تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشتاد و چهار

00:27:18
120

برخی نکات مطرح شده در این جلسه

متن جلسه

‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
حلول ماه معظم شعبان را خدمت شما عزیزان تبریک عرض می‌کنم؛ ماه بسیار شریفی، ماه رحمت. ماهی است که رحمت خدای متعال شعبه شعبه می‌شود. ماه، انگار ماهی تقابل با ماه محرم. همه کسانی که در ماه محرم به شهادت رسیدند، دلی از معصومین و از شاخصین، در ماه شعبان متولد شدند: حضرت سیدالشهدا، قمر بنی هاشم، امام سجاد، حضرت علی اکبر. و از عجایب این است که در ماه محرم ما جشن نداریم؛ در ماه شعبان هم وفات یا شهادت ندارد. ماه بسیار شریف، نورانی، پر رحمت، پر رزق و پربرکتی است. ماه پیغمبر اکرم است و ماه صلوات بر پیغمبر اکرم. صلّ علی محمد و آل محمد. ان‌شاءالله که نهایت استفاده را از این ماه ببرید. خب، ادامه ماجرا را برویم.
ماجرای شگفت‌انگیز این آقای مهندس که پدر همه ما را درآورده با این داستان‌هایش که نقل کرده. گفت: «من صدها صحنه را همزمان با هم در شهر دیدم، در حال کما که بودم و داشتم پرواز می‌کردم، در ارتفاع شصت متری زمین. صدها صحنه را دیدم.» هفت تا هشت صحنه را نقل می‌کند، تعریف می‌کند. این ماجراها، آن ماجرای برگشتش به بدنش و یک چهل صفحه آخر هم که قرار شد این را با هم نخوانیم؛ چهل صفحه هراس‌انگیزی که تعدادی از اجنه باهاش رفیق می‌شوند. آن جن خاص بهش پیام‌هایی را می‌دهد، کدهایی را می‌دهد، این هم می‌رود عملی می‌کند و آخر ماجرا می‌فهمد که این شیطان بوده و از وقتی هم که می‌خواهد با این‌ها مقابله بکند، می‌افتند به جانش و انواع اقسام بلاهایی که سرش درمی‌آورند. ما سفارش اکید کردیم این چهل صفحه را دوستان نخوانند. هرچند در پاورقی صاحب کتاب می‌گوید: «این را بخوانید.» ما گفتیم حتماً نخوانید این چهل صفحه را. مثل بعضی از این کتاب‌های دبیرستان که بخش‌های خاصش را بعضی‌ها نخوانده بودند، سیاه شده بود. این هم این‌جوری است. انگار همه همان اول می‌خواهند بروند. کفایت می‌کند.
خب، صحنه دومی که ایشان دیده، می‌گوید که در خانه بود. تعدادی آدم زنده دور میز غذاخوری مشغول صرف غذا بودند. چند نفر بودند؟ هشت نفر: سه زن و پنج مرد. گفتم که من دیگر سانسور نمی‌کنم. دیگر شما خودتان برای خودتان؛ بله، سانسورهایتان فعال! زن‌ها جلف به نظر می‌رسیدند و لباس‌های نامناسبی به تن داشتند. خیلی صورت‌سازی نکنیم، فقط گوش بدهید. می‌گوید: «گفتم تحریک‌کننده؟» در جواب گفت: «لباس‌های بدن‌نما، یقه‌باز، سینه... اصطلاحش را درست نمی‌دانم.» آن سه زن لباس‌ها را به قصد دلبری پوشیده بودند. تعدادی از ارواح بشری هم داخل اتاق غذاخوری حضور داشتند. تأکید می‌کنم: این‌ها شیاطین نبودند، ارواح پست بودند؛ ارواح پست، (طرف) جهنمی از دنیا رفته. صحنه حاضری.
حالا توضیح می‌دهد این ارواحی که در این مجا می‌چرخند، ماجرایشان چیست؟ مصیبتی که سر این‌ها می‌آید، چیست؟ خلاصه می‌گوید که آن‌جوری که قبلاً گفتم، سر و بقیه بدنشان مثل مار باریک بود. این ارواح به طرز وحشیانه‌ای به میز غذا هجوم آورده بودند؛ با ولع بسیار زیاد، انگار هزاران سال در گرسنگی و تشنگی به سر برده بودند. روی میز چه غذاهایی دیده می‌شد؟ مرغ سرخ‌شده، کباب کوبیده، کباب برگ، پلو، پارچه‌های پر از آب یا نوشابه. ارواح در حالی که در هوا می‌خزیدند، به سمت غذاها هجوم می‌بردند و به سمت پارچه‌ها، دست‌های حریص و می‌کوشیدند به غذاها چنگ بزنند، اما دست‌هایشان از غذاها عبور می‌کرد. گاهی دور پارچه‌ها حلقه می‌زدند، سرهای باریک خودشان را در آن فرو می‌بردند، ولی موفق به نوشیدن نمی‌شدند. گرسنگی و تشنگی آن‌ها را هر لحظه دیوانه‌تر می‌کرد؛ به طوری که مرتب خشم خودشان را نثار همدیگر می‌کردند. مثل مارهای زخمی و بد‌هیئت دور همدیگر می‌پیچیدند.
بهانه‌شان برای دعوا چه بود؟ بر سر موضوعات احمقانه دعوا می‌کردند؛ مثلاً بر سر یک تکه از غذا یا یک تکه از پارچ آب. هر کدامشان می‌خواست به خیال خودش زودتر از بقیه تکه‌ای از غذا را بردارد یا سرش را درون پارچی فرو ببرد. برای زودتر رسیدن به آن تکه غذا یا آن پارچ، با هم رقابت می‌کردند، می‌کوشیدند همدیگر را کنار بزنند. در نتیجه، گرسنگی و تشنگی آن‌ها را بی‌منطق کرده بود. بوی تعفن این ارواح بدجوری اذیتم می‌کرد. همچنین، صداها و ناله‌های دلخراشی که دائماً از دهان‌هایشان خارج می‌شد.
وقتی ناله‌هایشان به شدت اوج گرفت، صدای روحانی به من گفت: «این‌ها مسلمانان شکم‌پرست‌اند. مسلمانانی بوده‌اند که در زمان حیات خودشان به گرسنه‌ها و درمانده‌ها توجهی نمی‌کردند.» علاوه بر شکم‌پرستی و بی‌تفاوتی نسبت به فقرا، هرگز روزه نمی‌گرفتند. بدون عذر واقعی روزه نمی‌گرفتند. حتی روزه‌دارها را مسخره می‌کردند. (امکانات نداشتند، مثل الانی‌ها استوری بروند سر سفره ناهار ماه رمضان، در لایو بگذارند و این‌ها.) حتی روزه‌داران را مسخره می‌کردند. آن‌ها تا پایان دوره برزخ شدیداً احساس تشنگی و گرسنگی خواهند کرد.
حسین گفت: «یکی از نتایجی که گرفتم این است که جهنم از همین زمین شروع می‌شود. در واقع، زمین ابتدای جهنم است.» نکته خوبی از مهندس پرسیدم: «چه احساسی نسبت به ارواح گرسنه و تشنه داشتید؟» «نفرت؟» گفت: «ترحّم. به خودم می‌گفتم کاش در برابر بیچاره‌ها سنگدل نبودند! کاش روزه گرفته بودند! سی روز روزه در برابر گرسنگی و تشنگی دائمی اصلاً سخت و طاقت‌فرسا نیست.»
صحنه سوم، می‌خواهم توضیحاتش را یکی بکنم. آن‌ها را توضیح ندادم. یکی دوتا را بخوانیم، بعد یک سری توضیحات. صحنه سوم، این خیلی صحنه خیلی قشنگی است. ایشان هم خیلی قشنگ ترسیم کرده. خودش درمی‌آورد، داستان می‌ساخت؛ کتاب فروش برود، چهار نفر بخوانند، متحول بشوند. این داستان که ایشان می‌گوید، صحنه یکی دوتا صحنه جلوتر که می‌رود، یک سری کلمات را نقل می‌کند. نویسنده کتاب هم دیگر کم‌کم به شک می‌افتند. می‌گویند: «آقا، دقیقاً طرف همین حرف‌ها را زده بود؟ تو الان دو تا پاراگراف گفتی، گفته بود!» می‌گوید: «من از اول، همه این‌هایی که گفتم را می‌گویم، بدون اینکه یک واو هم عوض (شود). همه را از اول بدون اینکه یک واو عوض بشود، می‌گوید. شنیده، از خودش بلغور نمی‌کند.»
صحنه سوم: مرد جوانی تنها در نمازخانه ایستگاه قطار نشسته بود. با ظاهری خجالت‌زده، پریشان و پشیمان. قصد داشت به خاطر گناهی که انجام داده بود، توبه کند. شیاطین اطرافش جمع شده بودند؛ شبیه زنبورهایی که اطراف لانه‌شان گرد می‌آیند. دقیقاً این تعابیر، تعابیر قرآنی است: "اِذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِنَ الشَّيْطَانِ". این "طائف من الشیطان" دقیقاً مدل زنبور است که دور یک جا جمع می‌شوند. این مدل طایفه چه جوری (است)؟ زنبورها یک جایی دور جمع می‌شوند؛ این مدل طایفه وزوز می‌کنند، تف می‌اندازند، فوت می‌کنند. این‌ها همه را ما (در) بحث شیطان (گفته‌ایم). شیطان، متخصص شیطان است، رفیق‌هایش هم (چنین‌اند).
ما سال هشتاد و هشت، هشتاد و نه در قم یک بحثی داشتیم: "شیطان در نهج‌البلاغه". سال نود در مشهد یک بحثی داشتیم: "شیطان در قرآن". آن "شیطان در نهج‌البلاغه"، فکر کنم حول و حوش بیست جلسه (شد). "شیطان در قرآن" حول و حوش هشتاد جلسه. پارسال یک بحثی را اینجا با رفقا داشتیم: "شیطان و تشکیلات". آن هم نمی‌دانم چهارده، پانزده جلسه فکر کنم شد. دانلود شیطان! خیلی حرف هست، خیلی مطلب هست. روایات ما عجیب و غریب است. یعنی ما هیچ جایی را نداریم که شیاطین نباشند. هیچ صحنه‌ای نیست که این‌ها کاری به کار ما نداشته باشند. با من و با این حرف‌ها، با این کلمات و با شما و با این جلسه. و (اگر) یکی از یک گوشه سیخ بزند، یک چیزی بگوید، جلسه را به هم بریزد، ول نمی‌کنند!
روایتی عجیب است. می‌فرماید: «تربت آقا، تربت اصل، تربت اصل امام حسین، این تربت است. تربت کربلا. تربت امام حسین، تربت کربلا باشد.» چون خاک از بغداد می‌آورند، یک کم می‌مالند، می‌برند تربت کربلا می‌فروشند. (مثلاً) نوشته بود: «تربت اعلا، مال کربلا.» (می‌گویند:) «خونت! خاکش را درآوردی! دروغ! کربلا! تربت اعلا مال کربلا! مال کربلا!» تربت اصل که از بالای مزار اصلی اباعبدالله استخراج بشود، در روایت، در کتاب شریف "کامل الزیارات" فرموده‌اند که تربت اصل را برداشتی، بعد یکی دو ماه خواستی استفاده کنی، کلی آداب دارد. پرسید: «چرا، آقا؟» حضرت فرمودند که: «چون شیاطین می‌آیند، آن‌قدر خودشان را به این تربت اصل می‌زنند، نصفی از آثارش را می‌بَرَد.» ادعیه دارد، ذکر دارد، آداب دارد (برای) استفاده که (به وسیله آن) دور بشوند شیاطین از تربت، دور بشوند. تف کردن و لگد زدن و آسیب زدن، تربت اثرش را از دست می‌دهد.
این حجرالاسودی که شما در مکه می‌بینید، این آثار را می‌خواهم بگویم: اثر عمل و آثار شیطان در عالم. آثار شیاطین انس و جن. شیطان انسان؛ آدمیزادند و شیطانند. ترامپ این‌جوری است دیگر، جان بولتون، نتانیاهو این‌جوری است. شیطان جنی آن‌قدر مثل این‌ها هار نیست. حجرالاسود می‌گفتند یک مَلَکی از آسمان خدا به صورت سنگ (آمد). نه اینکه سنگش کند، (بلکه) شکل سنگ، یعنی خلایق به شکل سنگ ببینندش. آورد، کنار کعبه گذاشت. مشّرف (بشوید) آزاد بشوید. ان‌شاءالله مکه با هم برویم. مستحب است شما روبروی حجرالاسود که می‌رسید، دست تکان بدهید (چون) او موجود زنده است، مَلَک است. و یک سنگ سفید هم بوده. در روایت فرمود: «آن‌قدر که این گناهکارها آمدند بهش دست کشیدند، سیاه (شد).» بخندید! یکی از علمای تهران سیه‌چرده بود. ایشان اول سفید بود!
غرض اینکه این‌ها اثر دارد. شیاطین جایی را ول نمی‌کنند؛ همه جا حاضرند، اثر بگذارند. اگر (نتوانند) کار خوب را اصلاً نگذارند منعقد بشود، کار خوب منعقد شد، حالا کارت را ول نمی‌کنند. این کار می‌خواهد بالا برود، هفت آسمان می‌خواهد برود بالا. در هر آسمانی یک سری شیاطینی هستند. یک جوری هم با این ور و آن ور یک ماجرایی سرش درمی‌آورند. یک شک بیندازند، تردید، دودلی، بدبینی نسبت به خدا، بدبینی نسبت به بقیه مؤمنین، غیبت، تهمت... یک غیبت بکنی، همه این‌ها بپرد. «عجب کاری انجام دادی! دمت گرم!» کسی دو رکعت نماز داشته باشد، (می‌شود) بهشتی. دو رکعت نماز را هم کمتر کسی می‌بَرَد، آن‌قدر که این‌ها این وسط مانع درست می‌کنند. خیلی قشنگ ترسیم کرده ایشان در این کتاب نحوه حضور شیاطین و فعالیت شیطان را خیلی قشنگ گفته است.
این جوان می‌خواست توبه بکند. همه این‌ها جمع شده بودند (تا) تصمیمش را منصرفش کنند. صدای آزاردهنده از دهان هر کدام خارج می‌شد؛ صدایی بم و کش‌دار، مثل صدای ضبط‌شده‌ای که با دور کند پخش بشود. با وجود این، من می‌توانستم بفهمم که این‌ها چه می‌گویند؛ چه می‌گفتند. به طور کلی، داشتند حرف‌های وسوسه‌انگیزشان را به ذهن او القا می‌کردند. مثلاً یکی از شیاطین بهش می‌گفت: «می‌خواهی توبه کنی؟ خودت را از گناهان لذت‌بخش محروم کنی؟» «حالا یک وقت توبه می‌کنی، اما الان کافی وقت داری. به اندازه همه سال‌های پیش رویت فرصت داری. چرا نمی‌فهمی؟ تو هنوز خیلی جوانی، خیلی سالمی. یک جوان سالم بدون گناه هیچ جذابیتی ندارد. گناه نمک زندگی است! منتشر! وانگهی، تو خیال می‌کنی که با زیر پا گذاشتن چند قانون به جهنم می‌روی؟ این‌جوری نیست! خدا خیلی بخشنده و مهربان است. در نهایت مهربانی با بنده‌هایش رفتار می‌کند. هر قدر که بد باشند، می‌بخشد.»
اصلاً شیطان موعظه می‌رود، منبر می‌رود، روضه می‌خواند. یک چیز معرکه! آیه می‌خواند، روایت می‌خواند. دستش هم پر از آیات و روایات (است). چند هزار سال عمر دارد، همه انبیا را دیده، کلی تجربه فقط پیدا کرده در دیدن انبیا و اولیا و مؤمنین و وقایع مختلف. و (از همه این‌ها) بلد است. از عزیز دیگری، بانک (نامعلوم) خود ایشان هم شاگرد مرحوم علامه طباطبایی بودند، ولی از قول عزیز دیگر نقل می‌کرد. می‌فرمودند که یک روزی آن بزرگان ناقل فرمودند که ما خدمت مرحوم علامه برسیم. مرحوم علامه طباطبایی رویه‌شان بر این نبود که حرف بزنند، ابتدا به ساکن. همیشه خدمت علامه، علامه اواخر هم دستشان رعشه گرفته بود، می‌لرزید. دیدیم دستشان شدید دارد می‌لرزد. (آن هم) به عصبانیت! حالا چی شده بود و کی چه‌کار کرده، معلوم نیست. ایشان فرمود که ما تا نشستیم، علامه طباطبایی بدون اینکه ما حرفی بزنیم، خودش شروع کرد (به) حرف (زدن).
فرمودند که: «شیطان به امثال من نمی‌آید بگوید برو "عَر" [کنایه از گناه]. نمی‌آید بگوید برو زنا بکن. برای امثال من، حربه خودش را از حربه آخوندی وارد می‌شود؛ به اسم آیه و روایت، به اسم تکلیف وارد می‌شود. تکلیف تو این است که آبروی ما را ببری، افشاگری کنی!» جالب هم هستا، بامزه است! افشاگری از عناوین و اصطلاحات مزخرف و خنده‌دار می‌بندد به یک کاری. ماجراهایی هم داریم دیگر، می‌دانید؟
شیخ انصاری، روایت داستان یکی از شهدای شیخ انصاری (این بود که) گفته بود: «یک شب من خواب دیدم. خواب دیدم که یک کسی کلی طناب و سیم بکسل و نخ و کابل و از این چیزمیزها دارد. گردن خلایق رشته‌ای وصل کرده. یکی از این سیم‌های کلفت را انداخت گردن شیخ انصاری. دیدم این دارد به زور می‌کشد. شیخ انصاری مقاومت می‌کند. دیدم کشید، به زور شیخ انصاری را از تو خانه درآورد. وسط‌های کوچه که رسید، دیدم شیخ انصاری این سیم را پاره کرد، برگشت تو خانه. بد و بیراه گفتم: "چه‌کار می‌کنی؟" گفت: "که دارم خلایق را می‌کشم سمت خدا."» «گفت: "این کیست؟ این کیست؟ این کیست؟" هر کدام با چه حربه‌ای و این‌ها...» «بعد می‌گوید: "این هم طلبه بود." پرسیدم: "نخ من کو؟" (گفت:) "پسر خوبی هستی. سوت بزنم می‌آید. حیف است اسراف نکردم نخ بگذارم!"»
تعجب کردم. با هراس از خواب بیدار شدم. آمدم در خانه شیخ انصاری. عرق می‌ریختم و نفس‌نفس می‌زدم. عجب! گفتم: «آقا، چیست؟ وجوهاتی که در منزل دارم...» ایشان درد شهریه هم برنمی‌داشتند. از این وجوه. بزرگان خیلی مقیدند نسبت به این اموالی که دستشان است. این‌ها سهم امام است. عطا (شد به) مرحوم شیخ عباس تربتی. (می‌گوید:) «خرد کن وجوهاتی که در خانه بود. پول مردم. همین را باید برسانم. من در خانه دارم.» ایشان در فقر خیلی شدیدی زندگی می‌کرد؛ فقر سیاه، آزاردهنده. خیلی دیگر فشار آمد. دیدم دیگر دارم مستأصل می‌شوم. گفتم: «بیایم یک درهم از این وجوهات امانتی بگیرم. پول که دستم آمد، امانت بگذارم سر جایش.» در کوچه که آمدم، با خودم گفتم: «اگر فردا زنده نبودی که امانتی را پر کنی، چه‌کار می‌کنی؟» (گفتم:) «مال امام زمان!» طرح شیطان بوده برای شیخ انصاری! برای او هم برنامه دارد.
یک روایتی از یکی از بزرگان شنیدم. خیلی بزرگ است. می‌شود نقل کرد. (اما) به شبهه نیفتید. امیرالمؤمنین داشت پیغمبر اکرم را غسل می‌دادند. رفتند سقیفه را تشکیل دادند، حکومت تشکیل بدهند. شیطان بیاید. آمد برای اینکه امیرالمؤمنین را تحریک بکند، (که) حضرت بیایند، یک جنگ و دعوایی راه بیفتد. آمد: «داری پیغمبر را غسل می‌دهی؟ مثل اینکه تو آیه تطهیر را نخواندی؟ "اِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا". این پیغمبر، تطهیر الهی است، غسل نمی‌خواهد!» امیرالمؤمنین فرمودند که: «آقا، فلان‌فلان‌شده! با ما اهل (بیت) در صورت ول نمی‌کنند این‌ها! ما که هیچ (که ول نمی‌کنند)، بزرگ‌تر از ما تا اهل بیت را هم ول نمی‌کنند. برای امام حسینشان هم برنامه دارند. برای امام سجادشان هم. در محراب که (بود)، در محراب شیطان برای امام سجاد ظاهر شد و هیچ کار نتوانست بکند. آخر پایش را گاز گرفت، رفت. رعایت عصبانیت را چگونه نشان (داد)!»
خلاصه، بزرگ‌تر از ما را کار دارند، ما که دیگر جای خود داریم. بعد می‌گوید که از این حرف‌ها می‌زد. مرد جوان مدتی با خودش کلنجار رفت. (حالا) خیلی سریع بخوانم. عاقبت، تصمیم نهایی‌اش را گرفت. همان‌جا در گوشه نمازخانه به حالت سجده خم شد و پیشانی‌اش را روی مهر گذاشت. با بغض، با اخلاص و با شرم زیاد به خدا گفت: «خدایا، مرا ببخش! اشتباه کردم. قول شرف می‌دهم دیگر تکرار نکنم. قول می‌دهم که دیگر...» ناگهان، نوری با صدای بلند در نمازخانه ترکید. شیاطین را دیدم که نعره‌های مهیبی کشیدند. امیرالمؤمنین فرمود: «وقتی که عید مبعث شد، جنت ابلیس از غار حرا (بلند شد).» شنیدم صدای فریاد و نعره ابلیس توبه می‌کرد. صدای نعره شیاطین و ابلیس بلند شد. نخوانده. برای همین، این کتاب برای من شگفت‌آور است. می‌دانم که ایشان نمی‌داند این روایات را. جالبیش به همین است که رفته، دیده و آنی که دیده را فقط دارد می‌گوید. علمش را قاطی مطلب نکرده. به شکل پودر سیاهی درآمدند. رفته‌رفته کاملاً محو شدند. همزمان داشتم صحنه دیگری را در بخش غربی شهر می‌دیدم.
این هم خیلی قشنگ. یک زن سی و پنج ساله در پیاده‌رو حرکت (می‌کرد). لشکری از شیاطین هم دنبالش راه افتاده بودند. زن مقابل بانک "فلان" که رسید، توقف کرد. معلوم بود که قصد دارد وارد بانک بشود. برای داخل شدن به بانک، باید از یازده پله روبرویش بالا می‌رفت. در پایین پله‌ها، شیاطین او را کاملاً محاسبه کرده (بودند). من زمزمه شومشان را می‌شنیدم. ضمناً، سیاهی‌های دودمانند و بدبویی را که از زیرشان برمی‌خاست، می‌دیدم. دفعتاً، صدای روحانی به من گفت: «این زن دبیر ریاضی است. خوب دقت بکن، اینش خیلی قشنگ! همسایه فقیری دارد که به سختی مریض شده. باید فوراً تحت عمل جراحی قرار بگیرد. لاکن پولی برای پرداخت مخارج بیمارستان و هزینه‌های سنگین پس از عمل ندارد. دیروز این خانم معلم از ماجرا باخبر شد. بی‌آنکه کسی بگوید، تصمیم گرفت که به همسایه‌اش کمک کند. حالا می‌خواهد داخل بانک برود، همه پس‌اندازش را بردارد و به همسایه‌اش بدهد.»
از زمانی که به فکر کمک افتاده، تا حالا شیاطین ولش نکردند. یک بار دیگر به شیاطین نگاه کردم. با حالتی از یأس به بالای پله‌ها خیره شده بودند. در بالای پله‌های بانک، شیطانی ترسناک تا حدی شبیه سوسمار ظاهر شده بود. چون در یک مرحله اگر این‌ها را رد کردیم، می‌روند روایت، می‌روند خبر می‌دهند. اول نوچه‌ها می‌آیند. نوچه‌ها اگر توانستند بزنندت که (تمام). نشد، می‌روند گنده‌هایشان را می‌آورند. رئیس‌هایشان را می‌آورند. رئیس قبیله را می‌آورند. آن گنده شکل سوسمار بود. زبانش دراز و پهن، چشمانش قرمز بود. از همان‌جا به سمت زن شروع به خزیدن کرد. با ده سانتی‌متر فاصله از تحت پله‌ها. وقتی نزدیک پله‌های پاهای خانم معلم رسید، سرش را به سمت صورتش بالا گرفت. خس‌خس‌های گوش‌خراشی از گلویش خارج شد. ترجمه‌اش این بود. این گفتش که: «متوجه هستی که داری چه‌کار می‌کنی؟ آمدی که تمام پولت را از بانک بگیری و به همسایه‌ات بدهی؟ یک دلیل منطقی بیاور که کارت درست است! اصلاً ببین چقدر قشنگ این حرف‌ها! چقدر آشناست این‌ها! بیماری او به تو چه ربطی دارد؟ دخترشی؟ خواهرشی؟ چه نسبتی با تو دارد؟ خودت خوب می‌دانی که هرگز نمی‌تواند پولت را پس بدهد. احمق نشو! تو مجبور نیستی. اگر می‌توانی کمکی بهش بکنی، معنی‌اش این نیست که باید کمک کنی. یادت رفته که برای پس‌انداز کردن این مقدار پول از چه چیزهایی چشم پوشیدی؟ به فکر روز مبادا باش. اگر فردا مریض بشوی، چه کسی را داری که مخارج درمانت را بدهد؟ شوهرت که مرده. پدر و مادرت هم که وضع مالی خوبی ندارند. چه کسی کمکت می‌کند؟»
این همان چهار تا حمله‌ای است که آیه قرآن دارد. از چهار جهت حمله می‌کند؛ دقیقاً از چهار جهت دارد می‌زند. در "المیزان" فرمودند که: «جهت جلویش آینده است، جهت عقبش گذشته است.» «قبلاً کسی بهت کمک نکرد، بعداً هم کسی به دادت نمی‌رسد.» «(می‌گوید:) راز فضائل چپ، رذائل راست.» «این همه کار خوب کردی، نیاز به این کار نداری. رذایل انجام بدهی، چه خاصیتی برایت دارد؟» این از هر چهار جهت می‌زند. همزمان گفتش که: «تو نمی‌توانی نگران مشکلات مردم باشی وقتی که خودت کلی مشکل نگران‌کننده داری. بیا عاقلانه رفتار کن. در آینده حتماً بهش احتیاج داری.» بقیه صحنه را ندیدم، نفهمیدم که آن شیطان موفق شد یا نشد.
یک آقایی منبر رفته بود، گفت: «وقتی می‌خواهید انفاق کنید، شیاطین، ابلیس‌ها، شیطونک‌ها می‌آیند به دست شما می‌چسبند: "خرج کن!"» گفت که: «آقا، عجب حرفی زدی! بامزه! من یک کیسه برنج دارم. شما که این را گفتی، تصمیم گرفتم سریع بروم از خانه بیاورم، بدهم به این فقرا و این‌ها که نیاز (دارند).» رفت و نیم ساعت بعد آمد و دید (که) دست خالی (است). ماجرا چه بود؟ این رفته بود خانه کیسه را بردارد، بیاید. خانم (گفت): «کیسه را کجا ببری؟ مردم نیاز دارند! سر سیاه زمستان این همه بدبختی! بچه، دلیل دارم، مریض دارم. این‌ها گرسنه‌اند، آن‌ها فلان‌اند. مهمان می‌آید، اِل می‌شود، بِل می‌شود.» رگباری گفتند: «با یک لگد ما را انداخت بیرون مسجد.» این حاج آقا که بالای منبر بود، گفت: «چه شد؟ شیطونک‌ها نگذاشتند؟» گفت: «نه حاج آقا، مادرشان نگذاشت! مادر (زن)!»
این هم صحنه چهارمی که ایشان توضیح داد. صحنه پنجم... ان‌شاءالله صحنه دیگر را با ادامه ماجرا فردا ان‌شاءالله با هم خواهیم خواند.
خدایا، در فرج امام عصر تعجیل بفرما. قلب نازنین حضرتش را از ما راضی بفرما.

جلسات مرتبط

محبوب ترین جلسات تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

عنوان آهنگ

عنوان آلبوم

00:00:00
/
00:00:00