نسبت میان علم دنیوی، نیت الهی و عمل صالح
تفسیر روایی از دو نوع علم؛ بدن و دین
قوت قلب حضرت سیدالشهدا علیهالسلام در برابر کثرت دشمن
تمایز ماجرای کربلا از قواعد جهاد فقهی در قرآن
دعوت امام حسین علیهالسلام به عبیدالله و رد یاری ناپاک
دست نصرت الهی به عنوان دستی از بالا به پایین
حقیقت عرفانی واقعه علیاکبر علیهالسلام و سیر سلوکی او
مفهوم معرفت از منظر دعای امام سجاد علیهالسلام
پیوند میان فقر، شکستگی و آغاز عنایت الهی
طلب محبت الهی به عنوان ریشه نجات و بندگی
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
اول سؤالی پرسیدند، جواب بدهیم. ادامه کتاب را داشته باشیم. میفرمایند: «در مورد علومی که انسان در این عالَم، یعنی دنیا، یاد میگیرد، علم ریاضی، مهندسی، پزشکی، آیا در دنیا و آخرت هیچیک از علوم به درد ما میخورد یا خیر؟»
امیرالمؤمنین فرمودند: علوم دو نوع علم است. «علم مربوط به بدن»، «علم مربوط به دین». اگر علم مربوط به دین باشد و انسان عمل متناسب با آن علم را نداشته باشد، خودِ علم مربوط به دین هم به درد او نمیخورد. اصلا کلام و عقاید، فلسفه، اینجور درسها را آدم بخواند، مایه نجاتش نمیشود، به دردش نمیخورد در آخرت؛ اگر عمل متناسب با آن را نداشته باشد. در بقیه علوم هم همینطور. هر علمی عمل متناسب با خودش را دارد. علم و عمل با هم در این دنیا و آن طرف کارایی برای انسان ایجاد میکند، شخصیت انسان را شکل میدهد، آثارش مترتب باشد. هر علمی عمل متناسب با خودش. اگر بنده فقه یاد گرفتم، باید عمل متناسب با آن را انجام دهم. اگر مهندس شدم، عمل متناسب با خودش را انجام دهم. در کنار همه اینها، یک نیت پاک هم لازم است.
همه این رشتههایی که ما در دنیا میخوانیم، از این جهت کاربرد دارد. ممکن است خودِ آن رشته را آن طرف نداشته باشیم. ما در بهشت و برزخ میگوید علم فقه نداریم؛ چون نه نمازی میخواهیم بخوانیم، نه روزهای داریم، نه حجی میرویم. دانش بسیاری از دانشگاههای مهندسی هم همینطور. نه برق آنور هست، نه مهندسی مواد، نه مهندسی - خدمت شما عرض کنم که - مکانیک. هیچ کدام از اینها آن طرف نیست. ریاضیات باز از حیث اینکه جمع و تفریق و حساب و کتاب، انتگرال، دو مجهولی، سه مجهولی… اگر هم پزشکی و اینها، آن طرف ما علمالابدان لازم داریم. چون بدن رو داریم، باز تو همان ابدان، علم ابدان، پزشکی مثلا جراحی و فلان و اینها را نداریم. دستش بشکند، پایش بشکند، عمل قلب، باز بحثهای مربوط به مزاج و این حرفها هست. در بهشت هم هست. مزاج، گرم مزاج. بحثهای آنسوی مرگ توضیحش داده شد.
لذا این علوم اگر خودِ علمش جزء علومی باشد که خاصیت داشته باشد، در این دنیا به درد زندگی خودمان یا دیگران بخورد، عمل متناسب با آن را هم انجام بدهیم و نیتمان هم پاک باشد، انشاءالله قطعا به دردمان میخورد.
از این سؤال بگذریم. بخش بعدی: «قوت قلب از این بالاتر؟ این مطلب جواز فرار از جنگ در صورت کثرت دشمنان در قضیه حضرت سیدالشهدا علیهالسلام قیاس نمیشود. اصل بحث مجموعه بهجت رضوان الله علیه بحثی داشتند…» حالا در پاورقی آوردند. «آیتالله بهجت در اینجا درباره اینکه در جایی که تعداد دشمنان بیش از لشکر مسلمانان است و احتمال کشته شدن زیاد است، میفرمایند…» مال بحثهای احتمال درس خارج جهاد بهجت بوده [که] آنجا میفرمایند: «این درست نیست که بگوییم «لا تلقوا بأیدیکم إلى التهلکه» - با دست خودتان خودتان را به هلاکت نیندازید. ایشان فرمودند که این با «إِذَا لَقِيتُمْ فِئَهً فَاصْبُتُوا» متعارض است. از آن طرف قرآن میگوید: وقتی لشکر دشمن مواجه شدیم، سر جای خودتان بایستید. یک جا میگوید: «با دست خودتان خودتان را هلاک نکنید.» یک جای دیگر میگوید: «وقتی با لشکر دشمن مواجه شدیم، سر جای خودتان بایستید.» این دو تا چه شکلی کنار هم جمع میشود؟ هر دو باید از اعتبار بیفتند. پس نتیجهگیری کنید که فرار از [جنگ] ندارد.
بلکه خداوند متعال وعده داده است سپاه اسلام بر دو برابر خود پیروز [میشود]. نه فرار نکن از کارزار، از جنگ بایست. خدا وعده داده شما اگر لشکر دشمن دو برابر شما جمعیت داشته باشد، باز شما [امتحان میکنید] که این مطلب نباید با ماجرای کربلا مقایسه شود. خب تعداد لشکر دشمن چند برابر، چند ده برابر؟ لشکر ۷۲ نفره کجا؟ لشکر ۳۰ هزار نفره کجاست؟ خب بگوییم که قرآن گفته بود دو برابر. اگر باشید، دو برابرتان باشند، من کمک میکنم. چند ده برابر!
ماجرای امام حسین فرق میکند؛ به جهت اینکه آنچه از سیدالشهدا سلام الله علیه دیدند، بالاتر از قوت قلبشان بیش از اینهاست که آدم بتواند تصور کند. حال اباعبدالله و وضعیت امام حسین، حالا شرایط ضرورت او، [اما] خودِ حال امام حسین هم وضعیت ویژهایست. از این بالاتر هم میشود. «آبستیت مبارزی برای جنگ با او به میدان نمیآید لخت...» قوت قلبی از این بالاتر، زره رو کند [کرد]، ساز و برگ نظامی را از تنش جدا کرد. کلاه خود، زره، شمشیر، حمائل، همه را کند. انداخت کنار، «بجنگیم.» اینجوری کرد که بیایند جلو بجنگند.
قوت قلب. از آن بالاتر مخالفی مواجه میشود با شیطنتها، مواجه میشود با دشمنیها، مواجه میشود. احساس میکنیم بعضیها میخواهند به زندگی ما آسیب بزنند، حسودی میکنند. مار میدانید چطور بی تاب میشود، خودش را از دست میدهد. سیدالشهدا اینطور قوت قلب [داشت]. قوت قلبشان به حدی بود که ۷۲ نفر ایستادگی کردند جلوی ۳۰ هزار نفر. که اقل روایتش حضرت مجتبی سلام الله علیه در حال احتضار، کمترین حدی که گفتند ۳۰ هزار تا [گفته شده]، تا ۱۰۰ هزار تا. [در] یک حدیث پایین در پاورقی آوردند که امام موقع شهادت بابا [فرمودند]: «فردوس الیک ثلاثون الف رجل» - ۳۰ هزار مرد [که] روبرویشان حملهور میشوند. «یدعون آنهم من امتی» - میگویند که از امت جد ما پیغمبر [هستند].
بحث بعدی: «و اسب شما احتیاجی…» بخش قشنگی است. امروز عبیدالله بن حر جوفی در پاسخ به دعوت امام حسین علیهالسلام برای یاری به حضرت سیدالشهدا سلام عرض کرد: «این فرس خود را به شما…» امام حسین و عبیدالله بن حر فرمودند که: «میآی برای کمک ما؟» [عبیدالله گفت:] «خودم نمیآیم ولی اسبم باشد، استفاده کنید. هرگز نشده که روی این فرس به مقصد نرسد.» اینقدر این میمون [با برکت] است. «اسب هر جا مرد، عنکبوت به مقصودم رسیدند.» خیلی با برکتی است.
اسب. حضرت سیدالشهدا علیهالسلام فرمود: «احتیاج به فَرَست شما [نداریم]. او به خود ما هم نیاز [دارد].» او دست نصرت دراز میکند. دستی است که از بالا به پایین دراز میشود. دست نصرت را اشتباه نفهمید. فکر نکن یک دستی از پایین به بالا دارد دراز میشود، از ما کمک [میخواهد]. دست او در هر حالی هم که دست با کمک بخواهد دستی است که از بالا به پایین [در حرکت است]. دست از بالا به پایین همیشه پایینی را میگیرد، میبَرد بالا. او بالاتر است. او محیط است. او مشرِف است. آمده دست بگیرد، از این حجاب طبیعت در بیاورد، از این زندگیهای پست و کثیف خارج [کند]. مسافر ابدیت، مقتل به لقاء خدا. میرود. دست میگیرد، [تا] ببرَد ملاقات با خدا. چقدر انسان [خودش را] میخواهد [که] بمانی. بچه بکنی بدون حسین کجا؟ چه زندگی معنا دارد بدون اباعبدالله؟ «من به سرچشمه مقصود نه خود بردم، او که میرفت راهم به دل دریا...» او که میرفت، مرا هم به دل دریا.
چشمهای که دارد میرود به لقاء خدا، این دریا موج برداشته، حرکت برداشته به سمت لقاء خدا، به او بیاد به آدم بگوید: پیشنهاد بده که تو هم بیا مسافر این دریا شو. با ما بیا. با هم برویم. ای انسانِ زَبون، بدبخت، بیچاره، حقیر، بگوید: من اسبم را به شما [میدهم]! چقدر… چقدر دوری! چقدر در حجاب [غرق است]! چقدر فهم انسان به حجاب میرود! چقدر قلب انسان به حجاب میرود! خدا نجات بدهد. خدا نجات بدهد. امثال حبیب خودشان را میرسانند به اباعبدالله، از این دریا جا نمانند. اینهمه موانع را کنار میزند. امثال عبیدالله [نیز میآیند].
اباعبدالله میآید. امام حسین میخواهد حجت را بر تاریخ تمام بکند، بگوید: «بدانید، خلق الله، من آمدم، دست دراز کردم برای تکتک شما. خودتان بودید که نیامدید.» این ماجرای عبیدالله این است. حضرت میدانند که عبیدالله نمیآید. [اما] دست دراز کرده [و] میخواهد بفهمانَد ما اهل بیت اینیم. دست برای همه شما دراز کردیم. حتی آنهایی که میدانستیم کمک ما نمیآیند. کسی نگوید من جا ماندم. کسی نگوید من را نبردند. دست برای همه دراز است.
«دستور حمله.» حضرت سیدالشهدا فرمود: «احتیاج به فرس شما نداریم.» و برخاست و [آمد]. سپس حسین علیهالسلام حرکت کرد تا به منزل أُثانیه رسید و در آنجا فرود آمد. به یک خیمه افراشته نگاه کرد و فرمود: «این خیمه برای کیست؟» گفتند: «برای عبیدالله بن حر جوفی.» حسین علیهالسلام پیغامی برایش فرستاد و فرمود: «ای مرد! تو گنهکار و خطاکاری و تبارک و تعالی تو را به خاطر آنچه کردی مجازات میکند، مگر آنکه در این ساعت توبه کنی و یاریام نمایم.» ببینید! این همان دستی است که از بالا دارد [میرسد]. بیا پاکت کنم. بیا نجاتت دهم. که جدم در پیشگاه خدا شفیع تو میشود.
گفت: «ای پسر پیامبر خدا! به خدا قسم اگر تو را یاری کنم، نخستین کشته در راهت خواهم بود، ولی این اسبم را بگیر. به خدا هرگز در طلب چیزی سوارش نشدم مگر اینکه به آن دست یافتم، و کسی مرا تعقیب نکرد اگر آنکه نجات یافتم. آن را بردار.» حسین علیهالسلام روی از او برگرداند و فرمود: «لا حاجت لنا فیک و لا فی فرسک.» - نه به خودت نیاز داریم، نه به فرستت. نیازی [نداریم]. نجات گنهکاری. «انک مدنب الخاطی» - آلودهای. بیا پاکت کنم. بیا نجاتت دهم. از این تعلقات، [میخواهم] بکنم تو را. خلاص بش [و از] تعلقات آدم بین اینی که تعلق دارد به اباعبدالله گیر میکند. باز تعلقش را انتخاب [میکند]: «زندگی، پول و همین مادیات و همین…»
«به چهره زیبای روی زندگی آرام، یک حقوق بخور و نمیر...» بلندتر از این حرفها [ست]. ویلاهایی میخواهند. آپارتمانهایی میخواهند. کاخهایی میخواهند. کَنده میشود آدم از این مبدأ حقیقت. او دارد میرود به این سرمنزل مقصود. و انسان جو... حالا مثلا عبیدالله مگر چقدر بعد از امام حسین زندگی کرد؟ چقدر بعد عاشورا، دیوانه شد! [آن هم] از شدت فشاری که به او [وارد شد]، سر اینکه امام حسین [را] کمک نکرده. افسردگی شدید و وضعیت این شکلی.
به هرحال، این ماجرای ماست. این داستان. الان همین الان امام زمان دستشان به سمت تکتک من و شما دراز [است]. میفرمایند: «انک مدلم الخاطی.» - تو گنهکاری، آلوده. دستت را بده. خلاص بشی.
من چی میگویم؟ «در ساماندهی کارها ماندهام. دخترم را میخواهم عروس کنم. جهیزیه دارم جمع میکنم. خانهام آن کمبود را دارد. آن را درست کنم.» مسائل این است که این مانع ما بشود، [و] ما را از او جدا کند. ما اینها را میخواهیم برای او. «بنفسی انت و اهلی و مالی و من.» مالم را میخواهم به خاطر شما. خانوادهام را میخواهم به خاطر شما. خودم را هم میخواهم باز به خاطر شما. خودمان را میخواهیم به خاطر اهل بیت فدای آنها کنیم. [این] سوره بالاتر است.
اینو باید تحویلشون بدی. ما را ببرند بالاتر. هر کسی بالا برود، میشود قمر بنی هاشم. اینجا حضرت به عبیدالله میفرمایند: «نه به خودت نیاز داریم، نه به اسبت.» آنجا به قمر بنی هاشم میفرمایند: «ما هنوز به تو نیاز داریم. نرو، بمان.» «بانفسی انت یا اخی.» - برادر، به قربانت! ببینید آدم تا کجا میتواند برود. چه راهی است که باز است برای من. امثال من کجا؟ درگیر چه غفلتی؟ چه اختیاری؟
عبیدالله بن حر جوفی بعد از شهادت امام حسین علیهالسلام از کربلا عبور کرد. به علامت پشیمانی از اینکه سیدالشهدا را نصرت نکرد، اشعاری خواند:
«ألا قاتلَ شهیدِ ابن فاطمهَ و نفسی علیٰ خذلانه و اعتذالِهِ بِبَیْعتِهِ هذا الناکثِ فیالها اِدلامِ...»
«أیا اک نُصْرَهَ بصرٍ علیٰ کل نفسٍ لا تسُدُّ، نادِ اِنی لَعمری لم اکُن من هَمَتِه لَدوِ حسرتًا تُفارقُ لازمِ.»
این ابیات ترجمهاش [این است]: «آیا با شهید پسر فاطمه نجنگیدم، در حالی که من بر بیاور ابن زیاد…» انگار دارد میگوید در اشعارش عبیدالله از زبان ابن زیاد: «آیا با شهید پسر فاطمه نجنگیده؟ در حالی که من بر بیاور [قرار دادن] او و دوری گزیدن از او به بیعت [خودم] ناگفتنی پیمانشکن خود را سرزنش میکنم. پشیمانم که یاریش [نکردم].»
بدانیم که هرکس وفا نکند، پشیمان [میشود]. و من از آن که از یاورانش نبودم، گرفتار حسرتی هستم که از من جدا [نمیشود].
هر یک از بزرگان لشکر سیدالشهدا علیهالسلام بیشتر از ۱۰۰ نفر از کفار سفیانی را [کشتند]. پیرمردهایشان بیش از ۱۰۰ تا کشته. نقل شده سیدالشهدا علیهالسلام خانهای نگذاشت الا اینکه در آن خانه نوحهخوانی برای مقتول خودشان [برقرار بود]. نوحهخوانی برای مقتول. [به] هر خانهای عزاداری وارد شد از لشکر [ابن زیاد]. خب این همه کشته آن طرف. این چه بدبختیای است؟ تو که عجلت رسیده، تو که وقتت تمام شده. اباعبدالله اینور در آغوش اباعبدالله به شهادت برس. مگر شوخی است؟ یک نفر. علی اکبر سلام الله علیه ۲۰۰ نفر را کشت. مگر شوخی است؟ آنها هم او را تقطیع کردند.
پاورقی میخوانم، مثل اینکه ۲۰۰ مرتبه او را کشت و او ۲۰۰ نفر از دشمن را کشت. علی اکبر را هم طوری کشتند، انگار ۲۰۰ مرتبه کشتند، تقطیعش کردند. اما خود علی اکبر علیهالسلام همان کار را کرد. ۲۰۰ نفر را کشت و تمام کوفه عزاخانه شد.
متن مقتل در پاورقی آمده: «وَ رُوِیَ أَنَّهُ قَتَلَ عَلَىٰ عَطَشِهِ مِئَتی و عَشرینَ»
اینجا این مقتل این است. ۱۲۰. او با همه عطشش ۱۲۰ نفر را کشت. «ثُمَّ لَجَأَ إِلَىٰ أَبِيهِ وَ قَدْ أَصَابَتْهُ جَرَاحَات کَثِیرَهٌ» در حالی به سمت پدرش برگشت که جراحات بسیاری بر تن او وارد شده بود. «فَقَالَ یَا أَبَاهُ، الْعَطَشُ قَدْ قَتَلَنِی وَ اسْتِثْقَالُ الْحَدِیدِ» - تشنگی دارد من را میکشد، سنگینی آهن امان من را بریده. «فَهَلْ مِنْ شَرْبَهٍ مِنْ مَا کَمًّا عَلَى الأَعْدَاء؟» بابا راهی هست دسترسی به آب پیدا کنیم؟ من یک کمی جان بگیرم بتوانم [بجنگم].
اباعبدالله چه کردند! بابا این خاندان، خاندانی هستند که یتیم و مسکین و اسیر را دست خالی رد نمیکردند. این همان اباعبداللهی است که پنج ساله بود روزه میگرفت. یتیم و مسکین و اسیر میآمدند، در میزدند، افطار میبخشیدند. آن مال ۵ سالگی [بود]. الان یک پدر رشید جا افتادهای شده، و یک جوان رشید و جا افتاده که پسرش است، با کلی زخم، با لب تشنه میگوید: «بابا، دیگر جان ندارم.» چه کردی به اباعبدالله! «فَبَکَی الْحُسَیْنُ» اباعبدالله گریه کردند. «یَعِزُّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَ عَلَىٰ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ وَ عَلَیَّ أَنَّکَ وَ…» خیلی برای پیغمبر و امیرالمؤمنین و من سخت است که تو از ما یک چیزی [میخواهی و] نمیتوانیم اجابت کنیم. درخواست کمک داری، نمیتوانیم به دادت [برسیم]. «یَا بُنَیَّ هَاتِ لِسَانَکَ» - پسرم، زبانت را بیاور.
اینو اسرار کربلاست که عرفا حیرتزده [هستند]. اینجا در این حرکت امام حسین علیهالسلام زبان علی اکبر را به کام گرفت. یعنی چه؟ این دیگر بیش از عاطفه پدری [است]، این ماجراها نیست. این یک سری از اسرار خداست این ماجرا. زبان علی اکبر... البته شاید جنبههای بشری هم داشته باشد. برخی اینطور گفتند. گفتند که علی اکبر شاید امام حسین علیهالسلام میخواستند بهش بفهمانند که: «بیا من تازه خشکی دهان را بهت نشان بدهم. این زبان تو را تو کام من بگذار. بفهمی زبان خشک یعنی چه، دهان خشک یعنی چه.» اسراری [در این قضیه است]. برویم از این. لسان مبارک اباعبدالله. این دیگر اوج عنایت است. نمیدانم در بین عرفا، بزرگان، کسی بوده به این مرتبه برسد که زبان اباعبدالله به کام او وارد بشود. من نمیدانم. میشود کسی به مرتبه برسد؟ این شاید اختصاصی علی اکبر بوده. به ما البته اگر فقط یک نگاهی، نگاهی بکند، از سرمان زیاد است. ولی ناامید هم نیستیم.
زبان را به دهان علی اکبر گذاشتیم. ما بالاخره طمع داریم. «أَخَذْ بِلِسَانٍ» - زبانش را گرفت. «اَلْقَامَ مَصَّ زَبَانَ عَلِیَّ أَکْبَرَ وَ دَفَعَ إِلَیْهِ خَاتِمَهُ» - کام مکید. زبان علی اکبر و دفع علیه خاتمه. انگشترش را به او داد. فرمود: «أَمْسِکْ فِیْ فِیکَ» - این انگشتر من را در دهان بچرخان. «و ارْجِعْ إِلَىٰ قِتَالِ عَدُوِّکَ» - برگرد، برو به دشمن [بجنگ]. چه شد خدا میداند. زبان و انگشتر. چه خاصیتی؟ چه اثری بود؟ علی اکبر چه حقایقی را آنجا متحمل شد؟ چه اسراری را به جان گرفت؟ چی فهمید آنجا؟ چی شد؟ ولی میفهمیم این اضطرار ما، این اضطراب ما. آدم گرفتار میشود، بیچاره میشود. میزند خانه اباعبدالله را. این عنایات امام حسین، [میدانم که] انقدرش را دارند به امثال من میفهمانند.
علی اکبر. عباس. آخر باید بیای اینجا، بگیری: «بابا، دیگر نمیکشم.» [پس] به من باز توجه کنی. باز من را عنایت کنی. باز من را نظر کنی. من از تو دست بگیرم. یا اباعبدالله! مسیر، مسیر سختی است. مسیر بندگی خدا در این زمانه، با این موانع، همه عالم بسیج شده برای اینکه ما را جدا کند از شما. شیاطین از درون، از بیرون. هوای نفس ما، گناههایمان، نمیگذارد. آقا، خیلی سخت است. به خدا نفس کشته پدر ما را.
میشود یک گوشه عنایتی هم از شما به ما برسد؟ یک توجهی؟ یک لبخندی؟
«رند تشنه لب را آبی نمیدهد کس/ گویی ولی رفتند از این ولایت…»
پُر از جراحت [است]. [در] قرآن فرمود گناه جراحت انسان است. انسان خودش را مجروح میکند با گناه. من هم مجبورم از دست ابلیس، از دست [نفس]. خیلی جراحت از او به من وارد شد. چه زبانی هم در دهان ما بچرخانید.
فرمود: برگرد به میدان جنگ. شما به ما یک انرژی بدهید. ما هم دوباره به این میدان جنگ برگردیم. به جنگ نفس، به جنگ دشمن، برگرد به میدان جنگ.
«فَإِنِّی أَرْجُو أَنَّکَ لا تُمْسِیَ إِلَّا وَ قَدْ سَقَاکَ جَدُّکَ شَرْبَهً لا تَظْمَأُ بَعْدَهَا أَبَدًا»
فرمود: من امید دارم تو به غروب نمیرسی مگر اینکه از دست جدت پیغمبر سیراب میشوی. به شربتی از دست او تا ابد تشنه نمیشوی، از دست پیغمبر.
اگر این جام شراب را بگیری. «کَرَجَ عَلَیْهِ السَّلَامُ إِلَى القِتَالِ» - اینجا برگشت حضرت علی اکبر به جنگ. «لَمْ يَزَلْ يُقَاتِلُ حَتَّى قَتَلَ مَيِّئَتَهُ أَوَّلَ» - ۱۲۰ نفر کشته بود. برگشت. کشتهها را به ۲۰۰ نفر [رساند]. «ثُمَّ ضَرَبَهُ مُرَّهُ بْنُ مُنْقِذُ الْعَبْدِيُّ لَعَنَهُ اللهُ عَلَىٰ مَفْرِقِ رَأسِهِ ضَرْبَهً تُرَاهَا.» - اینجا مُرَّه بن مُنقِذ که خدا لعنتش کند، ضربهای به فرق سر علی اکبر زد.
با ضربه به زمین افتاد علی اکبر. «و ضربه الناس بسیوفهم» - اینجا همه ریختند. به صدقه ۲۰۰ نفر از لشکر دشمن کشته [شده]. این ۲۰۰ تا اگر هر کدام یک رفیق داشته، ۲۰۰ نفر حمله کردند به علی اکبر. «ثُمَّ اعْتَنَقَ فَرَسهُ» - اسب او تربیت شده بود. میداند سوار وقتی زخمی میشود، باید برگردد به عقب. دست به گردن اسب انداخت، علامت اینکه سوار تو مجروح شده. «فَحَمَلَهُ» - خب اینجا مقتل توضیح نداده [کامل]. من برای شما توضیح میدهم. اصل میخواست برگردد به عقب، ولی این خون از سر مبارک علی اکبر چون جاری بود، جلوی چشم اسب را گرفت. اسب مسیر را گم کرد. برگردد عقب، رفت به جلو. رفت تو دل عسکر الاعداء، وسط لشکر دشمن.
تکهتکه کردند. داغی به دل اباعبدالله. خیلی داغ سنگینی است. شما بعضیهاتون دیدید، بعضی ندیدید. بعضی فقط یک قطعه دست از سردار رشید ما، عکسش را دیدیم حاج قاسم سلیمانی. هنوز که هنوز آن تصویر تو ذهنم میآید، قلبم جریحهدار میشود. [وقتی میبینیم] که این مرد ۶۲ سال سن دارد، عمری جهاد کرده، میماند در دنیا. بالاخره فاصله زیادی تا رسیدن اجل از حیث ظاهری هم نداشت. [اما] در یک لحظه این بدن متلاشی شده. خیلی هم [تصاویر] متلاشی شدن بدن ایشان را ندیدند. داغی است بر دل ما.
شهید ما را اِرباً اِربا کردند. حالا شما جوان رعنا. پنج دقیقه قبل زبانش در دهان [پدر بود]. دنبال همان زبان. میگوید: پدر، متلاشی شده سر و صورت و دست [و پا]. قطعهقطعه کردند. ۲۰۰ قطعه. ۲۰۰ نفر را کشته بود.
اسراری است در ماجرای علی اکبر. خدا میداند چی بوده؟ چی شده؟ فقط همین قدر. خودش را این بچه جمع کرد. تلاشش را کرد. زورش را زد. یک حرفی را به بابا برساند. خبری را به بابا بدهد. آن هم این بود که اباعبدالله را صدا زد، گفت: «باباجان، غصه تشنگی من را دیگر نخور. جدم رسول الله آمده اینجا و الان من را از تشنگی درآورد.» آن جام شرابی که گفتی به من. «تو فقط غصه تشنگی من را نخور.»
گفتم: شاید اینجا مادر شهید حججی پرسیده بودند که شما این وقایعی که در مورد فرزند پیش آمد و دیدی، با خبر [شدی]. [مثلا] صحنه اسارت، صحنه شهادت. کدامش خیلی به شما سخت گذشت؟ همه سخت است، مصیبت. او هم از داغهای سنگینی بود که به دل ما [نشست]. جوان رعنا رو مادرش فرموده بود که: «من صحنه اولی که دیدم که بچه من را اسیر کردند، دقت کردم دیدم این لب بچه [فقط] خوشگل [است]. این داغ تشنگی خیلی دل من را [سوزاند].» با لب تشنه. حالا فرض کنیم بچه بیاید از پدر آب بخواهد و پدر بگوید: نیست. بچه با تشنگی برود. چه داغی به دل بابا [است]! [اما علی اکبر میگوید:] «بابا را آرام کنم. بابا، من تشنه جان ندادم. من سیراب شدم به دست جدم. غصه این را دیگر [نخور].»
لااقل زمینگیر کرد اباعبدالله را. کنار خودش نمیتوانست بلند شود. شهادت نزدیکتر میشد. شادابتر بود. برافروخته. کنار این بدن افتاد.
مناجات عارفین را بخوانیم. جوان عارف اباعبدالله.
بسم الله الرحمن الرحیم.
«إِلَهی قَصُرَتْ أَلْسُنُ الْبُلَغَاءِ عَنْ بُلُوغِ ثَنَائِکَ الْکَامِلِ، وَ عَدِمَتِ الْأَلْسُنُ فِی جَلَالِکَ، الْعَاجَزَهُ.» زبانها قاصرند از اینکه بتوانند ثنای تو را بگویند، آنجوری که لایق جلال توست. ان دراک که نهجمال. حلقهها عاجزند از اینکه به کنه جمال تو برسند. «وَ قَصُرَتِ الْأَبْصَارُ عَنْ شُعَبَاتِ وَجْهِکَ الْکریمی.» چشمها نارس هستند از اینکه بخواهند نظر کنند. سبحات وجه تو، آن انوار روی تو، آن جلوههای روی [تو].
«وَ لَنْ تَجْعَلْ لِلْخَلْقِ طَرِیقًا إِلَىٰ مَعْرِفَتِکَ، إِلَّا مَعْرِفَتَکَ.» این را داشته باشید کنار روضه علی اکبر. شاید سرِ ماجرا این بود. آمد گفت: «بابا، تشنهام، دیگر نمیتوانم.» شاید سرش اینجا [بود]. «و لن تجعل للخلق طریقا الی معرفتک الا معرفتک.» برای خلق راهی قرار ندادی برای معرفت خودت مگر اینکه اقرار کنند به اینکه نمیتوانند به معرفت برسند. [پس هرکس] عاجز از معرفت [بود، راه] در باز میکند به روی آدم. وقتی رفتیم گفتیم ما هیچ کارهایم، هیچی نداریم، از ما هیچی بر نمیآید. آنجا رحمت خدا آغاز میشود. عنایت شروع میشود. مثل این پسر که ایستاد، گفت: «بابا، دیگر توان ندارم.» آنجا آن عنایت خاص از ابی عبدالله نصیبش [شد]. میتوانست ابی عبدالله از همان اولی که بچه داشت به میدان میرفت این کار را بکند. گذاشت او برود میدان، بنیانش تمام بشود، کم بیاورد. به فقر و گردن کج برگردد، بعد [عنایت کند]. اینها اسرار است. اینجور شدیم، نشدیم. خدا میداند. این حس بد پیدا بشود. خدا ایجاد بکند این حس درماندگی. عکس حس فقر [است این]، شکستگی.
«إِلَهی فَاجْعَلْنَا مِنَ الَّذِینَ تَرَسَّخَتْ أَشْجَارُ الشَّوْقِ إِلَیْکَ فِی حَدَائِقِ صُدُورِهِمْ.» - برو از کسانی قرار بده [که] درختهای شوق به تو در باغ سینههایمان رسوخ کرده باشد، سرسبز شده باشد. «وَ أَخَذَتْ مَحَبَّتُکَ بِمَجَامِعِ قُلُوبِهِمْ.» - محبت تو همه دل ما را بگیرد. همه بدبختی ما این است: محبت تو در دل ما کم است. اگر این محبت [باشد]، دیگر به غیر تو رو نمیآوریم. سرچشمه شرک در ما خشکیده میشود. سرچشمه رذائل خشکیده میشود. سرچشمه گناه خشکیده [میشود]. کی از این جذابیتها نصیب ما هم میکنی؟ [این] آتش محبتت را [میخواهم] به دل ما.
«هُمْ إِلَی أَوْکَارِ الْأَفْکَارِ.» - اینها رفتند. بر آشیانههای بلند فکر نشستند. ارتقای وجودی پیدا کردند. بالارفته. «فَهُمْ فِی رِیاضِ الْقُرْبِ وَ الْمُکَاشَفَهِ یَرْتَعُونَ.» - در باغهای قرب و مکاشفه میخرامند. آنجا لذت میبرند، بهره میبرند. «وَ مِنْ حِیاضِ الْمَلَاطِفَةِ یَشْرَبُونَ.» - چه میفهمند. امام سجاد در این دعا، کی ازش [چه کسی ازش] حکایت [کرده] است؟ از کسانی قرار بده که از حوض محبت تو کاسه برمیدارند. کاسههای ملاطفت تو. یکییکی سر میکشم. «وَ بِشُرْبِ الْمُصَافَاةِ یَرِدُونَ.» (؟) وارد چشمههای… «قَدْ کَشَفْتَ الْغِطاءَ وَ رَفَعْتَ الظُّلْمَةَ وَ جَلَلْتَ ظُلْمَةَ الرَّیْبِ عَنْ عَقَائِدِهِمْ وَ ضَمَائِرِهِمْ.» - پرده را بردار [از جلو چشمانشان]. کنار میزنی. و نجل ظلمه ریب عن عقائدهم. (؟) ظلمت شک و تردید از قلب اینها و ضمیر اینها و نفس اینها و باطن اینها کنار. «وَ انْتَفَتْ خَطَرَاتُ الشَّكِّ عَنْ قُلُوبِهِمْ وَ سَرِائِرِهِمْ.» این خل جان شک از وجود اینها رخت بر میبندد، کنار میرود.
«وَ قَدْ شَرَحْتَ بِتَحْقِیقِ الْمَعْرِفَةِ صُدُورَهُمْ.» - به حقانیت معرفت سینههای اینها گشاده میشود. «وَ سَبَقَتْ سَعَادَتُهُمْ فِی الزُّهْدِ» - و میرسند به آن مرتبه عالی سعادت در شهادت. همت [چنین]. حال همتشان این [است که] به بالاترین درجات زهد برسند. از هرچه غیر خداست کنده بشوند. بی رغبت باشند به غیر خدا. «فَشَرِبُوا مِنْ مَعَینِ الْمُعَامَلَةِ شَرَاباً» - از نهر معامله. چه میدانیم چیست؟ از نهر معامله آب گوارا مینوشند. «وَ طَابَتْ فِی مَجْلِسِ الْأُنْسِ سَرَائِرُهُمْ» - سر در محفل انس. باطنشان آرام میگیرد، خلاص میشوند، غرق لذت. «وَ أَمِنُوا فِی مَوَاطِنِ الْخَوْفِ مِنَ السَّیْرِ» - در موتف المخافه و ترس از تو [جای میگیرند]. این حرکتی که کردند، به امنیت میرسند. «وَ اطْمَأَنَّتْ إِلَى رَبِّ الْأَرْبَابِ أَنْفُسُهُمْ.» - وقتی به رب الارباب برسند، نفسشان طمأنینه پیدا میکند. آنجا رب میشود.
موقع رفتن ما هم با این نغمه جان بدهیم. بروم اینطور صدا کنی: «فَأَفْضَتْ وَ الْفَلَاحُ إِلَى رُوحِهِمْ» - و فوز و فلاح [میرود] به روح اینها. یقین پیدا میکند به فوز و فلاح. مثل امیرالمؤمنین که فرمود: «بِقُرَّهَ بَصَرٍ إِلَى مَحْبُوبِهِمْ» - آن چشمشان روشن میشود، وقتی به محبوبشان نگاه میکنند. قرارشان، هرچیزی که دنبالش بودند، آرزویشان بود. قرارشان استقرار پیدا میکند، چون به اینها میرسند.
دنیا بالاخره تجارتی [است]. میبینند معامله پرسودی کردند. دنیا را دادند، آخرت گرفتند. «إِلَهی مَا أَلْذَّ خَوَاطِرَ الْإِلْهَامِ بِذِکْرِکَ عَلَى الْقُلُوبِ» - چقدر لذیذ [است] خواطر الهام. وقتی الهام ایجاد میکند از ذکر تو بر دلها. چقدر لذیذ [است] هر خاطره جدیدی که از محبت تو، از ذکر تو در دل میجوشد. از این خطورات نصیب من کن. من از این خطورات گناه، خطورات [شرک]. تو راجع به غیر خودت نجات بده.
«وَ مَا أَحْلَى السَّیْرَ إِلَیْکَ بِأَوْهَامِ السَّالِکِینَ فِی مَسَالِکِ الْغُیُوبِ» - چقدر شیرین است مسیر به سمت تو با اوهام در مسالک غیوب. قوه خیال را در پردههای غیبت سیر [میدهد]. «وَ مَا أَطْیَبَ طَعْمَ حُبِّکَ» - به خدا گم شده ما امام سجاد. چقدر گواراست طعم محبت تو. «وَ مَا أَعْظَمَ شِرْبَ قُرْبِکَ» - چقدر جاننواز [است] آن شراب قرب تو.
ما را پناه بده از [طرد] خودت. ما را طرد مکن. ما را از خودت دور مکن.
«اِجْعَلْنَا مِنْ أَوْحَشِ الْعَارِفِینَ» - بر از خالصترین عارفان خودت قرار بده. «وَ أَصْلِحْ یَابَدَکَ مِنْ أَصْدَقِ الْعَارِفِینَ» - و از صالحترین بندهات قرار. «لِنَسْتَقِیَ بِجَمَالِکَ الصَّادِقِ مِنْ أَصْحَابِ الْطَّاعَتِکَ» - [از] خالصترین بندههایی که در محضر اهل طاعت تو است. قرار بده. [خالص]. «وَ خَلَّصْنَا مِنْ جَهْلِ جَهْلِکَ بِیا اَنْتَ وَ جُمْلَتَكَ» - و از خالصترین بندههای خودت قرار بده.
یا عظیم و یا جلیل، یا کریم و یا منیر. ای بزرگ، ای جلیل، ای کریم، ای کسی که نائل میکنی به نیل [میرسانی] به رحمتت. «یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ، يَا أَعْظَمَ الْعَظَمَاء، يَا عَظِيمَ، يَا إِلَهَ إِلَهَيْنِ» (؟) یا الله، یا رحمان و یا رحیم، یا مقلب القلوب، ثبت قلوبنا علی دینک. إنک علی کل شیء قدیر.
الهی حمید و بحق یا علی بْنِ بَغْلِی (؟) آفات. رو به حق یا محسن، به حق الحسن قدیم.
اللهم عجل لولیک الفرج. خدایا در فرج آقامان تعجیل بفرما. قلب نازنینش از ما راضی بفرما. عمر ما نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما نوکران حضرتش قرار بده. شهدا، فقها، امام راحل، سر سفره با برکت حضرت علی اکبر مهمان بفرما. شب اول قبر حضرت علی اکبر به فریادمان برسان. شر ظالمین را به خودشان برگردان. دشمنان دین، قرآن، انقلاب، ولایت، اگر قابل هدایت نیستند، نیست و نابود [گردند]. رهبر عزیز انقلاب حفظ و نصرت عنایت بفرما. مریضای اسلام شفای عاجل و کامل عنایت بفرما. حاجت حاجتمندان حاجت روا بفرما. در دنیا زیارت، در آخرت شفاعت، هنگام مرگ شهادت نصیب ما [گردد]. هر آنچه گفتیم و صلاح ما بود، و آنچه نگفتیم و صلاح ما میدانی برای ما رقم [بزن.]. بنیامیه و آله رحم الله من قرأ الفاتحه مع الصلوات.