تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفتاد و نه

00:23:24
131

برخی نکات مطرح شده در این جلسه

متن جلسه

‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
ماجرا به اینجا رسید که این جناب مهندس از جسم جدا شدم، بدن دیگری داشتم؛ بالاتر، اسمش را گذاشتند «جسم نصوری» یا ما گفتیم همان «بدن مثالی». لباسش را گفتند که نقره‌ای خیلی روشن بود، از جنس همان وجود اثیری و بدن مثالی.
می‌گوید که شما از دیدن این هیئت جدید تعجب نکردی. چطور می‌شود؟ خواب زیاد دیده‌اید، در حالت خواب با صحنه‌های غیرمعمولی مواجه شده‌ایم. در عین حال چندان تعجب - تعجبِ حضوری که آدم در خواب دارد، در عالم برزخ هم دارد - از خودش تعجب نمی‌کند، مگر اینکه انسان به صورت دیگری وارد عالم برزخ بشود که آن بحثش جداست.
خدای نکرده ممکن است کسی صورتش به صورت انسان نباشد. آنجا دیگر حیوان بودن هم ترکیبی، تلفیقی، مدل می‌شود؛ انسان ترکیبی از حیوانات مختلف باشد. خدای نکرده گرگ باشد، در عین حال بوزینه باشد، در عین حال مثلاً مورچه باشد. همه اینها جلوه‌های مختلف ویژگی‌های منفی حیوانات است که در یک نفر بروز دارد.
حالا ماجراهایی هست از افراد معاصر. شاید یک وقتی اشاره... (برخی مطالب خواب نمی‌دیدم، ولی چیزی که از خودم می‌دیدم، تعجب نمی‌کردم و صحنه‌های خارق‌العاده‌ای می‌دیدم، ولی می‌دانستم که از بدنم جدا شدم). آن جسمی که روی زمین افتاده، مال من نیست. اطلاع داشتم که او وجود خاکی و از کار افتاده من است؛ وجود حی و برتر من این است که در بالا قرار دارد.
«چقدر به آن بدنی که روی زمین داشتی علاقه داشتی؟»
«اصلاً علاقه‌ای به آن نداشتم. از نظرم فقط یک لاشه زشت، بدبو، سنگین و دل به هم زن بود.»
داستانی را یا خود ایشان نقل می‌کنند یا یکی دیگر، که می‌گوید: «دیدم یک کسی چندین سال است می‌خواهد برگردد، یکی از آدم‌های شرور می‌خواهد برگردد به بدنش، نمی‌تواند.» تعلق وقتی زیاد باشد، تعلقش کم است به بدن. به عالم ماده زود رها می‌کند و می‌رود. از این لباس جدیدی هم که دارد، خوشش می‌آید.
یک مثال برایتان بزنم چون بحث تعلق خیلی مطرح شد. یک مثال خوب بخواهم عرض بکنم: نسبت ما با بدن چیست؟ شما ناخن زیاد... ناخنتان را هم دفن کرده‌اید. آن ناخنی که دفن کرده‌ای، زیر دست و پا رفته، لگدمالش کرده‌اند، کوبیده‌اند. ناخن دفن کرده‌ای... اتوبان درست کرده باشند، ساختمان ساخته باشند. هیچ حسی نسبت به آن ناخنتان ندارید. البته وقتی از آنجا رد بشوید، مثلاً می‌گویم، یک حس تعلق این شکلی به آن دارید، ولی دردی را احساس نمی‌کنید بابت آن.
ناخن شکسته باشد، نصفش افتاده باشد، نصفش اینجا باشد، این دیگر درد دارد. افتاده، درد ندارید ها! فشار قبر به اونی که تو خاکه نیست ها! سرِ پیچ دفن کنی. اینجا مثلاً تاکسی‌خورش خوب است، آب و هوایش خوب است. یکی از این بازیگران رفته بود روستایشان. خلاصه، باران می‌آید، هوا خوب است. مرده‌هایشان هم اینجا در شمال خیلی خوش به حالشان [است]. همش باران می‌آید و میوه دارند بالای سرشان.
خلاصه به اینها نیست اصلاً. او کاری به این ندارد. مثلاً بارانی که می‌آید، چه دخل و بینی‌ای دارد که تو قبر است؟ هوا... پس چرا می‌گویند که برای مرده مثلاً بیایید آب بپاشید روی قبرش اثر دارد؟ چون آب مظهر رحمت خداست. آبی که شما می‌ریزید، صورت دنیایی آب، آب است. صورت ملکوتی‌اش رحمت. خواب دیدید که تو آب دارید شنا می‌کنید. البته بستگی به آبش هم دارد؛ که آب شیرین باشد یا آب شور باشد. اگر آب شیرین باشد، معنایش این است که در رحمت خدا غرق خواهید شد. اگر آب شور باشد، یعنی در دنیا غرق خواهید شد.
دو تا چیز کاملاً متضاد. و آب شیرین تو خواب خیلی خوب است. اگر آب به آدم بدهند آب بخورد، تشنگی تو خواب خیلی بد است. برخی اموات را آدم به شکل تشنه می‌بیند. اگر خدای نکرده در نماز کاهل بوده، معمولاً آن طرف تشنه است. موقع جان دادن هم تشنه است چون از رحمت خودش را محروم کرده است. این صورت رحمت به صورتِ «عَلَینا من الماء...» در قرآن دارد. می‌گوید که جهنمیان به بهشتی‌ها می‌گویند: «یک کم از این آب به ما بدهید.» آنها می‌گویند که: «إِنَّ اللَّهَ حَرَّمَهَا عَلَى الْكَافِرِينَ.» خدا آن را بر کافرین حرام کرده، چون جلوه رحمت در جهنم رحمتی نیست. در جهنم آب نیست. هیچ خبری از آب نیست. آب جلوه رحمت است.
بدن این میت را، قبر این میت، باران بیاید، حال می‌کند؟ مثلاً بغل استخر باشد، مثلاً بچه‌ها بپرند تو آب، آبش بپاشد روی ما؟ اینجوری نیست. ربطی ندارد به آن آبی که اینجا دارد می‌ریزد. آن جلوه رحمت است. شما به قصد نزول رحمت آب می‌ریزی، خدای متعال رحمت جاری می‌کند بر... در بهشت یا در برزخ. این بدن اصلاً کاری نیست. این تمام شد و رفت.
یکی از دوستان را بردیم خدمت یکی از اساتید. این دوستمان در قبرستان کار می‌کرد، شهید بود. گل شهدا. بعد، این بخش، بغلِ گزارش شهدا، اموات و اینها زیاد می‌بردند. یک کم حالت افسردگی. اساتید اهل فن، اهل بخیه. ایشان مرده‌ها را زیاد می‌بیند، حالش خوب نیست. [گفتند:] «یک چیزی بفرمایید.» [پرسیدند:] «به چه شکلی می‌بینی؟ با لباس سفید؟» [جواب داد:] «جنازه نه، جنازه که مثل لباس پَرت کرده یک جا، انباری باشد که لباس پر از لباس باشد، وحشت دارد. ۱۰ هزار تا لباس کار.»
چه لباسی که درمی‌آوریم، هیچ نسبتی هم به ما [ندارد]. مگر اینکه کسی خدای نکرده تعلق به این داشته باشد، اذیت می‌شود از جدایی از بدن. پس اگر تعلق نبود، به محض اینکه جدا می‌شود، مثل ناخن سبک از این رها [می‌شود]. البته این را هم بگویم، جمله مهم حضرت استاد آیت‌الله جوادی می‌فرمودند: «لحظه جان دادن مثل کشیدن دندان است. اگر سِر نباشد، تو دندان چه اتفاقی می‌افتد؟»
یک موجودی را می‌خواهند، روح را ازش بگیرند. «تو دندون اینه دیگه!» می‌خواهند روح را بگیرند، می‌کنندش، نَزعَش می‌کنند. روح را از دندان می‌خواهند بگیرند. اگر سِر نکنند، بی‌حس نکنند، چه اتفاقی می‌افتد؟ چقدر درد احساس می‌کند! تعلق است دیگر. روح را می‌خواهند. ایشان فرمود که: «حالت جان دادن برای کسی که تعلق به دنیا دارد، این شکلی است؛ نسبت به کل بدن، نه فقط انگار از همه جا می‌خواهند روح [را بکشند]. خب، خیلی درد.» ولی کسی که بی‌حس است، این اصلاً پرواز می‌کند، می‌رود.
مجلسی با محمود نعمت‌الله جزایری رفیق بودند. مرحوم علامه مجلسی زودتر از دنیا رفت. یک سال بعد آمد تو خواب محمود جزایری که ایشان پرسید: «چی شد؟» و گفت: «من مشغله داشتم، دیر آمدم. فقط برایت بگویم: یکی آمد تو اتاق من دراز بکش، من مشت و مالت بدهم.» شستِ پا مالیدن دارد، سبک می‌شود. سَرِ پای ما سبک شد، به زانو رسید، سبک شد. دو تا کردند و علامه از دنیا رفت و بدبخت شدیم و بیچاره شدیم و نور شد و سرحال و غصه ندارد. معمولاً این کتاب مرگ خیلی خوشگل است برای همه.
ایشان می‌فرمود که: «من تا آنجا سبک بودم. جنازه را دست گرفتند، رفتم تا قبر که گذاشتند، دردهایم شروع شد.» اینکه عرض کردم از قبر شروع می‌شود ماجرا، این است: به حساب و کتاب که رسید، تازه اصل ماجرا شروع شد. به من گفتند: «چی آوردی؟» گفتم: «بحارالانوار.» «قبول نیست. برو بعدی. برای خدا چیزی ندارم.» علامه مجلسی فرمود که: «آخر خودشان گشتند. گفتند که یک روز در محله‌ای (نمی‌دانم کجای اصفهان) رد می‌شدی، یک بدبختی را گرفته بودند، داشتند می‌زدند. گفتند که این بدهیش را نمی‌دهد. یکی دارد دو دستی می‌زند. بدبخت! گناه! چه گناهی دارد؟ یادش نبوده؟» قبول کردند. خوشحال و سرحال و اینها. حساب و کتاب تازه از توی قبر و ماجرایی که دو تا مَلَک می‌آیند و حساب‌کشی می‌کنند و اینها، یک ماجرایی دارد. حالا خیلی خواستم، حالا خوشتان [بیاید].
طلبه گفت که: «من بعد از نماز صبح دیدم مطالعه به من دست داد. استغفار کردم، الحمدلله برطرف شد.» مرگ خوششان آمده. گفتم: «این را هم بگویم که من دیدم اصلاً علاقه‌ای ندارم به این بدنم، ولی کنجکاو بودم ببینم با این می‌خواهند چه‌کار کنند.»
از بالا دیدم که کارگرها و بناها دورش جمع شدند. هر کسی چیزی می‌گفت: سنگ‌کار گفت: «خدا لعنتم کند! مقصر شاگردش!» شاگردش نالید: «یتیم شدم. مهندس رفت.» لوله‌کش به او توپید که: «چرا چرند؟» جوش‌کار روی کالبدم خم شد و گفت: «شک دارم، ولی احتمالاً هنوز زنده است.» راننده سوار شد، با دنده‌عقب به سمت جسدم آمد. دو تا از کارگرها پتوی کهنه کف وانت پهن کردند. تست کردند ها، ست کردند، رفتند، پرسیدند. گفتند: «آقا، این واقعاً این‌جور بوده؟» آنها هم تأیید کردند. راننده فوراً به سمت بیمارستان حرکت کرد.
تنها نگذاشتند. می‌گوید: «نه، دو تا کارگری که جسم را به وانت منتقل کردند، کنارش ماندند. یکی‌شان کالبدم را روی کِشاله گذاشته بود. وقتی وانت حرکت کرد، نزدیک کالبدم بودم. یادم نیست چطوری به آن نزدیک شده بودم.» آقا، به خاطر دارم که فاصله کمی با بدن خاکیم داشتم، تقریباً نیم متر بالاتر از او در هوا شناور بودم.
«ایستاده [یا] افقی بودی؟» «ایستاده بودم.»
ضمناً، تمام علومی که در زمین کسب کرده بودم، با من بود؛ گرچه گاهی علم زمینی من و انتظاراتم با تجارب جدید جور در نمی‌آمد، مثل چی؟ مثلاً وقتی در پشت وانت ایستاده بودم، انتظار داشتم که وزش باد را احساس کنم یا مثلاً انتظار داشتم هر رنگ و نوری را مثل سابق که در جسمم بودم، ببینم، اما در وضعیت جدیدم رنگ و نورها با آنی که قبلاً دیده بودم، متفاوت بود؛ بسیار متفاوت. دقت کنید: ما در این عالم رنگ‌ها و نورها را به صورت واضح نمی‌بینیم. خیلی جالب است. البته فکر می‌کنیم که داریم به وضوح می‌بینیم، ولی این طور نیست. این رنگ سبزی که سبز نیست که! رنگ قرمز که قرمز نیست! اداش را درآورده.
چطور می‌گوید: «نگاه کنید، در موقعیتی قرار داشتم، رنگ‌ها و نورها طور دیگر جلوه می‌کردند. درخشش آنها خارق‌العاده، اعجاب‌انگیز و سکرآور بود. من هرگز چنین درخششی را در حیات مادی خودم ندیده بودم.» انگار که در زندگی مادی، رنگ‌ها را از پشت جوراب سیاه دیده باشم. در دنیا رنگ نیست. اینجا از پشت یک جوراب سیاه، از پشت یک جوراب سیاه و ضخیم یا انگار با یک عینک تیره به آن نگاه کرده باشد. عقب وانت احساس می‌کردم جوراب سیاه ضخیم یا عینک تیره را از صورتم برداشتم. می‌خواهم بگویم تفاوت رنگ‌ها قبل و پس از مرگ تا این حد به نظر می‌رسد. از این گذشته، من در آن وضعیت رنگ‌های جدیدی را دیدم؛ رنگ‌هایی که در زندگی زمینی هرگز دیده نمی‌شوند، حتی به صورت مات هم دیده نمی‌شوند. مشاهده می‌کنیم که بین مادون قرمز و ماوراء بنفش قرار دارند. حقیقت این است که هزاران رنگ دیگر هم وجود دارد؛ رنگ‌های بسیار زنده، حیرت‌انگیز و زیبا. من همه آنها را می‌دیدم. به علاوه، نغمه‌های بسیار دلپذیر را می‌شنیدم. باید اعتراف کنم که به طرز وصف‌ناشدنی شیفته نورها، رنگ‌ها و نغمه‌ها شده بودم. در حین همان شگفتی بود که آن صدا با من ارتباط برقرار کرد. به نظرم آن صدا از دل همان نورها، رنگ‌ها و نغمه‌ها بیرون آمد.
می‌گوید: «آن صدای چی بود؟» صدای روحانی که خب، قاعدتاً یک ملکی بوده که ایشان ندیده. صدای روحانی منظور [این است که] آدم از طریق گوش می‌شنود، صدای درونی هم نبود. صدایی بود که از نقطه نزدیک برمی‌خاست و به درونم نفوذ می‌کرد. یعنی من نه از راه گوش، بلکه از درونم می‌شنیدم. چطوری بگویم که متوجه بشوید؟ آن صدا به یک نفر تعلق داشت. صدا را می‌دیدم، نه صدایش را به صورت معمولی می‌شنیدم. صاحب صدا، هر کسی که بود، به صورت غیر عادی کلام منتقل می‌کرد. صاحب صدا می‌توانست از همان طریق عواطفش را هم به من منتقل کند. عواطف را انتقال می‌دهند. شیرِ عواطفِ دنیا... کسی عاطفه را منتقل کند؟ البته من هم می‌توانستم به همان گونه افکار و احساساتم را به او منتقل کنم. آن صدا یا در اصل صاحب نامرئی صدا، تا آخرین لحظات با من بود؛ تا آخرین لحظات تجربه مرگ و چند روزی بعد از آن تجربه‌ام. حتی زمانی که خاموش می‌شد، می‌توانستم که با من و کنار من حضور عاقلانه، باوقار و پر از محبتش را حس می‌کردم.
بعضی‌ها در دنیا ارتباط... حالا این را در کتابی نیامده، این را داشته باشید اینجا. بعضی‌ها اسم این را «این صدای روحانی» و «این موجودی که این‌جور انتقال می‌دهد» اسم گذاشتند: «هادی». مرحوم قوچانی به نظرم اسمش را هادی گذاشته. تو کتاب «سیاحت غرب» این‌جور [آمده] یا نه؟ [پرسید:] «چرخ هادی بود که کنار من؟» بعضی‌ها در همین دنیا این هادی برایشان فعال می‌شود، بهشان خط می‌دهد. بروجردی این شکلی بود. بروجردی ایشان می‌فرمود که: «من هر خوبی که می‌کردم، دو تا کار [بود].» و احساس می‌کردم این کار مثلاً نمی‌دانستم خوب است یا بد است. این هادی که حالا ایشان اسمش را «ملکی که از بچگی همراه من بود» می‌گذارد، [می‌گوید]: «یه کتابی را برداشتم.» و زد به شانه‌ام: «یعنی بنداز!»
بعد یک ماجرای دیگر هم دارد که ایشان می‌خواسته بیاید ایران. می‌رود کاظمین. «ایران که می‌روید، این را به فلان آقا می‌رسانید.» از مراجع خودش. می‌گوید: «تو حرم ظاهراً کاظمین، یاد حرم کاظمین که بودم، این مَلَک به من گفت که نامه را در بیاور، آتش بسوزان.» مرجع دیگر... نامه مرجع را ریز ریز کردم. آمدم لب مرز. سربازهای رضا شاه من را گرفتند. گفتند: «نامه را رد کن بیاید.» «کودتا کنی، حکم اعدام.» «مگر می‌شود؟ تو نامه را از آن گرفتی، ببری؟» «من نامه ندارم.» اثبات... ما آمدیم. خدا رحم کرد. ما نجات پیدا کردیم. خدا جان ما را نجات. بزنگاه‌هایی این هادی به آدم خط می‌دهد. خیلی‌ها بعد از مرگ این را می‌بینند که برایشان تعریف می‌کند که الان کجایی و چه خبر است و یک حس آرامشی هم بهشان می‌دهد.
خیلی سریع یک چند خط دیگر بخوانم. بعد می‌گوید که این صدای روحانی که با تو بود، حضور مهربانِ پدرانه داشت. وسیع‌تر از پدرانه، یک معلم، یک استاد، یک راهنمای بی‌اندازه مهربان. من از این به بعد «الهام» یا «القا» را «صدای روحانی» اسمش را می‌گذارم. نفر قبلی که مصاحبه کردیم، او هم در مورد همین صحبت کرد.
«اولین جمله‌ای که صدای روحانی به شما گفت یا القا کرد، چه بود؟»
«سلام.»
«چی؟ سلام.»
اولین کلمه‌ای که گفت: «سلام». به سلامش جواب دادم. مدتی حرف زدیم.
«چه حرفی زدیم؟»
می‌گوید: «حرف‌های خصوصی بود. دیگر ازم نپرس.»
می‌گوید که صدای روحانی به صورت محبت‌آمیز گفت که: «من موقتاً مهمانت هستم.» یعنی قرار است دوباره به زندگی مادی برگردم. بعد از اینکه چیزهایی را دیدم و شنیدم، ازش پرسیدم: «چقدر طول می‌کشد تا برگردم؟» گفت: «زیاد طول نمی‌کشد.» من هیچ میلی به برگشتن ندارم. بعضی‌ها استخاره... بعضی از صاحبان استخاره هنوز آن صدای روحانی با من هست و یک سری چیزها را به من می‌گوید. بعضی از کسانی که به استخاره می‌رسند یا به تعبیر خواب می‌رسند، این شکلی بهش [الهام] می‌گویند. تعبیرش را داریم، همین الآن داریم.
برگشتن نداشتم، ولی نگران والدینم بودم. اینجایش خیلی قشنگ است. یک اشاره خیلی سریع بکنم. می‌گوید نگران والدینم بودم، چون یک برادرم را از دست داده بودم و خب من هم جوان بودم، سن و سالی نداشتم. می‌دانستم که برای پدرم خیلی خبر تلخی است وقتی بخواهم به او این خبر را بدهم و خیلی مضطرب می‌شدند اگر باخبر می‌شدند.
«می‌توانم [ادامه دهم]؟» گفت: «آره، برای چند لحظه همه جا تاریک شد. خودم را در خانه پدر و مادرم دیدم.» داخل کوچک‌ترین اتاق خانه نشسته بودند. یک اتاق سه در چهار بود. والدینم از بین سه اتاق خانه فقط به این اتاق کوچک انس گرفته بودند. همیشه در همین اتاق می‌نشستند. در همین اتاق غذا می‌خوردند. همین اتاق مهمان‌ها را پذیرایی می‌کردند. همین اتاق می‌خوابیدند.
می‌گوید: «مادرم نزدیک سماور روی تشکچه مخصوص خودش بود. پدرم گوشه راست اتاق، در حالی که داشت به حرف‌های مادرم گوش می‌داد، پیچ‌های رادیو را داشت؛ یعنی چه؟ باز کرده بود، داشت پیچ‌هایش را می‌بست با یک پیچ‌گوشتی چهارسو و دسته زرد. پدرم در تعمیر وسایل صوتی مهارت داشت.» مادرم داشت ماجرایی که در جلسه قرائت قرآن پیش آمده بود، جز به جز تعریف می‌کرد. مادرم پای ثابت سکته کرده بود؛ سکته مغزی. این چیزی بود که مادرم داشت به پدرم تعریف می‌کرد. نگاه کرد، لب‌هایش را به هم فشار داد. چند بار روی قالی دست کشید. فهمیدم دنبال پیچ کوچکی است که گم کرده. بی‌اختیار دستم را به سوی پیچ دراز کردم و گفتم: «اینجاست!» تا گفتم، پدرم نگاهش را به سمت چرخ [برد]. این تصرفات ملکوتی است. شاید بعداً یک کمی در موردش صحبت بکنیم که ملائکه خیلی از این کارها می‌کنند. انگار صدایم را شنیده باشد، متوجه اشاره دستم شده باشد. لبخند زنان به مادرم گفت: «دیدمش.» پیچ را برداشت.
همان موقع زنگ تلفن به صدا درآمد. می‌دانستم که چه کسی دارد زنگ می‌زند؛ کاملاً می‌دانستم چه کسی داشت زنگ می‌زد. یکی از کارگرهای ساختمانی و مردی میانسال به اسم اسماعیل بود. می‌خواست جریان [را به] پدر و مادرم اطلاع بدهد. دیگر دوست نداشتم آنجا باشم. نمی‌خواستم والدینم را هنگام شنیدن خبر ببینم. از تماشای چنین صحنه‌ای متنفر بودم. چند سال قبلش برادر کوچکم رضا بر سر تصادف فوت کرده بود. من خانه پدرم بودم وقتی دوستش تلفن کرد و خبر داد. دیدم چطور مادرم ویران شد و کمر پدرم تا خورد. صحنه را ببینم، یاد رضا (داداشم) افتادم. رضا را ببینم، از دنیا رفته. قبر رضا و اتفاقاتی می‌افتد که رضا را می‌بیند و چی می‌بیند و اینها، ان‌شاءالله فردا خواهید دید. رضا و این ماجراهایی که... قلب نازنین حضرتش از ما راضی بفرما. صلی الله علی سیدنا محمد.

جلسات مرتبط

محبوب ترین جلسات تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

عنوان آهنگ

عنوان آلبوم

00:00:00
/
00:00:00