برخی نکات مطرح شده در این جلسه
متن جلسه
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
ادامهی داستان سوم.
این داستان از این بخش کمی خاص میشود؛ کمی هراسانگیز است. هراسش البته هراس عقلی است، هراس خیالی نیست؛ مثل فیلمهای هالیوود و اینها نیست. واقعیت هرچه گفته میشود، بخشی است که واقعاً تلنگر خیلی خوبی است و ما به این تلنگرها نیاز داریم.
از اولم گفتم: هرچه که الان میگوییم و میخندیم و اینها، بعداً از چشممان درمیآید. همان بخشی که از چشم درمیآید، البته یک مقطعی در این داستان هست که اینجوری است؛ بعد باز از یک جایی اوضاع روبهراه میشود، باز آخر داستان، داستان خوشی است. فقط یک مقطعش، مقطعی است که خیلی ویژه است، خیلی گنگ است و یک کمی هم تلخ است.
حالا ما با دوستان میخوانیم. قبلاً هم عرض کردم که درخواست و خواهش ما از دوستان این است که سیر را از اول این بحثی که داشتیم، پیگیر بوده باشند؛ مباحث قبلی را گوش کرده باشند. الان ممکن است که وارد این بحث شویم، یک عدهای بگویند: «آقا چقدر تلخ است و چقدر همش ترس!» نه، ما در مورد اشتیاق و شیرینیها و اینهایش قبلاً مفصل با هم صحبت کردیم؛ در مورد سادگیها و آسانیهایش کُلّی گفتگو کردیم.
به هر حال، یکی مثل آن آقای مهندس توی اوضاع خیلی خوبی قرار میگیرد؛ وقتی میرود دکتر، توی شرایط خیلی بدی قرار میگیرد. و این هم بستگی به خود ما دارد: وضعیت ما، روحیات ما. حرفی هم هست که واضح است؛ یعنی قرآن کریم به وضوح اینها را گفته است. تازه به نظرم اینی که اینجا گفته میشود، نمیتواند حقیقت آنی که قرآن گفته است را برساند. واقعاً آیات قرآن، نهیبی که میزند، بیش از این است.
ما حالا قرآن را همینجوری میخوانیم و مثلاً طرف دارد سورهی تکویر را میخواند؛ ملت با اشتیاق میگویند: «الله، الله!» داد میزند، نعره میزند! در حالی که اهل بیت آنقدر موقع تلاوت این آیات، آنقدر گریه میکردند، پیراهنشان خیس میشد! ولی ما سرمان را میبریم در صورت قاری و میگوییم: «دمت گرم! چی خواندی!» سرحال میشویم. بعضی کتابها انگار آدم میخواهد بخواند برای اینکه کیف کند، سرحالکننده باشد. از اینجایش، نه؛ گیر و ابهام هم زیاد دارد.
حالا سعی میکنیم انشاءالله با همدیگر نکاتش را برطرف کنیم.
خود این آقایی که دیده، میگوید: «من نمیدانم چرا بعضی چیزهایش را میگویم؛ من نمیفهمم.» میگوید: «میدانم که نمیتوانم برای شما اثبات بکنم.»
نویسندهی کتاب میگوید: «من هم قبول دارم؛ اینها اثباتشدنی نیست.»
قرآن [نزدیک شویم] به محتوایی که مد نظر است.
[او] میگوید: «از من تعهد گرفتند و موهایم را تراشیدند. بردند اتاق عمل. حالم خیلی بد بود. حال کسی را داشتم که بخواهد خودش را از طبقهی چهلم برجی به پایین پرتاب کند، به این دلیل که برج دچار آتشسوزی شده است. ترس از عمل سبب شد که مجدداً سرم درد بگیرد. این بار دردش سختتر و بیرحمانهتر از هر زمان دیگر بود. از آن لحظات، از آن دقایق، خاطرات تاریکی دارم. خاطرهی روشنم مربوط به وقتی است که اتاق عمل بودم؛ عدهای با صورتهای مهربان دورم را گرفته بودند. برادرزن سید را میشناختم؛ حتی یک لحظه از بدن ترسویم دور نمیشد. بعد از اینکه لطیفهای برایم تعریف کرد، مرا به متخصص بیهوشی پاس داد. متخصص بیهوشی با خوشی از من پرسید: «شما در کدام دانشگاه...؟» جوابش را دادم. سوال کرد: «در چه رشتهای تدریس میکنید؟» نتوانستم به این سوالش جواب بدهم و بیهوش شدم.»
یک نکته را اول بگویم: توی این سه نفری که در این کتاب ما داریم داستان میخوانیم، ایشان از همهی آنها باسوادتر است. از حیث ظاهری استاد دانشگاه و هیئت علمی است. آن دو نفر دیگر جهت تحصیلات آکادمیک پایینتر هستند. در عین حال، اتفاقی که برای ایشان میافتد، اتفاق خیلی بد و تلخی است و جای خیلی بدی میرود. آن دو نفر خیلی جای خوبی میروند؛ آن دو نفر بعد از این تجربه، دانش الهی بهشان داده شد؛ ایشان نه! نکته است و عجیب غریب است: «آقا چقدر هم گرفتار اوهام و تاریکیهاست!» البته [این مربوط به] قبل از آن حالی است که این برایشان اتفاق میافتد؛ خیلی گرفتار اوهام و تاریکیهاست.
**گفتگو:**
«چقدر عمل جراحی مغزت طول کشید؟»
میگوید: «۱۲ ساعت. در بین این ۱۲ ساعت، ۵۰ ثانیه علائم حیاتی من قطع شد.»
[او] صد صفحه توضیح میدهد این ۵۰ ثانیه برای چه گذشته است. یک جاهایش واقعاً آدم میماند! تازه میگوید: «توی آن ۵۰ ثانیه که چی میشود...»
«بعد از عمل چند ساعت بیهوش بودی؟»
میگوید: «۲۸ ساعت کما بودم.»
«۱۲ ساعت عملم بود، ۵۰ ثانیه قطع شدن حیاتی، ۲۸ ساعت کما بوده.»
«تجربه برای شما توی ۵۰ ثانیه بود یا ۲۸ ساعت؟»
[او] میگوید: «دیگر نمیدانم؛ نفهمیدم.»
«اولین صحنهای که دیدی چی بود؟»
«به یاد میآورم که برای مدتی در تاریکی به سر میبردم. احساس میکردم داخل چیزی توپمانند حلقه زدهام؛ تا حدی مثل حالت یک جنین در رحم مادر. آن چیز توپمانند با سرعت میچرخید و جلو میرفت. در همان حال، صداهایی درهم به گوشم میرسید؛ نوعی همهمهی گیجکننده و آشوبنده؛ قدری بد. ظاهراً آن توپ به جایی اصابت کرد و ترکید. همزمان آزاد شدم و خودم را در جای عجیبی یافتم. اول فکر کردم درون گردبادی از این قرار گرفتم؛ ولی طول نکشید که فهمیدم گردباد نیست، یک دالان بود، یک استوانه، یک تونل به رنگ سرب.»
در مورد رنگها یادتان باشد: ملکوتِ رنگ! آن نفر اول رنگ روشن و زرد و اینها دیده بود. نفر دوم قهوهای سوخته دیده بود. ایشان رنگ خاکستری و گرگ میبیند. رنگهای ملکوت و برزخ همه را خودمان ایجاد کردیم، درست کردیم. قبلاً در مورد این چند بار تذکر دادیم و گفتگو کردیم.
«خاکستری متمایل به آبی.»
کمکم صداهای درهم و همهمهمانند خاموش شد. به جایش صداهای دیگری به گوشم رسید؛ صدایی شبیه صدای به هم خوردن گلولههای کریستال، قندیلهای یخ یا اشیای فلزی که طبع همه اینها سرد است. جایی که طرف را بردند، هویت معنا ندارد، اجتماع معنا ندارد، رفاقت معنا ندارد؛ روابط، بیروح و روابط، ضابطهمند است. یک محیط دادگاهی ترسیم کرده است.
باشگاه ورزشی... وسط یک جمع پرشور و حرارت، شهدا اینطوری رفقایشان میآیند استقبالشان، اینها را میبرند با خوشوبش و بگو بخند و شادی. یک دم اینجور توی ظلمت تاریکی و توی فضای بیروح، سرد، کسل... همه چیز قاعدهمند است؛ یک صدای مشخص، یک ضابطه، یک فضای دادگاهی و سرد و بیتفاوت. کسی از آمدنش خوشحال نشده؛ انگار منتظرند بیاید برای محاکمه، برای حساب کتاب. اینجور فضا...
«آواها دلنواز بود؛ دلنواز، در عین حال قدرتمند و مغلوبکننده.»
«دوست دارم تونل را دقیقتر وصف کنید.»
«یک گذرگاه عریض و طویل، مارپیچ و چرخان بود. به تونلهای معمولی شباهت نداشت. سبیل ماست که متصل میشود به صراط. محصول قرآنی دارد؛ واردش نمیشوم. هر کسی سبیلی دارد برای خودش؛ «سبلنا». بعد از این حالت، میافتد توی آن سبیل خودش که متصل میشود به صراط. بعضی چون اتصال به صراط نداشتند، سقوط میکنند؛ بحث قرآنی مفصلی دارد. بعد به نظر میرسد که استوانه از انرژی پدید آمده؛ از نوع انرژی خاص و عظیم. مسیری مملو از گذرگاه. در نگاه کلی مثل ابر لوله شده بود؛ مثل دود آبی-خاکستری سیگار؛ هرچند نه ابر بود، نه دود.»
«تونل به صورت عمودی قرار گرفته بود. تونل با زاویهی ۴۵ درجه به نظر میرسید به سمت بالا امتداد داشت. انتهایش را نمیتوانستم ببینم؛ ولی مطمئن بودم که سر دیگرش در آسمانهاست؛ در آسمانهای دور که بشر با هیچ ابزاری قادر به دیدنشان نیست. برزخ در آسمان هفتم.»
«من در دهانهی تونل متوجه شدم که از عقب به چیزی یا جایی وصل هستم. ظاهراً افساری از پشت مرا مهار میکرد. دقت که کردم، دیدم توسط رشتههای نقرهرنگ مهار شدهام؛ شبیه رشته نورهایی که از روزنههای تنگ بتابد و مرا به زمین مرتبط میکرد. هر رشته به قطر یک مو، اما خیلی محکم بود.»
«مادیتان پیوند خورده بودید؟»
«به من بگویید: تونل گرم بود یا سرد؟»
«دهانهی تونل معتدل بود. خوب! بعد فهمیدم که با سرعت زیاد به سمت بالا در حرکتم. به سمت بالا رانده میشدم؛ نیرویی از بالا مرا به سمت خودش میکشید. هرچه بالاتر میرفتم، درجهی گرما بیشتر میشد؛ هُرم را به خوبی احساس میکردم. ملایم نبود؛ اما آزاردهنده یا سوزاننده هم نبود.»
«موقع صعود سرعتتان زیاد بود؟»
«به نظرم میرسید که دارم آهسته به سمت بالا حرکت میکنم؛ [در حالی که] سرعتم به حدی غیرقابل تصور زیاد بود. من ستارهها و اجرام آسمانی را در اطراف آن تونل – تونل شفاف – میدیدم که عبور میکردند. اوه! ببخشید، فراموش کردم موضوع را به شما بگویم. موضوع این است که من در تونل تنها نبودم؛ مرد دیگری هم پشت سر من به سمت بالا در حرکت بود. این را در میانهی راه فهمیدم؛ نمیدانم چرا قبلاً متوجهش نشده بودم.»
ببین چقدر فضای ایشان، فضای گیجی و مبهم برایش است؛ برعکس آن نفر قبلی.
«مرد ۳۰ ساله بود با قدی متوسط، بدنی لاغر، چشمان آبی. چشمانش همرنگ آسمانی بدون ابر بود.»
«با هم حرف زدیم؟»
«نه، حتی یک کلمه. من در وضعیتی نبودم که بخواهم یا بتوانم با او صحبت کنم. ما فقط به فاصلهی اندکی از یکدیگر در مسیر پیچوخمدار تونل بالا میرفتیم. یک وقت توانستم بخش انتهایی تونل را ببینم؛ نور خوشایندی در آن سویش موج میزد. داشتم بهش نگاه میکردم که به پایانهی تونل رسیدم؛ به خروجی گشاد و نورانیش. و یکهو، کتاب باورنکردنی، به بیرون شلیک شدند.»
این برمیگردد به اینکه ما در دنیا چقدر از توهمات دربیاییم. این مال مسائل بعد از مرگ است؛ لزوماً به نماز و روزه و اینها برنمیگردد. ایشان اهل نماز و روزه و اینها بوده؛ آدم متعبدی بوده است. بزرگترین ظلمت چیست؟ در دعای توسل میخوانیم: «اللهم اخرجنی من ظلمات الوهم واکرمنی بنور الفهم.»
بزرگترین ظلمات، ظلماتِ وَهم است: توهمات، اوهام، خیالات. گاهی این درسهایی که اوهام و توهمات میاندازد: «من دکترم، من کسی هستم، شأنی دارم در جامعه.» ریاست برای آدم توهم میآورد: «برای من باید احترام کنند؛ جایی را درست کنند؛ یک جای خاصی داشته باشم؛ نوع خاصی با من حرف بزنند.» اصل تاریکی بعد از مرگ توی این توهمات است، توی این غفلتهاست، توی این جهالتهاست. در موردش حالا انشاءالله باز نکاتی را عرض میکنم.
«پرتاب شدم به یک فضای لایتناهی.»
«پرتاب شده بودم. در اثر شدت پرتاب، همچنان به پیش میرفتم.»
«لایتناهی چه جور جایی بود؟»
«جایی مثل کهکشان، مثل کهکشان پرفروغ. دلم میخواست در نقطهای توقف کنم؛ ولی قادر نبودم. حتی ذرهای از سرعتم کاسته نمیشد. در جایی از آن کهکشان، ناگهان به پایین نگاه کردم؛ بخارات سیاه و داغی را دیدم که از فرسنگها دورتر به سمت بالا جریان داشت. از فاصلهی دور حس میکردم انگار به دهانهی تنوری داغ نزدیک شده باشم. از روی اقیانوس عظیمی از سیاهی بلند میشدند.»
«اقیانوسی از سیاهی؟»
«آره، مکان یا بستر بیانتهایی بود که درونش از تاریکی پر شده بود. یک جور تاریکی رونده و غلیظ؛ شبیه ژلهای ضخیم و سیاه. سیاهتر از سیاهی، تاریکتر از تاریکی. در مرکز اقیانوس – اسمش را اقیانوس تاریکی گذاشته بودم – در مرکز این اقیانوس تاریکی، گودالی بسیار بزرگ و عمیق وجود داشت.»
همه اینها را سورهی مبارکهی نور فرموده است. میفرماید که در لایههای قرآن، تعبیرش به این است که: «در اقیانوسم، توی دریا.» یعنی در اعماق یک دریای تاریک که از بیرون هم نوری ندارد. اعماق دریا تاریک است؛ ولی سطح دریا از بیرون دارد نور میگیرد. حالا محیط بیرونی تاریک باشد، دریا هم تاریک باشد، شما توی عمقش باشی، خودت هم از دستش متصلی؛ توی ظلمت مطلق، تاریکی مطلق، هیچی برای آدم معلوم نیست. آن طرف توی دنیا بود، هیچی نمیفهمید. ملکوت! فکر خورد و خوراک و رفتوآمد همینهاست؛ زندگی همین است؛ میرود توی همین تاریکی. شاید میلیاردها برابر وسعت یا حجم منظومهی شمسی، موجهای سیال تاریکی به سمت دهانهی گودال پیش میرفت.
حوصله کنند؛ خیلی نکات جالبی دارد. حالا امروز انشاءالله بعضیهایشان را میگوییم؛ فردا خیلی ویژهتر است. بحثهایی که دارد دورش میچرخیدند و بعد به داخل گودی کشیده میشدند.
«گرداب بزرگ بود. این هم نوعی تعبیر است؛ ولی درونش تاریکی جریان داشت، نه آب. دریا بود؛ ولی توش آب نبود؛ توش ظلمت بود. احساس غرق میشدم در این حال؛ آبی هم نیست. گودالی که ازش حرف میزنم، از هر چیز هولناکی هولناکتر بود؛ از هر چیز بدبویی بدبوتر. نمیدانم چطور بگویم؛ خدای ترس بود، خدای سیاهی بود، خدای غم، خدای خطر، خدای خشم. از خدا معذرت میخواهم که واژهی «خدا» را در موردش به کار بردم؛ «شر در برابر خدای بزرگ بتراشم.» به هر حال جای بسیار پرهیبت و بیرحم بود.»
امیرالمؤمنین فرمود: «جهنم جایی است که «دار لیس فیها رحم»؛ هیچ رحمتی آنجا نیست. هیچ جلوهای از رحمت: نور جلوهای از رحمت، باد جلوهای از رحمت، ابر جلوهای از رحمت. جایی که رحمت نباشد یعنی از اینها نیست: ظلمت مطلق، بیتفاوتی، بیمحلی، بیاعتنایی.»
«چرا؟ چون میدانستم – نمیدانم از کجا میدانستم – که به هیچ چیز یا هیچکس رحم نمیکند. هر کسی یا هر چیزی را که نزدیکش میشود، میبلعد. من خیلی میترسیدم، خیلی خیلی میترسیدم که سقوط کنم و در آن بیفتم.»
«اما همچنان داشتید با سرعت نور از فرازش میگذشتید؟»
«گفتید سرعت نور؛ [در واقع] فوق سرعت نور. سرعت نور در مقایسه با سرعتی که من داشتم، صفر به حساب میآمد.»
«پرسیدم: عاقبت چی شد؟»
«نفسم را حبس کردم. از فراز اقیانوس تاریکی به سلامت گذشتم.»
«خب، کجا رفتی؟»
«در یک وادی غمانگیز فرود آمدم. توی جهنم نیفتاد؛ آن جهنمی که توی آن ظلمات بود، توی آن نیفتاد، رد شد. در یک وادی ترسناک و غمانگیز که حالا اسمش را خودش میگوید: «وادی حق الناس»."
«به آرامی؟»
«نه، به آرامی نه؛ به سختی، اصابت یک موشک به زمین، پرتابم کردند.»
«وسعت وادی چقدر؟ شاید «وادی» برایش کلمهی مناسبی نباشد؛ ولی فکر میکنم به منظور من نزدیکتر است. به هر صورت جای غریبی بود.»
«طول و عرضش چقدر بود؟»
«بینهایت در بینهایت؛ ابتدا و انتهایش معلوم نبود. آن وادی، غمانگیز بود؛ خیلی خیلی غمانگیز و دلشورهآور.»
لرزید و به گریه افتاد. آقای دکتر در میان گریهاش دستمالی از جیب درآورد و صورتش را پوشاند. وقتی اشکهایش را مهار کرد، با صدای گرفته گفت: «آنجا نه مثل بیابان بود، نه مثل دشت، نه شبیه کوهسار بود، نه شبیه ساحل. هر وقت منظرهاش را به یاد میآورم، مغزم باد میکند!» آهی عمیق کشید و سپس گفت: «نه روز بود نه شب، نه سایه بود نه آفتاب، نه صبا بود نه گرما. آن وادی با هر مکان شناخته شده در زمین فرق داشت؛ شکلش، جنسش، رنگش، همه چیزش.»
«زمینِ وادی یا سطح وادی از چی پوشیده شده بود؟»
«از چیزی که هرگز ندیده بودم؛ از مادهی سیاهی که نفهمیدم مایع یا جامد.»
«گفتید نور چندانی وجود نداشت؛ احتمالاً مانند اندکی پس از غروب خورشید؟ مثل موقع اذان مغرب؟»
«در آن وادی، وادی حق الناس...»
«چرا وادی حق الناس؟ شما چی میخواستید بپرسید؟»
«در وادی حق الناس پستی و بلندی وجود نداشت. در ابتدا صاف به نظر میرسید؛ کاملاً یکدست.»
بغضش را بلعید تا ادامه بدهد: «در وادی حق الناس، از زمان به معنایی که در ذهن شماست، اثری نبود.»
این جمله عالی است و کلاً شالودهی ذهنی همهمان را به هم میریزد! بخوانم برایتان؟ خیلی دقت کن! اینجایش: «۲۸ سال...»
«چقدر از زمان به معنایی که در ذهن شماست، اثری نبود.»
«در عین حال و ظاهراً در تناقض با این حرف، باید نکتهای را عرض کنم: من معتقدم که ۱۳۵ هزار سال در آنجا به سر بردم.»
«درست شنیدم؟ ۱۳۵ هزار سال؟»
«۱۳۵ هزار سال! این عدد مثل باوری خللناپذیر در ذهنم ثبت شده. قبول دارم با عقل و معیارهای دنیوی قابل درک نیست؛ بنابراین حق دارید که تعجب کنید.»
«معلوم است که تعجب میکنم. ما میدانیم که در اتاق عمل علائم حیاتیتان به مدت ۵۰ ثانیه قطع شده؛ ۲۸ ساعت، فقط ۲۸ ساعت در کما بودید. پس چطور ممکن است که ۱۳۵ هزار سال در آنجا [بوده باشید]؟ و اگر دنبال یک جواب علمی و قانعکننده هستید، هرگز به دست نمیآورید. تنها پاسخی که میتوانم به شما بدهم این است: نمیدانم، نمیدانم چطور ممکن است؛ ولی یقین دارم که ۱۳۵ هزار سال طول کشید، ۱۳۵ هزار سال در وادی حق الناس سرگردان بودم؛ ۱۳۵ هزار سال در غم و اضطراب شدید به سر بردم.»
««شدید» یک کلمهی چهار حرفی بهدردنخور است؛ نمیتواند میزان بدبختی من را، میزان غم و اضطراب را مشخص کند. میدانید؟ نوع تجربهنشدهای از غم و اضطراب بود: خالص، بیملاحظه، سنگین، به سنگینی همهی عالم هستی. معنای حقیقی این دو حس برای انسان زمینی نامعلوم است. برای پی بردن به معنای نامعلومش لازم است که شخصاً تجربه کند؛ لازم است که در آن حالت، در آن مکان قرار بگیرد.»
«باید بیشتر توضیح بدهم؟ شاید غم و اضطراب زیاد بوده؛ گفتی به اندازهی ۱۲۵ هزار سال، ۱۳۵ هزار سال گذشته؟»
میگوید: «نه، اینطور نیست؛ چون عددی که در ذهنم ثبت شده، خیلی دقیق است. اگر حرف شما درست بود، من میگفتم مدت زیادی در وادی حق الناس سرگردان بودم؛ در حالی که دارم با یقین کامل میگویم ۱۳۵ هزار سال طول کشید، نه یک روز بیشتر، نه یک روز کمتر.»
«مورد گذشتم. گفتم که شما در وادی حق الناس به حالت نشسته بودی یا ایستاده؟»
گفت: «بدنم را نمیدیدم؛ اما گاهی مینشستم، گاهی ایستاده، گاهی راه میرفتم. جز شما کس دیگری نبود. ۶۳۰۰ سال در تنهایی به سر بردم، در این ۱۳۵ هزار سال.»
قرآن میفرماید: «لابثین فیها احقابا»؛ اینها «احقاب»ی را در آنجا مکث خواهند کرد.
«آقا جان یا امام صادق، «احقاب» چیست؟»
فرمود: «هر حقبی ۸۰۰ ساله است.»
«احقابی را در آنجا خواهند ماند.»
«بابت هر گناهی هزار سال نگه میدارم.»
«این هزار سال هم هر روزش معادل ۵۰ هزار سال دنیوی است: «خمسین الف سنة مما تعدون». ما از اینهایی که شما میشمرید: ۵۰ هزار سال. یک ثانیه اینجا باز شود، ازش میلیارد سال آنور درمیآید؛ چون اینجا ماده دارد، آنجا ماده ندارد.
این جمله، این جملهای که من برای شما میگویم، اول به من بگویید چقدر زمان میبرد؟ به شما میگویم: «ظلم کردن به دیگران» چقدر وقت [میبرد]؟ ۱۰ ثانیه! بیشتر شد؟ حقیقت این جملهای که من به شما گفتم کجاست؟ مشهد؟ دانشگاه فردوسی؟ دانشکدهی مهندسی؟ اینجاست؟ پیش من است؟ پیش شماست؟ کجاست؟ این حقیقت چند هزار سال عمر دارد؟ این جمله، مفهومش، نه تلفظش، نه بروزش (بروزش ۱۰ ثانیه وقت [میبرد]). حقیقتش کجاست؟ در دسترس. زمانش چقدر است؟ چند سال؟
«ظلم کردن به دیگران بد است.» از کی ظلم کردن به دیگران بد است؟ تا کی ظلم کردن به دیگران بد است؟ بله! حالا «ظلم کردن به دیگران بد است»؛ این جمله اگر با من عجین شد – چون من ظلم کردم – دیگر اتحاد پیدا میکند. عمل به عامل اتحاد دارد. اگر من ظلم کردم، شدم خودم! دقت! خیلی اینها مهم است؛ شاد دیر بیاید. «ظلم کردن به دیگران بد است.» خودم شدم حقیقت این که ظلم کردن به دیگران بد است. خودم شدم «بد». چند هزار سال این «بد» است؟ چند هزار سال من «بد»م؟ چند هزار سال این حس بدی با من است؟ از کی تا کی؟ اول دارد، آخر دارد؟ به محض اینکه اتحاد پیدا کردی، تمام! روشن است عرض من؟ یا سخت است؟ این که گفتم قابل فهم است؟ خلود با این چیزها فهمیده میشود ها! ۲۰ سال گناه کرده؛ برای چی باید تا ابد بماند؟ برای اینکه حقیقتش شده، شده حقیقت این جملهای که «ظلم کردن به دیگران بد است». حقیقت وجودی این ظلم رفته توی ذاتش؛ مگر اینکه ظلم توی ذاتش نرفته باشد. بد است؛ ولی برایش به مرحله قلب نرسیده، به ذات نرسیده. این سالهایی را در جهنم دارد تا پاک بشود، بیاید بیرون.
جهنمی داریم: جهنم افعال، جهنم صفات، جهنم ذات. بهشت هم داریم: بهشت افعال، بهشت صفات، بهشت ذات. جهنم افعال عمومی است؛ اکثراً هم جهنم افعال میروند بابت کارهایی که کردهاند. این بنده خدا را توی آن جهنم قبلیه نرفته، نفرستادند توی آن محیط ظلم. چون مال جهنم صفات و ذات نیست؛ این ذاتش ذات بدی نبود؛ صفاتش هم صفات بدی نبود. در مجموع، در مجموع صفاتش بد نبود.
برخی صفات بد را داریم، چی میگویم؟ جذاب است؟ خانهدلها خورده شدهها؟ باید در یک خطش، یک کلمهاش، این آقا را نمیبرند توی آن جهنم صفات، جهنم ذات؛ میبرند توی جهنم افعال؛ چون حالش بد است، حق الناس هم دارد. بهش چیز بدی نمیگویم؛ فردا میخوانم برایتان. میگوید: «آقا! این چکی که توی گوش فلانی زدی، ماشین یک نفر؛ رنگ ماشین این را بهش بده؛ رنگ ماشین را بهش بده!» صفاتش بد نیست، ذاتش بد نیست. اگر ذات بد باشد، خلود دارد؛ توی جهنم تا ابد هستند. اینها سرچشمه جهنماند. ۸ نفر اسم آوردند، گفتند جهنم از زیر اینها روشن میشود. یکیاش قابیل است، یکیاش نمرود است، یکیاش فرعون است. از تابوت اینها آتش جهنم شعلهور میشود. اینها چون ذاتشان است؛ اصلاً جهنم یعنی اینها. حقیقت جهنم یعنی اینها؛ همانطور که حقیقت بهشت یعنی اهل بیت.
تمامش کنم؟
بعضی به جنت ذات میروند که این هم تعداد خیلی کمی است. جنت! حضرت امام فرمودند: «فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی»؛ این «جنتی»، جنت ذات است. کسی به نفس تو، به نفس مطمئنه اگر رسیده باشد، به جنت ذات [میرسد]. تعداد کمتری دو تا جنت دارند. این بحثهای قرآنی دیوانهکننده است: «جنتان»، کجا؟ کدام سوره است؟ سورهی الرحمن. جنت فعل، جنت صفات؛ دو تا جنت دارند اینها. اینها ملکات بوده برایشان؛ این حسنات، این خوبیها ملکه شده بود. نماز با توجه میخواندند؛ نماز میخواندند بابت نمازش؛ یک پولی میگذارم کف دستش، بز! از شاهکار است اینهایی که دارم میگویم؛ همش از سفرهی علامه طباطبایی درآمده است. رضوان خداوند! خم میشویم تمامقد برای این مرد، به خاطر اینکه این گرههای قرآنی را باز کرده است. این مرد بزرگ، شخصیتی استثنایی.
میفرماید: «ایمان، صفات و ذات.» «یهدیم ربهم بایمانهم»؛ بابت ایمان میبرد توی بهشت؛ بابت عمل بهش مزد میدهد. خود کانال علامه طباطبایی صحبت ما را منتشر کرده است. مطالب علامه طباطبایی بود؛ خود کانال منتشر کرده است بحث تفاوت این ذات و فعل. بعد افعالش بروزی دارد. آن سکهای که صدقه داده، عزیزم! سکهی نقرهای که صدقه داده، آنور تبدیل میشود به ظرف نقره. توی شراب میریزند: «وقُدّروا تقدیراً»؛ سورهی مبارکهی انسان. میگوید این نقرههایی که اینجا داری، فکر نکن اینجا بهت نقره دادیم. نقرهها را خودت آوردی؛ این همان نقرههایی است که انفاق کردی. طلایی که آوردی، طلایی که خودت فرستادی، درهم و دیناری که دادی، خمسی که دادی، زکاتی که دادی، درست کردی، خانه را خودت درست کردی؛ همهاش مال خودت است. چیزی مثل اینجا نیست که پول بدهی، پول را بگیرند، برایت [چیزی بسازند]. آن چیزی که میدهی، صورتش همین خانه است؛ عملت همین صورتش همین است. جنت افعال میشود؛ جهنم افعال: حق الناس. یک مرتبهاش افعال است؛ نگه میدارند: وادی حق الناس. این اگر با ذات او عجین شده باشد، «فردا» شده باشد «ابدیت»، انقطاع دیگر [ندارد]. بعضیها میآیند توی جهنم، جهنم در میآید؛ جهنمشان در حد افعال است، صفات است. اینها صدها هزار سال درس میخواندند.
فرمودند که این روایت حضرت امام را توی درس برای ما خواندند. ما از استاد عزیزمان، حضرت آیتالله جوادی [آمل]؛ ایشان از استادشان، حضرت امام [خمینی]. حالا دو تا روایت هم هست؛ روایت عجیبی هم هست. یکی این است: میفرماید جهنمیها در عذابند. بحث معاد بحث سنگینی است. عذاب جهنمیها قطع میشود؛ مالک دوزخ صحبت میکنند – چون خازن صحبت [میکند] – میگویند که چرا قطع شد؟ میگویند نبی رحمت از اینجا رد شدند؛ به احترام او خدا عذاب را از جهنمیها برداشت. اینها میگویند ما را دو برابر عذاب کنید؛ به خاطر این آقا از ما عذاب برداشته نشود.
جهنم... هزاران سال در جهنم بوده. تعبیر مال ایشان است؛ خیلی جالب است. هزاران سال در جهنم بوده؛ یک آن به خودش میآید، داد میزند، میگوید: «آقا! یافتم، یافتم!» میگوید: «من تازه یادم آمد یک آقایی بود، پیغمبر بود، قرآن بهش نازل شده بود. تازه یادم آمد من قبولش دارم.»
مشخصاً بیشناسنامههای بهشت معلوم است؛ ولی بعضیها جهنمشان، جهنم ذات است. فرمود اگر کسی تکبر داشته باشد، جهنم ذات است؛ استکبار در برابر حق. استکبار درباره حق ندارند دیگر. حالا یک لذتی است، شنگولی است. این دیگر یک بخشیش.
حالا طهارتش چیست؟ فقط اشاره برای فردا. اگر مؤمن باشد، توی همین دنیا [پاک میشود]. فرمود حتی گاهی خواب بد میبیند؛ خواب بد لطف خداست. خواب ترسناک باعث طهارتش میشود؛ از جهنم افعال درمیآید. روایت فوقالعاده است: گاهی مؤمن [گناهانش را] دوباره میشمارد، میبیند ۱۰۰ تاست. تب میکند، گناهش بخشیده میشود. درد بهش وارد شود، فرمود حتی اگر خونش با فشار بزند، همینقدر گناهش بخشیده میشود. درد اگر داشته باشد، بخشیده میشود؛ بیماریهای مختلف و اینها. فقر باعث پاک شدن گناه میشود. اگر اینطور نشد، موقع مرگ بهش سخت میگیرند؛ با ترس میبرندش که پاک بشود. نشد، توی برزخ پاکش میکند؛ نشد، جهنم میرود، مقداری میماند. حوزهی بیرونی ذات او باشد، تطهیر میشود؛ ولی اگر در ذات او بود، با حقیقت جهنم خود اوست. او خودش جهنم است: «وقودُها الناسُ والحجارةُ». خودش جهنم است؛ درست شد؟
بعضیها بهشتیاند؛ بعضیها خودشان بهشتاند. امام رضا علیه السلام خودشان بهشتاند؛ اولیا خدا خودشان بهشتاند؛ بهشت، بهشتسازند. ذات او جنت است. این هم یک مرحله ترسناکی دارد. ترسناک یعنی اینکه نهیب است دیگر؛ ترس چیزی ندارد؛ یک تذکری است.
انشاءالله امثال من به خودمان [بیاییم].
خدایا، قلب نازنین حضرتش از ما راضی بفرما.
و صلّی الله علی سید.
جلسات مرتبط

جلسه هشتاد و سه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشتاد و چهار
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشتاد و پنج
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشتاد و شش
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشتاد و هفت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشتاد و نه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه نود
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه نود و یک
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه نود و دو
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه نود و سه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه دو
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه سه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه چهار
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه پنج
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه شش
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه نه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه ده
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه یازده
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت