برخی نکات مطرح شده در این جلسه

متن جلسه

‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
از کتاب «آن سوی مرگ» که تجربیاتی بود، (نقل می‌شود که) بعضی افراد وقایع هنگام مرگ و پس از مرگ را تجربه کرده بودند. این کتاب سه ماجرا داشت که ما در حال روایت ماجرای دوم کتاب بودیم. جناب مهندس، که این وقایع برایش پیش آمده، می‌گوید که: «من ناگهان یاد برادرم افتادم که از دنیا رفته بود. در زمان بیهوشی‌ام، که قرار بود عمل جراحی روی بدنم انجام دهم، به خودم گفتم که ای کاش پیش رضا، برادرم، بودم.»
این صدای روحانی به من گفت: «میل داری به قبرستان بروی؟ مانعی نیست؛ برو.» پرسیدم: «چطوری بروم؟» گفت: «فقط کافی است تصمیم بگیری.» همین که تصمیم گرفتم، دیدم در قبرستان هستم. قبرستان شهر ما در اطراف مرقد یک امامزاده واقع شده است؛ مرقدی با یک گنبد بزرگ. (راوی می‌گوید:) این امامزاده‌ای که اینجا قبرستان کنارش است، توضیحی دارد. فعلاً خاصیت این امامزاده چیست؟ نکته قشنگ [ماجرا] اینجاست. بعد می‌گوید که: «دیدم در قبرستانم، روبروی قبر رضا که در فاصله کمی از حریم امامزاده قرار داشت، ایستاده بودم.»
«داشتم به سنگ قبرش نگاه می‌کردم؛ لاشه گنجشکی روی سنگ قبر افتاده بود. ناگهان متوجه شدم که خاله‌ام دارد به سوی قبر می‌آید. فهمیدم که او در اصل برای خرید دارو از خانه بیرون آمده و مقابل قبرستان که رسیده، به خودش گفته: «خوب است بروم و فاتحه‌ای برای رضا بخوانم.» خاله‌ام علاقه زیادی به رضا داشت. به هر حال وقتی که خاله نزدیک قبر رسید، گنجشک مرده را دید. خم شد، گوشه‌ای از بال پرنده را گرفت، لاشه‌اش را از روی سنگ برداشت و به طرف یک درخت سرو پرتاب کرد. بعد کنار قبر، چون باتمه زد، نوک انگشتان دست راستش را برای خواندن فاتحه روی قبر گذاشت. آهی کشید و مشغول خواندن فاتحه شد.
نکته قابل توجه این بود که در مدتی که فاتحه می‌خواند، شعاع‌های نور از نوک انگشتانش بیرون می‌آمد و وارد قبر می‌شد. بدیهی است که او شعاع‌های نور را نمی‌دید؛ فقط من می‌دیدم. قبر هم، که گفته می‌شود، قبری بتنی روی زمین است. این (قبر) انگار دری است که به عالم برزخ باز می‌شود. (انگار راوی) نیمه‌جان نشسته و در می‌زند و بعد نور به آن‌سو می‌رود. نباید این تصور را داشت که نور را (قبر) می‌فرستد؛ (بلکه) این مکان مادی قبر او ارتباط دارد به برزخ ملکوتی او.
حالا، افراد مختلف‌اند. بعضی‌ها در بهشت برزخی‌اند که همان «وادی‌السلام» (نجف) است؛ بعضی‌ها جهنم برزخی‌اند که «برهوت» در یمن است. بعضی‌ها هم سرگردان‌اند که حالا در مورد این سرگردان‌ها توضیح عرض می‌کنم.»
خاله دست‌هایش را به سمت آسمان بالا برد تا برای رضا دعا کند. در حین دعا، باز هم نور از سر انگشتانش خارج می‌شد. طبیعتاً این بار به جای اینکه نور در زمین فرو برود، به آسمان می‌رفت. عاقبت خاله‌ام کف دست‌هایش را روی صورتش کشید، پا شد و به سوی دروازه قبرستان به راه افتاد.
به محض رفتنش، خواستم داخل قبر رضا را ببینم. (این نکته را داشته باشید؛) جالب اینکه وقتی (به این نقطه) رسیدم، علاقه پیدا کردم داخل قبر رضا را ببینم.
نویسنده کتاب می‌گوید: «به خودم گفتم: «چرا (راوی) خواسته داخل قبر برادرش را ببیند؟ مگر چه چیز جالبی در آن گودال کوچک و ترسناک و نفرت‌انگیز وجود داشت؟»» اینجا مهندس نگاه تندی به من کرد و گفت: «آن گودال اصلاً کوچک و ترسناک و نفرت‌انگیز نبود.» (او) شرمنده شد که لو داده بود که ذهن مرا خوانده است.
(من پرسیدم:) «چه شده؟» (مهندس پاسخ داد:) «بعد از آن تجربه، این اتفاق برایم افتاده است که گاهی می‌توانم ذهن افراد را بخوانم. از تجربه مرگی که برایم پیش آمده، می‌توانم از افکار دیگران باخبر شوم.»
(راوی) می‌گوید که با کلی اصرار و التماس و مانند این‌ها، (مهندس) همین‌قدر (از این توانایی‌ها) را فاش می‌کند (که به من گفت): «ولش کن؛ رد شویم برویم.»
ایشان هم آخرش قبول کرد و گفت که: «فقط به دو دلیل کمک می‌کنم: یکی اینکه بتوانی یک کتاب جامعی بنویسی، به یک شرط؛ و یکی هم اینکه به شرط آنکه هیچ اسمی از من در کتاب نیاوری.» بعد گفت: «خب، من بخشی از چیزهایی که خدا به من داده، این است که قدرت ذهن‌خوانی پیدا کرده‌ام.»
بعد می‌گوید: «بیایید امتحان کنیم. سه تا چیز به من داده‌اند: یکی قدرت ذهن‌خوانی؛ یکی قدرت القا (که من تصمیم بگیرم و شما به آن فکر می‌کنی)؛ و سومی هم این است که هر ضرب (و تقسیمی) را بیاورید، طولانی باشد، من در یک ثانیه جوابش را به شما می‌دهم.»
(راوی می‌گوید:) این (جریان) هر سه قابلیت را تست می‌کند. اینجا (یعنی در این روایت) فقط به ماجرای سرگرم‌کننده آن اشاره می‌کنم. فیلم این‌ها را همگی داریم. حالا درست است که طرف راضی نیست که منتشر شود، ولی همه این‌ها فیلمش هست.
می‌گویند: «تست کنیم که شما ذهن ما را می‌خوانی.» (مهندس) می‌گوید: «چشمانم را می‌بندم و به چیزی فکر می‌کنم. شما سعی کنید ذهن مرا بخوانید.» نویسنده (یا راوی) به آن ۱۰ ثانیه فکر کرد و بعد چشمانش را باز کرد. گفت: «بگو من در چه فکری هستم؟» او هم گفت: «دو تا جمله در ذهنت گذشت.» مهندس گفت: «دو تا جمله الان در ذهنت گذشت. جمله اولش با «ای کاش» شروع شد.»
(مهندس گفت:) «جمله اولتان این بود: «ای کاش فاطمه می‌توانست از نزدیک شاهد ماجرا باشد.» او عاشق این‌جور چیزهاست. فاطمه همسرش (است)؟ فاطمه است، مگر نه؟» (نویسنده) لرزید و از مهندس پرسید که (آیا) واقعاً همین در ذهنتان آمد؟ (مهندس) با سر جواب مثبت داد.
(نویسنده می‌گوید:) «بعد (به خودم گفتم:) آره، اگر این قضیه را برای نسرین تعریف کنم، باور می‌کند؟ بامزه است!» خود نویسنده (جمال) می‌گوید: «در ذهنم آمد: «ای کاش این قضیه را برای برادرم بگویم؛ محال است که قبول کند.»»
بعد به یاد ماجرایی افتادم که با حسین از بلوچستان برمی‌گشتیم. (وقتی) برگشته بودیم، برادرم به خانه‌مان آمد. وسط‌های صحبت به او گفتم: «سفری که رفتیم، با مرد عارفی مواجه شدیم؛ عارفی که از قدرتی خارق‌العاده برخوردار بود.» (برادرم) پرسید: «چه قدرتی داشت؟» (اما) باور نکرد. گفتم: «حسین شاهد بود؛ می‌توانی از او بپرسی.» (برادرم) گفت: «حسین! به روباه گفتند: «شاهدت کیست؟» جواب داد: «دمم!»»
این مهندس برگشت به من گفت: «معلوم است که برادرتان خیلی شما را قبول ندارد! (تو) به چه کسانی فکر کردی؟ نسرین؟ برادرت؟ مرد عارفی در شرق کشور؟ بیشتر توضیح بدهم؟» گفتم: «نه، به حد کافی برملا شد.»
بعد گفت: «من فقط بعضی وقت‌ها می‌توانم ذهن کسی را بخوانم. غیر از من، آدم‌های دیگری هستند که قادر به انجام این کارند. ذهن‌خوانی هم چیز عجیبی نیست؛ [گاهی] قدرت شیطانی است. شیطان هم گاهی به یک آدم گمراه قدرت ذهن‌خوانی را می‌دهد.»
بعد گفتم: «غیر از ذهن‌خوانی، چه چیزی بلدی؟» گفت: «همان سه قابلیتی که گفتم.» بعد گفت: «خب، شما الان در ذهنت یک چیزی بیاور؛ من به تو می‌گویم که همان است.» گفت: «نه، بگذارید من به شما نگاه می‌کنم، برای ۱۰ ثانیه، کمی بیشتر؛ بعد به شما می‌گویم که در ذهنتان چه چیزی آمده است.» (راوی) می‌گوید: ساکت شدم و حدود ۱۰ ثانیه به صورتم خیره شد. بعد از آن، کلمه «انار» در ذهنم نقش بست. مهندس گفت: «انار! واژه انار در ذهنت آمد؟» با هیجانی کودکانه گفتم: «خدای من! درست است!»
حسین به مهندس گفت: «حالا نوبت من است.» لحظاتی گذشت. آن وقت به او گفت: «کلمه‌ای که به ذهنتان رسیده، اسب است.» حسین تأیید کرد. مهندس نگاهش را به من دوخت. (سپس گفت:) «حالا یک توضیح اساسی بدهم: من کلمات «انار» و «اسب» را به ذهن شما دو نفر (القا کردم). در حقیقت خودتان این دو لغت را انتخاب نکردید. متوجه حرفم شدید؟ این غیر از قدرت ذهن‌خوانی است؛ من می‌توانم القا کنم.»
خب، اولیای خدا این‌جوری بودند دیگر. (این را می‌گویم) که وقتی به حرم امام رضا می‌روید، دفتر و قلم با خود داشته باشید. چون یکی از عنایات امام رضا، القائات ربانی است. القائات ربانی، علوم و معارفی را حضرت (امام رضا) از طریق الهامات به شما منتقل می‌کند. (اما) اگر طهارتی داشته باشد و قوه خیالش (پاک باشد)، دیگر بغل ضریح نایستاده [و] آن‌ور و این‌ور را دید نمی‌زند (و به جای مسائل معنوی، فکرش درگیر نیست). (مثلاً کسی می‌گوید:) «کتابخانه دیدم و عاشقش شدم و بعد گفتم به خواستگاری‌اش رسیدم.» یا می‌گوید: «هیچی، (همین‌طور) ایستاده بودم در خیابان، (تا اینکه) در اتوبوس عاشق یکی شدم!»
می‌خواهم بگویم که گاهی فضای آدم این‌گونه است؛ (فرد) در فضای زیارت و مانند این‌ها، فکرش درگیر مسائل [دنیوی است] و دنبال «کیس» مناسب می‌گردد؛ «کیس» و «ساندیس» و این‌ها! (آیا این‌گونه) با طهارت (ظاهری) آمده، آنجا (انتظار) یک القائاتی (دارد)؟
مرحوم شهید تهرانی مقدم، فرمانده (سپاه)، گفته بود: «من این صنعت موشکی دوربرد را از حرم امام رضا دارم.» گفته بود: «ما رفتیم پیش روس‌ها (و گفتیم:) به ما فناوری بدهید. آن‌ها گفتند: «نه، مگر شهر هرته که (بدون کار به شما بدهیم)؟!» در حرم امام رضا سه روز بیتوته (اعتکاف) کردیم، ولی به ما چیزی ندادند. ما هم موشک دوربرد لازم داریم. من هم حالی‌ام نمی‌شود این چیزها؛ ما موشک می‌خواهیم. (به روس‌ها گفتم:) «آنجا (در حرم امام رضا) بودم، من موشک (می‌خواهم)!»»
(شهید تهرانی مقدم) گفت: «سه روز اعتکاف کردم. با خودم گفتم بنشینم هرچه بلدم روی کاغذ بیاورم.» من هم خاطرات ایشان را خوانده‌ام، هم یکی از دوستان ایشان برای خود بنده تعریف کرد. (ایشان) شروع به نوشتن کرد؛ نوشت، نوشت، نوشت و جمع کرد. دیدار بعدی که با این‌ها (روس‌ها) داشت، این‌ها را به این‌ها (روس‌ها) نشان داد. گفتند: «نظرتان در مورد این‌ها چیست؟» گفتند: «برق از سه فازمان پرید! این پدیده آخری که نوشتی، ما خودمان الان دنبال این هستیم که به این یکی برسیم. ما را مسخره کرده‌ای؟»
تهرانی فرمود: «من خدمت آقای حداد، تفسیر سوره «قل هو الله» (سوره توحید) را می‌گفتند و می‌فهمیدم که او دارد این حرف‌ها را در من القا می‌کند. خودم برای خودم عجیب بود که این حرف‌ها را (در ذهنم) دارم.»
آن‌هایی که قدرت ملکوتی دارند (مانند) آقای ملکوتی، قدرت القا هم (دارند). خلاصه، قدرت القا را به ما نشان داد و بعد گفت: «ضرب و تقسیم هم می‌توانم.» (پرسیدم:) «دیگر چه چیزی بلدی؟» همان (مهندس) گفت: «ضرب و تقسیم هم بلدم.» (سپس گفت:) «ضرب و تقسیم و جمع و تفریق را خیلی سریع به شما می‌گویم، بدون استفاده از قلم و کاغذ. در عرض چند ثانیه، اعداد ۵ رقمی، ۶ رقمی، ۸ رقمی (و بیشتر) به من بگویید.»
(در این هنگام) مهندس دو عدد چهار رقمی روی کاغذ نوشت. بعد (نویسنده و حسین) آن دو تا را در هم ضرب کردند. بعد از به دست آوردن جواب، (نویسنده) به مهندس گفت: «۴۸۷۶ ضربدر ۷۲۶۰؟ (و سؤال دیگری هم پرسید:) ۷۶۰؟» ما خیلی تعجب کردیم. (مهندس) گفت: «۴۷ میلیون و ۴۰۱ هزار و ۱۷۰۰ (می‌شود).» (این پاسخ مهندس به ضرب بود). سپس (مهندس) گفت: «حالا تقسیمش را بگو.» (نویسنده) گفت: «۴۷ میلیون و ۴۰۱ هزار و ۱۷۰۰ (تقسیم بر) ۶۴۴؟» (مهندس گفت:) «می‌خواهی تکرار کنم؟» (نویسنده) گفت: «نه، جواب داد.» (و پرسید:) «اعداد اعشاری را هم می‌توانی بگویی؟» مهندس گفت: «دیگر کم‌کم فکر می‌کنم شما ماجرا را مسخره گرفتید. دیگر بس است.»
ماجرای قبر از اینجا وارد یک داستان خیلی قشنگی می‌شود. ماجرا فردا (در «مگو») داریم، ان‌شاءالله با دوستان از شنبه.
(مهندس) می‌گوید که: «کنار قبر برادرم آمدم. قبر شکل معمولی نداشت. با معیارها و تئوری‌های زمینی سازگار نیست. به عبارتی، ظاهراً دور از علم منطق و آموخته‌های دنیوی است. شاید خیلی کسل‌کننده باشد؛ ولی مجدداً، من فقط موظفم آنچه را مشاهده کردم، بگویم. توضیح قانع‌کننده و علمی بدهم. من بسیاری از پرسش‌هایی که برایتان پیش می‌آید، جوابش را نمی‌دانم. توقع نداشته باشید که به شما جوابِ «چه دیدی؟» را بدهم.»
نمای کلی از (آن) قبر دیدم: قبر مکانی به طول ۵۰۰ متر و عرض ۳۰۰ متر. (یعنی) قبر برادرش را دیدم (و آن) ۵۰۰ متر در ۳۰۰ متر (بود!) معمولی [نیست]. اگر مؤمن از آن درجه‌یک‌ها باشد، (قبرش) به اندازه اَبر، (یعنی به اندازه) سماوات و ارض، کل آسمان و زمین با ارتفاع ۱۰۰ (متر) است. یک مکعب مستطیل بزرگ که از هر سمت به دیواره بلند و مه‌مانند ختم می‌شد و من نمی‌توانستم آن سوی این دیواره مات و ابرمانند را ببینم.
(پرسش:) «جسد رضا را می‌دیدی؟» (پاسخ:) «به طور واضح نه، ولی جسدش آنجا بود؛ داخل هاله‌ای افقی به رنگ و شکل پنبه. من قادر نبودم داخل هاله را ببینم (یا) شکل (آن را تشخیص دهم)، [و نمی‌دانستم] کجای آن مکان بود.» (مهندس) می‌گوید: «به اندازه قامت یک انسان بود؛ جایی در بالای آن مکان، در گوشه سمت راست قرار گرفته بود. انگار که در آن فضا شناور بود، چون زیرش نزدیک ۱۰۰ متر فضای خالی وجود داشت. خیلی عجیب و غریب (بود).» (پرسش:) «بالایش چه بود؟» (پاسخ:) «بالایش، به ارتفاع کف یک قبر تا سطح زمین، فضای خالی دیده می‌شد. بعد از آن فضا، سطحی ابرمانند به چشم می‌خورد.»
بعد می‌گوید که: «آن‌چه من دیدم، با این دنیا خیلی متفاوت است. در دنیای ما، مکان‌ها یا به بیانی، دنیاهای دیگری قرار دارد؛ مکان‌هایی که ما با چشم جسمانی‌مان نمی‌توانیم آن‌ها را ببینیم. آن‌ها را تنها با چشم روح می‌توان دید. فرض کن یک قطره خون را در اختیار شما گذاشته‌اند؛ در نگاه اول چه می‌بینی؟ یک دایره کوچک قرمزرنگ. حالا اگر این دایره کوچک را با چشم مسلح نگاه کنیم، چه می‌بینیم؟ اینجا گلبول سفید و قرمز می‌بینید، پلاسما می‌بینید، پلاکت می‌بینید. شما قبلاً با چشمانتان نمی‌توانستید این چیزها را ببینید، ولی وقتی از چشم مسلح استفاده کردید، توانستید. در مورد دنیاهای درون مکان‌های زمینی هم تقریباً این‌طور است. به عنوان نمونه، (فضای) قبر را فقط با چشم روحی می‌توانیم ببینیم؛ فضایی را که درونش هست.»
حالا ماجراهایی دارد، خیلی داستان‌ها و حرف‌ها (باقی است). اینجا توضیحات در مورد اینکه در قبرها چه خبر است و چه اتفاقاتی می‌افتد، [و در مورد] عالم قبر و این‌ها، فقط خود قبر برزخ نیست. [بلکه] کلی حرف (برای گفتن) است.
(راوی) می‌گوید: «داخل قبر، چه چیزی دیگر توجه تو را جلب کرد؟» (مهندس پاسخ می‌دهد:) «یک بوی خیلی خوب.» (راوی می‌پرسد:) «بعد (چه شد؟) دیگر چه؟» (مهندس می‌گوید:) «من کنجکاو بودم ببینم آن‌ور این دیوارهای مه‌آلود چه چیزی هست.»
(مهندس ادامه می‌دهد:) «(به سمت) دیواره‌ها رفتم.» (راوی می‌پرسد:) «چطوری رفتی؟» (مهندس می‌گوید:) «سر خوردم، بدون اینکه پاهایم روی سطح (زمین) باشد. نزدیک دیواره که رسیدم، سعی کردم بفهمم جنسش از چیست. از نوعی نور مات بود. واردش شدم. ناگهان عطر موجود در فضا هزار برابر (شد). به پهنای ۵۰ متر آرام آرام در آن فضای شیری‌رنگ جلو رفتم. در آن دیواره، عاقبت از غشای شیری‌رنگ رد شدم. در سوی دیگر غشای شیری‌رنگ، توانستم چشم‌انداز جلویم را به صورت شفاف ببینم. البته برای مدت کوتاه و از فاصله نه چندان نزدیک. مکانی پر از جاذبه‌های رؤیایی؛ مکانی بی‌نهایت زیبا، با طراوتی حیرت‌آور. واژه‌ای پیدا نمی‌کنم برای اینکه بخواهم توضیح دهم چه دیدم. پر از درخت، رودخانه، پرنده. نظیر یک همچین چشم‌اندازی در زمین وجود ندارد.»
(راوی می‌پرسد:) «درخت دیدی؟ پرنده دیدی؟ مگر می‌شود نظیر نداشته باشد؟»
(مهندس) می‌گوید: «درخت بود، ولی از جنس درخت‌های زمینی نبود. رودخانه بود، اما از جنس رودخانه‌های زمینی نبود. همه این‌ها فرق داشت؛ جنس درختانش با درختان اینجا فرق داشت. بعضی‌ها تقریباً حالت شیشه‌ای داشتند؛ می‌توان درون تنه، شاخه و برگ‌هایشان را دید. بعضی (هم) از حالتی بخارمانند برخوردار بودند. بعضی (هم) از حالت ژله‌ای. هر دسته جور خاصی متفاوت با درختانی بود که در دنیا وجود دارد. آب رودخانه‌ها شبیه نور مواج بود. رنگ و شکل پرنده‌ها از این رنگ‌ها و شکل‌هایی نبود که تا حالا دیده‌اید. پرنده‌ها کلاً از یک جنس دیگر بودند.»
نابینایی بود در یک روستایی. روزی قدیسی به روستا می‌آید. زیر کهنسال‌ترین درخت آبادی نشسته بود. مرد نابینا پیشش می‌رود و به او می‌گوید: «چشمان مرا شفا بده.» قدیس می‌گوید: «من مسیح نیستم؛ نمی‌توانم چشمانت را به تو بدهم. (اما) یک لحظه ببین!» (مرد) خروس را می‌بیند، (و) دوباره نابینا می‌شود. هر کس برایش توضیح می‌داد (و می‌پرسیدند): «مثلاً این روبرو چیست؟» (و) می‌گفتند: «کوه.» او می‌گفت: «(آن) خروس است!» چون خروس دیده بود، در ذهنش می‌آمد: «دریا شبیه خروس است، آسمان شبیه خروس است.» عالم برزخ نسبت به این دنیا این شکلی است؛ نمی‌شود اصلاً فهمید.
ملاصدرا فوق‌العاده است؛ (جمله) «این رضوان» خیلی عالی است، خیلی عالی است. «من لا کشف له، لا علمَ». (یعنی) کسی که مکاشفه ندارد، هیچ چیزی از علم حالی‌اش نمی‌شود. تا کسی عالم برزخ را ندیده باشد.
بعد ایشان در مورد صراط در تفسیر سوره حم (اشاره‌ای) می‌کند. صراط مستقیم که می‌شنویم، یاد چه چیزی می‌افتیم؟ پلِ (مثلاً) قاسم‌آباد یا نمی‌دانم کجا... این‌جوری نیست؛ پل نیست. صراط مستقیم؛ شما هر چه راه دیده‌ای، این‌جوری دیده‌ای؛ اصلاً مستقیم، رو به جلو دیده‌ای. مستقیمی که یزدانی [به آن] برود، در آسمان است. مستقیم رفتن، مستقیم از استقامت می‌آید. فضای دیگری دارد؛ یک‌جور نمی‌شود توضیحش داد.
خلاصه می‌گوید که: «من هر چه بگویم، فقط تفاوتش مثل تفاوت اسب دریایی با اسب خشکی، حتی بیشتر (است).»
فردا (یعنی در جلسه بعدی) می‌گوید: «من این افتخار برایم نصیب شد که بهشت برزخی را ببینم، ولی از دور. لحظات لطیفی بود. قصد کردم جلوتر بروم (و) وارد طراوت و زیبایی بهشت بشوم.» روحانی از من پرسید: «داری چه کار می‌کنی؟» گفتم: «می‌خواهم بروم در بهشت.» گفت: «نه، تو نمی‌روی؛ متأسفم، اجازه این کار را نداری.» همه لذت گرم و بی‌سابقه را که کسب کرده بودم، از دست دادم. من اصلاً نتوانستم وارد بهشت بشوم.
یکی از اساتید ما، از انسان‌های کمالات‌مند و خیلی فاضل، (بود). پدر همسرشان از دنیا رفته بود. پدر همسرشان؛ یک صمیمیتی هم ما با ایشان داشتیم. فرمودند که بعد از مرگ این پدر همسرشان، کسی ایشان را دیده (و از حالش پرسیده است که) چطور است؟ گفته بود: «آن‌قدر بهشت برزخی این‌جا زیباست که اگر تمام عمرم را سجده می‌کردم که (فقط) بیایم (و) یک لحظه اینجا را به من نشان دهند، ارزش (آن را داشت). اگر تمام عمر سجده می‌کردم، هیچ کار دیگری نمی‌کردم که یک لحظه اینجا را به من نشان دهند.»
یک سر سوزن حق‌الناس آدم را بیچاره می‌کند. (همین) آدم معمولی (را).
آخر وقت حضرت یوسف علیه‌السلام. یک بچه‌ای در زندان به نفع (او) شهادت داد. می‌دانید دیگر؟ داستانش را می‌دانید، فیلمش را هم دیده‌اید. وقتی به حکومت رسید، (چه شد؟) خیلی قشنگ است این داستان. (در) تفسیر «منهج الصادقین» آمده است: «وقتی که به حکومت رسید، یک روز نشسته بود و یک جوان رعنایی را دید.» حضرت یوسف (بود). حضرت جبرئیل به او گفت: «یوسف! این را می‌شناسی؟» گفت: «نه، این کیست؟» (جبرئیل گفت:) «وقتی بچه بود، به نفع تو شهادت داد. الان (می‌بینی؟) بزرگ آشپزخانه (نیست)، (بلکه) رئیس این‌ها (و...) است. یک ریاستی به او داد، یک لباس خیلی خوبی هم به او داد، یک پول کلانی (هم داد).» جبرئیل برگشت (و) گفت: «ببین! این یک شهادت به حق به نفع تو داده است؛ تو چقدر تحویلش گرفتی؟! تو (که) شهادت دادی به وحدانیت خدا، خدا چقدر تحویلت بگیرد!»
اشک (ریختند)... «لا اله الا الله، ثمن الجنه». «لا اله الا الله» (ثمن) بهشت است، سخت نیست. امام سجاد علیه‌السلام فرمودند: «تعجب ندارد کسی به بهشت برود؛ تعجب دارد کسی جهنم برود. اینش تعجب است. آن (جهنم رفتن) اوج بدبختی (و) آدم بیچاره بودن است. جهنم رفتن بدبختی است. بهشت رفتن عجیب نیست. بهشت رفتن ساده است.» الحمدلله، (اما) جهنمی (هم) داریم.
یکی دو تا نیست. (مهندس) رفته و دیده و اتفاقاتی که تا حدی برایش افتاده است. ان‌شاءالله فردا (داستان) جنازه‌ای را (که) می‌آورند اینجا دفن کنند، (و) یک سری افراد جلو در بودند. (مهندس) یک سری ارواح را هم در آن قبرستان می‌بیند و ماجرایی که پیش می‌آید، تا (او) می‌رود و برمی‌گردد کنار بدن خودش در بیمارستان. فردا با هم (در مورد این‌ها بیشتر صحبت می‌کنیم).
اللهم عجل فرج مولانا صاحب العصر و الزمان. قلب نازنین حضرتش را از ما راضی بفرما. و صلی الله علی سیدنا محمد و آله.

جلسات مرتبط

محبوب ترین جلسات تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

عنوان آهنگ

عنوان آلبوم

00:00:00
/
00:00:00