک پالتوی فولادی سنگین روی دوشم بود و یکباره پایین بیفتد. با افتادنش بسیار سبک شدم. نه کاملاً بیوزن نشدم. تمام وزنی که سالها با خودم حمل کرده بودم را از دست دادم. خیلی خیلی لذتبخش بود.
خدا رحمت کند مرحوم آیت الله یعقوبی. یادم هست از ایشان شنیدم، شب قدری بود. فرمود: «دیشب خواب دیدم من را بردند بهشت. مشهد، پیروزی، انصاری همدانی.» —من پا درد دارم، اینجا به زور راه میروم. [آنها] من را پرواز میدادند، میدویدند.— «پایم درد میکند.» یکهو وزن گرفته میشود. همه خواص عالم ماده: پیری، فرسودگی، خستگی، وزن، همه اینها در آنجا سبک میشود. آدم چابک و چالاک میشود. بعد میگوید که خیلی خیلی لذتبخش است. «تا کسی تجربه نکرده باشد، نمیتواند لذتی را که کشیدم، درک کند.»
جسمم را دیدم که محکم روی تلی از ماسهها غلطید و با کف زمین برخورد کرد. مطلقاً نه دردی فهمیدم، نه دچار وحشت شدم. وجود دوم من که در هوا معلق بود، خودم را میدیدم. هم جسمم را میدیدم، هم وجود مثالیام را. آن هم به طور کامل. منظورم این است که تمام قسمتهایش را میدیدم. اینجا یک توضیح خیلی خوبی میدهد. میگوید: «وجود مثالیتان چه شکلی بود؟ بدن مثالی.» ضمن تشریح اولین تجربه من، به این مسئله پرداختم. بدن مثالیام درست مثل خودم بود، اما خوشترکیبتر، شفاف و بسیار شبیه جسمی که در دنیا داشتم ولی خیلی زیباتر. زیباترین حالتی که در دنیا داشته، آنجا بدن میشود برایش.
ما هیچ وقت روح بدون بدن نداریم. [بعضیها] گفتند: «آقا اینها که قلبشان پیوند میشود، اعضای بدنشان [پیوند میشود]، اینها معادشان چه شکلی میشود؟ جسمشان بخواهد برگردد، آخر قلب مال کدام [فرد] میشود؟ دعوایشان میشود مثلاً قلب من را بده!» نه، [شما میتوانید بگویید:] «قلب من را دزدیدی؟» نه، اینها بدن تولید میشود. در هر عالمی که ما وارد میشویم، یک بدنی داده میشود به ما. روح ثابت است، بدن تغییر میکند. این بدنی هم که آخر در معاد، در قیامت به ما برمیگردد، چیزی شبیه همین است که در دنیا داشتیم؛ چند هزار برابر دقیقتر و حساستر. گفتند: «آنقدری قدرت و قوتش بیشتر میشود که دندانش، یک دندانش میشود کوه ابوقبیس.» یکی از کوههای معروف مکه. «یک دندانش میشود مثل قوت و استحکام یک کوه.» یعنی در این تراز و این مقیاس، قدرت و عظمت پیدا میکند. جسم مادی، ادراکش از درد و لذت هم به همین مقیاس بالاتر میرود. درد را همین قدر سختتر میفهمد، لذت را هم همین قدر با همین مقیاس درک میکند. بدن همیشه هست. در عالم برزخ هم بدن مثالی وجود دارد، ولی دیگر خواص ماده را ندارد. غذا میخورد، دفع نمیخواهد. داستانهای بعدی که غذایی که میخورد، به صورت عرق [از بدنش خارج میشود]. بچهای که در رحم مادر غذا بهش میرسد، از طریق بند ناف دارد میگیرد، ولی دفعی ندارد. ماده آنجا خوراک هست، شبیه به خوراک اینجا هم هست. کرم زده باشد، مثلاً آب نداده باشند، خراب شده باشد، سرما زده باشد، این حرفها دیگر آنجا نیست. —یکی هم که کنده میشود، دستمال کاغذی میماند.— بسته به اراده شما دارد. حالا در مورد بهشت خیلی نمیخواهم دهنتان را آب بیندازم.
یک آقا منبر میرفت یک جایی. حالا شوخی است، جسارت نباشد. یک ماه رمضان کلاً در مورد بهشت صحبت کرد. خیلی امیدمان زیاد شد بهشت رفتن. در مورد بهشت صحبت کرد. ایشان فرمود که: «نه، آن را نگفتم؛ چون میروید میبینید.» این را حالا یکی از بهشتیها گفته میشود با خبر بشوید چه خبره. انشاءالله با خودتان میبرید. خلاصه بهشت بستگی به اراده این دارد که [کسی] که میخواهد [بداند در مورد] این درخت [چه بوده است].
از امام رضا [علیه السلام] [پرسیدند:] «درختی که آدم ازش خوردن چی بود؟ گندم بود؟ سیب بود؟ چند تا چیز؟ انگور بود؟» حضرت فرمود: «هم درخت بهشتی تابع بهشتی است. [قرآن میفرماید:] ﴿يُفَجِّرُونَهَا تَفْجِيرًا﴾. او اراده میکند، این صورت پیدا میکند. به اراده بهشتی اتفاق میافتد. مثل اینجا نیست که [مشکل باشد].» اگر بهشت ما ایرانیها باشد که نداریم و تحریمیم و نمیدانم آن یکی گران شده و دان مرغ رفته بالا و تقسیم [کالا] توضیح نکردند و ماشین نیامده و سوخت نداشتیم و... [اینگونه] به اشتباه اینجوری میشود. اراده میکند، محقق میشود. مثل اینجا نیست که مزاحمت و مانع باشد. سرتان را اذیت نکنم. هیچ دردی نداشتم. بدنم را احساس میکردم خوشترکیبتر، شفاف و بسیار رقیق. شما از من [سؤال] توجه دارید. این بدن مثالی که دارم ازش حرف میزنم، روح هم نبود. لازم است توضیح بدهید برای مخاطبین کتاب. میگوید: «بدن مثالی، بدن خاصی است؛ نه مادی محض، نه مجرد محض.» درست شد؟ یعنی اینکه هیچ خاصیتی از عالم ماده نداشته باشم، نیست. صورت را دارد، صورت دارد، ماده ندارد. الان شما آتش را در ذهنتان تصور کنید. آتشی که تصور کردید، صورت دارد، ماده ندارد. ماده اگر داشت که اتفاق میافتاد. آب را تصور کنید، صورت دارد، ماده ندارد. این عالم برزخ شماست. اگر کسی از عالم ماده جدا شده باشد، تجرد پیدا بکند که اولین تجرد [است]، اینها را به صورت ملموس میبیند؛ یعنی هر صورتی که اراده کند، میبیند. ما وقتی وارد عالم برزخ میشویم، این اتفاق میافتد برایمان. بالاتر هم داریم. اینهایی هم که ما میگوییم برای اینکه دوباره دارم تأکید میکنم، ما اصلاً بحثمان بهشت و جذابیتهای بهشت و اینها نیست. بحث سر این است که انسان واقعی در عالم کیست. از اینجا هم بحثمان شروع شد که این علومی که ما میخوانیم، هیچ کدام ربطی به انسان واقعی ندارد؛ نه در حوزه، نه در دانشگاه. نصف آدم زمینه علمی، علم است که همه انسان را پوشش بدهد. همه انسان آنقدری هست که از بهشت بزرگتر است. بهشت نیست. [این نیست که] خوشگل برویم ببینیم. کلاً دیگر بهشت این است دیگر. اصلاً کلاً جمع کنیم برویم دیگر. عبادت میکنیم دیگر. در این حد بهشت کم است برای ما. بهشت هم نیامدی. خیلی حدش کم است.
هر انسانی یک جسم مادی دارد، یک جسم نیمه مادی یا روح. جسم مادی را همه به خوبی میشناسند، نیازی به تشریحش نیست. جسم نیمه مادی یا مثالی نوعی پوشش روح است. به بیانی روح داخل جسم مثالی قرار دارد. موقع مرگ جسم ماده از روح جدا میشود، اما جسم مثالی همراه روح باقی میماند. همین جسم مثالی است که به انسان زنده شباهت دارد. میگوید: «آقا روحش را دیدم.» کسی روح را نمیبیند. «خواب دیدم روح فلانی را.» در واقع روحی است که در قالب عالم مثال و در بدن مثالی دیده میشود. عموماً روح کسی دیده نمیشود، مگر اینکه در مقام اهل بیت باشد که مسلط به عالم ارواح باشند، آن یک بحث دیگر است. ولی ما [به آن] دستنیافتنی [هستیم]. ما جسم مثالی میبینیم.
بعد میگوید که من به خوبی نمیتوانم برایتان توضیح بدهم؛ چون مثال در عالم دنیا ندارد که بخواهم برایتان توضیح بدهم جسم مثالی چه شکلی است. آینه را خلق کرد که تجلی باهاش فهمیده بشود. اگر آینه نبود، هیچکس نمیتوانست تجلی را توضیح بدهد. آینه خیلی چیز عجیب و غریبی است که در آینه شما هستی و در عین حال نیستی. همه خواصی که این بدنت دارد، آنجا هست. صورت هست، ماده نیست، وزن ندارد. اگر وزن داشت که آینه میشکست. وزن شما اگر میافتاد در آینه، میشکست. شما در آینه هستی. میگوید: «چشم من، گوش من، لب من در عین حال خودت نیستی.» خودت خودت را میبینی، در عین حال که میدانی این هم خودت نیست. روشن است. این میشود دیدن بدن و هر ماده شفاف و صیقلی که بتواند تصویر منعکس کند. ولی در عالم روحانی قابلیتها فرق میکند. اینها را دقت کنید. وجود مثالی میتواند هم اطرافش را، حتی پشت سرش را ببیند، هم تمام اجزای خودش را. شما الان یک نگاه کلی دارید. برای ادراک جزئی باید روی هر کدام زوم کنی، فوکوس کنی، بیایی جزئیش کنیم. آنجا دیگر این شکلی نیست. در عین حال که به یک جزء توجه داری، به سایر اجزا هم توجه داری. فقط اشراف. اشراف نسبت به عالم ماده. اینطور من صورت جسم مثالیام را میدیدم. طریقه دیدنش را قادر نیستم به خوبی توضیح بدهم. پاهایم. لباس به تن داشتید یا نه؟ لباس نقرهای دیدم. لخت نیستم، ولی آنقدر لباسم لطیف و شفاف است که به سختی معلوم میشد چه رنگی بود. سراسر نقرهای. نقرهای خیلی روشن.
به مراتب اعمال آدمها بستگی دارد لباسشان. لذا بهشتیها لباس سبز دارند. در مورد اهل بیت در سوره مبارکه انسان، لباس اهل بیت، امیرالمومنین، حضرت زهرا [علیهما السلام] در بهشت سبز است. چرا؟ چون معدن حیات هستند. حضرت خضر هم که بهش میگویند خضر، یعنی از رنگ خضر (اخضر)، چون از آب حیات خورده، وجودش سبز شده. رنگ لباس مثالی حضرت خضر هم مثال است. لباس مثالی لباس جهنمیان چه رنگی است؟ مشکی است. برای همین هم لباس مشکی پوشیدن کراهت دارد؛ مگر در مقام مصیبت. برای اهل احتیاط [چنین بود]. لباس مشکی کراهت دارد. حالا [بحث] هوا البته فرق میکند. اما من لباس برای پوشش متصل [از جنس] جهنمیهاست. لباس و رنگ خودش ملکوت دارد. در مورد ملکوت رنگ بحث مفصلی داریم، فرصت نمیشود مطرح بکنم. رنگ آبی، رنگ سفید که بهترین ملکوت ما رنگ سفید است. خود رنگها ملائکه را میآورد. خود رنگها ملائکه را میبرد. خود رنگ برکت نازل میکند. خود رنگ آثار معنوی دارد. فرمود: «اگه میخوای غمت برطرف بشه، رنگ سبز نگاه کن.» رنگ سبز. رنگ سبز در این رنگها خیلی قشنگ است. امیرالمومنین [علیه السلام] سر سفره نشست. گفتند: «آقا حالا سبزی نیست.» حضرت فرمودند: «من از سفرهای که سبزی نباشد، نمیخورم.» امیرالمومنین که اصلاً اهل خورد و خوراک نبود. سبزی [چرا] حساس [است]؟ حضرت فرمود: «لِأَنَّ قُلُوبَ الْمُؤْمِنِینَ خُضْرٌ، وَ هِیَ تَهْنَأُ إِلَی أَمْثَالِهَا.» (دل مؤمنان سبز است و به چیزهای همسنخ خود تمایل دارد.) دل مؤمن سبز است. برای همین به رنگ سبز علاقه دارند. رنگ سبزیاش علاقه دارم. البته خودش هم خاصیت دارد. ولی آن سبزی سر سفره نیست، یک چیزی کم دارد. این رنگها روی حساب است؛ اینکه پرچم گنبدها سبز است، خود گنبدها طلایی است. اینها همش حساب [و کتاب] دارد. در قیامت لباسهایی که تن اولیای خداست، رنگش طلایی است. لباس زیر سبز. همه اینها توضیحات دارد. دستبندهایشان نقره است. جامی که ازش آب میخورند، غذا میخورند، حساب کتاب دارد. بحث سوره مبارکه انسان را داشتیم، یک مقداری از این بحثها را توضیح [دادیم].
رنگ نقرهای دیدم. رنگ نقرهای. رنگهای دیگری [هم] سیاهی دیدم. خاکستری بود. وضعیتی که داشتم خوب مشخص میشود که مرتبهاش پایین است. آقا! عالم بعدی هرچه دارد، از خودمان است. مثل اینجا نیست اتاق آبی باشد. آدم همه کاری که آنجا دارد، خودش کرد: ﴿فَلِأَنْفُسِهِمْ يَمْهَدُونَ﴾. رنگ اتاق خواب و رنگ پرده و رنگ تخت و همه را خودت درست کردی، خودت بهش رنگ دادی.
یک فیلم میکام [؟] که وقتی من معرفی کردنش را ببینید. این فیلم، فیلم خیلی کمفروشی بود در هالیوود. البته زیاد دارد، ولی نکات خوب هم دارد. یکی از نکات خوبش همین است. رنگی بود. یک شکلی ایجاد شده، یک صورتی، یک لبخندی. بدآموزی هم دارد. توی هواپیما به یک خانمی لبخند زده. تایلندی بود، یا اهل کجا بود؟ دختر خیلی مثلاً زیبایی. شاید زیبا هم نبود حالا یادم نیست. دختری صورت یک دختری درآمده بود، آن یکی به صورت یک پسر درآمده بود. باغ شده بود. آنها همه همین است. آن جامی که قرآن میفرماید: ﴿قَدَّرُوهَا تَقْدِيرًا﴾، این جامی که درش شراب میزن میخورند از جنس نقره است. از کدام نقره؟ همان نقرههایی که انفاق میکرد. تقدیر. نقرههایی که انفاق میکرد، صدقه میداد؛ درهم و دینار. همینها برایش میشود آن ور. از آن ور میفرماید که میآیند این سکهها را داغ میکنند، به طرف میزنند. میگویند: ﴿هَٰذَا مَا كَنَزْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ﴾. «هذا ما کنزتم.» یکی از آیات فوقالعاده قرآن در تجسم اعمال، داغش. تعبیر خیلی قشنگی از این آیه است. آیه را سه بخش کرده. —الو!— عرض کنم که یکی این است که بر پیشانیشان، یکی [بر] جنوبهم (پهلوهایشان)، و ﴿عَلَی ظُهُورِهِمْ﴾ (بر پشتهایشان). یکی پهلو، یکی پشت. وقتی که این فقیر میدید، محتاج میدید، اول ابرو در هم میکشید، بعد پهلویش را میکرد، بعد پشت میکرد. بعد این سکه را، پول را نمیداد. صورت ملکوتیاش چی شد؟ پیشانی و پهلو و پشت. توی گوشت تو گوش زدنی نیست. خود کارتان این کارها رنگ دارد، این کارها بو دارد. رفته بودیم [؟]. ماجراهایی هست اینجا. ایشان فرمود که: «آدم اگر لطیف باشد، از هوا هم میتواند تشخیص بدهد، نگاه بکند چه خبر است.» بوی طرف، رنگ طرف. ﴿صِبْغَةَ اللَّهِ﴾ (رنگ خدا). آدمها رنگ [الهی دارند]. رنگ الهی. آدمها بو دارند. «لَا يَفْضَحُكُمْ رَوَائِحُ ذُنُوبِكُمْ.» (بوی گناهان شما را رسوا نمیکند.) استغفار کنید. بوی گناهتان برای آدمهایی که پاک [هستند]، آزردهخاطری نیاورد. اگر یک جمعی جمع باشند، همه پیاز خورده باشند، آن که پیاز نخورده، میفهمد. گناهکار باشند، آنی که گناه نکرده، آن که گناه نکرده، گناهکارها را تشخیص میدهد. حتی جنس گناهشان هم از نوع بو [قابل تشخیص] میشود. جنس گناه را هم میشود فهمید. هست. با ما میرویم، بعداً میبینیم.
امام هادی [علیه السلام] که روز شهادتشان [است]. قلب فرزند برومندشان حضرت حجت بن الحسن [عجل الله تعالی فرجه الشریف] را از ما راضی بفرما.
و صلی الله علی سیدنا محمد و آله.
جلسات مرتبط

جلسه هفتاد و سه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفتاد و چهار
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفتاد و پنج
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفتاد و شش
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفتاد و هفت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفتاد و نه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشتاد
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشتاد و یک
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشتاد و دو
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشتاد و سه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه دو
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه سه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه چهار
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه پنج
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه شش
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه نه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه ده
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه یازده
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت