وصیت سلمان فارسی درباره دیدار با سید شباب اهلالجنه
تعریف «غنیمت» در نگاه الهی و حسینی
تحول زهیر بن قین و زمینه قلبی یاری اباعبدالله
مراتب همراهی با امام؛ از راحتی تا رنج و بلا
شراکت در مصیبت به عنوان بالاترین مقام قرب
مفهوم «طلایی شدن» با سحر و اشک بر حسین
حس جاماندن از کاروان شهدا و آتش فراق
زینب کبری شریک ابتلای امام و صبورترین دل عاشورا
مناجات معتصمین؛ تجلی بیپناهی و نیاز در پیشگاه خدا
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
غنیمتی بزرگتر
زهیر بن قین، رضوانالله تعالی علیه، نقل کرده است: "با شادی و همراه با غنایم جنگی از غزوه ای برمیگشتیم که سلمان، رضوانالله تعالی علیه، به ما فرمود: «اذا ادرکتم سید شباب اهل الجنة فکونوا أشد فرحاً به من قتالکم.»" یعنی: "هرگاه سرور جوانان اهل بهشت امام حسین، علیه السلام، را درک کردید، از یاری کردن او بیشتر از غنایم جنگی شاد باشید." هرچند بعضی احتمال دادهاند که مقصود از سلمان، غیر از سلمان فارسی، رضوانالله تعالی علیه باشد.
می گویند ماجرایی که باعث تحول زهیر شد، همین چیزی است که از سلمان، سلام الله علیه، شنیده بود. باعث شد که وقتی اباعبدالله او را خواند، در کنار امام... انگار زمینه قلبی برایش فراهم بود، و با همین برایش تحول حاصل شد. در فتوحات، در جنگها، جواب سلمان این بود؟ زهیر فرمانده بود. که الان خوشحالید از اینکه فتوحاتی، چیزی گیرتان آمده، این دل را آیا خیلی خوشحال میکند؟ وقتی که سید جوانان اهل بهشت را درک کردید، آنگاه از او خوشحال باشید، کنارش بجنگید و کشته شوید. این اصل غنیمت است. اینکه غنیمت... یادم افتاد اینجا یک جن مال دنیا و پولی غنیمت نیست، بلکه معیت با اباعبدالله است. این به... آیا آدم فریب نتیجه ظاهری، سطحی و مادی را میخورد؟ نصیب انسان که خوشحال و مسرور باشد... ولی حقایق بالاتر است. کاری میکند انگار مثلاً خدا و اهل بیت را هم برای این میخواهد که یک نانی بهش برسد، یک آبی به او داده شود، یک چربی را ازش بردارد. اینها برعکس هستند. اینها میخواهند در کرب و بلایی که اباعبدالله دارد، شریک باشند. خیلی فرق است.
بعضیا همراهیشان با امام حسین تا جایی است که اصطکاک مادی و آسیب مادی و اینها برایشان میآید. بعضی هم نه، اصلاً از جایی شروع میشود همراهی آنها با امام حسین که تازه دردها و رنجها میآید. اصلاً تا حالا آمادگی داشتند، برای خودشان کسب میکردند، داشتند تمرین میکردند برای آن روز که آنجا شریک دردها باشند. از امام زمان را میخواهند برای رفع دردهایشان. بعضی هم امام زمان را میخواهند برای رفع دردها. دردهای دردهای امام فرق دارد. برای رفع دردهایشان، رفع دردهایشان... برای رفع درد خود او. درد و رنج و غصه دارد، هیچ جوری راضی نیست باشد آقا راحت، او در گشایش، او در رضای او راضی شود. مثل قم، مثل همین جناب زهیر. در سطح پایینترش همین شخصیتهایی که دیدیم. شهید شدن. یک عمر خود را به کام بلا انداختند برای اینکه نجات یابند. ولی از خطر مولا ترسیدند. این میشود "اشد فرحاً". اینجاها باید... اگه کسی را برای همچین روزی سوا کردند، به حساب آوردند، این خیلی مهم است. اگه کسی را شریک روزهای سخت، دو سختیها، بار سنگین خودشان را روی دوش او گذاشتند، این هم خیلی مهم است. این شریک اباعبدالله. تعابیری هست، بزرگان هم گفتند، شاید تو بعضی مناجاتها و ادعیه، بعضی زیارتها اشاره شده، میشود که حضرت زینب کبری، سلاماللهعلیها، را «شریکة الحسین» گفتند. یعنی شه… او شریک اباعبدالله است. کار زینبی کردن یعنی شراکت ابتلا.
گفتند که جناب حبیب بن مظاهر شب عاشورا به همسرش فرمود: "شما بیا برگرد، برو عقب، برو خانه. ما فردا کشته می شویم و این زنها به اسارت میروند." گفتند که همسر حبیب این عظمت را درک کرد. ببینید این عظمت را. این «اشد فرحاً». همسر حبیب گفت: "یعنی زینب کبری را به اسارت ببرند و من در منزل آسوده باشم؟ میخواهم شریک اسارت زینب باشم. او تازیانه بخورد، من راحتی؟ من سهمی از این تازیانههای او نداشته باشم؟ لااقل دو تا تازیانه که قراره به او بزنند را به من بزنند." پَست کسی است که میخواهد شریک باشد. خوشحال است اگر برای همچین روزی به او اجازه دادند، سهم داشته باشد در این غربت و دخت خوب خاص و خالص و نزدیک باشد. از رنجی که اباعبدالله دارند او هم سهم مظلومیت و مصیبت ولیعصر را دارد. او هم سهم را دارد. عروسی(!) که امام زمان او را به خودشان راه دادند... نمیشود. فر، فرج این است که آدم از مصیبت در بیاید. فرج این است که آدم به امام زمان برسد. به او برسد. به او رسیدن همینهاست. همین بلاهایی که دارد آدم تحمل میکند، متحمل میشود. حکایت از این میکند که آدم به او رسیده. آنقدری به او نزدیک شده که حضرت بخشی از مصیبتهایی که به عهده خودشان بوده را به این هم دادند. شریک کردند او را در این مسائل. مثل زینب کبری که شریک شد با اباعبدالله در مصائب. این هم دارد شریک امام زمان میشود. حضرت امام، رضوانالله علیه، حضرت آقا، حفظهالله، اینطور بودند. شریک اندر سختیهای امام، در غصههای امام. خیلی مقام بالایی است! مقامی است اگر آدم روزی به این رسید، باید خوشحال باشد. نه به این چیزهای ظاهری دو روزی. به «سید شباب اهل الجنه» اگه رسید، کنار او بود، دست به دامن او انداخت، از او جدا نشد، این باید...
بخش آخر این فصل دوم بود. این میفرمایند که در حالات اصحاب سیدالشهدا، علیه السلام، در شب عاشورا آمده است: «لهم دُوِیٌّ کدوی النّحل.» اینها زمزمهای داشتند شب عاشورا مثل زمزمه زنبور عسل. همچنین آمده است که ایشان مابین راکع و ساجد و قائم و قاعد تمام شب یا در رکوع بودند، یا در سجده، یا ایستاده بودند، یا نشسته. عظمت روحی این اتصال قلبی. وقتی آدم میتواند اتصال و وصل بودن به اباعبدالله را تجربه کند. همچین زمینههایی برای اهل حال، مراقب و معانست و اهل ذکر و اهل توجه فراهم میشود. من بیچاره غافل فقط عادت کردهام که آدم حرف میزند. کمکم باورش میشود که انگار اهل عمله چون زیاد دارم میگویم. انگار دارم عمل میکنم. حجاب میشود آدم. غافل میشود از اینکه بابا در عمل هیچی! اینها شب عاشورا اینجور سپ ری کردند. شب ملاقات. فردا میخواهم در آغوش اباعبدالله. به آغوش خدا میروم. حسین کاروانی را میخواهد فردا برای ملاقات خدا ببرد. امشب بیتاب فردا دیدار دارم. نه اینکه فردا روز آخرشون و داره تموم میشه و دیگه از زن و بچه و آب و نون و از همه چی میافتند. بعضی نگاهشان نسبت به فردا وقت ملاقات بود. الان در دالانی هستیم که انتهای این دالان آن هستی مطلق، آن کمال مطلق، آن جمال مطلق است. در پس این دالان او را ملاقات میکنی. به دیدار او «ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی». همین را شب عاشورا را اینجوری سپ ری کردند.
با این شرح و در خطبه همام در شمار ویژگیهای متقین آمده است: «و عمل فصاف اقدامه تالین الاجزاء القرآن یرتلونه.» فرمود: اینها شبها که میشود قدمهایشونو به هم میزنند، اجزای قرآن را تلاوت میکند و ترتیلاش میکنند. سحرهایی که این اولیا خدا دارند. از این سحر، سحر باعث بالا رفتن، باعث پرواز میشود. با سحر «تجافا جنوبهم عن المضاجع». کندن، پرواز. لذا برخی اساتید میفهمیدند که اگر کسی میخواهد متصل با حضرت ولیعصر بشود، چون او از جنس طلا است، این هم باید طلایی شود. برای طلایی شدن هم دو تا شاهکلید، دو تا کلید هست که انسان را طلا میکند: یک، قرائت قرآن در نیمه شب که همینی است که آخرین وحشت بهش اشاره کرده بودند. خدا نصیب روزی بکند. انجام آرزوی ما. اینها لیلة الرغائب ما است. رغبت ما به امام و اهل بیت. مناجات، اهل گفت. این سحر اینها که اینطور قرآن میخوانند این یک رکن است برای طلایی شدن و رشد. دوم، اشک بر اباعبدالله. باز به تعبیر همین بزرگوار، اشک بر اباعبدالله هموزن انسان است. وزن خودت به وزن خودت. یعنی یک عمر گریه، این طلایی میکند. حجابها را اشک متصل میکند. لذا اشاره به اشک امام زمان در زیارت ناحیه. از این جاماندن، این جاماندن امر عظیم است. اگر کسی به این توجه کند. امام زمان در زیارت ناحیه عرضه میکنند: که زمانه من را از تو به تأخیر انداخت. از تو جاماندهام. صبح و شب گریه میکنم. از اینجاست. حالا که زمانه من را به تأخیر انداخت، از تو جا ماندم، از این کاروان جا ماندم. دیگه هر صبح و شب گریه میکنم. به جای اشک هم خون گریه میکنم که من از تو جاماندهام. من از این کاروان جا ماندهام. خدا کاروانی را در قلب تاریخ انتخاب کرد. برای کاروان صد نفره، هفتاد نفره، و اسم من در آن لیست نبود. من را برای آنجا ننوشته بود. از تعبیر حضرت اینجور برمیآید. دیگه من که جرأت ندارم این بیان به این را بکنم. انگار من لایق این کاروان نبودم. و فقط یک راه دارد که من آتش قلبم آرام بگیرد. آن هم این است که من منتقم این کاروان باشم. انتقام این کاروان را بگیرم. حالا که از آن کاروان جا ماندم، باید انتقام بگیرم. جزء کاروان منتقمین باشم. این فقط آرام میکند آدم. این حس جاماندن. حس به یادم احساس میکند در این ماه رجب دوستان او، نزدیکان او هم جلسههای او عنایاتی بهشان شد. من جاماندهام به من ندادند. چقدر سخت است برای آدم! چقدر سخت است! اینهایی که از کاروان شهدا جا میمانند، چقدر برایشان سخت است! سی سال حاج قاسم سلیمانی گریه میکرد برای این جاماندن از کاروان شهدا. این آتش فراق از جاماندن، دیر رسیدن.
ترم(!) ماه بن اباعبدالله عرض کرد: "آقا آذوقه باید به خانواده برسانم." چون آخر سال بود دیگه. در ذیحجه بود. محرم که اول سال بود. باغ آذوقه سال اینها تمام شده. "خانواده و اهل و عیالم نزدیک برسانم، زود برمیگردم." حضرت با یک نگاه خاصی فرمودند: "پس زود بیا." آذوقه را رساند به مسیر کوفه برگشت. تو راه آمد. در صحرای کربلا مواجه شد با آن صحنه. تو ذهنم از مقاتل ظاهراً وقتی که آمد به آن لشکری که در حرکت بود، از اسرای کربلا، رسید و آن سر نازنین بر نیزه. یک عمر حسرت خاطر و آه. ماه و بهکوفت خاک به سر ریخت که من از این لشکر جا ماندهام. من از این قافله جا ماندهام. همه رفتند، من ماندهام. حس جاماندن، حس دیر رسیدن، حس سختی است. خیلی از روضههای کربلا و از جلسه عاشورا. از حضرت قاسم عرض کردم، غصه جاماندن داشت حضرت قاسم. «نکنه من از این قافله جا بمانم عمو جان؟ نکنه اینها همه بروند آخر من بمانم؟» در کربلا هم این دیر رسیدن غصهای بود. کنار خود بدن قاسم، اباعبدالله فرمودند: "عمو جان برام سخته که دیر به تو رسیدم. وقتی من را صدا زدی نتوانستم خودم را بهت برسانم." دیر به علی اکبر دیر رسید اباعبدالله. وقتی رسید دیگه کار تمام شده بود. به قمر بنیهاشم دیر رسید اباعبدالله. وقتی رسید، دیدیم بدن متلاشی شده. لا اله الا الله.
ماه جمادی رو به پایان است. در جمادی الاولی میلاد حضرت زینب بود. پایان جمادی ما با این روضه حضرت زینب، سلام الله علیها، باشد. ماه رجب هم ماه وفات زینب کبری. انشاءالله حضرت زینب پیش پدرشان امیرالمومنین واسطه باشند. این ماه رجب ما را بپذیرند. برو به خودشان راه بدهند. زینب دیگه زینت پدر است. زین و زینت دلآرام امیرالمومنین. زینب کبری، دلآرام امیرالمومنین. دختر وقتی پیش بابا واسطه بشود، چی میشود؟ دختر بلد است زبان بریزد. حرف بزند. آن هم دختری مثل زینب، عشق امیرالمومنین باشد. دلآرام امیرالمومنین. آن هم دختری مثل زینب انقدر رنج کشیده باشد. اگه دختر امیرالمومنین هم نبود، این همه رنجی که او کشیده، حتماً نظر خاص داشته. چه برسد به اینکه دُردانه امیرالمومنین، آرام خاطر امیرالمومنین باشد. خانم بابا! این روضه را خواستم دست گدایی به سمت شما دراز کنم. این درس را در دست امیرالمومنین بگذار. با این حال ما را وارد ماه رجب کنی. حس دیر رسیدن، حس سختی است. حس جاماندن، حس سختی است. وقتی اباعبدالله برای وداع آخر آمدند، زینب کبری عرض کرد: "یعنی واقعاً جدی جدی دیگه من باید بمانم، تو بروی؟ دلبر از تو جا بمانم؟" خیلی سخت بود برای زینب کبری. خیلی این وداع، وداع طولانی بود. آن چه که از مقاتل برمیآید این است که چهار پنج بار هی اباعبدالله رفتند و برگشتند تا قرار بدهند به قلب زینب. این زینبی است که در شرط عقدش عبدالله بن جعفر گفت: "عبدالله، من طاقت فراق بیش از سه روز از حسین را ندارم. با این شرط باید ازدواج بکنم. نمیشود من سه روزی برایم بگذرد حسین را نبینم. من طاقت ندارم. خدا من را اینجوری آفریده." این بچه عاشق بود. از کودکی قنداقه وقتی دست به دست میشد آرام نمیگرفت. به اباعبدالله که میرسید آرام میگرفت. آنجا زینب آرام میشد. از کودکی اینطور بوده. زینب آرامش جانش اباعبدالله بوده. حسین بوده. گرمای تن حسین بوده. سایه حسین بوده. حالا اباعبدالله آمده میخواهد با این خواهر وداع کند. خیلی سخت گذشت به زینب کبری و خیلی هم سخت گذشت بر اباعبدالله. طی چند مرحله هی آقا میروند و میآیند. آرام آرام زینب آماده میشود.
از شب عاشورا شروع کرد اباعبدالله، آرام کردن زینب که مشغول عبادت بود. همین عبادتی که الان برایتان از کتاب خواندم که تا صبح اینها مشغول عبادت بودند. خیمه زینب کبری به خیمه اباعبدالله متصل بود. خیمهگاه اگر رفتید، یک پرده فقط بین اینها بود. نزدیکترین خیمهای به خودش را اباعبدالله خیمه زینب زده بود. چون میدانست او طاقت دور بودن و جدا بودن و اینها را ندارد. اولین خیمه، خیمه زینب بود. همسران اباعبدالله در خیمههایشان نزدیک نبود که خیمه زینب به حسین نزدیک بود. مابین عبادت، زینب کبری شنید اباعبدالله شروع کرد شعر خواندن: «یا دهر اف لک من حلیلی...» شروع کرد شعر خواندن با این مضمون که دیگه این دنیا جای رفتن ازش است. باید گذاشت و رفت. به کسی رحم نمیکند. به کسی وفا نمیکند. اینجا تو مقتل دارد شب عاشورا. این شعر که تازه کنایه بود از اینکه دیگه مثلاً انگار کار داره تمام میشود. مرحوم سید بن طاووس در «لهوف» نقل ایشون این است که وقتی زینب کبری شنید، گریبان رو پاره کرد، با سیلی به صورت زد و غش کرد. این را شنید، غش کرد! این تازه اول ماجراست. اول شب. تازه حرف از رفتن شده. آن هم مستقیم نه، با کنایه. باشد. اباعبدالله به هوش آورد زینب را. "خواهرم آرام بگیر." این تازه که آنجا عرض کردید: "تو باقی مانده همسایه طیبه من! چه جور آرام بگیرم؟" اباعبدالله فرمود: "جدمان رسولالله از من بهتر بود از دنیا رفت. مادرم فاطمه زهرا از من بهتر بود از دنیا رفت. پدرم امیرالمومنین از من بهتر بود از دنیا رفت. برادرم امام حسن از من بهتر بود از دنیا رفت." زینب کبری عرض کرد: "هر کدام از دنیا رفتند من دلم به تو خوش بود. تو را داشتم." رفتن، رسیدگی به زینب بخش مهمی از ماجرای کربلا بود. حالا مواجهه با دشمن یک بخش است. اداره امور خیمهها و این لشکر یک بخش است. رسیدگی به این شهدا و خانواده شهدا تو این لشکر گریه کردن یک بخش است. مدیریت صحنه جنگ یک بخش. یک بخش مهم کار اباعبدالله رسیدگی به حال زینب است. این عَلَمدار این قافله است. قافله اش. حال او باید مدیریت شود، کنترل شود. او طاقت یکهو را ندارد که یکهو بخواهد فراق بر او عارض شود. آرام آرام اباعبدالله با زینب کبری کار کردند. آخر شد این بند! انگار از قلب زینب کبری کنده شد. که آنجا صدا زد: "مَهْلاً مَهْلاً برادر، آرام برو. وصیت را عمل کنم." وصیت به این است که: "گلوی تو را ببوسم موقع رفتن." نمیدانم. این اسراری است مثل ماجرای علی اکبر که واقعاً آدم نمیداند چه سِرّی در این ماجراست. همانجور که امام حسین به علی اکبر فرمودند: "زبان تو را بیاور." زبان را به کام گرفتند. خدا میداند چی آنجا رد و بدل شد. این هم همین است. چه سِرّی بود در اینکه زینب کبری به اباعبدالله گفت: "گلو را پایین بیاور." از روی مرکب به زینب کبری فرمود بر این گلو بوسه زد. نمیدانم. شاید یک وجهش این باشد که روضهای که میخواهم عرض بکنم خدمتتان، این روضه دیر رسیدن و جاماندن.
لا اله الا الله. یک وقت از روی بلندی مشغول نظاره شد. مشغول نظاره شد. بقیه «وحیدا». این آقا تنها مانده. هیچ مردی دور و بر او نیست. هیچ محافظی، هیچ پاسداری، هیچ کسی دور و برش نیست. تک و تنهاست اباعبدالله. با گلوی تشنه، با گلوی خشکیده، با بدن زخمدیده. جنگی دیگه. من نمیخواهم روضه را مفصل و مبسوط بکنم. در تیربارانی و بارانی از بلندی اسب به زمین افتاد. همین که به زمین افتاد روی زانو خودش را نشاند. شمشیر را تکیهگاهی کرد. تکیه زد روی زانو نشست. تو همان حال به هر حال، حالا هم شکوه او در برابر دشمن است. عزت اباعبدالله در برابر دشمن. هم هوای دل خواهرش را دارد. دل زینب آرام بشود. ببینید حسین هنوز کامل روی زمین نیفتاده. روی زانو نشست. "خواهرم آرام بگیر. من هنوز جان به تن دارم." لشکر دشمن دقایقی واهمه داشت از نزدیک شدن به اباعبدالله. روی زانو نشسته ولی عظمت اباعبدالله، آن نگاه سنگین اباعبدالله. کسی نزدیک بشود. اینجا دیدند نمیتوانند کاری بکنند. دستور حمله جمعی آمد. گفتند: "همه با هم باید حمله کنیم." این دیگه آن بخش آخری است که روضهاش را نمیشود خیلی باز کرد. همه وقتی با هم هجوم آوردند، چه شد که دیگه نیزهدار با نیزه و شمشیردار با شمشیر. گرد و خاک صحنه میدان. دیگه برای زینب مبهم بود. از روی بلندی ایستاده نگاه میکند. دیگه معلوم نیست صحنه چیست. نگاه نکرد، رو کرد به مدینه. «وامحمدا! واعلیا! وارسول الله! مقطعه الاعضا!» آقای حسین! شما خیمه نشسته بودید. ظاهراً اینجا دیگه وقتی مطمئن شد از این وضعیت به خیمه برگشت. اینجا دیگه بانگی آمد از اسب اباعبدالله. در خیمه بودند. این زنها خوب، هر وقت صدای اسب میآمد همه با اشتیاق بیرون میآمدند اباعبدالله را ببینند. اینجا دیدند این زین از روی اسب واژگون شده. صورت اسب هم خونی شده. هی شیون میکند. این اسب فهماند حرفی میخواهد بزند. از اینها متن زیارت ناحیه. «فلما رحین النساء...» "وقتی زنها این اسب را دیدند که زینش گمشده، دنبال او دویدند به سمت میدان." اسب میخواست یک صحنهای را به اینها نشان بدهد. میگوید: "وقتی همه دنبال اسب دویدند، خوب آن غبار میدان فروکش کرده بود. اینها ضربهها را زده بودند و اباعبدالله دیگه نیمهجان در مقتل افتاده." این زنها آمدند به بلندی رسیدند. تعبیر این است. "اینها همین که آمدند به نی رسیدند. لا اله الا الله. از روی بلندی به این صحنه رسیدند. لحظات آخر شب روی سینه."
حرفم تمام نشده روضه جاماندن و دیر رسیدن. اصل حرف اینجا بود که دیگه زینب به میدان آمد. دوان دوان. دو بار فقط به میدان آمد. یک بار برای علی اکبر به میدان آمد. ولی آنجا حسین بود و عباس. با آرامش آمد. با اقتدار آمد. بین نامحرمها نرفت. ولی این بار دیگه سراسیمه آمد تک و تنها. کسی بین این همه شمشیر شکسته و بدن پاره پاره پیدا نمیکند حسینش را. «بابا! من چند دقیقه قبل مضطر شدم.» بین نامحرم که گرفتار شده، بدن حسین را پیدا نمیکند. گرفتار شد زینب. اباعبدالله همه حواسش به قلب زینب است. حتی آن وقتی که از این دنیا رفته یکهو دید از حلقوم بریده صدایی بلند شد: "خواهرم بیا من اینجا." کنار زد، رسید به این بدن پارهپاره. تازه آنجا حس دیر رسیدن به او دست داد که زینب دیگه نه سَری مانده نه زرهی مانده.
مناجات چهاردهم از مناجات خمس عشر، مناجات معتصمین را به یاد این خانم، به یاد این بانو، به حال این بانو، ظهر عاشورا در گودی قتلگاه با هم بخوانیم. در این ساعات آخر ماه جمادی و ورود به ماه رجب از عنایات این خانواده، از این ذوات مقدسه بهرهمند بشویم. سهمی داشته باشیم.
بسم الله الرحمن الرحیم.
اللهم یا ای پناه کسانی که به تو پناه میآورند، به حق بیپناهی زینب به ما هم پناه بده. و یا معاذ الضعفاء، ای سرپناه کسانی که دنبال سرپناه میگردند. یا منجی الهالکین، ای کسی که نجات میدهی هلاک شدهها را. و یا سامع الباکین، ای نگه دار گرفتارها. به یا راحم المساکین، ای کسی که به مسکینها رحم میکنی. و یا مجیب المضطرین، ای کسی که جواب میدهی به مضطرها. برق اضطرار زینب. بیا مجیب المضطرین. و یا کنز المفتقرین، ای گنج فقیرانی که احساس فقر میکنند. و یا جابر المنکسرین، ای جبرکننده شکستهها. به حق شکستگی زینب، آن شکستگی که وقتی برگشت مدینه امالبنین هم نشناخت زینب را. باورش نشد این همان زینب باشد. یا جابر المنکسرین. ای موای(!) منقضی، ای اوایی(!) که به انقطاع رسیدهاند. و یا ناصر المستضعفین، ای نصرت کننده مستضعفین. و یا مجیر الخائفین، ای پناه دهنده به ترسان. آن کسانی که گرفتار ترسند، تو اینها را آغوش به روشان باز میکنی. و یا مغیث المکروبین، ای فریادرس کسانی که گرفتارند. و یا حصن اللاجئین، ای حصن کسانی که دنبال مَلجأ میگردند. یا به عزتت، فبعزتک من ذا لی إن لم ترحمنی؟ ای خدایی که اگر تو پناه نیاوری، به عزت تو پناه نیاورم به کی پناه ببرم؟ و یا ألا غوث من ذا لی إن لم تؤیدنی؟ به قدرت من پناهندهای نیستم. و یا ألا غوث من ذا لی إن لم تدرکنی؟ اگر پناهنده قدرت تو نشوم، کی میتواند به من پناه بدهد؟ فقط ألجأتنی الذنوب إلی تشبث، این گناههای من من را وادار کرده بیایم چنگ بیندازم به دامن عفو تو. نجاتم بدهی. الخطأ و الأخطاء أضطرتنی. اما به صفحه اشتباهات فراوانی که کردم من را محتاج کرده بیایم ازت بخواهم ابواب عفو و مغفرت خودت را به روی من باز کنی. اساءاتی که کردم، کارهای زشتی که از من سر زده، باعث شده بیایم به محضر تو بار سنگینم را زمین بگذارم. زمینگیر شدم در خانهات به خاطر بدیهایی که کردم. ترس از انتقام تو من را وادار کرده بیایم چنگ بیندازم به ریسمان عطوفت تو. و ما حق من اعتصم بحبلک، ای حق کسی که چنگ به ریسمان تو انداخته، این نیست که دچار خُذلان بشود. بهش بیمحلی کنی. این حقش نیست. میدانم تو این کار را نمیکنی. بلا یلیق بمن استجارک و یا أسر لا یلیق بمن ناجی بعزک، ای سلمه. لایق نیست برای کسی که به تو پناهنده شده، به عزت تو پناه آورده، لیاقتش این نیست که تسلیم بلا بشود. یا الهی! حمایتت را از ما برندار. مرادت را از ما برندار. همانجور که از اول حال ما را کردی، به بدیهای من نگاه نکن. من هنوزم محتاج هستم. همانطور لازم دارم دستم را بگیر. من هنوزم همان طفل یک روزه هستم. همانقدر فقیر و گرفتار، همانقدر محتاج رحمت تو. به سر و صدایم نگاه نکن. گلهدونی به گناهم نگاه نکن. به غفلت من. هنوزم نیازمندم. بیشتر از آن موقع نیازمندم. بچه یک روزه بودم، محبت تو در دل پدر و مادرم انداختی به دادم رسید. وگرنه تلف میشدم همان روز اول از شدت فقر و نیاز بدبختی. کم کم بزرگ شدم. فکر کردم روی پای خودمم. یادم رفت منم آن عبد گرفتار و محتاج و فقیر و بدبختم. آن روز تو من را نگه داشتی. در رحم مادر تو من را نگه داشتی. بند ناف دور گلو میچرخید، مرده بودم. اصلاً به این دنیا رسیدم. کی محافظت از من کرد؟ نگذاشت این بند دور گلو بچرخد؟ فقط تو بودی. تو آنجا هوای من را داشتی. یک عمره هوای من را داری. یک عمر منم هوای همه را جز تو دارم. مراد را میکنم جز تو. بچه دو ساله میآید از کارم سر دربیاره. دست برمیدارم از این کار. بفهمم یک بچه دو ساله خبر داره، خجالت میکشم، خودم را جمع میکنم. یک عمره برای همه تره خرد کردم، غیر از تو. همه را به حساب آوردم، غیر از تو. «ما لکم لا ترجون لله وقارا» در قرآن خطاب کرد، فرمود: چتونه؟ ترجمه قشنگتر، زبان خودمون: چه مرگتونه؟ این ترجمه قشنگ: چه مرگتونه؟ برای خدا وقاری قائل نیستی؟ ارزشی برای خدا قائل نیستی؟ به حسابش نمیآوری؟ همه را به حساب میآورم. از اخم و تخم همه میترسم جز از تو. از بیمحلی همه میترسم جز تو. میبینم گاهی اثر خشم تو را تو زندگی. سر ناراحتی تو را تو زندگی. ولی اصلاً برایم مهم نیست. ارزش ندارد. میگویم این خداست. آخرش نمیتواند بندهاش را ول کند. خودش من را پررو کرد! تو دعای ابوحمزه فرمود: "خدایا من گناه میکنم." عرض کرد به خدا: "خدایا من را درختی به حساب نگذارید. تو را به حساب نمیآورم!" نه، تو من را پررو کردی. من که هی بخشیدی، هی به رو نیاوردی، هی صدایش را در نیاوردی، کم کم پررو شدم. گفتم: خدا که اصلاً میفهمد، میبیند؟ مگر چیکار میکند؟ بازم فردا همان رزق، همان رحمت، همان محبت. از این بندهها میترسم. بفهمند اخراجم میکنند. بیرونم میکنند. قهر میکنند. از تو نمیترسم. قهر نمیکنی. تو خیلی کریمی. یک وقتهایی هم میزنی برای اینکه من بیدار بشوم. من چقدر بدبختم! هم وقتی هم که کتک میخورم باز سرت داد میزنم: چرا زدی؟ چرا اینجوری میکنی؟ باز تو با محبت، با مدارا باز من را میکشی میآوری. بیرونم نمیاندازی. این رعایت تو را از ما برندار. مراعات ما را. ما را بپا. بچه کوچک بخواهد راه بیفتد، باید پدر و مادر بپایندش. میل چاقویی برمیدارد. خودش را زخمی میکند. تو چاهی میافتد. خیابان میرود زیر ماشین میرود. نیاز به مراعات ما. خودمان را دست تو میسپاریم. این کودک روان ما، این کودک درون ما در اختیار تو. تو مراجعه کن. تو تربیت کن ما را. «و قد دلّنا من الحلقات». از جایگاههای هلاکت ما را نگه دار. «فنا بعینک و فیک نفعنا.» ما جلو چشم توایم. ما در کنف حمایت توایم. ما مال توایم. «و أسئلک اللهمّ و أدعوک باسمک العظیم الأعظم الأجل الأکرم و بعظمتک یا رحمان و یا رحیم، یا مقلّب القلوب ثبّت قلوبنا علی دینک إنک علی کل شیء قدیر.» الهی، یا حمید به حق محمد، یا علی بعلی، یا فاطمه یا محسن به حق الحسن و یا قدیم الاحسان و حق الحسین. اللهم عجل لولیک الفرج.
خدایا! به آبروی زینب کبری، فرج منتقمش، امام زمان، را برسان. قلب نازنینش را از ما راضی و خشنود بفرما. عمر ما را نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما را نوکران حضرتش قرار بده. اموات علما، شهدا، فقها، امام راحل را سر سفره با برکت زینب کبری مهمان بفرما. شب اول قبر زینب کبری به فریادمان برسان. در دنیا صبر، در آخرت شفاعت، در هنگام مرگ شهادت نصیب ما بفرما. حاجات مسلمین، حاجات حاجتمندان را حاجتروا بفرما. الهی! به حق این اشکها، نالهها، مناجاتها، توسلها، این انتخابات پیش رو را مایه عزت، عظمت، قدرت مسلمین قرار بده. دست منافقین و اشرار و تبهکاران را از این مجلس، از امکانات این ملت کوتاه بفرما. در دنیا خوار، در آخرت رسوا و نابودشان قرار بده. الهی! رهبر عزیز انقلاب را حفظ و نصرت عنایت بفرما. روح بلند امام راحل، علما، شهدا، فقها و ذیحقوق را سر سفره با برکت زینب کبری مهمان بفرما. الهی! مرضای اسلام را شفای عاجل و کامل عنایت بفرما. هر آنچه گفتیم و صلاح ما بود، و آنچه نگفتیم و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن. بِنبیّ و آله. رحم الله من قرأ الفاتحة مع الصلوات.