برخی نکات مطرح شده در این جلسه
متن جلسه
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
از این کتاب شریف، «آن سوی مرگ»، ماجرای دومش، برخی صحنههایی که ایشان در شهر دیده بود و نوع تعامل شیاطین با مردم را نقل میکرد. چند صحنه بود. صحنه چهارم را هم گفتیم. نوبت صحنه پنج.
شاید این صحنه طولانیتر از بقیه به نظر بیاید، اما من در همان فاصله زمانی مشخص ناظرش بودم. شهردار جدید شهرمان در اتاق کارش پشت یک میز شیک و بزرگ نشسته بود. خیلی قشنگ است، سیاسی هم هست. این صحنهای که دیده به درد این ایام هم میخورد.
او نمیدانست که در اتاقش تنها نیست. شهردار جدید که آمده بود و در محل کارش نشسته بود، فکر میکرد تنهاست. روح باریک شهردار قبلی روبروی میزش در هوا میخزید. (مرده بود این آقا، جایش آمده بود.) روح شهردار قبلی در دفتر بود، در هوا میخزید و به او ناسزا میگفت؛ ناسزاهای زشتی که شرم دارم بر زبان بیاورم.
ارواح هم بینشان شیطونبلا پیدا میشود، بد، بد بلدند! بعد فلفل بریزیم روی دهان بعضی از ارواح. بالاخره اینها ملکات است دیگر. آدم ملکاتش را میبَرد. برنامه نخودکی فرموده بود: «از یک قبرستانی رد میشدم، صدایی میآید: «خیار سه کیلو هزار!» هنوز دارد صدا میزند، این بزرگوار هنوز دارد خیار میفروشد! باورش نمیآید مرده است.»
بالاخره روح شهردار سابق آرام شد. کلی فحش بار این شهردار جدید کرد. نزدیک میز توقف کرد، در خود فرو رفت. مدتی که گذشت، نگاهی پر از حسرت به میز شهردار انداخت و بهش گفت: «میز باشکوهی است، اینطور نیست؟ وقتی پشتش مینشینی احساس میکنی که آدم دیگری شدی. احساس میکنی که به همهچیز و همهکس مسلطی. میدانی، این میز به من شخصیت میداد، اعتبار میداد، وزن میداد. مظهر قدرت و مقام من محسوب میشد. مقام... در سالهایی که شهردار بودم، مقامم همهچیز من بود؛ خدایم بود، دینم بود، پیغمبرم بود، ناموسم بود. بهخاطر شأن و قدرتی که داشتم، در همه شهر مشهور بودم. تو خودت در تمام آن سالها معاونم بودی.»
(این شهردار جدید، معاون شهردار قبلی بوده.)
«میدیدی که مردم چطور به من احترام میگذاشتند. بایدم احترام میگذاشتند! تو خوب میدانی که چقدر در سالهای گذشته زحمت کشیدم. خوب میدانی که خودم را کاملاً وقف شهرداری کردم. از زن و بچه و خواب و خوراکم گذشتم. مثل کَنه به شهرداری چسبیدم. قبول دارم، همه زحماتم بهخاطر خودنمایی بود، بهخاطر حفظ مقامم، بهخاطر ماندن در پشت این میز. قبول دارم، تا خرخره در فساد فرو رفته بودم. رشوه میگرفتم، حق آدمهای ضعیف را پایمال میکردم، دروغ میگفتم، زمینهای مرغوب را با حیله از چنگ صاحبشان درمیآوردم. ولی بههرحال، بهخاطر منافعم خدماتی هم انجام میدادم، نمیدادم؟ پس قبول کن که سزاوار این میز و مقام بودم.»
این جملات را دیروز گفتم، همینجور ردیف میکند ایشان. نویسنده میگوید: من گفتم آقا... یعنی شهردار همه اینها را گفت؟ حالا نصف صفحه را خواندم، یک صفحه ادامه میدهد. میگوید: «اگر میخواهی دوباره از اول همه اینها را بدون اینکه یک واو بهش جابهجا بشود، میگویم. حرفهای شهردار همش همینهاست، از خودم درنمیآورم.»
«اما حالا... اما حالا تو میز عزیز من و مقام قدرت من را تصاحب کردی. از تو متنفرم. اصلاً حالم از تو به هم میخورد. من حاضر بودم بعد از مرگ یک راست به جهنم بروم، ولی نبینم که کسی پشت میزم نشسته باشد. تو نمیتوانی درک کنی که از دست دادن مقام قدرت یعنی چه. نمیتوانی درک کنی که از دیدن دیگری در پشت این میز چه زجری میکشم. نمیتوانی بفهمی که چطور از غضب، از حسادت، از حسرت به خودم میپیچم؛ مثل مارمولکی که در روغن [افتاده باشد]، مثل ماری که در تنور انداخته باشند، مثل آدمی که آب جوش در گلویش ریخته باشد. میدانی چه چیزی از همه دردناکتر است؟ این است که همه غضبهای من، حسادتهای من، حسرتهای من بیفایده است!»
روح شهردار سابق بعد از این حرفها شروع به لرزیدن کرد. پس از قدری تشنج، بهطور موقت دچار فراموشی شد. (دچار فراموشی؟ بله!) پس از تشنج، به حالت گیج و پریشان به شهردار جدید نگاه کرد. (هی میرود و میآید، این حالت، حال دائمی این آدم است که از دنیا [رفته].)
مثل دیوانهها با سرعت به سمتش رفت و فریاد کشید: «تو اینجا چه غلطی میکنی پشت میز من بنشینی؟ از روی صندلیام بلند شو!» (صندلیاش را بلند کند از اتاق بیرون بیندازد.) وقتی موفق به لمس کردنش نشد، مجدداً به یاد آورد که مرده است. در نتیجه عصبانیتش به اوج رسید. نعرههای بلندی کشید، شهردار جدید را لعنت کرد، کلی ناسزا؛ ناسزاهای زشت.
بالاخره آرام شد، در خودش فرو رفت. مدتی که گذشت، نگاهی پر از حسرت به میز شهردار انداخت و بهش گفت: «میز باشکوهی است، اینطور نیست؟» (دوباره از اول میگوید!) گفتم که اینها همه واقعاً اینها بود و گفت، میگویم و همه را گفت و یک دانه واو جابهجا نشد. و فیلم مصاحبه گویای حقیقت است، یک مدرک محکم و تردیدناپذیر.
بهش گفتم که... (نویسنده میگوید) گفتم: «ارواح پست تا مدتها همچنان اسیر خواستهها و تعلقات زمینی خودند. آیا این اسارت جزئی از عذاب برزخ است؟»
دقت کنید، خیلی قشنگ است. به نظرم سختترین عذاب برزخی، چوب و چماق و چوب تو آستین کردن و این ماجرا نیست. انگار مثلاً خدا میگوید: «فلانفلانشده، هفتاد سال از دستم در رفتی؟ دارم تلافی میکنم!» (العیاذ بالله، میخواهد انتقام بگیرد.) بندهخدا، به اینها که دل بسته بودی ازت گرفتم! همه حرف خدا و پیغمبر و انبیا این است: «اینجا نمیمانند، برای سطح بالاتر از زندگی آماده باش.»
این ریاست... بله، اگر مثلاً اینجا که بنده نشستم، سخنرانی کردن و این موقعیت و منصب و این دفتر و تشکیلات و فلان و اینها اگر ماندگار بود، مگر به من میرسید؟ ماندگار نیست دیگر. قبلی رها کرده و رفته که به من رسیده. تا ابد؟ همه رها کرده و رفتهاند. به این که میرسد دیگر مال من است؟ خدا میخواهد ما با عقل زندگی کنیم، عاقل باش. همه حرف ما در این جلسات که تقریباً پنجاه جلسه شد، در این موضوع این بود: «زندگی با واقعیت، با واقعیتها زندگی کنیم.» خدا، پیغمبر، همه اینها آمدهاند، میگویند: «آقا! ما واقعیت زندگی میکنیم. ریاست واقعیت ندارد، شهرت واقعیت ندارد.»
بین اینها زندگی کردم. بین اینها زندگی کردن نمیدانی چه شکنجهای است. یک آدم مشهور برود یک جایی، نشناسندش، وای! اصلاً نمیدانی این چه دردی است. فیلمها را ساخته بودند در مورد یک فوتبالیستها به اسم خودش هم بود دیگر. رفقای مشهور ما میگفت: «این درد دل من بود تو این فیلم. یک جایی میروی با این ذهنیت میروی که من را میشناسند، کارم را راهمیاندازند. هیشکی نمیشناسدت! بعد داری آشغال میبری تو کوچه، [میپرسند]: «رقیبت فلانی نیستی؟»»
شر ماجرا این است، کسی که به اینها دل نبست، راحت بارش بسته، ساکش در دستش است. من آیتالله صفایی حائری فرموده بود که: «حال من نسبت به مرگ مثل کسی است که ساکش دستش است، در جاده.» چقدر قشنگ است! خدا رحمتش کند. واقعاً اینجوری بود. ایشان در جاده وایساده، التماس میکند به اتوبوسهایی که دارند میروند، میگوید: «روی بوفه هم شده مینشینم، من را ببر.» دنیا رفتنش به برادرشان فرمود: «ساکم دستمه.» تشکیل دادیم.
شما اگر همه زندگیات را اینجا فروختی که مثلاً بروی سوئد زندگی کنی، پرواز میکند بلکه بیقراری اینجا. اصلاً چیزی نداری که بخواهی اینجا بمانی. وقت رفت [که شد]، رفیق داشتی، رفیقانت منتظرت بودند. حالا میگویم یکی از شاهکارهای این کتاب، یک صحنهای است که از قبض روح یک نفر نقل میکند که حالا اگر امروز نرسیم، فردا انشاءالله میخوانم. محشر است این تیکه. وقتی خواستم [به] بدنم برگردم، این صدای روحانی به من گفتش که: «خواستهای نداری؟» گفتم: «فقط یک قبض روح میخواهم ببینم بعد برگردم.» خیلی عالی است آن صحنه.
مست میشود آدم. روایتهای مرگ و بهشت و اینها را وقتی آدم میخواند، دوست دارد برود عملیات انتحاری کند، بزنیم برویم کار و زندگی و زن و بچه و برویم عملیات انتحاری بالا پرت کنیم، دل نبندیم! آدم کار میکند، مؤمن هست، کار میکند، فعالیت میکند، ده برابر بقیه هم فعالیت میکند. اصلاً نکته [این است]: دنیا را کیا آباد میکنند؟ آنهایی که تعلق به دنیا ندارند. میدانی چرا؟ آن که تعلق به دنیا دارد، حد آبادانیاش از دنیا فقط همین است که ریاستش حفظ شود، مثل همین بابا، همین شهردار. آنی که صبح تا شب چاه میکند، بعد آخرش وقف میکند، او امیرالمؤمنین است که به دنیا میگوید: «قری، قیری! برو، من تو را سهطلاقه کردم.» امیرالمؤمنین که میگوید: «عشق من به مرگ، انس من به مرگ، از انس بچه به سینه مادرش بیشتر [است].» علاقه و انس و عادت و شیفتگی در این [شخص] او [در] دنیا را رئیس بشود؟ پس اصل عذاب برزخی همین تعلقات است.
آیتالله جوادی آملی فرمودند که: «درد این است، از یک معتادی مواد را بگیرند، اعتیاد را نگیرند.» حالت مرگ این است، مواد را میگیرد، اعتیاد را نمیگیرد. به خودش میپیچد. خیلی درد دارد. تو همین دنیایش درد دارد. چقدر درد دارد! پول را قطرهقطره جمع کردی! دیده بودم من، آدم دیده بودم که در تهران، از غرب تهران [تا] مرکز تهران یا جنوب تهران پیاده [میرفت] که مثلاً ۲۰۰ تومان پول تاکسی ندهد. دو ساعت میرفت، دو ساعت برمیگشت. قرونبهقرون جمع کرد. موقع دفنش، این بچهها افتاده بودند تو این پولها، نمیدانستند چهشکلی خرج کنند. [میگفت:] «پولش را ندادم، اتوبوس سوار نشدم، پدرم درآمد! این بار را کشیدم، خرکش کردم، آوردم تا اینجا.» خیلی جالب است.
صحنه ششم، این هم قشنگ است. صحنه هفتم فوقالعاده است؛ مثبت ۱۸ که [هیچ، بلکه] مثبت هفتاد هشتاد [هم هست]. حالا میخوانم.
زنی در اتاق مطالعه منزلش دچار سکته قلبی شده بود. او در حال جان دادن بود. من از قبل این زن را میشناختم. روانشناس بود، در دانشگاه درس میداد. در آخرین دقیقه زندگی، شیطان کریه وارد اتاق شد. لحظه جان دادن، لحظهای که مثل این تیمها هستند، عقب میافتند، لحظه آخر دروازهبان هم میآید جلو. شیطون لحظه آخر چه دارد؟ میزند، آخرین زور شیطون مال لحظه جان دادن است. حضرت امام فرموده بودند که: «لحظه آخر با تعلقات دنیایی، شیطون همه ایمان آدم را میگیرد.»
حضرت امام خیلی علاقه داشتند به این سید علی آقای خمینی که همدرس ما بود و الان ساکن نجف شده، یک اُنس خاصی هم [داشت]. دهه شصتی، ۶۴. امام به شدت به حاج علی آقا علاقه [داشتند]. روز آخر که امام حالشان بد شده بود، روزهای قبل حاج احمد آقا میگفتند: «علی را بیاور ببینم.» روز آخر فرمودند که: «علی را نیاور. علی بیاید، تو علاقه [مرا میبینی].» حاج احمد آقا در مصاحبه میگوید که: «من سرش را میدانستم، چون امام به من گفته بود، جمله عایشه آبادی را گفته بود که: «لحظه آخر تعلقات [دنیا]، شیطون استفاده میکند برای اینکه بیدینت کند.» من فهمیدم امام که گفت حاج علی آقا را نیاور، لحظه آخر برای همین [است].»
شیطون زشت خود را بهش رساند و به وسوسه کردن مشغول شد. «تو داری میمیری. چیزی به پایان عمرت نمانده. فقط چند لحظه دیگر، بعد کارت تمام است. پس کو کسی را که بهعنوان خدا قبول داشتی؟ کجاست؟ نشانههای حضورش را میبینی؟ کجایند اولیای خدا و فرشتههای لطیفی که معتقد بودی به بالینت میآیند؟ اگر این اعتقاد درست بود، باید الان آنها را میدیدی. ای بدبخت! تو بر چه اساسی در تمام عمر دروغهای مذهبی را باور کردی؟ چطور توانستی اینقدر احمق باشی؟ حالا برای چند ثانیه هرچیزی که مذهبیون به تو دیکته کردند فراموش کن! حداقل تو این لحظات باقیمانده واقعگرا باش.»
روانشناس بود، آن شیطون روانشناستر از این حرفهاست. دارد میزند برایش: «واقعیت این است که نه خدایی وجود دارد، نه فرشتهای، نه دنیای دیگری. انسان فقط یک جسم مادی است [که] با مرگ نابود میشود.»
شیطون با این جملات، اضطراب و شک خطرناکی را به جان زن انداخت. صدای روحانی گفت: «میبینی؟ شیطون تا آخرین ثانیههای زندگی انسان دستبردار نیست.» خدا رحمت کند مرحوم آیتالله شجاعی را. ایشان فرمود که: «خیلی نفس حقی داشت رضوان الله.» یکی از اولیای خدا داشت از دنیا میرفت. لحظه آخر شیطون دید... حالا این ماجرای لحظه آخری زیاد داریم که لحظه آخر شیطون میآید چهها میگوید. هم در روایات، هم داستانهای اولیای خدا هست. لحظه آخر شیطون را دید [و گفت]: «من از دست من نجات پیدا کرد.» این آقا گفت: «عمل آن، فلاح هنوز نه.» یعنی این یک ثانیه را بگذار [که] بروم نجات پیدا کرد.
شیطون تا آخرین ثانیههای زندگی انسان دستبردار نیست. میخواهد آدمها قبل از مرگ ایمانشان را از دست بدهند. بنابراین سعی میکند که آدمها را به سمت گمراهی سوق دهد. دلم خیلی به حال آن زن سوخت. لحظات سخت و نفسگیری را میگذراند. آخرین دام شیطون است. کاش یکی میتوانست حجاب جلوی چشمهای زن را بردارد تا شیطون را ببیند.
صحنه هفتم: مردی سیبیلکلفت با هیکلی تنومند در حالت مستی روی تخت خوابش افتاده بود. دانستم که او همیشه بهخاطر مرد بودنش خیلی به خودش افتخار میکند. از خواهرهای محترم بابت برخی جملاتی که خوانده میشود عذرخواهی میکنم. تا جایی که ارزش یک تار سیبیلش را از ارزش اغلب زنهای عالم بیشتر میداند. دلیل این غرور ابلهانه او، معنایی بود که از زن در ذهن داشت. با پوزش از شما و کسانی که این جمله را میخوانند، از دیدگاه او زن فقط یک موجود مفعول بود و بس.
از فرط مستی در شرف بیهوش شدن بود. در همان حال، عدهای از شیاطین در اطرافش مشغول رقصیدن بودند؛ رقصی ترسناک با حرکاتی کُند، شبیه حرکت عروسکهای کوکی و آدمهای آهنیِ زامبیها. آنها در یک مسیر دایرهای پاکوبی میکردند. در مرکز دایره، شیطانی وحشتناک و کاملاً لخت دیده میشد. او به حالت طاقباز خوابیده بود، تا حدی مثل قورباغه گندهای که به پشت افتاده باشد. پنج دست و پنج پا داشت. دست و پاهایش مرتب در حال تکان خوردن بودند.
زمانی که مرد تنومند روی تخت کاملاً بیهوش شد... من دوباره باید از شما و خوانندگان کتابتان عذرخواهی کنم. چرا؟ چون این داستان هم خیلی [سخت است]. با وجود این، چارهای ندارم؛ مجبورم بگویم. البته خیلی سریع توضیح میدهم و رد میشوم.
زمانی که مرد بیهوش شد، شیطون لختی که در وسط گروه بود، جستی زد و خود را روی تخت انداخت. بعد وحشیانه به بدن مرد چسبید. میدانم توجیه این صحنه خیلی سخت است، ولی بههرحال این صحنهای است که واقعاً دیدم. آن شیطون به بدن مرد چسبید و با بدن او مشغول خوشگذرانی شد. در تمام مدت، بقیه شیاطین سوت میزدند و شادی میکردند. مشخصاً داشتند وصلت رئیس خودشان با آدمیزاد را جشن میگرفتند. یادم هست که در آن لحظات تندتر و خوفناکتر میرقصیدند.
شما در بین حرفهایتان به درگیری ارواح پلید اشاره کردید. آیا این درگیریها در همهجا به چشم میخورد یا فقط بهطور اتفاقی و گهگاه روی میداد؟ من شاهد نزاع ارواح بسیاری بودم؛ شاهد نزاع ارواح شکستخورده که امیدشان کاملاً قطع شده بود. شکی نیست که درگیریها در همهجا روی میداد.
ببینید، ارواح پلید عموماً خشمگین، غمگین و خودخواه [هستند]. فردا یک کمی تحمل کنید. در حقیقت، آنها مدام همدیگر را با نگاه، با حرکات، با کلام اذیت و تحقیر میکردند. خیلی از اوقات هم به نوعی گلاویز میشدند، در حالی که نعره میکشیدند [و] ناسزاهای زشت [میگفتند].
ویژگی قرآن این است: «لَا یَسْمَعُونَ فِیهَا لَغْواً وَلَا تَأْثِیماً إِلَّا قِیلًا سَلَاماً سَلَاماً.» چرا این ویژگی را برای بهشت میگوید؟ چون در جهنم برعکس است. در جهنم همش فحش و ناسزا و بدوبیراه و دادودعوا و درگیری و جنگ و کتککاری است. «لَعَنَتْ اُخْتَهَا امتی» [هنگامی که] اُمتی وارد میشود، امتهای دیگر لعنش میکنند. «لعنت اختهها» [که] اشتباه ترجمه کردهاند بعضیها، [بلکه] «لعنت اختهها» یعنی این امت خواهر آن امت است. امت جدید که وارد میشود خواهرش لعنش میکند. خلاصه، همش فضا، فضای درگیری [و] دعوا [است]. ذرهای محبت نیست.
آن ور، در بهشت، همه «مُتَّکِئِینَ عَلَی الْعَرَائِکِ مُتَقَابِلِینَ تَعْرِفُ فِی وُجُوهِهِمْ نَضْرَةَ النَّعِیمِ». چهرهها را نگاه میکنی شاداب، سرکیف، خوشحال، همه با هم مهربان. عشق میبارد بین مؤمنین، علاقهشان، عشقشان به همدیگر اینشکلی است. کفار نه. کفار یک منافعی دارند، منافع مشترکی دارند، سرش جمع میشوند. [آن مردِ شیطانی] تیر میزند مهسا را وقتی بهش نشان میداد... و اینها. من داشتم، من صحنهسازی کرده بودند.
مؤمنین دلها به هم متصل است. خوب، چهشکلی گلاویز میشدند؟ بدن گوشتی که نداشتند. با این بدن مثالی چهشکلی دعوا میکردند؟ با خشم در هم میپیچیدند. خیلی جالب [است]. کتککاریهایشان اینشکلی است؛ مثل درهم پیچیدن دود مختلف. با این تفاوت که مخلوط نمیشدند. توجه کنید، ارواح پلید ظاهراً به همدیگر ضربههای سختی میزدند، اما در واقع ضربههایشان به هدف نمیخورد. همین باعث میشد که بر میزان خشم و نفرتشان افزوده بشود. آنها نمیتوانستند همدیگر را بزنند [و] خشمشان را خالی کنند. غضبناکتر میشدند. دعوایشان با شدت بیشتری ادامه پیدا میکرد. یکی فرار [میکرد]، چرا؟ ولی یا نمیتوانست یا نمیخواست.
اگر یکی از این ارواح فرار میکرد، باز جای دیگری گرفتار روح عصبانی [دیگری] میشد. این خشونتها مثل مرضی مسری بود؛ همهجا رواج داشت. صدها صحنه دیدم. بازم بگو. میگوید: «نه، بس است دیگر. خمیر هفتهای که گفتم دیگر بسِتان است.» آن هفتمی دیگر خیلی ناجور بود.
بعد ایشان میگوید: «همینقدر بدانید که شیاطین همهجا هستند. موقع دادوستد انسانها، موقعی که مصیبتی به آدم وارد میشود، موقع انعقاد نطفه، چقدر روایت داریم در مورد این بزنگاهها! به شدت فعالاند شیاطین. وقتی که چیزی میخواهد تکان پیدا کند، وقتی عرصه انتخاب [است]، وقتی جهتی میخواهد انجام شود، وقتی کار مهمی میخواهد اتفاق بیفتد. قرآن بخوانی، [باید] استفاده کنی. [وقتی] قرآن میخواهی بخوانی، [شیطان] میزند تو فکرت [تا] تصرف کند، تو [در] برداشت [قرآن] تصرف [کنی].»
حرم اهل بیت که میرویم، بیشتر حالمان بد میشود. چهکار کنیم؟ در خانه حالمان بهتر است. حرم که میرویم، شبهاتی در ذهنمان میافتد، حرفهایی میآید، شکهایی میآید. شیطان دارد میزند. موقع مصیبت، [وقتی] یک عزیزی را از دست دادی، یک اتفاق بدی برایت افتاده، حرفی میشنوی. موقعی که آدمها مغرور میشدند، به خشم میآمدند. موقعی که به هم حسادت میکردند. موقع زنا. موقع قضاوت. موقعی که دروغ میگفت. موقعی که فردی به یک عمل گناهآلود فکر میکرد. حتی موقعی که مردم در حال نماز خواندن بودند.
خدایا، عاقبت ما را ختم به خیر بفرما. در فرج امام عصر تعجیل بفرما. قلب.
جلسات مرتبط

جلسه هشتاد
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشتاد و یک
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشتاد و دو
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشتاد و سه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشتاد و چهار
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشتاد و شش
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشتاد و هفت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشتاد و هشت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشتاد و نه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه نود
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه دو
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه سه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه چهار
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه پنج
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه شش
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه نه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه ده
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه یازده
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت