علاقه امیرالمؤمنین علیهالسلام به مرگ بیش از کودک به مادر
شوق امام حسین علیهالسلام به لقاءالله و بازگشت به وطن
تفسیر مرگ بهعنوان رهایی از حجابهای مادی و ظلمانی
دنیا بهمثابه زندان روح و مانع عشق الهی
نمونههای عینی از محبت خدا در آزمایش بندگان
هشدار امام حسین علیهالسلام به حضرت مسلم درباره تقوا و کتمان
نقش دروغ و ترس در تفرقه و خیانت کوفیان
تحلیل روانی تعلقات دنیا و اثر آن بر ایمان انسان
مناجات زاهدین بهعنوان راه درمان دلبستگیهای مادی
طلب زهد، معرفت و محبت خدا در پایان مناجات خمسه عشر
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
به شوق کعبه جان، در کلمات امیرالمؤمنین علیه السلام آمده است که فرمودند: «والله لَابْنُ أَبِی طَالِبٍ آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْیِ أُمِّهِ»؛ به خدا قسم، قطعاً علاقه پسر ابیطالب به مرگ، از علاقه کودک به پستان مادر بیشتر است. و در کلمات سیدالشهدا علیه السلام آمده است: «وَمَا أَوْلَهَنِی إِلَى أَسْلَافِی اِشْتِیَاقُ یَعْقُوبَ إِلَى یُوسُفَ»؛ چقدر به گذشتگانم علاقهمند و سرگشتهام، بسان علاقه حضرت یعقوب به حضرت یوسف علیهم السلام.
همچنین، به هنگام خروج از مکه و حرکت به سوی کربلا، طی نطقی فرمودند: «مَنْ کَانَ بَاذِلاً فِینَا مُهْجَتَهُ وَ مُوَطِّناً عَلَى لِقَاءِ اللهِ نَفْسَهُ، فَلْیَرْحَلْ مَعَنَا»؛ هرکس میخواهد جان خودش را در راه ما بذل کند (بدهد) و خودش را برای ملاقات با خدا آماده کرده، با ما کوچ کند. یعنی، همه را به جهاد و جنگ و کشتهشدن دعوت مینمودند.
اهل بهشت نیز دوستان خود در دنیا را دعوت میکنند که «چرا نمیآیید و در قفس و زندان ماندهاید؟» این هم بحث عشق است دیگر؛ عشق به خدا. راهِ ابراز عشق به خدا چیست؟ مراتب عالم وجود. هرچه به سمت عالم دنیا میآییم، حجابها بیشتر میشود. هرچه از عالم دنیا فاصله بگیریم، حجابها کمتر میشود. مثل خورشید؛ هرچه دورتر از خورشید باشیم، دورتر میمانیم. حالا اگر همین سطح زمین را ما در عمق زمین برویم، در قطب، قطب در مسیر تابش مستقیم خورشید نیست. هرچه به سمت خط استوا حرکت کنیم، مسیر تابش خورشید است. هرچه از روی زمین برویم داخل زمین، هی به حجاب برمیخوریم. هرچه به سمت آسمان برویم، هی به خورشید نزدیکتر میشویم. این عالم دنیا قفس است، زندان است. خدا کند که این را بفهمیم؛ خدا به ما این را بفهماند. اینجا زندگی نیست؛ اینجا یک بارقهای از آن نور، از آن عشق تابیده است. اینجا نمیشود، آنجور که آدم میخواهد با خدا زندگی کند، آن توجهات و آن لذت انس با خدای متعال، موانع زیاد دارد. خوبانِ خوبانش بالاخره اینجا درگیر زن و بچه و شغل و کاسبی و خوراک و پوشاکاند. بعد از این دنیا اینجور نیست؛ این مشغلهها را دیگر نداریم.
بزرگان میفرمودند: یکی از عیدهایی که اولیا خدا میگرفتند (یعنی برای رفتن از دنیا)، یکی از چیزهایی که برایشان عید بود، همین بود که از شرّ شکم خلاص میشدند. در این دنیا ناچاریم؛ بالاخره باید آدم غذایی بخورد، انرژی داشته باشد، بتواند کاری بکند، وظیفهاش را انجام دهد. بعد از مرگ خلاص میشود؛ آنجا دیگر، غذا هم اگر بخورد، برای این نیست که انرژی داشته باشد؛ جلوهای از رحمت و عنایت خداست. آنجا اصلاً هر خوراکی هم از جنس معرفت است، از جنس محبت است؛ حجاب نیست. هیچ خوراکی آنجا حجاب نیست. اینجا خوراک توجه آدم را ضعیف میکند. خوراک، حجاب است. بدن مشغول این میشود که این خوراک را بتواند هضم کند. در عالم برزخ این شکلی نیست؛ بدن امام مشغولیتی ندارد. و به میزانی که ما توجه با خودمان به آنجا بردیم و ملکه شده برایمان، آنجا دیگر پیچ و تاب جلوه میکند و هی غرق در توجهات میشویم. هیچ حجاب و مانع و گرفتاری نیست.
آدم، ازاینروست که اهل بیت اینقدر به مرگ علاقهمندند. حالا ببینید نسبت ما با مرگ چیست. اسمش که میآید، تن میلرزد. احساس میکنیم از اینهایی که محبوبمان است، میخواهند جدا کنند. رفتیم کلی زحمت کشیدیم، یک خانه آنچنانی درست کردیم برای خودمان؛ کلی قرض و قوله و قسط و وام داریم. یک ماشین آنچنانی خریدیم. از این لباس جدا میشویم، از آن آشپزخانه لوکسمان جدا میشویم، از این کفش آنچنانی. احساس میکنیم داریم همه چیز را از دست میدهیم. چرا؟ چون جنس علاقههای ما نسبت به چیزهایی است که مِلک این عالم است. اگر جنس علاقههای آدمیزاد نسبت به چیزهایی شد که از جنس این عالم نیست، از جنس عالم بقاست، آن وقت اشتیاقش به این است که برود آنها را ببیند. آدم وقتی به چیزی تعلق دارد، دائم میخواهد برگردد، ببیندش، هی به آن توجه کند. اگر تعلق ما به آن عالم شد، هی بیقراریم برای رفتن.
این جانباز عزیزی که این کتاب «سه دقیقه در قیامت» شرح احوال ایشان است، از دوستان خوب ماست. نویسنده کتاب «سه دقیقه در قیامت» دیروز به بنده میگفت: «من بعد عید فطر رفته بودم به ایشان سر زدم؛ اصفهان. میگفت: منو بغل گرفت و یک خداحافظی مفصلی کرد. گفت که: این ماه رمضان آخرین ماه رمضانی بود که بودم؛ دارم میروم.» حالا انشاءالله که اینطور نباشد. گفت: «خیلی چیزها را برایت نگفتم و در این کتاب نیامده.» حالا قرار شده است بنویسد. شاید بعد از رفتن ایشان منتشر بشود. منم گفتم: «حالا قرار ملاقات و گفتوگویی باشد؛ شاید بعضی چیزها را ایشان دوست نداشته باشد بنویسد؛ نوشتنی نباشد.» اگر موافق باشی ایشان بگوید که حالا بماند، و اگر خدای ناکرده ایشان امسال دیگر نبود، مثلاً به نحوی باشد و منتشر شود. خیلی هم انگار خوشحال بود بابت اینکه میخواهد برود. بالاخره ایشان تجربهای که داشت؛ حتماً کتاب را همه خواندهاند، دیگر. بله، تجربه دیدی چقدر سختی کشید و چقدر تلخ بود از مسائلی که دید. ولی محبت خدای متعال، جلوه محبت خدا و جلوه محبت اهل بیت، یک سرسوزن، یک روزنه همچین میزند از آن نور و آن عشق، آنقدری آدم را مست و شیفته و شیدا میکند که این تلخیها و سختیهایی را هم که دارد، آدم فراموش میکند. اگر اندکی از محبت خدا نصیب آدم بشود: «مَن ذَا الَّذِی ذَاقَ حَلَاوَهَ حُبِّکَ فَرَامَ غَیْرَکَ»؛ کیست که یک ذره طعم محبت تو را چشیده باشد و برای تو دنبال جایگزین بگردد؟ اگر اندکی محبت خدا چشیده شود، درک بکنیم محبت خدا را به خودمان، که خیلی، خیلی. اگر این را انسان درک کند، دیگر این علاقهها برایش هیچ میشود.
علاقه ما میخواهیم بمانیم و مثلاً دلمان برای بچهمان میسوزد. خب، خدا که خیلی محبتش به بچه ما از ما بیشتر است، دلسوزیش بیشتر است، حمایتش بیشتر است، علمش، آگاهیش، توانش... خب، دیگر غصه چی بخوریم؟ بچه را میبرد به محضر او، حضور در آنجا؛ آن یک چیز دیگر است. البته خب نه برای امثال منی که اگر رفتیم به درگاه او، به بارگاه او، جز خجالت، جز سرافکندگی و شرمندگی، و جز گناه، چیزی با خودمان نبردیم. آنهایی که با بندگی میروند، با اطاعت میروند، دستشان پر است، شرمنده نیستند، لذت میبرند از اینکه به درگاه الهی رسیدهاند. مثل منِ بدبخت، ماه رمضان بود؛ مهمانی خدا! مگر چی نصیبم شد از این مهمانی؟ جز گرسنگی و تشنگی. اگر همان را هم داشتم، دو ساعتم آدم از غذا عقب میافتاد، و چقدر هم عصبی میشود آدم وقتی عشق غذا و آب به او نمیرسد. سر این داد میزند، با آن دعوا میکند. وضعیت من است در مهمانی خدا. من مگر اینجا در ملاقات الهی چی نصیبم شد؟ مگر شب قدر برای من چه اتفاقی افتاد که من بخواهم ملاقات خدا را بخواهم؟ البته از فضل و رحمت او ناامید نیستیم و میدانیم که ایشان آنقدر کریم است که از یک چیزهایی برای آدم جبران میکند.
یکی از اساتید میفرمود پدرشان میگفتند که: پدر ایشان (من ندیده بودم پدر ایشان را) کنار پای پدرشان یک غدهای بود؛ یک دو تا پا داشتند و دو طرفش غده بود. ایشان گفتند که بعد از اینکه پدرشان از دنیا رفته بود، در عالم برزخ پدر ایشان را دیده بودند. خیلی هم آنجور آدم مقید و فلانی اینها نبود. حالا اهل نماز و روزه همین. در همین گفته بود: «بهخاطر این مشکلی که در پای من بود و کنار پا غدهای که داشتم، آنقدر خدا اینجا به من محبت کرد و از دل من درآورد که: بنده من، تو در دنیا اذیت شدی؛ کنار پای تو غده گذاشته بودم، تحمل کردی بهخاطر من.» گفت: «آنقدر من شرمنده شدم اینجا از محبت خدا که حد ندارد.» گفتم: «ای کاش اصلاً من پا نداشتم در دنیا که تو اینقدر به من محبت کردی بابت اینکه کنار پایم یک کمی غدهای بود، یک کمی گاهی اذیت میشدم.» با همچین کریمی ما روبهروییم؛ با همچین رحیمی ما روبهروییم. و حیف از این خدا که ما اوقاتمان اینجور در غفلت از او میگذرد. ساعت به ساعت میگذرد، یکبار توجه، یک ثانیه توجه خالصانه به او نداریم. یک کار برای جلب رضایت او نمیکنیم. یک کار یک شبانهروز میگذرد؛ آدم پروندهاش، یک کلمه بهخاطر خدا نگفته است. یک نگاه بهخاطر خدا، یک لحظه این دل توجه نداشته است. همهاش دنیا و همهاش این و آن. این چی بگوید و آن چهکار کند، و این دلش از ما جدا نشود، و آن نمیدانم بیاید، و این منفعت را از ما نگیرد، و آن ضرر نرسد. هوای همه را داریم غیر از خدا. به همهکس توجه داریم.
این است که اولیا خدا مشتاق ملاقات حق تعالیاند؛ بیقرارند، بیتاباند، لحظهشماری میکنند. امام حسین فرمود: «من مثل علاقه یعقوب به یوسف...» امام حسین فرمود: «دوست دارم که بروم.» فرمود: «هر که میخواهد بیاید: «مُوَطِّناً عَلَى لِقَاءِ اللهِ نَفْسَهُ»؛ هرکسی که میخواهد به وطن برگردد. وطن ما ملاقات خداست. با ما راه بیفتد.» کار اباعبدالله این است که آدم را به وطن برمیگرداند. این حرف فقط مال عاشورا و کربلای سال ۶۱ هجری نبود! فرمود: «مَنْ کَانَ بَاذِلاً فِینَا مُهْجَتَهُ»؛ هر که حاضر است در راه ما خون بدهد و بیاید به وطن برگردد، همراه ما راه بیفتد. قاسم سلیمانیها میشنوند و راه میافتند. دست در دست اباعبدالله به وطن برمیگردند: «لقاءالله». امثال من هم نمیشنویم. خودمان را به نشنیدن میزنیم. هیچی. اباعبدالله دست دراز کرده است سمت ما، ما را از قفس در بیاورد، از زندان خارج کند. بعضی خوشحالاند با این زندانی که تویش هستیم؛ زندان نفس و زندان دنیا. همینهایی که داریم، خوشحالیم. به همین وضعی که داریم، خوشحالیم. خیلی هم راضیایم از این وضعیتمان و اخلاقی که داریم. امثال بنده این حجم از رذایل اخلاقی و گرفتاریهای اخلاقی در وجودمان است. هیچ بنا نداریم کاری بکنیم. با همینها خوشحالیم. سرمان گرم است. توجیه هم میکنیم تازه: «مگر چمه؟ مگر چه مشکلی دارم؟» او دست دراز امام حسین علیه السلام است. برو در بیاورد از عالمی که تویش هستیم؛ از این غفلتهایی که داریم.
خب، بگذارید من یک بخش دیگر هم بخوانم؛ چون این ایام، ایامی است که حضرت مسلم علیه السلام به کوفه رفتند، و ورود او در کوفه. این بخش مربوط به ایشان است. این را هم بگویم و از همینجا انشاءالله توسل پیدا کنیم.
پیک غریب امام معصوم از اشتباه است. ولو آنها (یعنی غیر شیعه) خیلی جاهلانه -اعوذ بالله- به امام اشتباه نسبت دادهاند. حتی به سیدالشهدا سلام الله علیه هم نسبت میدهند که فریب اهل کوفه را خورده است. آیا وقتی شنیدند مسلم را کشتهاند هم فریب اهل کوفه را خورده بود؟ بانک بیان خود سیدالشهداست که: «با اهل کوفه مدارا کن و جنگ نکن با آنها؛ ابتدای به جنگ نکن.» با این حال باز میگویند حضرت فریب اهل کوفه را خورده است. اینجا داریم که امام حسین علیه السلام مسلم را خواست. او را با قیس بن مسهر صیداوی و عمارت بن عبد سلولی و عبدالرحمان بن عبدالله ارحبی فرستاد. و دستور دادند امر کنند او را به تقوا الله. وقتی که مسلم را فرستاد به سمت کوفه، دستور حضرت چی بود؟ تقوا. این اصل حرف همین است، دیگر. همه دستورات و مطالب توی همین یک کلمه خلاصه میشود: تقوا. و کتمان عمره؛ کتمان کند کارش را. و لطف؛ لطف داشته باشد با مردم. «فَإِنَّ النَّاسَ مُجْتَمِعُونَ مُسْتَوْثَقِینَ، عَجِّلْ عَلَیَّ بِذَلِکَ»؛ اگر دید مردم متحدند و فرمانبردارند، بهسرعت به امام خبر بده. این دستور امام حسین علیه السلام به حضرت مسلم علیه السلام بود.
مسلم و کوفیان دور دارالعماره جمع شده بودند. از بالای دیوارهای دارالعماره امثال شمر و دیگر دروغگوها میگفتند: «قشون شام در راه است و راستی راستی دیگر عطا را از شما و از ذریه شما قطع میکند. آنها یکی دو نفر و ۱۰ نفر که نیستند؛ از عهده آنها برنمیآید.» این کوفیها دروغ میگفتند که سپاه شام در راه است و میآید و شما را قلع و قمع میکند اگر شما توی این مسیر بمانید و از مسلم حمایت بکنید، پدرتان را در میآورد سپاه. از این دروغها و از این اباطیل... با این دروغها اطرافیان مسلم را متفرق کردند. لذا هرکسی دست یکی از خویشانش را گرفت و از اطراف مسلم برد. که این هم باز در پاورقی نقل میکند: «بعد از دستگیری هانی بن عروه (رضی الله عنه)، مسلم بن عقیل کسانی را که ادعای یاری او را داشتند، فراخواندند. جمعیت بسیار زیادی گرد آمدند و فریاد «یا منصورُ اَمِت» سر میدادند. ابن زیاد با عده اندکی در قصر دارالعماره بود. برای متفرق کردن مردم به سران قبایل، مانند کثیر بن شهاب، محمد بن اشعث، شبث بن ربعی و شمر بن ذیالجوشن امر کرد که در میان قبایل خود بروند و افرادی را که از ایشان حرف شنوی دارند، بترسانند و تهدید کنند. با سخنان آنها عده بسیاری دست از یاری مسلم برداشتند و به ابن زیاد پیوستند. اما ابن زیاد به این مقدار کفایت نکرد و حتم و تهدیدها را بهواسطه اشراف کوفه ادامه داد. شیخ مفید بعد از نقل این مطلب، ماجرا را چنین نقل کرده است: «فَلَمَّا سَمِعَ النَّاسُ مَقَالَهُمْ أَخَذُوا یَتَفَرَّقُونَ»؛ وقتی مردم این حرفها را شنیدند، کمکم متفرق شدند. زن پیش پسر یا برادرش میآمد، میگفت: «برگرد! مردم هستند و نیازی به تو نیست.» مرد پیش پسر و برادرش میآمد و میگفت: «فردا لشکر با شر و جنگ چهکار میکنی؟ برگرد!» همینجوری یکییکی با خودشان بردند.
چی میشود که مسلم تنها میشود؟ که در واقع، انگار اباعبدالله تنها میشوند. همین تمام این دنیا و به این زندان امام حسین او را از زندان در بیاورد؛ همین که میترسیم آب و نانمان قطع بشود، رها میکنیم کار را. به اینجا میرسد که جناب مسلم (علیه السلام) را سر از تنش جدا میکنند، بدنش را توی شهر میچرخانند. اینها بیدار نمیشوند. ببینید، مسئله این است: خدا اول یک چشمهای به اینها نشان داد؛ شاید اینها بیدار شوند، بفهمند این آخرین مسیری که دارند میروند کجاست. حجت را تمام کرد بر اینها. مسلم را تنها گذاشتند، پیکر بیسر مسلم را دیدند؛ ولی باز از این مسیر دست برنداشتند، اصلاح نشدند، حالیشان نشد. کار به اینجا رسید که سر اباعبدالله الحسین (علیه السلام) را بالای نیزهها دیدند. آنجا زدند به سر، اظهار پشیمانی و پریشانی و... ولی خب، چه فایده؟ به چه دردشان میخورد؟
ماجرا، ماجرای تعلقات ماست. این آدمهایی که اینجور علاقههایی که داریم، همین سادگی فریب میخورند. یک دروغی گفتند که لشکر شام در راه است، امام حسین را باور نمیکنیم، دروغ شمر را باور میکنیم! این میشود. اینها به چی برمیگردد؟ به علاقهها. چون علاقه به سمت عالم ماده است. تعلقات به اینجاست. هر که حرفی میزند که بیشتر جور در میآید با اینجا، بیشتر به منافع ظاهری ما میخورد، سریعتر میپذیریم. هر چه ما را میخواهد ببرد از اینجا، ببرد به یک عالم بسیار شیرینتر و جذابتر و قشنگتر، اعتنا نمیکنیم. از خدا بخواهیم ما را عاشق بکند؛ به خودش، به اولیای خودش. و این تعلقات ما را بکند از این زندگیها و از این مسائل پوچ. زهد یعنی همین دیگر؛ علاقه انسان از این زندگی پوچ دنیا کنده شود، رغبت انسان به عوالم بعد باشد، به آن زندگی حقیقی باشد. این زهد است. خدا نصیب کند اینجوری بشویم. دل جای دیگری باشد. دل بکنیم از زندگی دو روزه دنیا. اینجا باشیم، دلمان جای دیگری باشد. الان چقدر ما در شبانهروز احساس دلتنگی میکنیم برای اهل بیت؟ دلتنگی برای ملاقات میشود برایمان پیش بیاید یا نه؟ در شبانهروز یکبار، دوبار آدم از عمق دل احساس بکند که جدا افتاده؛ دلش تنگ بشود. ایامی که حرم امام رضا بسته بود، اظهار دلتنگی میکردیم یا نه؟ احساس میکردیم غربت و این فاصله را. حالا دوری از خود امام رضا چقدر مشتاقیم که زودتر بریم آقا را از نزدیک ملاقات کنیم. این که در آغوش دست محبت امام رضا بر سر ما کشیده بشود، نوازش امام... اینجور علاقهها اگر شدید بشود، همه این علاقههای پوچ را از ما دور میکند. میشود زهد. مناجات پانزدهم و مناجات آخر، مناجات خمس عشر، مناجات زاهدین. اینهایی که از دنیا دل کندهاند. از خدا بخواهیم با این دعا دل ما را از این دنیا بکند، از این علاقههای پوچ در بیاورد. دلمان وصل به جای دیگری باشد، دلتنگ جای دیگری باشیم، شوق ملاقات داشته باشیم، بیتاب باشیم، بیقرار باشیم. آماده باشیم.
بسم الله الرحمن الرحیم. «إِلَهِی أَسْکَنْتَنَا دَاراً حَفَرْتَ لَنَا حُفَرَ رَدَاهَا»؛ خدایا، ما را در این دار دنیا ساکن کردی؛ اینجا سر راه ما پر از گودال فریب و نیرنگ است. برای لغزش زیاد است، برای فریب، برای سقوط. هزاران گودال دور ماست. به هر کدام اگر اشتباه پا بگذاریم، بیچارهایم؛ از تو دور میشویم. این تعلقات دنیا ما را از تو دور میکند. فرمودند: «بدترین جزایی که میدهم به کسی که فریب دنیا را میخورد، دلبسته دنیا میشود، بدترین جزایی که میدهم این است: لذت مناجات و عبادت خودم را ازش میگیرم.» دیگر در نماز لذتی ندارد، از زیارت لذتی نمیبرد، از مناجات لذتی نمیبرد. این دل غرق لذتهای دیگر است. وقتی با فلانی تلفنی صحبت میکند، چقدر لذت میبرد. خستگیهایش رفع میشود. یک نماز میخواهد بخواند، هی عقب میاندازد. آخرین وقت میایستد. به همهجا فکر میکند، دل به همهجا هست، خیال به همهجا پرواز میکند، غیر از توجه به معبود و معشوق. خدا خطاب میکند: «بنده من، من اینجور به تو رو کردم در نماز، تو به من پشت کردی. به من توجه نداری. دنبال کی میگردی غیر از من؟ مگر کی را داری؟ کی به درد تو میخورد؟ اینجور اینقدر حواست به این و آن است؟» این مجازات خداست؛ مجازات دل. یکی از خدا برگشته، غرق دنیا شده است. با این حال آمدیم در خانهات؛ یا الله. حال مناجات به ما بده.
«وَ لَقَّیْتَنَا فِیهَا بِأَیْدِی الْمَنَایَا وَ الْحَتُوفِ»؛ با چنگالهای مرگ ما را توی دام فریب انداخته است. این دارد ما را از تو جدا میکند. خیلی از تو دور شدیم. این مزه لذتها حواس ما را از تو پرت کرد. شاید گفتم اینجا قبلاً، نمیدانم. مریم؛ آن شخصیت فوقالعاده و استثنایی. دختر بود. مشغول عبادت بود در معبد. برایش غذا از بهشت میآوردند، میوه بهشتی، خوراک بهشتی. همراه (با) باردار شد. کی؟ کلمة الله، عیسی بن مریم. درد زایمان گرفت. او را این درد آورد زیر درخت خرما. بچه را به دنیا آورد. دستور بهش دادند: «دست دراز کن به سمت درخت خرما: «وَ هُزِّی إِلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ، تُسَاقِطْ عَلَیْکِ رُطَباً جَنِیًّا»؛ تکان بده این درخت خرما را، برایت خرما بریزد. از این خرما بردار بخور، قوت بگیری.» هنوز محبت خدا را ببینید چقدر به مریم اینجوری است. دارد بهش خرما میدهد، بهش امر میکند. مریم میفهمد عنایت با عنایت تفاوت دارد. من که حالیم نمیشود این حرفها. من نمیفهمم وقتی در به رویم بسته میشود، کی است. حالیم نمیشود. وقتی حرم میروم آقا دارد تحویل میگیرد من را یا بیمحلی میکند؟ نمیفهمم. مریم سریع میفهمد؛ دوزاریش میافتد. برگشت گفت: «دختر بودم در معبد بودم، تو برایم از بهشت غذا میفرستادی. الان مادرم، زایمان کردم، بهم دستور میدهی درخت را تکان بدهم؟! چرا مثل سابق تو طبق برایم غذا نمیآوری؟ خرما نیاوردی؟» توی همین کتاب معراج نقل شده است، جاهای دیگر هست روایت. خدا به او خطاب کرد فرمود: «آن موقع عیسی نداشتی. همه توجهت به من بود، همه قلبت را من پر کرده بودم. از وقتی این بچه آمد، یکم حواست به این بچه پرت شد. توجهت آنجور مثل قبل به من نیست. منم دیگه عنایتم مثل قبل نمیشود.»
اگر توجهی داشته باشی، آنجور عنایتی بهت میکند. حال و روز من را ببین حالا! اینقدر غرق غفلتم. ای کاش تعلق به عیسی باشد توی دلم! دلم برای گناه پر میزند، مشتاقم. از آن وقتی که گناه نمیکنم، یک چیزی درونم همهاش دارد من را میخورد. دلم پر میکشد برای گناه. غبطه میخورم به آنهایی که دارند گناه میکنند: «خوشا به حالش! عروسی، چه حال خوبی داشت!» با این حال دیگر توجهی نمیماند، عنایتی نمیبیند آدم. درد فقط اینها نیست. درد این است: حالیم نمیشود مرضم چیست؟ نمیفهمم وقتی در به رویم بسته میشود، حالیم نمیشود دیگر آنجور تحویلم نمیگیرند. ای وای از این حال! ای وای از این دل! ای وای از این همه غفلت! به دادمان برس خدایا...
۱۵ دعا خواندیم اینجا؛ مناجات خمسه عشر با حالتهای مختلف با تو حرف زدیم. مناجات آخر شاید واقعاً آخرین مناجات زندگی من باشد. چهکسی میداند؟ حال دل ما را عوض کن، دل ما را به سمت خودت برگردان. از این حالوهوایی که دارم نجاتم بده. «فَلَکَ الْمَدَائِحُ»؛ خدعهها. به تو پناه آوردم، التجاﺀ میکنم از خدعههای دنیا نجاتم بدهی. فریب این دنیا را، فریب این تعلقات را نخورم. و «وَ بِکَ أَعْتَصِمُ مِنْ مَکَایِدِ زَهْرَتِهَا»؛ به تو اعتصام میکنم، به دامنت چنگ میزنم، من را نجات بدهی، فریب این زینتها را نخورم. «فَإِنَّهَا الْمُهْلِکَةُ طُلَّابَهَا الْمُتْلِفَةُ حَلَالَهَا الْمَحْشُوَّةُ بِالْآفَاتِ الْمَشْحُونَهُ بِالنَّکَبَاتِ»؛ این دار دنیا، هر کس در طلبش بیاید، هلاک میکند. هر که به سمت این وارد شود، نابودش میکند. لبریز از بلا و ضرر، لبریز از رنج و محنت و نکبت است. «إِلَهِی فَزَهِّدْنَا فِیهَا»؛ ما را زاهد کن، بیرغبت به این دنیا کن. «وَ سَلِّمْنَا مِنْ مَکَایِدِهَا»؛ ما را سالم نجات بده از این دنیا. «وَ وَفِّقْنَا لِفِرَاقِهَا»؛ و ما را به توفیق فراق از این تعلقات دنیا برسان.
«وَ انقِلْ عَنَّا جِلْبَابَ مُخَالَفَتِکَ»؛ این پردههای جلباب را از ما، این حجابهایی که در اثر مخالفت با تو برایمان حاصل شده است، دور کن. اگر هر روز یک گناه کنیم، یک پرده حجاب میآید. حالا فرض کنید این همه روز. اگر فقط یک گناه کرده باشیم چقدر حجاب این قلب را گرفته است؟ چطور میخواهیم ملاقات او برویم با این حال؟
«وَ تَوَلَّ أُمُورَنَا بِحُسْنِ کِفَایَتِکَ»؛ به بهترین نوعی که اختصاص به خودت دارد، خودت امور ما را به عهده بگیر.
«وَ أَوْسِعْ خَصْبَنَا مِنْ سِعَةِ رَحْمَتِکَ»؛ نصیب ما را وافر کن از رحمت واسعهات.
«وَ أَجْمِلْ صِلاتِنَا مِن فَيْضِ مَوَاهِبِكَ»؛ صلههای ما را زیبا کن، هدایای ما را خوب کن از فیض مواهب خودت.
بهبه! این تکه اش خیلی مهم است. اصل دعا همین است. با توجه بگوییم انشاءالله توجه کند خدا هم به ما همین یکی را.
«أَحِلَّ فِی أَفْئِدَتِنَا أَشْجَارَ مَحَبَّتِكَ»؛ درختهای محبت خودت را در دل ما برویان. قلب ما را لبریز از محبت خودت کن. ما هم عاشق بشویم، ما هم دلتنگ بشویم. رسول اکرم هنگام از آن که میشد به بلال خطاب میکرد، میفرمود: «أَرِحْنَا یَا بِلالُ»؛ بلال راحت کن. اذان بگو. مشتاق ملاقاتیم. جای دیگر میفرمود: «اَبْرِزْ»؛ این قلب ما را خنک کن. آتش فراق دارد میسوزاند این دل را. اذان بگو، نماز بخوانیم، آرام شویم. آن چه حالی است؟ حال من چیست؟! بابا، یک ساعت از اذان گذشت. پاشو! همین یک کار را تمام کنم، پا میشوم، مشغول همین کار میشوم. میبینم دو ساعت دیگر هم گذشت. ایوای از این حال من! من چرا اینقدر غافلم؟ چرا اینقدر از تو دورم؟ بدجور دنیا من را اسیر خودش کرده است. اگر با این حال بخواهم بمیرم، چه خاکی به سر کنم؟ این هم تعلق. این همه دلبستگی به غیر خودت. دل من را لبریز از محبت خودت کن.
«وَ أَتْمِمْ لَنَا أَنْوَارَ مَعْرِفَتِكَ»؛ انوار معرفت، انوار معرفتت را برای ما تمام کن. همه وجود ما را لبریز از نور کن.
بهبه! «وَ ارْزُقْنَا حَلَاوَةَ عَفْوِکَ»؛ شیرینی عفت را به ما بچشان. طعم عفو تو را بچشیم.
«وَ لِذَّةَ مَغْفِرَتِکَ»؛ لذت مغفرتت را به ما بچشان.
«وَ أَقْرِرْ أَعْیُنَنَا یَوْمَ لِقَائِکَ بِرُؤْیَتِکَ»؛ روز ملاقات تو چشم ما را به رؤیت خودت روشن کن. نکند نتوانیم ببینیمت، آنقدر گرفتار این حجابها باشیم. روز ملاقات محروم بشویم از ملاقات تو.
«وَ أَخْرِجْ بُغْضَ الدُّنْیَا مِنْ قُلُوبِنَا کَمَا فَعَلْتَ بِالصَّالِحِینَ وَ الْأَبْرَارِ مِنْ خَاصَّتِکَ بِرَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ وَ یَا أَکْرَمَ الْأَکْرَمِینَ»؛ دنیا را از دلهای ما خارج کن، همانکه با خوبان درگاهت این کار را کردی. محبت دنیا را از دلهای اینها خارج کرده، و ابرار، از خاصهشدهها. خوبان درگاه خدا دلهایشان از محبت دنیا خالی است. دلها لبریز از محبت خدا و اولیای خداست.
حال ما موقع مردن چطور است؟ دلمان برای چی پر میکشد؟ گاهی بعضیها موقع مردن برای یک ساعت بیهوده، یک ساعت جالب، بزرگان فرمودند: «گاهی شیطان همه ایمان آدم را لحظه آخر با این تعلقی که آدم به یک ساعت دارد، این تعلق بیچاره میکند آدم را.» شیطان متمثل میشود. ببین خدا میخواهد بین تو و این ساعت فاصله بیندازد. ببین چه خدای ظالمی است! میخواهد تو را از این جدا کند. آنقدر میگوید آخر اقرار میگیرد از این شخص. بگو: «خدا ظالم است.» اقرار میگیرد. بیدین میشود. رهایش میکند. ملائکه میبرند. این حال آدم است موقع جان دادن. این علاقهها بیچاره میکند آدم را. کاری با دل ما کن! لحظه جان دادن دلمان فقط برای اباعبدالله پر بکشد، به شوق دیدن حسین جان بدهیم. بگوییم: «ما با دنیا چهکار داریم؟ ما فقط با حسین کار داریم. تمام زندگیمان مال حسین است. دلم هوای دنبال حسین را دارد.» جان دادن بهجای اینکه شیطان بیاید برای ما تمثل کند، این علاقههای پایین، سطح پایین، به جلو چشممان. اباعبدالله بیا. جایگاه بهشتی به نشان بده. بگوید: «عزیزم، میخواهی کنار من باشی در برزخ، دستت را به من بده.» دست ما را بگیرد با خودش ببرد. ای دستت به قربانم یا اباعبدالله. چه دستی! نمیشود بگوییم دستت را سمت ما دراز کن آقا جان. همه از این جهت رویمان نمیشود. آخه ما قابل نیستیم دست سمت ما دراز کنی. هم رویمان نمیشود آخه با این دست، چه دست قلمقلم شدهای. دستی که زیر سُم اسب رفته است. دست وقتی برایت جدا کردند، انگشتر درآمد. دیدی؟ کار نمیکند. انگشتر جدا نمیشود. خدا لعنت کند ابجر بن ابوز. هر کار کرد انگشتر درنیامد. خنجرش را بیرون کشید، انگشتر را با انگشت، انگشت را از دست جدا کرد. بندبند این بدن از هم جدا! زینب کبری رو کرده (به) مدینه: «رسول الله! حسین آقا! حسین شما ببین در خون غوطهور شده، مقطع.» ببین همه این بدن از هم پارهپاره شده. حسین! حسین! حسین! حسین! «سَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ». «لَعَنَ اللهُ عَلَى الْقَوْمِ الظَالِمِینَ».
نَسْأَلُكَ اللَّهُمَّ بِاسْمِکَ الْعَظِیمِ الْأَعْظَمِ الْأَعَزِّ الْأَکْرَمِ. «یَا اللهُ، یَا رَحْمَانُ، یَا رَحِیمُ. یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ، ثَبِّتْ قُلُوبَنَا عَلَى دِینِکَ. إِنَّکَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ.» إِلَهِی یَا حَمِیدُ بِحَقِّ مَنْ یَا مُحَمَّدُ. یَا عَلَیُّ بِحَقِّ مَنْ یَا فَاطِمَهَ. بِحَقِّ فَاطِمَهَ یَا مُحْسِنُ بِحَقِّ مَنْ یَا حَسَنُ. یَا قَدِیمَ الْإِحْسَانِ بِحَقِّ الْحُسَیْن. اللَّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجَ. خدایا فرج آقایمان امام زمان را برسان. قلب نازنینش از ما راضی و خوشحال بفرما. عمر ما را نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما را نوکران حضرتش قرار بده. اموات ما، شهدا، فقها، ائمه را سر سفره با برکت اباعبدالله مهمان بفرما. شب اول قبر اباعبدالله به فریادمان برسان. مرزهای اسلام را شفای عاجل و کامل بفرما. شر ظالمین را به خودشان برگردان. دشمنان دین، قرآن، انقلاب و ولایت را اگر قابل هدایت نیستند، نیست و نابود کن. رهبر عزیز انقلاب را حفظ و نصرت عنایت بفرما. در دنیا زیارت، در آخرت شفاعت اهل بیت را نصیب ما بفرما. هرچه گفتیم و صلاح ما بود، و هرچه نگفتیم و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن.
بِالنَّبِیِّ وَ آلِهِ. رَحِمَ اللَّهُ مَنْ قَرَأَ الْفَاتِحَهَ مَعَ الصَّلَوَاتِ.