برخی نکات مطرح شده در این جلسه
متن جلسه
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
این کتاب شریف و جذاب «آنسوی مرگ» را با هم مرور میکردیم. الحمدلله، مورد اقبال واقع شده است. حالا ماجرا زیاد است؛ خودِ صحبتهایی که با ما میشود، از جاهای مختلف در مورد کتاب و آثار کتاب، و آثار خوب و آثار بد. دو نفر تازه گفتند که: «ما آن ۴۰ صفحه را خواندیم، تا مرز سکته رفتیم. باشد که رستگار شوید!» حواستان را جمع کنید که وقتی میگوییم نخوانید، یعنی نخوانید. حالا در صورتی که بعضیها گفتند که: «ما بیتابیم هر روز برای اینکه فردا فایلش را گوش دهیم و بحث را پی بگیریم.» این از اخلاص نویسنده و آن افرادی است که این اتفاقات برایشان پیش آمده است، و الحمدلله کتاب، کتاب تأثیرگذاری است.
دو تا داستانش را با هم خواندیم. داستان سومش را انشاءالله از امروز شروع میکنیم. اگر بشود که تا ماه مبارک تمام شود، این داستان که خیلی خوب است؛ ولی بعید میدانم تا ماه مبارک تمام شود. [این] داستان را در خودِ ماه مبارک [هم] پیش میرویم. داستان سوم، برخلاف آن دو تا داستان اول است. دو تا داستان اول خیلی زود میرود توی وقایع بعد از مرگ آن دو نفر. و آن دو نفر کمی خوشمرگاند؛ خوب میمیرند. یکیشان دو بار میمیرد، یکی هم سه بار میمیرد و اینها. این بزرگوارِ آخر کمی بدمرگ است؛ بد میمیرد. [مرگش] کمی طول میکشد؛ دیرپز است مرگش. برای همین، یکی دو روز احتمالاً فقط باید مقدمه را بخوانی تا برسی به ماجرای مرگش که احتمالاً امروز نمیرسیم. فردا شاید برسیم، انشاءالله، به اینکه چه شد [و] از هستیاش جدا شد.
ایشان میگوید که: «من هرچه که یادم بیاید، میگویم. خیلی از این صحنهها و نکتهها از ذهنم پاک شده است. نمیدانم چرا؛ شاید خدا خواسته که افشا نکنم.» آن آقا (آن مهندس) به [آن] صدای روحانی قول داده بود که افشا نکند. ایشان به کسی قول نداده؛ خودش یادش رفته. [از ایشان] میخواستند [که] ایشان را ببینند. گفته بود که: «من الان شمال کشورم؛ نمیتوانم بیایم.» [پرسیدند:] «کجای شمال؟» میگوید: «روستای فلان، روبروی جنگل. یک ویلایی به من قرض دادهاند.» اینها میگویند که: «خب، ما هم شمالیم و پاشویم، میآییم آنجا ازت مصاحبه میگیریم.» آدرس ویلا را میگیرند.
صبح جمعه، زیر ابرهای تیره و آماسیده، وارد ویلا شدیم. چهرهی خردمندانه و با نجابتِ سپیدهدم را داشت. آن آقا موهایش جوگندمی، چشمانش بخشنده و دهانش صمیمی بود. یک استاد دانشگاه است. کراهتی نیست نامش را بیاوریم، بنابراین به جای اسمش از عنوان «دکتر» استفاده میکنیم. دکتر کمتر از ۴۰ سال دارد. در اوایل جوانی ازدواج کرده و صاحب چند فرزند است. پدر و مادرش در شهر کویری فلان به دنیا آمدند. آنها بعد از ازدواج به تهران کوچ کردند. دکتر در تهران متولد شده و اکنون با زن و فرزندانش در تهران زندگی میکند.
صبحانه را [در] آشپزخانه خوردیم. با یک فلاسک چای دمکرده و سه فنجان، به بهارخواب [رفتیم]. چشمانداز عالی و بینظیر بود. [خورشید] مهر با اشتهای زیاد جنگل را میبلعید. جنگل در غرب، تقریباً ۵۰۰ متر جلوتر از ویلا قرار داشت. شالیزارها در شرق و ویلاهای مسکونی در شمال واقع شده بودند. [سخنور میگوید:] «بهشت را توصیف نمیکند، شمال را دارد [توصیف میکند]. یکجوری است که آدم فکر میکند دارد بهشت را توصیف میکند.»
یکی توییت کرده بود: «من ماندهام واقعاً این مازندرانیهایی که میروند توی این امامزادههای شمال، حاجت دارند و پول میاندازند، اینها واقعاً حاجتشان چیست؟! الان خودِ خدا حاجتش این است که بیاید بین اینها زندگی کند!» خلاصه، تعداد ویلاهای اشرافی، به عنوان نشانههایی از آلودگی ثروت، در دامنهی جنگل دیده میشد. مقابل ویلای ما کوچهای بود. پهنایش [به] ۸ متر بود. آن کوچه دریاچهای قشنگ و شاعرانه داشت. (دریاچه منظورم یک آبگیر طبیعی، گود و بسیار پهناور بود.)
دقایقی گذشت. کمی دورتر از نردههای بهارخواب، دور یک میز گرد روی صندلیهای حصیری نشستیم. حسین دوربین فیلمبرداریاش را روشن کرده بود و به دکتر گفتم: «حالا میتوانی قصهات را شروع کنی.» او گفت: «من مرگ را حدود سه سال پیش تجربه کردم.» بعد میگوید که: «میخواهید از لحظهی مرگم شروع کنم یا از قبلش؟» گفتیم: «هرچه که لازم است بگویید. و اینکه چه اتفاقی باعث شد که مرگ را تجربه کنیم؟ در آن عالم چه دیدی؟ چه شنیدی؟ و چه کردی؟»
خودش شروع کرد. گفت: «ماجرا از آن سردردهای شدید شروع شد.» [پرسیدم:] «چه مدت قبل از مرگ؟» [گفت:] «یک سال قبل از... یک سال قبل از مرگ سردرد شدید داشتم. من از آن موقع مرتب دچار سردرد میشدم. اول به خودم گفتم: شاید چشمانم ضعیف شده؛ برای همین سرم درد میگیرد. بنابراین نزد چشمپزشک رفتم. او چشمانم را معاینه کرد و گفت: هیچ مشکلی ندارد. بهترین [طبیب] گیاهی را هم مراجعه کردم. کمی دارو به من داد. داروها را خوردم اما ذرهای بهتر نشدم. در نتیجه سر خود به قرصهای استامینوفن کدئین پناه بردم. این قرصها تسکیندهنده بودند؛ فقط برای مدتی مرا آرام کردند. دیگر موضوع سردرد من همه جا پیچیده بود. همه: دوستان، اقوام، دانشجوها، همکارانم، قضیه را میدانستند. به هر حال، یک سال با این مصیبت به سر کردم.
[سخنور میگوید:] «گاهی به خاطر مطالعه و اینهاست دیگر. دقت کنید، مثلاً دم غروب مطالعه کراهت دارد. غروب آفتاب مطالعه کراهت دارد. بزرگان مقید به این مسائلاند. اینها گاهی عامل همین مسائل میشود؛ سردرد میآورد. مسائل [را] مراعات [کنید]. میگرن یکی از بیماریهای علمایی این است دیگر. میگرن، دو سه تا بیماری دیگر هم هست، حالا اسم نمیآورم، بیماری علمایی معروف... عرض کنم که این کتابهای... حالا بگویم بخندیم، بعد ادامه دهیم. کتابهای «حوض لمعه» و «مکاسب» و اینها، یک نسل مثلاً قبلتر از این کتابهایی که الان هست، خطی بود. نسخهها خطی بود. نسخههای خطی هم آن خطاطش اینجور در حال چرخش نوشته بود. نمیدانم دیدهاید یا نه؟ طلبهها به اینها میگویند «فرمانی». مصنف مشخص است، بزرگوار! تو هر صفحهای یک دور دو فرمانه زده، قشنگ رفتهشان و برگشته. الان دیگر پیدا نمیشود. خیلی باعث سرگیجه و سردرد و میگرن و اینها میشد؛ خودِ خواندن و خطهای ریز و کج. یک طلبهای بچهاش بیخوابی گرفته بود. هرچه لالایی؛ چه راهِ اروپایی؛ هر کاری که انجام دادند، حرف بزنند و نمیدانم شعر بخوانند و هر کار کردند، دیدم این بچه نمیخوابد. این طلبه دیگر کفری میشود. فرمانیها سرگیجه گرفته بود با یک نگاه! خلاصه، اینها عامل سردرد است. باید حواسمان باشد. این آقا هم ماجرایش با این سردردها شروع میشود.»
[بیمار] میگوید که: «مراجعه دیگر نکردم به دکتر، چون من از دکتر خوشم نمیآمد؛ آمپول میزدند به من.» [گوینده] بعد میگوید: «پس از آمپول میترسیدی؟» [بیمار] میگوید: «خیلی! خیلی!» [سید] حسین چشمک حواله [به] دکتر کرد و گفت: «من هم یک دوستی دارم همینقدر از آمپول میترسد.» دکتر منظورش را فهمید. از من پرسید: «واقعاً از آمپول وحشت داری؟» گفتم: «بیاندازه. آخرین باری که به من آمپول زدند، ۶ سالم بود. برای تزریق آمپول مرا به زور روی تخت درمانگاه خوابانده بودند. پرستار بیوقفه از من خواست عضلاتم را شل کنم، اما ترس باعث شد که نتوانم. بیماری سرماخوردگی بود، ولی سوزن، [آن] سوزن سرنگ، در گوشت سفتم فرو رفت؛ در عضلم شکست.»
«یک سال تمام سردرد را تحمل کردم. دوشنبهای در اواسط تابستان بود. باخبر شدم که روز قبل آقای دکتر فلانی در زادگاهش فوت [کرده است]. ایشان یکی از اساتید من در زمان دانشجویی بودند. بر اساس وظیفه تصمیم گرفتم که در مجلس ترحیمشان شرکت کنم. همزمان با این تصمیم، یکی از همکارانم را دیدم. او هم از شاگردان مرحومش بود. باخبر شد. گفت: «من هم با تو به شهرستان فلان میآیم تا تو در مجلس ترحیم شرکت کنی.»» [شخص بیمار] میگوید که: «ما با هم رفیق بودیم، مثل دو تا برادر. من «سید جلال» صدایش میکردم، هرچند اسمش سید جلال نیست.»
[شخص بیمار] میگوید که: «آن شهری که زادگاه آن استاد ما بود، از شهرهای باستانی کشور بود. برای همین قرار گذاشتیم که وقتی رفتیم، یک دو سه روز آنجا بمانیم، بناهای قدیمیاش را هم ببینیم، بعد برگردیم.» [گوینده میگوید:] «رد میکنم دیگر، وقتمان گرفته نشود.»
بعد ایشان میگوید که: «قرار شد ساعت ۱۱ شب به سمت شهر مورد نظر حرکت کنیم، با اتومبیل من. اگر ساعت ۱۱ راه میافتادیم، با کمی خوششانسی میتوانستیم ۸ صبح آنجا باشیم. از تهران تا کجا؟ ۹ ساعت! به نظرم شیراز باید باشد. یادم هست که سر ظهر به خانه رفتم، ناهار خوردم و وقتم را تا غروب به همسر و بچههایم اختصاص دادم. کمی بعد از غروب وضو گرفتم. نماز مغرب و عشا را خواندم. همین که نماز را تمام کردم، دچار سردرد شدم. همسرم فهمید. گفت: «قراره ساعتها پشت فرمان بنشینی. چرا نمیروی کمی استراحت کنی؟ خاطرت جمع باشد، ساعت ۹:۳۰ موقع شام بیدارت میکنم.» گوش دادم. وارد اتاق خواب شدم، روی تخت دراز کشیدم و به خواب رفتم. همسرم سر ساعت نهونیم مرا بیدار کرد. گفت: «عزیزم، شام آماده است.» با هم به آشپزخانه رفتیم. بچهها دور میز نشسته بودند. کنارشان نشستم. میلی به غذا نداشتم. از همسرم خواستم یک استکان چای و چند تا خرما برایم بیاورد. چای را نوشیدم. خرماها را خوردم. از آشپزخانه به حال رفتم. تلویزیون روشن بود. روی مبل لم دادم. برنامهای را که در حال پخش بود، تماشا کردم. طولی نکشید که همسر و بچههایم به من پیوستند. یک ربع به ۱۱ شب ساکم را برداشتم. از خانوادهام خداحافظی کردم. به سمت خانهی سید جلال راندم. او بیرون منزلش منتظرم بود. سوار شدیم. حرکت کردیم. از همان اول متوجه شدم که قیافهاش تلخ است. علتش را پرسیدم. جواب داد که: «از ظهر تا حالا کمرم به شدت [درد میکند].» به او توصیه کردم که عقب ماشین دراز بکشد. قبول نکرد. فقط چشمانش را بست، اما به خواب نرفت. من در سکوت، راندن ماشین را ادامه دادم. شوربختانه، بعد از طی ۸۰ کیلومتر از راه، دوباره گرفتار سردرد شدم. [سید جلال پرسید:] «خسته شدی؟» گفتم: «سرم درد میکند. سرم دارد میترکد. کاش میتوانستی سرت را به من قرض بدهی! آن وقت بدون ذرهای ناراحتی تا آفریقا رانندگی میکردم.» [سید جلال پرسید:] «رانندگی کنی؟» گفت: «درست این است که تو استراحت کنی و من برانم تا هر دو زنده بمانیم.» صدایش عادی نبود؛ صدای تلخ حقیقت بود؛ صدای اخطار بود. با وجود این، به حرفش اعتنا نکردم. نیم ساعتی همچنان پیش رفتم. دردم لحظه به لحظه بیشتر میشد. در مدت کوتاهی چنان شدت گرفت که جاده را مات و تار میدیدم و به اجبار سرعت ماشین را کم کردم، اما پایم را از روی پدال برنداشتم. یکجا دو تا از چرخهای ماشین از آسفالت خارج شد. [سید جلال گفت:] «چه غلطی میکنی؟ میخواهی از میانبر بروی؟ زود ترمز کن! لازم به یادآوری است که من گونی سیبزمینی نیستم. اگر ماشین چپ کنی، من هم صدمه میبینم. این سردرد مزاحم فقط مشکل تو نیست، مشکل ماست.» [ماشین را] در جاده متوقف کردم. پیاده شدم. سید پشت فرمان نشست. من به اصرارش روی تشک عقب دراز کشیدم. سید جلال در حالی که ماشین را راه میانداخت، گفت: «فعلاً تنها چارهات این است که نکاتی را به خودت تلقین کنی. فکر کن سردرد نداری.» غرغرکنان گفتم: «چطور؟ به خودم بگویم که من هیچ وقت سری نداشتم که درد بگیرد؟» بعد از این حرف، ساعد دستم را روی پیشانی گذاشتم. کمکم به خواب رفتم. [سید پرسید:] «تا بیداری... بیداری؟» [من] جواب دادم: «نبودم، ولی حالا به لطف تو بیدارم.» بلافاصله روی تشک عقب نشستم. دیدم در یک استراحتگاه بینراهی توقف کرده [بودیم]. یک ربع تا طلوع خورشید باقی مانده بود. پیاده شدیم. رفتیم وضو گرفتیم. نماز صبح را در نمازخانهی آنجا خواندیم. احساس گرسنگی میکردم. هر دو به رستوران استراحتگاه رفتیم، صبحانه خوردیم. بعد به سمت ماشین راه افتادیم. خودم پشت فرمان نشستم. حدود ۴۰ کیلومتر جلوتر مجدداً سردرد به سراغم آمد. سرم با هر تکان ماشین بیشتر درد میگرفت؛ [انگار] هاون انداخته بودند و میکوبیدند. باز هم جاده را شیبدار و مات میدیدم. خجالتزده به سید گفتم: «نمیتوانم به خوبی جاده را ببینم. ببخشید، ولی مجبوریم جایمان را با هم عوض کنیم.»»
(خلاصه، همین ریتم را بروم یا بپرم از آن؟) خلاصه، [بیمار] میگوید که ما رفتیم آنجا. رسیدیم. سید جلال گفت که: «نمیتوانی مجلس ترحیم بیایی. همین هتل بمان. من تنها میروم.» قبول کردم. از من پرسید: «به چیزی احتیاج نداری؟» گفتم: «فقط خواب میخواهم.» رفت و من همش حالت تهوع و سردرد و اینها داشتم. ساعت ۱۰ [سید] تلفن کرد و گفتم: «حالم خوب نیست.» گفت: «تا نیم ساعت دیگر برمیگردم هتل.» تماس را قطع کرد. سید به برادرزنش زنگ زده بود، من خبر نداشتم. برادر خانمش متخصص مغز بود. [سید پرسید:] «در تهران چیکار کنم؟» او هم میگوید که: «سریع همکارت را ببر بیمارستان و اسکنش کن.» سید جلال هم بعد از آن تماس تلفنی به هتل میآید. به من نگفت به برادرزنش چه گفته و اینها. فقط خواست که پا شویم با هم برویم بیمارستان. اعتراض نکردم. پا شدم. بدنم نامتعادل بود. با او رفتم بیمارستان. یک خانم دکتری ما را دید و گفت که: «هر کاری از دستم برمیآید انجام میدهم.» و این حرفها. بعد معاینه کرد و گفت: «سینوزیت است؛ مشکل شما به خاطر سینوزیت است.» سید جلال گفت: «میخواهم برای اطمینان بیشتر دستور اسکن بدهید. امکانش هست؟» او هم گفت که: «باید تا فردا صبر کنید. (اینجا ایران است! به دلیل مسئلهی فنی امروز امکانش وجود ندارد. اگر تا فردا زنده ماندی، انشاءالله اسکنات میکنیم.) به هر حال مریض شما نیاز به اسکن ندارد.» دکتر گفت: «[به من] مطمئن باشید که تشخیص من درست است. سینوزیت داری، برو راحت باش!» [راوی میگوید:] «بعد طرف میمیرد!» بعد شروع به نوشتن نسخه کرد. به من گفت: «این داروها را مصرف کنید، حتماً بهتر میشوید.»
به هتل برگشتیم. داروها را خوردم. همه را بالا آوردم. (دور از جان شما.) جلال برای مدت کوتاهی از اتاق بیرون رفت. در بیرون به برادر خانمش زنگ زده بود. گفته بود که: «قطعاً تشخیص دکتر عمومی بیمارستان اشتباه است. باید همکارت را به یک [پزشک] متخصص [و با] چشم [بیماری] نشان بدهی.» و گفته بود که: «۲۰ کیلومتر جلوتر از جایی که هستی، شهرستان فلان است. فوراً همکارت را به بیمارستان آنجا ببر. بیمارستان مجهزی دارد. من با رئیس آنجا دوست هستم؛ یکی از بهترین جراحهای کشور است. وقتی آنجا رسیدی، برو [او را] معرفی کن و من هم با او تماس میگیرم و صحبت میکنم.» سید جلال به دروغ به من گفت که: «من الان با مدیر هتل حرف زدم. پیشنهاد کرد تو را به بیمارستان شهر مجاور ببرم.» میگوید: «پزشکانش مهارت بیشتری دارند.» در مدت کوتاهی من را راضی کرد [تا] به بیمارستان شهر برویم.
۲۰ دقیقه بعد با ماشین وارد بیمارستان شدیم. جلال ماشین را در گوشهای پارک کرد. پیاده شدیم. داخل ساختمان رفتیم. تا وارد شدم، حالم بدتر شد. از درد به خودم گره خوردم. شدیداً حالت تهوع پیدا کردم. چندان حالیام نبود که در اطرافم چه میگذرد. سید من را روی صندلی نشاند و گفت: «همینجا باش تا چند دقیقه دیگر برمیگردم.» رفت پیش رئیس بیمارستان. دستور داد که اسکن کنند. بعد از آن سید آمد، من را برد [برای] سیتیاسکن. آنجا من را اسکن کردند. بعد چون حالم خوب نبود، ازم خواستند که در اتاق کناری دراز بکشم. به اتاق بغلی رفتیم. [سید جلال] گفت: «من میروم گزارش تصویربرداری را بگیرم و به دکتر متخصص نشان بدهم.» و گفت: «آن [دکتر متخصص] تا دید، گفت: «این شخص تصادف کرده یا در حین کتککاری ضربهای به سرش خورده است؟ از قرار معلوم خیلی از مویرگهای مغزش پاره شده است. برای همین فشار مغزش خیلی بالاست. تعجب میکنم که چطور تا حالا زنده مانده است.»»
سید جلال بسیار مضطرب میشود، دواندوان نزد رئیس بیمارستان [میرود]. [گوینده میگوید:] ««روایت داریم: «اگر جاهل ساکت باشد، هیچکس مشکل برنمیخورد.»» [سید جلال به خود میگوید:] «من تو این مسابقه برنده باشم؟» [و بعد به دیگری میگوید:] «واقعاً بدبختم به باد میدادی! کلی راه پا شده آمده بودی.» [و به حضار:] «۸۰ درصد گزینه کاملاً بیربط!» [و دوباره به خود:] «نمیدانی؟ نگو سینوزیت داری!»» خلاصه، رئیس تا گزارش را مطالعه کرد، از جایش میجنبد. میگوید: «این مریض باید برود اتاق عمل و ما برای عمل جراحی به اجازهی یکی از بستگانش احتیاج داریم. لطفاً ترتیبش را بدهید.» سید به او میگوید: «بستگانش در دسترس نیستند. خانوادهاش تهران زندگی میکنند.» [رئیس بیمارستان] میپرسد: «میشود با آمبولانس ببریمش تهران با تیم پزشکی؟» دکتر میگوید: «اگر خیلی اصرار دارید، میتوانم این کار را بکنم، اما ممکن است مریض با دیدن آمبولانس و تیم پزشکی دچار استرس شود. در نتیجه فشار مغزش از حد فعلی هم بالاتر برود. این برای او به مثابهی تیر خلاص است. بهتر است من به کمک دارو فشار مغزش را برای مدت ۱۰ ساعت پایین بیاورم. در این فاصلهی زمانی شما میتوانید با اتومبیل شخصی به تهران برسانیدش، به یک بیمارستان مجهز، [و] یکی از بستگانش را خبر کنید تا برای دادن رضایت به آنجا بیاید.» [سید میگوید:] «بسیار خوب. لطفاً فشار مغزش را پایین بیاورید. من او را به تهران میبرم.»
و [بیمار] میگوید: «من هم بیخبر بودم از این گفتگوها. با نگاهی مات دراز کشیده بودم. احساس میکردم حفرهای بزرگ و تاریکی در مغزم ایجاد شده است. وقتی دیدم یک سر خاکستری روی بدنی تار به من نزدیک شد، نمیدانستم که این شخص رئیس بیمارستان است. دستور داد دارویی به من تزریق کنند. فکر میکردم قرص یا شربتی هم به من خورانیدند. مطمئن نیستم. به هر حال، او به کمک دارو در عرض نیم ساعت دردم را پایین آوردند. بدون اینکه من بگویم، فشار مغزم را به طور موقت پایین آوردند.»
[گوینده میگوید:] «[وضعیت] وخیم است. میخواهم تا یک جایی برسانم. اولش خستهکننده است، از بعدش جذاب میشود. از فردا انشاءالله [داستان را] سر نقطهی اصلی برسانم. امروز تحمل کنید، از فردا انشاءالله.»
[دکتر] گفت: «رئیس بیمارستان سید را برد [به] اتاقش. در اتاق گزارشی دقیق از وضعیتم مینویسد، به او میدهد. از او میخواهد که آن گزارش را در تهران به پزشک جراح [نشان بدهد].» دکتر [به سید] معتقد [بود]: «تو به استراحت کامل احتیاج داری. حداقل یک هفته مطلق در منزل [باید بمانی]. بنابراین خوب است که همین الان به سمت تهران حرکت کنید.»
[گوینده میگوید:] «این هم نکتهی مهمی است ها! که سر وقتش خیلی وقتها آدم راست را نباید بگوید. «عزیزم، دیگر هرچه بود بین ما [تمام شد]. تو هنوز خیلی جوانی عزیزم.» از این حرفها میتوانست بزند. اینجا اصلاً دروغ مستحب است، بلکه واجب است! [به] مریض دروغ [گفتن].»
[به] بیمارستان رفتیم. به جایی که ماشینم پارک کرده بود. من زود سوار شدم، روی صندلی سمت راست نشستم. ولی سید همین که از ماشین فاصله گرفت، به یکی تلفن کرد. خیال میکردم دارد با همسرش حرف میزند. [صحبتش] تمام شد. آمد پشت فرمان نشست و حرکت کردیم. و وقتی میخواستیم از بیمارستان خارج بشویم، دو نگهبان راه را بر ما بستند. یکیشان با سر به سید اشاره کرد که پیاده شود. سید بلافاصله از ماشین بیرون پرید. آنها او را با خودشان به اتاق نگهبانی بردند. سید بعد از چند دقیقه بیرون آمد. سوار ماشین شد. پرسیدم: «چی میخواستند؟» گفت: «اعتراض [کردند] چرا ماشین را داخل بیمارستان بردم.» ولی اینجور نبوده. نگهبانها فکر میکردند که من بر اثر کتککاری دچار آسیب مغزی شدم. هرچه سید میگفته که دعوایی رخ نداده، باور [نمیکردند و میخواستند با] بیمارستان تماس بگیرند و [سید را بابت آوردن] منو [در آن وضعیت...] خلاصه، [سید] حالم را تنظیم کرد. شل و منگ بودم. ذهنم توان کاویدن نداشت. میدیدم، میشنیدم، حرف میزدم، ولی گیج بودم. گیج و گرسنه. [سید پرسید:] «غذا بخوریم؟» و [ماشین را] نگه داشت.
خلاصه، ایشان همهی ماجراها را خیلی با جزئیات نقل میکند. خلاصه، در ابتدای جادهی کنارگذر، یکی از اساتید دانشگاه شهر را دیدیم. درست لب جاده ایستاده بود. معلوم میشود که این تماسی که [سید جلال] گرفته بود، آن استاد را ردیف کرده بود. خیلی آدم حرفهای بود این سید جلال. [سید جلال به آن استاد گفت:] «بغل جاده بایست تا سوارت کنم. ماشینم خراب شد و من را بردارید و ببرید و فلان و اینها.» سوار شد و رانندگی را هم سپرد به همان استاد، چون خودش کمردرد داشت.
بعد میگوید: «رفتیم اول خانهی ما.» و دیدم که سید جلال دارد با خانم من صحبتهایی میکند و اینها. بعد من را برد بیمارستان. رئیس بیمارستان گزارش را خواند و فلان و اینها. جراح [هم] خواند. دستورات پرستارها را داد.
[گوینده میگوید:] «دو سه دقیقه دیگر تمامش کنم.» همسرم یک خودکار و دو برگهی تایپشده و یک [برگهی] استامپ جلویم گذاشت. گفت: «باید پایین برگهها را امضا کنم [و] انگشت [هم] بگذارم.» پرسیدم: «چرا؟» [او] جواب [داد:] «برای اینکه بتوانی در بیمارستان بستری بشوی.» و همینطور امضا کردم. و [دکتر] گفت که: «باید مغزت را عمل کنم.» اگر با بیل به صورتم میکوبید، اثرش کمتر بود. حسابی خودم را باختم. مثل یک جنازهی سرد شدم. اگر کسی به من دست میزد، باید غسل مس میت به جا میآورد. نمیدانم چقدر گذشته [بود]. از [آن] مرد بیحال خواهش کردم همسرش را صدا بزند. رفت و همسرم را صدا زد. رفت و همسرم را به اتاق فرستاد. به او گفتم: «اینها قصد دارند من را عمل کنند.» گفت: «مجبوری. چارهای [نداری].» [پرسیدم:] «اگر اجازه ندهم، چی میشود؟» گفت که: «تو باید به خاطر ما اجازه بدهی و اینها. [وگرنه] میمیری و از این حرفها.»
دیگر [او را] میبرند توی اتاق عمل و بیهوشی. و اول وقایعی که برایش پیش میآید که وقایع دلهرهآوری است، بخش اولش، و ترسناک. کمی امروز آماده شدیم، با هم گرم کردیم. از فردا انشاءالله وارد آن بحث خوفناکش خواهیم شد.
خدایا، در فرج امام عصر (عج) تعجیل بفرما. قلب نازنین حضرتش را از ما راضی بفرما. و صلی الله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین.
جلسات مرتبط

جلسه هشتاد و دو
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشتاد و سه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشتاد و چهار
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشتاد و پنج
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشتاد و شش
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشتاد و هشت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشتاد و نه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه نود
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه نود و یک
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه نود و دو
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه دو
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه سه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه چهار
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه پنج
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه شش
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه نه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه ده
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه یازده
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت