برخی نکات مطرح شده در این جلسه
متن جلسه
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
روز میلاد با سرور و پربرکت حضرت اباعبدالله الحسین، علیه السلام، هدیه به محضر امام حسین علیه السلام، قمر بنی هاشم علیه السلام، و امام سجاد علیه السلام. اللهم صل علی محمد و آل محمد.
این کتاب، «آن سوی مرگ»، را با دوستان با هم مرور میکردیم. ماجرای دوم کتاب بودیم. انشاءالله اگر خدا بخواهد، امروز این ماجرا را تمام کنیم که از روز شنبه بتوانیم ماجرای سوم را شروع کنیم.
میگوید که من در حالت کما که بودم، رفتم و دوری در شهر زدم و آن اتفاقات را دیدم. بنا شد که برگردم. داخل استوانه رفتم، به بیمارستان برگشتم. آنجا در اتاق جراحی، صدای روحانی با من کلی صحبت کردیم. خیلی از حرفها را یادم رفته؛ فقط قسمت آخرش را یادم میآید. قسمت آخرش هم این بود: به این صدای روحانی گفتم قبل از اینکه بخواهم به بدنم برگردم، میخواهم یک قبض روحی را ببینم، از یک نفری؛ ببینم چه شکلی آدمها قبض روح میشوند.
او هم به من گفت که احوال هر کسی هنگام مرگ فرق میکند؛ بستگی دارد که در دنیا چطور بوده باشد. همین الان در این بیمارستان، یک مرد خوب دارد میمیرد. تو میتوانی تماشا کنی که چطوری جان میدهد.
میگوید که در یکی از اتاقهای بیمارستان حاضر شدم تا آن مرد را ببینم. یک مرد چهلساله بود، روی تخت دراز کشیده بود. دو بیمار دیگر هم در اتاق بودند؛ هر دو خواب بودند. مرد چهلساله بهشدت درد داشت. مرد چهلساله بهشدت درد... [این صحنه از] جاهای بسیار زیبای کتاب، همین یکی دو صفحه است که میخواهم امروز برایتان بخوانم. من خودم بهشدت از این صحنه خوشم آمد. حالا روایتی هم دارد، میخوانم.
یک مرد چهلساله بود، بهشدت درد داشت. میدانست که در حال مردن است. ترس عمیقش از مرگ کاملاً در صورتش مشخص بود. مؤمن سطح بالایی هم نبوده؛ معمولی از مرگ میترسید. ناگهان شخصی با روپوش سفید وارد اتاق شد. او به طرز تکاندهندهای زیبا بود. این فرد زیبارو به سمت مرد چهلساله نزدیک شد، شانه راستش ایستاد، خم شد. ازش پرسید: «خیلی درد داری؟» جوابی از دهان مرد بیرون نیامد؛ فقط پلکهایش را روی هم فشار داد.
مرد سفیدپوش بهش گفت: «نگران نباش، بهزودی دردهایت برطرف میشود.» سرش را به عقب برگرداند. متوجه شدم که شخص دیگری وارد اتاق شده است. این یکی بینهایت، بینهایت، بینهایت زیبا بود. زیباییاش فوق زیبایی [بود] و تار و پود آدم را تسخیر میکرد. او با متانت و خوشرویی به مرد بیمار گفت: «آمدهام تو را از دردهایت نجات بدهم.»
دستهایش را روی پاهایش [گذاشت]، بعد آنها را آرام آرام به سمت شکم، سینه، و گردنش حرکت داد. از پا جلو میگیرند؛ دیگر میدانید از شست پا جان گرفته میشود تا گردن برگردد. از توی پا برمیگردد؛ روح میخواهد در بدن بیاید، از توی پا میآید. خدا میخواهد بگوید تا اینجا برسد من مهلت میدهم. «اِذا بَلَغَتِ الحُلْقُومَ»، تعبیر قرآن است: تا اینجا وقت است.
بعد وقتی دستهایش به گردن مریض نزدیک شد، ازش پرسید: «دیگر دردی حس میکنی؟» مرد ابروهایش را بالا [انداخت]. آن شخص بینهایت زیبا بهش گفت: «حالا لطفاً به بالا نگاه کن.» به گردن که رسید، گفت: «حالا نگاه کن.» مرد محتضر به بالا نگاه کرد و چشمانش از شادی برق زد. شخص بسیار زیبارو گفت: «آنجا محلی است که تا قیامت داخلش خواهی ماند.» بهشت برزخی را به او نشان داد. «آن اشخاصی هم که میبینی، اولیای خدا هستند. دوست داری در مکانی که میبینی و در نزدیکی اولیای خدا زندگی کنی؟»
مرد چهلساله لبخند زد؛ لبخندی که نشانه رضایت کامل بود. سپس آن شخص دستهایش را روی سر او کشید. همان لحظه روح مرد از بدنش جدا شد. دیدمش که آرام آرام بالا رفت، از سقف اتاق عبور کرد. مرد در حالی که به مرگ راضی شده بود، [آرامش گرفت].
صدای روحانی به من گفت: «حالا آن دو نفری که آمدند، چه کسانی بودند؟» دوستان، آن دو نفری که آمده بودند، چه کسانی بودند؟ آفرین!
نفر اول صورت ملکوتی اعمالشان بود. روایت داریم که چهار صورت موقع مرگ برای هر کسی حاضر میشود: صورت اموالش، صورت اولادش، صورت اعمالش... قشنگ هم هست. فرمودند که صورت ملکوتی... یادم است آیتالله جوادی این روایت را در درس میخواندند؛ سوره مبارکه مریم را به عنوان اینکه هر چیزی تمثلی دارد، در بحث تمثل این روایت را میخواندند که موقع مردن، کل اموالت به یک صورتی برایت ظاهر میشود.
همه اموال چه صورتی؟ بعد اولادت با اینکه مثلاً شما چهار بچه داری، ولی یک صورت ظاهر میشود؛ صورت ملکوتی اولاد: تکتکشان و مجموعشان یک صورت [است]. این صورت ملکوتی اموال به تو میگوید که: «حاجی، ما تا اینجا با هم بودیم و دیگر التماس دعا. از من یک کفن به تو بیشتر از این دیگر نداریم با هم.»
صورت ملکوتی اولادش بهش میگوید که: «من هم دیگر باید ولت کنم بروم. من تا توی قبرت میآیم که بگذارمت توی قبر.» معمولاً آدمها اینجوری این دو تا را خیلی دوست دارند؛ به یکیشان بیرغبت است.
هر چقدر درجه ایمان و اعمال آدم بالاتر باشد، نوع مردنش جذابتر و لذتبخشتر است. برای بعضیها هست که [انگار] «کشم ریاح»؛ انگار گل بو میکند، نفس عمیقی از یک بوی خوشی میکشد، یکهو میبیند خارج [شده است]. بعضیها را خود خدا قبض روح میکند. مرحوم علامه طباطبایی، یکی از شاهکارهای تفسیر المیزان، اینجاست: سه آیه داریم. یکی میفرماید که ملائکه قبض روح میکنند، یکی میگوید عزرائیل قبض روح میکند، یکی میگوید خدا قبض روح میکند؛ کشمکش میشود.
فرمود که خود خدا قبض روح بکند؛ چون آدم مؤمن اگر خدا قبض روح نکند، یک وقت میبینی که عزرائیل این «انترها» را میفرستد. ناواردند، از این ور میکشد، از آن ور میکشد، زخمیت میکنند تا ببرند. وارد حرفهای، بدون درد و خونریزی میبرد. بعد [اگر] نماز آیتالکرسی بخواند، خود خدا قبض روح میکند.
سه دسته آدماند: مؤمنین متوسط را ملائکه قبض روح میکنند؛ مؤمنین خالص را عزرائیل. الان این آقا عزرائیل را ندیده است، ملکالموت را دیده است. ملکالموت با فوقالعادهای است. این همه این زیبایی که خود عزرائیل باز یک چیز فوقالعادهای است که حضرت ابراهیم وقتی او را دید، غش کرد. خود خدا... [یا] عزرائیل آمد در زد که قبض روح بکند، آن چی بوده؟ نه، وقتی یک جایی رئیسجمهور میآید، این وزرا هم میآیند دیگر. بلا تشبیه البته، وزرا هم میآیند. عزرائیل هم میآید با نوچه. از جبرئیل کمک نخواستم، به عزرائیل هم جان نمیدهم. بستگی به درجات مؤمنین دارد.
ولی نکته خیلی قشنگش این است که خدا آنقدر مهربان است، موقع جان دادن راضی میکند، مؤمن را نمیگذارد مؤمن اذیت شود. به امیرالمؤمنین گفتند: «تو چرا آنقدر عاشق مرگی؟» حضرت فرمود که [بسیار] روایت غریبی هم هست. فرمود که: «من نگاه کردم دیدم خدا بهترین دینش را به من داد، بهترین پیغمبرش را برایم فرستاد، بهترین کتابش را برایم فرستاد. دوستم دارد. عاشق [او] هستم. پیغمبر خوب برایم فرستاده، کتاب خوب فرستاده، دوستم داشته که فرستاده. من هم عاشقش شدم.»
یعنی خدایی که امام حسین را برای ما فرستاده، مثل امروزی، دوستمان داشته که فرستاده. همین یک دلیل بس است برای اینکه عاشقش بشویم. خدایی که امام حسینی که عزیزش بود، از آن بالا که کنارش بود، راضی شد به اینکه این پایین کنار ما هم باشد. در زیارت جامعه میگوییم دیگر: «محققین به عرش، کنار عرش بودید.» خدا راضی شد شما را بیاورد کنار ما روی زمین، ما کنار شما. این خدا دوستداشتنی است.
فلذا بعضیها خیلی عاشق خدا هستند، بعضیها کمتر. سید علی آقای قاضی... این را بگویم و یکی دو تا [خاطره از] قاضی. [ایشان فرمود:] «من هر چه دارم از اباعبدالله الحسین دارم، از عنایت امام حسین. آماده مردنم، من خیلی مرگم را دوست دارم. فقط بابت یک چیزی از مردن نگرانم: این چیست؟» با همان لهجه شیرین آذریاش ایشان فرموده بود که: «من ماندهام بعد از مرگ نماز را چه کنم؟ نماز... ما بمیریم دیگر نماز نمیخوانیم، این را چهکارش کنم؟»
بعد گفته بودند که: «وقتی از دنیا رفت، خوابش را دیدم. دیدم توی عصریه حوریها و فرشتهها میآیند و میروند.» بهشت دیگر. قبله را مورد هم داشتیم. مورد داشتیم؛ این یکی از اساتید ما نقل میکرد: «آقا، من [زندگیام] مثل شماها نیستم؛ کلاسها متفاوت است دیگر.»
خلاصه، موقع مردن خدا اشانتیون میدهد، تحویل میگیرد، با محبت میبرد. در روایت داریم که چند سوره را اگر کسی اهلش باشد، موقع مردن یکی جایش را در بهشت میبیند، یکی امام زمان را [در آن] موقع میبیند. جایش را در بهشت میخواهد ببیند: سوره واقعه را هر شب بخواند. امام عصر را میخواهد موقع مردن ببیند: یکی سوره اسراء، [و] شبهای جمعه مصبّحات را هر شب [اگر] دور میبیند، یک وقت از نزدیک میبیند، یک وقت هم کلام میشود؛ فرق میکند. حدید، تغابن، جمعه، اعلا... [این] شش تا [سوره]. از دنیا نمیرود مگر اینکه امام زمان را میبیند. اگر در دنیا ندید، قطعاً موقع مرگ میبیند، بلکه چهبسا در طول حیاتش.
خلاصه، گفت که کسی که اول وارد شد، تجسم اعمال خوب این مرد بود. پرسیدم: «نفر دوم چه کسی بود؟» گفت: «نفر دوم فرشته مرگ بود؛ موظف است جان آدمهای خوب را بعد از کسب رضایتشان بگیرد و با ملایمت [این کار را] انجام دهد.» [پرسیدم:] «وارد شدن [آنها] مرد بودند؟» گفت: «نه، نه مرد بودند، نه زن. تجسم اعمال انسان از جنسیت خاصی برخوردار نیست. فرشتهها هم نه زناند و نه مرد.»
بعد گفتم: «دیگر چه گفتی؟» گفت: «دیگر چیز دیگری یادم نمیآید.» بعد این صدای روحانی به من گفت: «سریع برگرد به بدنت.» برگشتم. جسمم شدیداً احساس تنهایی به من دست داد؛ همراه با احساس فرورفتن در چاهی تاریک، بسیار و بیانتها. نهایتاً احساس توقف زمان... [چشمانم را] باز کردم.
وقتی به هوش آمدم، یک پرستار کنارم بود. [از من] پرسید: «خوشحال بودی [که] زندهای؟» گفت: «مطلقاً! خیلی ناراحت بودم که برگشتم.» [پرسید:] «بعد در ICU مسئله خاصی پیش نیامد؟» گفت: «نه، آنجا مرتب خواب میرفتم، باز بیدار میشدم، خیلی خسته بودم.» خیلی قشنگ است. میگوید که: «باید هم میبودم؛ من راهی طولانی را طی کرده بودم.»
خستگی دارد. لذا در روایت داریم که مؤمن وقتی وارد بهشت میشود، بهشت برزخی، وادیالسلام نجف است. رفقایش دورش جمع میشوند که باز هم نشان میدهد که همین مؤمن معمولی هم رفقایی که دورش جمع میشوند، چون از احوال مردم دنیا خبر دارند. اگر شهدا و اینها باشند، از احوال دنیا خبر دارند. از علما و بزرگان هم اگر باشند، خبر [میدهند]: «ممّد آمده.» میآیند دورش [و میپرسند]: «مشحسن چطور است؟ خوب است؟ زنده است؟» [ممّد] میگوید: «خب، خدا را شکر. چون اگر مرده بود، اگر جزء مؤمنین بود، میآمد اینجا، میدیدیمش.»
بعد میگویند که مثلاً آن، مثلاً قنبر چطور است؟ ناراحت میشوند، سخت جواب میدهد. یکی از آن پشت میگوید که: «آقا، این را ولش کنید. این یک راه طولانی آمده، خسته است. یک کم برود استراحت کند؛ عروس! برو مثل عروس بگیر و بخواب. یک کم استراحت کن.» حالا در بهشت استراحت چه شکلی میشود؟ چون آیه قرآن هم داریم، اینها خواب قیلوله دارند در بهشت برزخی. در بهشت برزخی میخوابند. حالا خواب چه شکلی است، من نمیدانم. یک استراحتی دارند.
خستگی دارند، ولی خستگیشان از جنس جسم ماها نیست؛ مادی نیست. [میگوید:] «دو کلمه با فلانی حرف زدم، روحم کدر شد، خسته شدم، بهم فشار آمد.» یا مطالعه: «پنج ساعت مطالعه کردم، هیچ کاری نکردی، یا کار فیزیکی انجام ندادی، خستهای.» ذهن خسته است، قلب خسته [است].
وقتی برگشتم، خیلی خسته بودم. چند روز بعد من را به اتاق خصوصی بردند. [راوی میگوید:] «به این کلمه دل بدهید. یک دو صفحه اینجا دارد. دو صفحه آخرش را سریع بخوانم؛ فردا هم که نیست.»
میگوید که چند روز بعد من را بردند اتاق خصوصی. در اتاق خصوصی مادرم کنارم بود. شب اول وقتی آنجا به خواب رفتم، مجدداً صدای روحانی را شنیدم. به من گفت: «امشب یکی از عزیزترین و مقدسترین شبهای خداست. وقتت را با خوابیدن به هدر نده.» پرسیدم: «چه کاری میتوانم بکنم؟» گفت: «قرآن بخوان.» گفتم: «ولی من قرآن ندارم.» گفت: «مشکلی نیست، من قرآن میخوانم. تو بعد از شنیدن هر کلمه تکرارش کن.»
تلاوت قرآن میکرد. من کلماتی که میشنیدم، به زبان میآوردم. تا صبح چندین سوره از قرآن را خواندم. وقتی بیدار شدم، مادرم به من گفت: «آفرین پسر! نمیدانستم قرآن هم حفظ کردهای! تمام شب کتاب خدا را با صدای بلند خواندی. وقتی آیهها را میخواندی، من هم با تو میخواندم.» طبیعی بود که مادرم صدای روحانی را نشنیده بود.
[پرسید:] «واقعیت را به مادرت گفتی؟» میگوید: «تا وقتی در بیمارستان بودم، چیزی بروز ندادم.» روزی که از بیمارستان خانه آمدیم، بهش گفتم. مادرم بیست روز در منزلم ماند، از من پرستاری کرد، بعد به خانه خودش رفت. میگوید: «دوباره تنها شدم.»
[پرسید:] «از وقتی تنها شدی، از وقتی که برگشتی به این دنیا، تغییراتی در اخلاقت احساس کردی؟» میگوید: «آره، تا حدی میتوانستم از گناه فاصله بگیرم. بهطرز بیسابقهای مهربان شده بودم. نمازهایم را سر وقت و شمرده میخواندم، به معنای عبارات توجه میکردم. روزه مستحبی میگرفتم، به دیدار بیمارها میرفتم، صدقه میدادم، کسی [که] مشکل داشت کمکش میکردم.»
[پرسید:] «بقیه فهمیدند تغییر رفتارت را؟» میگوید: «آره، همه میفهمیدند که اخلاقم عوض شده است.» [پرسید:] «از تو نمیپرسیدند چرا عوض شدی؟» «بعضیها میپرسیدند. بهشان میگفتم که بالاخره من از دنیا رفتم، یک چیزهایی هم میگفتم که بعد از مرگ یک چیزهایی دیدم.» [پرسید:] «بقیه چه میگفتند؟» «معمولاً با لبخند واکنش نشان میدادند. در پشت هر لبخند، جمله یا جملاتی کوتاه پنهان بود. چه جملهای؟» [میگفتند:] «خوش به حال مهندس!» یا برعکس، بعضیها میگفتند: «طفلکی مهندس! مغزش آسیب دیده. خدا به جوانیاش رحم کند.»
«مهندس، مواظب باش! این حرفهای چرند عاقبت خوبی ندارد. نتیجه تنها زندگی کردن همین است؛ آدم مجرد به سرش میزند.» اکثراً سعی داشتند من را به ازدواج تشویق کنند. میخواستند به خیال خودشان من را از آن تنهایی خطرناک بیرون بیاورند.
ماجرای آن چهل صفحه اینجا... [پرسید:] «اگر تنهایی درآمده؟» میگوید: «آره! چه در آمدنی از تنهایی! چهل صفحه میرویم جلو، فاجعه را [میبینیم] که چه اتفاقاتی افتاده است.»
عرض کنم که آن چهل صفحه ماجرای جنی است که به اسم «هام» میآید و با او رفیق میشود و بعد دیگر خلاصه اتفاقاتی میافتد و بعداً میفهمد این شیطان بوده و قطع رابطه میافتد و اینها. بعد میگوید که: «آخر داستان، دو صفحه پایانی...» میگوید: «من اگر بخواهم خودم را نصیحت کنم، میگویم: "مهندس، زندگی زمینی هرچند کمی لذتبخش، کمی زیبا، کمی وس... بالاخره تمام میشود. پس مثل یک آدم عاقل و دوراندیش رفتار کن."»
همه این دنیا در مقایسه با آن عالم، ذرهای در برابر بینهایت است. همه عمر زمینی تو در مقایسه با عمر آسمانی، لحظهای در برابر ابدیت [است]. پیامبر اکرم فرمود: «الدُّنیا ساعَةٌ فَاجْعَلُوها طَاعَةً». دنیا همه یک لحظه است. حضرت نوح: [وقتی] ملک قبض روح آمد قبض روح کند، [گفت:] «دو هزار سال عمر کردهای! آقا، دو هزار سال عمر کردی! جوانیم! تازه برنامهها داریم! گفتی وقت رفتن است! توقف نکرده [ای] مرد حسابی!» آخرالزمان یک تعدادی میآیند [که] پنجاه سال عمر میکنند [و این] به ۲۰ سال و ۱۵ سال و ۱۸ سال [میرسد]. خلاصه، لحظهای در برابر ابدیت.
به خاطر یک ذره حقیر، به خاطر لحظهای گذرا، خودت را به شیطان نفروش. اگر آدم خوبی باشی، در عالم بینهایت، در عالم جاودان، خوشبختی بدون هیچ رنج و کمبودی. بنابراین حماقت نکن، آدم باش.
[شما] نکته [دیگری] ندارید و اینها؟ یک تکه قشنگ آخر دارد. نویسنده کتاب رندانه نوشته: «چیز دیگری هست [که] میخواهی بگویی؟» گفت که: «شما باید یک حرفی را بزنی.» گفت: «ببین، من آدمهایی را که تجربه مرگ داشتند، از بقیه تشخیص میدهم. وقتی با این افراد روبهرو میشوم، لرزش و حرارت خاصی را در قلبم احساس میکنم. شما یکی از این [افراد هستید].»
این آقای جمال صادقی که نویسنده اصلی است، [و] آن رفیقش حسین است. حسین گاهگاه خندید. مهندس به صورتم خیره شد، گفت: «چرا به دوستتان نمیگویید که اشتباه نمیکنم؟» حسین به مهندس گفت: «این اگر مرگ را تجربه کرده بود، الان همه مردم دنیا میدانستند، حداقل هشت جلد کتاب در موردش نوشته بود.» مهندس نگاه سنگینش را از روی من برنداشت. منتظر بود تا اعتراف کنم. خطوط جدی صورتش نشان میداد که اگر مجبور بشود، تا ابد منتظر میماند. هیچ راه گریزی برایم باقی نمانده بود.
زیر نگاه اعترافگیرندهاش تسلیم شدم. منمنکنان گفتم: «فقط... فقط یک تجربه کوتاه بود؛ مربوط به شبی که در دریای تالش تا مرز مرگ [رفتم].» مهندس گفت: «کوتاه یا طولانی، بههرحال شما مرگ را لمس کردهاید.» صدای عصبانی و بازخواستکننده حسین در گوشم پیچید: «پس چرا به من نگفتی؟ چرا از من مخفی کردی؟» لَبِ جواب دادم: «میخواستم پیش خودم نگه دارم.» صورتم را با کف دستهایم پوشاندم. باز به آن تجربه زودگذر فکر کردم؛ به موسیقی شکوهمندی که در زیر آب شنیدم؛ به لحظهای که تمام وقایع زندگیام از پیش چشمانم گذشت – که گفتم لحظه مرگ این شکلی است – به نور مهربانی که مرا پوشاند و از عمق دریا به سطح آب [آورد]. این اصلی تجربه مختصری است که نویسنده کتاب داشته.
ماجرای دوم تمام شد. انشاءالله از شنبه میرویم سراغ ماجرای سوم. ماجرای سوم خوفناک است. اول [ماجرای اول] خیلی امید میداد، ماجرای دوم سوسو بود. [اما] ماجرای [سوم] پدر در میآورد؛ چون این آقا جای خوبی نمیرود. این آقای سوم وقتی از دنیا میرود، جای خوبی نمیبرندش. به بدن با یک عنایت ویژهای برش میگردانند. آن اولهای ماجرایش آمادگی داشته باشید.
پس شنبه انشاءالله در فرج امام عصر تعجیل بفرما. قلب نازنین حضرتش را ملاحظه بفرما. و صلی الله علی سیدنا محمد.
جلسات مرتبط

جلسه هشتاد و یک
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشتاد و دو
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشتاد و سه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشتاد و چهار
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشتاد و پنج
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشتاد و هفت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشتاد و هشت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشتاد و نه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه نود
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه نود و یک
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه دو
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه سه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه چهار
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه پنج
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه شش
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هفت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه هشت
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه نه
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه ده
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت

جلسه یازده
تاثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت