حکم فقهی انصراف از جنگ در خطر حتمی هلاکت
تمایز موقعیت امامحسین علیهالسلام از مجاهدان عادی
عشق شهادت و جواز بقا در میدان برای عاشقان الهی
اشتیاق امیرالمؤمنین علیهالسلام و امامحسین علیهالسلام به وصال الهی
نشانه صدق عشق در تمایل قلبی به مرگ و شهادت
عطای الهی به امامحسین علیهالسلام در ازای شهادت خونین
خرید زمین کربلا و وصیت پذیرایی از زائران عاشق
حقیقت تکوینی گریه مؤمنان بر سیدالشهدا علیهالسلام
بوی سیب بهشتی به عنوان نشانه اخلاص زائران حسینی
مناجات امام سجاد علیهالسلام و توصیف قرب و انس با خدا
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسمالله الرحمن الرحیم
«قيل يجب الانصراف مع الصلامة، لوجوبه حفظ نفس و حرمت تقرير بها، و قيل يستحب الانصراف»
مرحوم صاحب جواهر این نکته را نقل میکنند که حالا یک بحث مفصل و مبسوطی هم داریم؛ بخشی از نکات قشنگی هم دارد. در ماجرای امامحسین علیهالسلام روضهی آخرش ایشان مطرح میفرمایند. این تکه از «جواهرالکلام» جلد ۲۱، صفحهی ۶۳: «اگر در میدان نبرد، احتمال از بین رفتن و هلاک شدن بسیار زیاد شد؛ به صورتی که کشته شدن تقریباً یقینی باشد، رویگردانشدن از میدان جنگ به دلیل وجوب حفظ جان و حرمت به خطر انداختن خود، واجب است و گفته شده مستحب است.»
اگر انسان در میدان جنگ قرار گرفت طوری که دیگر برایش واضح میشود که اینجا ماندنش خاصیتی ندارد و کشته میشود و نمیتواند کاری بکند، اینجا فقها گفتهاند که واجب است این انسان خودش را نجات دهد. خب، میخواهم در مورد این صحبت کنم که امامحسین علیهالسلام در این حال قرار گرفتند و حفظ جان نکردند که خب، آن بحث دیگریست. در مورد امامحسین علیهالسلام و موقعیت ایشان؛ اگر من و شما میدانیم، مثل امروز که حالا خدا انشاءالله مملکت را در امان بدارد؛ توطئهای که امروز منافقین و اشرار دارند خرابکاری بکنند و اینها... خب، اگر بنده بدانم بروم در جمع اینها هیچ کاری از من برنمیآید، هیچ اتفاقی هم نمیافتد و میگیرند ما را میکشند، خب اینجا رفتنش حرام است، فرار کردنش هم واجب است.
حضرت اصل جریان حق وابسته به ایشان بود و باید وایمیستاد، ولو کشته میشدند. لذا استحباب، وجوب و اینها نداشت برای حضرت، بلکه حرام بود و ماندن حضرت واجب و تکلیف بود. البته طبق این نظر، جایز است مجاهدان با وجودِ علم به کشتهشدن در میدان جنگ باقی باشند، برای طلب سعادت شهادت که تقریباً برای شهادت عاشق هستند. یعنی باز با این حال هم اگر کسی عاشق شهادت به خاطر خدا در میدان آمده، نفسِ آمدنش در میدان وظیفه بود. این هم اگر فرار نکرد -به قول آقای بهجت- جایز است که فرار نکند، در میدان بماند و میداند که شهید میشود و این در واقع از عشق او نشأت میگیرد، عشقی که به قضیه یاد خدا دارد.
خود حضرت سیدالشهدا علیهالسلام شهادت بر این مطلب است؛ از این شهادت دیگه اینجا به معنای یعنی گواه. خب، ماجرای امامحسین همین عشق است. حضور اباعبدالله علیهالسلام در میدان جنگ، پروانهوار و ایشان که میگویند هر چه به ساعت شهادت نزدیکتر میشد، این چهره برافروختهتر، شادابتر، گشادهتر میشد. برای کسی که مسافرتی را دارد میرود و میخواهد به یک محبوبی برسد، هر منزلی که دارد نزدیکتر میشود، چطور سرحالتر است؟ قبراقتر، بانشاطتر است؟ خستهتر نیست؟ خستگی راه در او بیشتر دیده نمیشود، ولی چون دارد به وصال نائل میشود، این خستگیها کارگر نیست، بلکه وقتی نگاهش میکنید میبینید آنبهآن سرحالتر، سرحالتر. این بیتابتر است. این لحظات آخر دیگر هی سوال میکند: «پس چرا نمیرسیم؟» «طولانی شد!» «چقدر دیر شد؟» «چقدر لفت میدهی؟» دیدهاید؟ بعضی از لحظات آخر دیگر بیقرار... با قطار دارد میرود، دیگر آقا میگویند: «آقا نیم ساعت دیگر مشهد.» «نیم ساعت شد، پس چرا نمیرسیم؟ اینجا مشهد است؟ اینجا ایستگاه است؟ اینجا فلان؟» هی نگاه میکند، هی بیرون را نگاه میکند، با اینکه خسته است، شاید گرسنه باشد، شاید بیخوابی داشته باشد. این حالت پروانهواری و بیقراری ملاقات مانند حالت امامعلی علیهالسلام بود. امیرالمؤمنین همینطور بودند. ماه رمضان آخر، امامحسن میفرمودند که شبها بالای منبر دست به محاسن میبرد و میفرمود که: «پس کجاست آن کسی که قرار است این محاسن با خون سر من رنگین شود؟» شرح اشتیاق امیرالمؤمنین ارواحنا فداه است. بیقرار عاشق اینطور است.
«قل یا ایها الذین هادو ان زعمتم انکم اولیا الله فتمنوا الموت ان کنتم»؛ یک نشانه گفته خدا برای عاشقان در قرآن. هرکی میگوید من عاشق خدا هستم، من ولیِ خدا هستم؛ یک نشانه دارد. از این تشخیص بدهید که راست میگوید یا دروغ میگوید. نشانهاش این است که باید عاشق مرگ، عاشق ملاقات خدا باشد. قلب خودمان را بررسی بکنیم؛ چقدر این شوق ملاقات خدا، شوق مرگ -بهتر و دقیقتر شوق شهادت- چقدر در قلب ماست؟ این علامت اولیاء است. علامت این است که در عشق صادق هستیم. آخه مگر میشود کسی به کسی علاقه داشته باشد و برای ملاقات او بهانه بیاورد؟ اگر صادق باشد، الان بهش میگویند: «آقا این پروازها پر است.» میگوید: «میروم وامیایستم پای پرواز، یک بلیطی گیر میآورم، شده دو میلیون، شده پنج میلیون، بروم خودم را...» بعضی برای شهادت اینطور هستند. کسی برای ملاقات خدا اینطور بیقرار.
قبلهاش که: «جعل الشفاء فی تربته و دعا تحت و الامامة فی»؛ به ازای قبول شهادت، شفا در تربتش و استجابت دعا در زیر قبهاش و امامت در نسلش قرار داده شد. معامله کرده است با خدا، معاوضه کرده است. مادرش هم راضی شده، پدرش هم راضی شده است. این روایتی که خواندم در مورد اینکه امامحسین علیهالسلام در ازای شهادت خود، چهار تا چیز به شان داد است. بگویید که یکی امامت را در ذریهاش، شفا را در خاک او. یکی اینکه دعا را کنار قبر او مستجاب قرار داد. زائرینش مسیری که میروند و برمیگردند، این ایام جز عمرشان به حساب نمیآید. این یکی است. در دوم اینکه حساب و کتاب این ایام را ندارند. یکی هم اینکه اجلی که خدای متعال برای آنها نوشته، با محاسبهی این ایام نبود. یعنی اگر برای کسی هفتاد سال عمر نوشتند، منهای کربلا رفتن و برگشتن است. این یکی است. بذار اگر کسی سالی یک ماه رفت و برگشتش طول بکشد، این یک ماه از آن ایام عمر به حساب نمیآید، کم نمیشود. روزگارِ اجل او به حساب اجل در غیر کربلا نیست. الا اینکه این چهار تا را خدای متعال داده در ازای شهادت اباعبدالله. این هم که فرمودند پدرش راضی شده، مادرش راضی شده؛ این هم روایتی است که پیامبر خدا به فاطمه زهرا سلامالله علیها خبر دادند که خدا بشارت داده از تو فرزندی متولد میشود، بعد امتم او را میکشند.
«تختله امتی من بعدی»؛ حضرت فاطمه سلامالله علیها به پیغمبر خبر دادند: این بچهای که بخواهند امت شما بکشند، من بهش نیاز ندارم! پیغمبر خبر فرستادند که خدا امامت را و ولایت و وصایت را در نسل این بچه قرار داده. حضرت فاطمه سلامالله علیها بعد از اینکه پیغمبر این را فرمودند، فرستادن کسی را که برود به پیغمبر خبر بدهد: «انی قد ر یا رسولالله» من راضیم بچه به دنیا بیاید و با این کشته بشود. از عجایب امور است و ما اصلاً در هیچکسی این مطلب را سراغ نداریم، حتی مثل این مطلب را از خود حضرت رسول صلیالله علیه و آله که افضل است و این قضیهی کربلا هم از مصائب او سراغ نداریم.
اینکه چهار فرسخ را از صاحبانش بخرد که امامحسین علیهالسلام وقتی آمدند کربلا، چهار فرسخ را از قبیلهی بنیاسد خرید و نقداً وجه را بپردازد به شرط اینکه تا سه روز زوار او را پذیرایی کنند. روایتش اینجا این است: امامحسین علیهالسلام زمینهایی که مزار شریفشان آنجا قرار گرفته، به ۶۰ هزار درهم از اهل نینوا و قاضریه خریدند. بعد به اینها بخشیدند. فرمودند که شرط «ان یرشدو الی قبر» شرط کردند که من اینها را به شما میبخشم، باشد برای خودتان، به شرط اینکه بعد از من هرکی خواست بیاید زیارت من، راهنمایش مسیر را بهش نشان بدهید.
«و يضيفوا من زاره ثلاث ايام»؛ تا سه روز ازش پذیرایی کنند. از قبل شهادت به فکر زائر بودن! این دیگر خیلی مهماننوازی است. از قبل شهادت این کار را کردند. بعد شهادت برای مهمان چه میکند؟ خدا در آن گرفتاری و مخمصه به فکر این است که بعداً زائران اینجا گم نشوند، اینجا شما باشین، فقط آدرس عشق زیارت من. میآیم در این بیابانها گم نشوم.
آقایی میگوید: «در طایفهی ما سندش مانده است که به خط کوفی ظاهراً. به بنده هم داده، قاعدتاً بنده هم داشته باشم.» به خط کوفی است، ما نمیتوانیم چیزی از آن استفاده کنیم. سندش موجود است. این قراردادی که امامحسین علیهالسلام نوشتند، هنوز دستبهدست چرخیده است. بالاخره چه عرض بکنیم؟ آیا در عالم چنین چیزی سراغ داریم که همیشه همیشه زوار کسی تا سه روز حق داشته باشد مهمان باشند و زیارت بکنند؟ از عجایب است این مطلب. خود مطلب قضیهی سیدالشهدا علیهالسلام هم عجیب است. لذا در قلوب مؤمنین حرارتی است که «از قتل سیدالشهدا علیهالسلام فَلِذَاتِ مَا زَعَتْ کَرْمِی مُؤْمِنٌ إِلَّا بَکَى»؛ مؤمنی مرا یاد نمیکند مگر آنکه گریه میکند. اختیار و پذیرش این مطلب چیز آسانی نیست. فرمود: «ان قطیر العرب» من کشتهی اشک هستم. پیوند خورده حقیقت اباعبدالله با حقیقت اشک یکی است در ملکوت. چقدر زلال است این حقیقت اباعبدالله! به همین زلالی اباعبدالله، همین شور و عشقی در این اشک نهفته است. این کانون عاطفهایست که خدای متعال در قبضهی حسینبنعلی صلواتالله علیه قرار داده. قلوب را تسخیر او کرده.
جان به سیدبنطاووس هم در کتب خود این حرفی که از یکی از علمای اهل سنت نقل شده است را دارد که گفته است: روز شهادت، روز سعادت است و روز عزاداری نیست. برای امامحسین روز سعادت است، برای ما روز مصیبت است. ما به سر میزنیم که ما محروم شدیم. در خون غلطید جانانه و عاشقانه عشق معشوقش. ما برای آن که گریه میکنیم، غصهی ما از این است که همچین حقیقتی اینجور مظلوم باشد و اینجور لگدمال بشود. سیدبنطاووس هم گفته است: اگر تعبد نبود، ما میگفتیم که روز ظفر سیدالشهدا و روز شادی بود، نه روز عزاداری. چه جملهاش نقل شده اینجا: «لولا انتصاب امر السّنه و الکتاب فی لبس شعار الجزع و الماگر قرآن و عترت امر نکرده بودند که لباس مصیبت بپوشیم، لَلْجَمُ ما تَمَسُّ مِنْ اَعْلَامِ هِدَايَةٍ»؛ چنین پرچمهایی هدایت لگدمال شد «مِنْ أَرْکَانِ القَوَایَةِ وَ تَأسَّفاً عَلَى مَا فَاتَنَا مِنَ السَّعَادَةِ»؛ غصهی ما از این است که ما از این فیض محروم ماندیم، از شهادت در رکاب اباعبدالله. «وَتَلْفَظاً عَلَى أَمْرِ انْتِصَابِ تِلْكَ الشَّادَةِ أَصْوَابِ المَصَرَةِ»؛ اگر این دستور نبود، ما لباس شادی میپوشیدیم. مصیبت اباعبدالله و البشرا و حیث فی الجزای الرضا لسلطان المعاد و قرض لابرار العباد.
فها لغت لبثنا سربار الجز... اینجا چون در عزاداری خدای متعال راضی میشود، یادی از ابرار میشود، اینجا لباس عزا به تن میکنیم. از این باب وگرنه فیضی که اباعبدالله درک کردند در ظهر عاشورا، این اوج عظمت، اوج شادمانی یک عاشق. اینطور به معشوق... لکن چیزی که هست، تکویناً مؤمنین عزادار میشوند، یعنی اصلاً دست مؤمن نیست. این قلب، با یاد اباعبدالله جریحهدار میشود. کی میتواند روز عاشورا شاد باشد؟ میگوییم که اگر اینطور نبود، شاد میشدیم، ولی کی میتواند روز عاشورا شاد باشد؟ تکویناً انسان مصیبتزده میشود. ظهر عاشورا... از روز اول، از شب اول محرم که این هلال غم دیده میشود، قلب دیگر اصلاً منقلب میشود.
رضا امام رضا علیهالسلام میفرمودند که پدرم دیگر از وقتی که شب اول محرم شروع میشد، خنده به لب مبارکش دیده نمیشد تا اینکه ظهر عاشورا میشد که آنجا دیگر میدیدیم ناله و فریاد موسیبنجعفر بلند میشود. این دل دیگر نمیتواند. تکویناً این دل دیگر مصیبتزده است. عالم، عالم کائنات در غم اباعبدالله فرو میرود. همانطوری که خواستند ترجیح بکاء و عزاداری شود. یعنی همانجور که دستور دادند به عزاداری و گریه، خود عالم هم به سیر تکوینیاش میرود به سمت عزاداری و غصه. و خود این بکاء یک مقام بالایی است. قطرهاش چقدر فضیلت دارد! عجایب و قرائن که اینجا در روایت دارد. این روایت خیلی زیبایی است در مورد بوی سیب که حالا یک نکتهای هم در آن بحث قبلی عرض کردم. این روایت، این بوی خوش از سیبی است که جبرئیل در این بحث بوی خوش حالا بحث بعدیشان است. این بحث عجایب و قرائب اشک.
امام صادق فرمودند: «من ذکرنا عنده ففاضت عیناه»؛ کسی که ما یادی از ما کنارش بشود و چشمش تر بشود، ولو مثل «جناح ذباب» ولو به اندازهی بال مگس، چشمش تر بشود. «غفرالله له ذنوبه»؛ خدا همهی گناههاش را میبخشد. «و لو کانت مثل لبد ال» کفهایی که روی دریا است چقدر گناه باشد. یک قطره اینقدر عظمت داشته باشد، این همهی کف را از بین ببرد. او چقدر است؟ چون خودش دریا است. لذا بزرگ میگوید: در عالم رؤیا دیدم حضرت به من فرمودند که: اینجا به نظر قطره، آنجا به نظر دریا است. قطرات اشکی که برای من میریزید، اینجا فکر میکنید قطره، آنطرف میفهمید که دریا است، که به هر موجی، فوجفوج از خلایق، این قطرات آنطرف موج میزند و با هر موجی که میزند، فوجی از خلایق بخشیده میشوند.
یا حتی حالا ما این مطلب را امتحان نکردیم، ولی بعضی گفتند: در سحر یا خصوص شب جمعه یا وقت مستوا -یادم نیست- یک رایحهی طیبهای در خود حرم سیدالشهدا استشمام میشود. مثل امشب که شب جمعه است. بوی خوش را گفتند از سیبی است که جبرئیل زمان پیغمبر از سوی خدا هدیه آورد. امام سجاد اینطور روایت کردند که روز عاشورا، اباعبدالله وقتی عطششان شدت گرفت، این سیب بهشتی را بو کردند، نخوردند او میخواست لبتشنه به ملاقات خدا برود. فقط بو کردند. بعد از شهادتش اثری از این سیب دیده نشد، ولی بویش، بوی این سیب استشمام میشد. که امام: «لقد زرت قبره فوجدت طریحها»؛ من به زیارت قبر پدرم رفتم بوی این سیب را دیدم. «تفو من قبر» از قبر او بوی سیب میآید. «فمن اراد ذالک من شیعتنا الزائرین للقبر فلیلتزم ذالک الاوقات»؛ خیلی عجیب است.
روایت ابنشهرآشوب در «مناقب» هم آمده است. هرکی از شیعیان ما که به زیارت میرود، اگر میخواهد این بوی سیب را استشمام کند، سحر برود کنار قبر. «فَاِنَّهُ یَجِدُهُ اِذَا كَانَ مُخلِصًا»؛ اگر اخلاص داشته باشد. کسی مثل من که رفتم و احساس نکردم به این برمیگردد به اخلاص. اگر اخلاص داشته باشد، کسی این بوی سیب را در سحر احساس میکند، در کنار مزار. بله.
مقصود از عشق را کسی میخواهد بفهمد، همان است که وقتی عابس دید کسی به جنگش نمیآید، لخت شد در روز. گفتند عابس آمد در میدان که این هم روایتش نقل شده است. ربیعبنتَمیم هَمْدانی میگوید که دیدم که عابس در میدان آمد. شناختمش. گفتم: «مردم! این شیر شیران عابسبنابیشبیب شاکری است.» یکی از شهدای کربلا است. عابس برگشت. صدا زد که: «کسی بیاید سمت من؟» هیچکس نیامد. فریاد زد: «مردی نیست که بیاید در مقابل مردی بایستد؟» عمر سعد گفت: «با سنگ بزنیدش.» شروع کردند به او سنگ پرتاب کردن. عابس این را دید. زره و کلاهخودش را انداخت. به سمت لشکر دشمن حمله کرد. میگوید: «به خدا قسم، دیدم با بیش از ۲۰۰ نفر پیکار کرد.» بعد اینها همه دورش را گرفتند و کشتند. خب، این چه حالی است؟
آقای بهجت میفرمایند که: یک کسی تکوتنها میآید در میدان. وقتی هم میبیند کسی بابا نمیجنگد، سلاح را درمیآورد، کلاه خود و زره و اینها را میاندازد. این اگر عشق نیست، این چیست؟ میزند به دل دشمن. جواهر فرمود: اگر وضعیت بدتر شد، میشود کسی فرار کند، بلکه واجب است فرار کند. دنبال چی بودند؟ چی دیده بودند شب عاشورا؟ اباعبدالله چه حقیقتی به اینها نشان داده بود؟ جنازهی عاشورا از جانگذشته بودند. این لخت شدن عابس هم مثل حاضر شدن خود سیدالشهدا علیهالسلام است برای اینکه ذبح بشود.
«کما یذبح الکبش»؛ امام رضا علیهالسلام نقل شده این روایت: «شبيب ان کنت باکی فکل الحسين»؛ دیگر خواستی برای چیزی گریه کنی، برای حسین گریه کن. «فانه ذبح کما یُذبح الکَبْشُ»؛ او را سر بریدند چنانکه گوسفند را برای ذبح آماده شده است. مناجات مریدین. بی تو آقا مولای ما اباعبداللهالحسین ذرهای، ذرهای از حال مناجات او در ظهر عاشورا... حال توجه او وقتی به این قربانگاه. یک ذرهای در کل عمرمان یک بار، یک بار به ما اصابت بکند، به ما... یک ذره درک بکنیم حال عاشقانهی این اولیای خدا. عوالم...
بسمالله الرحمن الرحیم. «سبحانک ما از یَقِن تو را حالات کن»؛ چقدر راهها تنگ است برای کسی که تو راهنمایش نیستی. «و ما اوز الحق عند من سبی»؛ چقدر همه چیز روشن است برای کسی که تو راه هدایتی. «الهی فسلوک به ناز و بلند»؛ برو به خودت واصل کن و «سیرنا فی اقرب ط وفور»؛ برو از نزدیکترین راه، به سادهترین راه به سمت او بکش. «علین اربعين»؛ راههای دور را برایمان نزدیک کن. «فصحل علین العصیر الشديد»؛ سختیها را برایمان آسان کن. فقط تو میتوانی آسان کنی. لذا آخر حدیث معراج پیغمبر فرمود: اینها، اینهایی که گفتم خیلی سخت است؛ دستورات، توجه، تذکر، مراقبه، سکوت، گرسنگی، همهی اینهایی که گفتم سخت است. «الا الا من یستره الله علیک»؛ مگر اینکه خدا برای کسی... اگر جذبهای بیاید همهی اینها ساده میشود. اراده کند. مراقبه نکردن برای آدم سخت میشود. با عنایت او، عالم آدم عوض میشود. توجهات میآید. غفلت بر آدم سخت میشود. آدم از اسباب غفلت فراری میشود. اول اسباب توجه برایش سخت است، فشار میآید. اگر ولایت کند، یک دم قدسی، یک عنایت صبویی از جانب حق تعالی که اکثر اوقات در روضهی اباعبدالله... علامه طباطبایی فرمود: هرکی به هرجا رسیده از روضه است. همه را ساده میکند برایت.
«والحقنا بعباد الذينم باالبدار الیک»؛ ما را به آنهایی ملحق کن که به سمت تو شتاب داشتند. «و بابک علی الدو»؛ و ملحق کن که دائم به خونتو و دنبال در رحمتت هستند. «و ایاک فی اللیل و النهار یعب»؛ آنها صبح و شب به یاد تو هستند. «وهم من هیبتک مشفقون»؛ دلشان غرق در توجه در برابر هیبت تو است. «الذین صفیت لهم المشار»؛ شرب صاف است. داری شراب صافی دادی. «خوش فبلغتهم الرغائب»؛ اینها را به آرزوهایشان رساندی. «لهم المطالب»؛ هرچه طلب کردند برایشان حاصل کردی. «لهم من فضلک المعار»؛ خواستههایشان را برآورده کردی با فضلت. «به به وملئت لهم ضمائرهم من حب قلوب»؛ دلهایشان را از محبت خودت پر کردی. «منم بیتهم من صافی شربک»؛ با دست خودت به اینها شراب دادی. «رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس ولی شناسان رفتند از این ولایت یابی»؛ شربکه الا مناجاتك و سلو... اینها را خودت به لذت مناجات رساندی. از مناجات با تو لذت میبرند. «و من که اقصا مقاصدهم حسلو»؛ به آن مقاصد بلندی که داشتند رساندی اینها را. «پیام هوالمقبلين اليه مقبل»؛ ای کسی که اگر به تو رو بشود، تو بهش رو میکنی. کسی به تو اقبال کند، تو اقبال میکنی. یعنی چی؟ یعنی اگر اقبال نمیبینم به خاطر ادبار خودم است. اگر اقبال کنم، اقبال میبینم. من بیمحلی کردم که بیمحلی میبینم. با عطوفت رو میکنی، دست باز میکنی.
«و بلغفلین عن ذکرهی»؛ کسانی هم که نسبت به ذکر تو غافلند، بهشان رئوفی. درست است وقتی اقبال نکنم، اقبال نمیکنی، ولی همان حالم باز بهم توجه داری. رئوف و رحیمی. دوست داری اگر توجه نمیکنم، لااقل دور نشوم. بابا، گاهی با بچه قهر است، باهاش حرف نمیزند، ولی باز خوشحال است که بچه کنار او نشسته. بچه میخواهد پاشود برود، با اینکه این باهاش قهر است بنا به دلایلی، ولی نگران میشود. بقیه بچهاش دارد میرود بیرون، هوایش را داشته باش. ببین کجا میرود. جای دیگر نره. هرجا میرود باز برگردد خانه. غریبان ودود. همینیم که پشت کرده را دوست داری جذبش کنی سمت خودت.
«اسالک ان تجعل من»؛ که ازت میخواهم سهم من را از همه بیشتر کنی. «از خودت علی الدوام مشغول دیدن روی تو باشد»؛ و الهام عندک منزل. منزل من از همه بالاتر، به تو نزدیک، در جوار قرب تو باشد. سهم من از محبت تو بیش از همه باشد. بیش از همه عاشق تو، بیش از همه عاشق من باشی. «رفعتن فی معرفتک نصیبا»؛ از معرفت تو بیش از همه باشد. «فقط انقدر الیک همتی و غم هم»؛ همتم و غمم به تو انقطاع پیدا کرده. «منصرفا نحو رغبتی» رغبتم به سمت تو متوجه شده. «فانت فانت لا غیرک مرادی»؛ فقط تو مر همین مرا میخواهم. هیچکس دیگر را غیر از تو نمیخواهم. بیخوابیام برای تو است، زحمتم برای تو است. حال امام سجاد علیهالسلام است. من که غرق در غفلتم.
«ولقاءک قرة عینی»؛ نور چشمم ملاقات تو است. ملاقات تو «منا نفسی»؛ آرزوی وصال تو است. «شوقی محبتک ولی شوقم به سمت تو است سرگردان محبت تو دلباختهی تو»؛ موقعیتی است برای جلب رضای تو. «و رؤیتک حاج دیدنت طلبم»؛ دیدنت طلبم است. رسیدن به تو همجوار شدن با تو است. «به قربک غایت سولی»؛ نزدیک شدن به تو نهایت سؤال و درخواست من است. چقدر زیبا است این عبارات.
«و فی مناجات کروهی و راحتی»؛ وقتی با تو حرف میزنم از غصهها خلاص میشوم. روح و راحت. چند وقتی است با تو مناجات میکنم. آخه در روایت فرمود: شدیدترین عقوبتی که خدا به کسی میدهد و نقد در این دنیا این را میدهد، این است که در ازای گناه، لذت مناجات را ازش میگیرد. هفته به هفته دلش تنگ نمیشود دو دقیقه با خدا حرف بزند. یکم. مناجات گله دار باز میکند. نه، سینه خسته میشود، میبندد. این عقوبت خدا است. اگر گناهی کردم لااقل این در را نبند بیایم حرف بزنم. در این زمانهی پر فتنه، دری به رویم باز نیست غیر از در تو. آرامشم اینجاست. درد و دل کنم. «وانک الدواء التی»؛ داروی دردهایم پیش تو است. من فقط با تو حالم خوب میشود. دردهایم درد میگیرد. این آتش دلم با تو آرام میشود، سرد میشود. «بکش کنتی غص»؛ غصه برطرف میشود. «جان فکون انيسى فى وحشتی»؛ تو تنهایی میگوید وقتی در قبر میگذارند بنده را، اقوام یکی یکی میروند. روح میت نگاه میکند، خیلی احساس تنهایی میکند. نگاه میکند میبیند همه دارند برمیگردند. سمت خانه بیا. این مانده و اعمالش. میگوید از جانب خدا ندا میرسد: «چی شد بنده من؟ دیدی تنهات گذاشتم؟ دیدی غیر از من کسی را نداشتی؟» من باد بودم نفهمیدی؟ یک عمر به همه دل بستی، از من غافل بودی.
امیرالمؤمنین مثل امشبی در کمیل میفرماید: «الهی و ربی من» جز تو کی را دارم؟ «کاستیا و تو جبران کن برام بپوشم و غافل از لغز شامو ببخش برام پر کن مقابل تو قبول کن به مجیبت حاجتم رو جواب بده صدات میزنم جواب ولی عصمتی نذار پرده عصمتم در و مغنیه فاقتی تو داریا تو گرفتاری و برطرف کن ولا تقطعنی عن امینی کلمه منو از خودت من از خودت دور نکن یا نبی جنتی نعمت من تویی بهشت من و یا دنیای آخرتی دنیای یار ابراهیمی من از خودت دور نکن به حق اون آقایی که صورت روی خاک گذاشته بود دیدم عزیزانش رو تک و تنها شده یه قطره آب بهش نمیرس ذوالجلال دگر تاب استقام نه سید الشهدا بر جدال طاقتم مرتبه شاهی ز صدر زین اگر غلط نکنم فرش بر زمین افتاد یه وقتی داره شلوغ دیگه انقدی توان حرف بزنه گرفتن یه دم دارن سمت خیمهها میرن صدا زد و یکم یاشیه طالبی سفیان دلم تکون دینا ولاتخافون المال ای شیعی ابوسفیان اگر دین ندارید اگر از قیامت نمیترسید لا آزاده باشی نمیفهمیدن چی میگم اباعبدالله چون فقط لب خشک به هم میخورد صدا جوهره نداشت برا حرف نزدیک اومدن چی میگی حسین فرمود اول کار منو تموم کنی من سمت خیمهها حمله اینجا بود از هم سبقت یکی کلاه خود یکی شمشیر یکی ز رهرو ضررم یکی داره پوتینو از پای حسین باز میکنه ها چند ثانیهای نگذر دیدن بدن عزیز خدا عریان رو زمین افتاده بدون یکی اومد دید چیزی نم غارت ببره فقط یه انگشتر به هر کار کرد انگشتر بیرون خنجر رو بیرون کشید انگشت حسین حسین حسین دشمنت ولی نور تو خاموش نشد آریان جلو که فانی نشود نور خداست من غلبه علی لعنت الله القوم الظالمین اسئلک الله یا الله»
الهی و ربی، من جز تو کی را دارم؟ کاستیها را تو جبران کن. برایم بپوشان و از لغزشهایم در گذر. و غافل از لغزشهایم باش. ببخش برایم. در مقابل تو گناهانم را نادیده بگیر. حاجتم را جواب بده. صدایت میزنم. جواب ده. ولی عصمت من را حفظ کن. نگذار پردهی عصمتم پاره شود. و مغنیهی فاقتی؛ تو دارایی و تو گرفتاریام را برطرف کن. و «لا تقطعني عن امینی کلمه»؛ مرا از خودت دور مکن. من را از خودت دور نکن. «یا نبی جنتی»؛ نعمت من تویی، بهشت من و یا دنیای آخرتی. دنیای یاری ابراهیمی من! من را از خودت دور نکن. به حق آن آقایی که صورت روی خاک گذاشته بود، دید عزیزانش را تک و تنها شده، یک قطره آب بهش نمیرسید.
ذوالجلال دگر تاب استقام نه. سیدالشهدا بر جدال طاقتم نداشت. مرتبهی شاهی ز صدر زین اگر غلط نکنم فرش بر زمین افتاد. یک وقتی دارد شلوغ شد. دیگر اَنقَدری توان حرف زدن نداشت. گرفتن شد، یک دم دارند سمت خیمهها میروند. صدا زد: «و یکم یا شیعه طالبی سفیان دلم تکون دینا ولاتخافون المال»؛ ای شیعهی ابوسفیان، اگر دین ندارید، اگر از قیامت نمیترسید، لا اقل آزاده باشید. نمیفهمیدن چی میگویم. اباعبدالله چون فقط لب خشک به هم میخورد. صدا جوهره نداشت برای حرف. نزدیک آمدند: «چی میگویی حسین؟» فرمود: «اول کار من را تمام کنید، من میخواهم نگذارم سمت خیمهها حمله کنید.» اینجا بود. از هم سبقت گرفتند. یکی کلاهخود، یکی شمشیر، یکی زره را ربود و برد. یکی دارد پوتین را از پای حسین باز میکند. هان! چند ثانیهای نگذشت، دیدند بدن عزیز خدا عریان روی زمین افتاده، بدون کفن. یکی آمد دید چیزی نیست که غارت ببرد. فقط یک انگشتر؛ به هر کار کرد انگشتر بیرون نیامد. خنجر را بیرون کشید، انگشت او را برید. हुसैन، حسين، حسين! دشمنت تو را کشت، ولی نور تو خاموش نشد. آری، «ان الله جلوه که فانی نشود نور خداست».
«اللهم العن القوم الظالمین». «اسالک الله یا الله».