اعتراف صریح معاویه به حقانیت اهل بیت علیهمالسلام
معاویه و دوگانگی در رفتار با امام حسن علیهالسلام
تحلیل روانی نفاق، شهوت قدرت و سقوط اخلاقی سیاستمداران اموی
آموزههای اخلاقی آیتالله بهجت در شناخت معاویه درونی انسان
تشبیه غرایز حیوانی به ابعاد وجود انسان و راه مهار آنها
سقوط یزید و فسق علنی در سه سال حکومت
بیداری از خواب غفلت؛ کربلا بهمثابه آیینه درون انسان امروز
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا.
سوال من این است: اعترافات معاویه چطور میتواند باشد؟ معاویه خیال میکرد با همین دروغهایی که به وسیلهی آن (یزید را به خلافت رسانده)، تا اینجا یزید را هم میتواند صراحتاً بر سیدالشهدا -سلاماللهعلیه- برتری دهد و بگوید من یزید را از شما اصلح میدانم. دروغ میگفت؛ هوای نفسش با یزید بود، نه اینکه او را اصلح میدانست.
توضیح اینکه: از آنجا که مردم مدینه حاضر به بیعت با یزید نبودند، معاویه خود برای این امر به مدینه آمد و برای یزید پس از گذشت چند روز از ورودش به مدینه، به مسجد آمد و بر بالای منبر، جزایری برای یزید ساخت (مفاخری را به یزید نسبت داد و او را ستایش کرد) و بیان کرد و سپس گفت: «واللهِ لَو عَلمتُ مَکانَ اَحَدٍ هُوَ خَیرٌ لِلمُسلِمینَ مِن یَزید لَبایَعتُه». به خدا قسم، اگر مکان (جایگاه) کسی را میدانستم که برای مسلمانان از یزید بهتر بود، بیشک برای او بیعت میکردم.
امام حسین -علیهالسلام- به او پاسخ داد: «فَلا واللهِ لَقَد تَرَکتَ مَن هُوَ خَیرٌ مِنهُ اباً و اُمَّاً و نَفساً». به خدا قسم، کسی را ترک کردی که خودش و پدرش و مادرش از او یزید بهتر بودند.
معاویه سخنانی در پاسخ فرمایش آن حضرت بر زبان راند و از جمله گفت: «اینکه میگویی تو از یزید بهتری، یزید به خدا قسم برای امت محمد از تو بهتر است».
این بود که اصلح میدانست یزید را به نسبت امام حسین برای امت. از اعظم حجتهای شیعه که مایهی چشمروشنی آنهاست، اقرار ظالمین (ستمگران) به امیرالمومنین -علیهالسلام- و اهل بیت -علیهمالسلام- است، اما متأسفانه این گزارشها در شیعه معروف نیست. یعنی آنقدر که ظالمین به مقامات و فضایل اهل بیت اقرار کردند، هیچوقت اهل بیت در مجالس خصوصی اقرار به فضایل معاویه و یزید و دشمنان نمیکنند، ولی همیشه اینها در مجالس خصوصی اقرار به فضایل آنها (ائمه) دارند. پیدا نمیکنیم که اهل بیت اقراری کرده باشند به فضایل دشمنانشان، بهخصوص دشمنان اهل بیت.
همین الآن هم همینطور است. اقرارشان به (مثلاً) وقتی مینشینید دانلود (سخنان درباره) شهید حاج قاسم سلیمانی را میبینید، افسران عالیرتبهی آمریکایی چقدر (با همه دشمنیشان) زبان به ستایش گشودهاند. (این اقرارها) به قول بهجت، از اعظم حجتهای شیعه و مایهی چشمروشنی است. دهها کتاب در این زمینه هست که از زبان دیگران، از زبان دشمنان، اگر ما نگاه کنیم و ببینیم اهل بیت را چه شکلی معرفی کردهاند، بحثهای جالبی از آن درمیآید.
در روزی، امام حسن مجتبی -علیهالسلام- کلمهای که در نظر آنها تند بود، به معاویه گفت. در وقت رفتن، معاویه دستور داد یک جایزهی خیلی مفصلی به حضرت بدهند. یزید اعتراض کرد؛ یعنی او این حرف را زد، در عوض بهش اینطور جایزه میدهی؟ گفت: «بنیّ، الحقُ واللهِ لَهُ اخذناهُ منهُم، افَلا نُرکِبُهم؟». پسرم، به خدا قسم، حق مال اینهاست که ما از اینها بهناحق گرفتیم. آیا مرکبی که ما از اینها غصب کردیم، خود اینها را ترکمون (پشت سر خودمان) سوار نکنیم؟ (سوار خودمان نکردیم.)
این هیچ مناسبتی دارد با آن کاری که یزید در به شهادت رساندن سیدالشهدا -علیهالسلام- کرد؟ یزید الان از معاویه شنید دیگر! یزید پسرم، حق مال اینها بود، ما غصبش کردیم. مثل روز برایشان روشن است حق با کیست. خارجی (معاویه خطاب به امام حسن) میگوید: تو را کشتم، چون خارجی (از دین) خروج کردی؛ بر دین جدّ تو. مثل روز برای اینها روشن بود (که حق با کیست).
حالا در پاورقی ماجرای هدیهای که داد به امام حسن را کامل گفته است. میگوید: روایت شده که حسن بن علی -علیه السلام- بر معاویه وارد شد. او (معاویه) روی تختش دراز کشیده بود. حسن بن علی را دید و بلند شد، با او دست داد، دوباره دراز کشید (کی؟ معاویه). حسن -علیه السلام- پایین پای او نشست. معاویه گفت: «ای ابامحمد! از امالمومنین عایشه تعجب نمیکنی؟ فکر میکند من شایستهی خلافت نیستم». عایشه خیلی با معاویه خوب نبود. آخر هم طبق برخی نقلهای تاریخی، معاویه عایشه را کشت بدون اینکه صدایش دربیاید (کسی بفهمد). یک تله درست کرد زیر پایش، عایشه آمد، افتاد، پرت شد و از دنیا رفت.
به امام حسن گفت: «عایشه منو شایستهی خلافت نمیدونه». امام حسن فرمود: «تو از این گفتگو تعجب کردی؟» گفت: «آره، خیلی تعجب کردم». حضرت فرمودند: «عجیبتر از آن این است که من پایین پای تو نشستم و تو دراز کشیدی». (معاویه) تعجب کرد که عایشه تو را شایستهی خلافت نمیداند، این تعجب ندارد؛ که (این تعجب دارد) که تو درازی و من جا!
(معاویه) شرمنده شد، بلند شد، رو به امام حسن کرد و گفت: «قسمت میدهم، چقدر بدهی داری؟» حضرت فرمودند: «صدهزار». گفت: «ای غلام! سیصد هزار تا برای ایشان بیار». وقتی که رفت، پسرش یزید به او (معاویه) گفت: «او با همهی گونه بدی با تو برخورد کرد، یعنی خیلی به تو تند صحبت کرد، احترام تو را نگه نداشت؛ تو اینچنین به او بخشش کردی؟» معاویه گفت: «پسرم، به خدا قسم، این حق آنهاست که ما گرفتیم، مرکبی که برای آنهاست و ما تصاحب کردیم، (آیا) سوار (خودمان) نکنیم؟ سیصد هزارتومانی که دادم حق خود اینها بود، این خراج بیتالمال مال اینهاست».
کسی نگوید که آقا، امام حسن از معاویه پول گرفتند. پولش بلامانع است، اینها مشکل ندارد. حق خودشان بوده که اینها همه را گرفته. سیصد هزارتایش را اینجا برگرداند. آدمیزاد وقتی که شهوت و طمع او را کور کند، با همهی اقرار و اعترافی که دارد به حقانیت دیگران و عدم صلاحیت خودش و اینها، با همهی اینها دستبردار نیست. اگر اینها همش نتیجهی عدم مراقبهی آدم است. اگر اهل مراقبت نباشد، رها کردن خود، ول کردن خود، آدمای خودشو ول کرد، میشود مثل هر عصری. هم معاویه خودش را (دارد)، هم عمروعاص خودش را دارد، هم یزید، هم شمر (به قول شهید مطهری، شمر زمانه). هر دورهای شمری، شمر میشود؛ معاویه، معاویه میشود. اینها هم از ما دور نیستند و قرآن میگوید: «وَ ما قَومُ لُوطٍ مِنکُم بِبَعید». خیلی فکر نکنید از قوم لوط دورید. یک آن اگر ما به خودمان واگذار بشویم، قوم لوط میشویم، قوم کوفه. یک آن خدا آدم را به خودش واگذار کند، بچهات را برمیداری، با قنداقش تو فریزر (میگذاری). با این آدم چقدر فاصله داریم؟ هیچی!
این نکتهی مهمی است. اگر همین را فهمیدیم که ما با اینها هیچ فاصلهای نداریم، خیلی تکان میخوریم. بعد دیگر این چهار تا چیزی که به ذهنمان میرسد که مثلاً اینها برای ما یک «حسن» (خوبی) است، ما را فریب نمیدهد. خدا به داد «فری» برسد.
امیرالمومنین فرمود: «شیطان شش هزار سال عبادت کرد» (که معلوم نیست سالهای اخروی بود یا دنیوی)، «عن کبر ساعه واحده» (به خاطر یک لحظه تکبر)، پرتش کردند بیرون. فرمودند: «خدایی که این را با شش هزار سال (عبادت) انداخته بیرون، من و تو پسرخالهاش نیستیم». بین شما و خدا «حوادای» (حوادثی) نیست. «حوادا» با «ه» دو چشم، یعنی خدا با کسی پسرخاله نیست. یکی شیطان اینجوری انداخته بیرون، همه را اینجوری میاندازد. شیطان میدانست که من و شما برای خدا عزیز دردانهایم. ابلیس را پرت کرده بیرون، ولی ما حالا مثل ابلیسیم. میگوید: «حالا نه، تو واسه من یه چیز دیگهای، اون خیلی نامرد بود». بهمحض اینکه اونی که نباید در ما باشد، آمد، همونی سرمان میآید که سر بقیه آمد و «وَ ما قَومُ لُوطٍ مِنکُم بِبَعید». هیچ فاصلهای با قوم لوط نداریم. تازه قوم که آنقدر هیچ فاصلهای با ابن ملجم نداریم، هیچ فاصلهای با شمر نداریم.
خود مردم کوفه که خواب شب نمیدیدند، یکهو چشم باز کنند، ببینند دستشان به خون امام حسین آلوده است. یک لحظه! آنی هم که داشت گوشواره از گوش دختران اباعبدالله بیرون میکشید، داشت گریه میکرد. این را خواندیم قبلاً روایتش را. به نظرم حضرت سکینه -سلاماللهعلیها- فرمود: «(نالهات چیست؟) اشکِت چیست؟ غارتگرِت چیست؟» گفت: «گریه میکنم چون دختران رسولالله دارند غارت میشوند». گفت: «خب، غارت نکن!» گفت: «اگر من هم نکنم یکی دیگه میآید». آدمیزاد اینگونه است. فتنهی اجتماعی، آدمها یکهو خودشان را نشان میدهند. هیچکی باورش نمیشد که این هم اینجوری باشد، آن هم همچین روحیهای داشته باشد، این هم آنقدر باطن کثیفی داشته باشد. یک طمعی یکهو میافتد توی این (آدم). ببینید، یکهو آدمها چطور خودشان را نشان میدهند. یک محکی میزنیم از این کارایی که زیاد میکند. پایه (ی) شماره ناشناسی خودش را به رسم خانم جوانی جا میزند به پسر جوانی مثلاً پیام میدهد. (نام) پسر جوان به آدم موجه، اسم و رسمدار و پرادعا. دو تا پیامک میدهد، پیامک سوم میبیند که طرف یکجور دیگه دارد جواب میدهد. باورم نمیشد این هم اینجوری باشد، باطن.
حضرت امام فرمودند: «بترسید از آن روزی که باطن ذات شما معلوم بشود»، به برخی از مسئولین. این باطن ذات ما خدا میداند چیست. الان اینجا بنده حاج آقا هستم، جام هیئت حسینیه است و نمیدانم مجلس است و روضه میخوانیم و اینجا همه خوبیم. شما همه حاجخانماید و در حال گریه بر امام حسین همدیگر را میبینیم. تو خونه، یک کسی یک کمی با ما کلنجار برود، نه حاج آقایی دیگر آنجا هست و نه حاجخانمی دیگر هست و یک گرگ درنده تشنه است که داریم تکهتکه میکنیم (همسر را). از همسرش شروع میکند، بعد سراغ مادرش میرود. غضب سگ با غضب گرگ فرق میکند، با غضب خرس. گفت: «همه عصبانیتها شکلی نیست». بعضیها عصبانی که میشوند، خرس میشوند؛ بعضیها سگ میشوند؛ بعضیها گرگ میشوند. اینها گرگ وقتی که (باید کسی را بزنی)، (ولی) کسی را نمیزند. یک گوسفند میخواهد بخورد، یک گله را میزند، ولی یک گوسفند را میخورد. بعضیها هم با همسرش میگویم دعواشان میشود، کل خانوادهاش را اول میچسبانند. اینها غضبشان غضب گرگی است، غضب سگی نیست، چون سگ خیلی شرف دارد. یادم (میماند)، مثل سگ عصبانی بشود، خوب است. خرس باز یکجور دیگر است، باز مثلاً گراز مثلاً یکجور دیگر است غضبش و همینجور حیوانهای درنده. شیر از همه اینها محترمتر است، سالمتر است. خیلی کریمانه غضب کریمانهای دارد، خیلی دیر عصبانی میشود، غضب دیر تحریک میشود. خیلی با نجابت. بههرحال، لذا اهل بیت را تشبیه به شیر کردند. غضب آنها غضب استاندارد است. با یک «تترک هیل» (ناسپاسی) اینها مثل سگ سمتش بروی، پاچه میگیرد. به سگ (مفهوم انسانی) به کسی که باهاش نسبت نداشته باشد، اینشکلی است. اگر محبت ببیند و باهاش نسبتی برقرار کند، دیگر پاچه (نمیگیرد). اگر ربطی باهاش داشته باشی، ربط پیدا کرد که مثلاً استخوان بهش بدهی، بعد باهاش تفاهم کند. خرس هم اینجوری است، رفیق شدی باهاش، رابطه پیدا کرد. غضب به نفع تو. برای تو غضب (غضب میکند)، نه به تو.
گفتم یکی از ویژگیهای سگ این است که فرق پولدار و فقیر را میشناسد. پاچه فقیر را میگیرد. اینها یکی از تفاوتهای ویژگیهای سگ است. اینها ویژگیها همه در ما هست. این حیواناتی که خدای متعال آفریده، این تنوع حیوانات برای چیست؟ این تنوع حیوانات، این تنوع و تکثر (تنوع و تکثر) ویژگیهای حیوانی ما (است).
خدا این طبیعت را داده، هر آنچه در بیرون ما میبینیم، خدا در درون ما قرار داده است. این گیاهان، انواع و اقسام این گیاهان، ویژگیهایی که اینها دارند، آثاری که اینها دارند (آثار مثبت، آثار منفی)، برمیگردد به وجود نباتی. وجود نباتی را خدا در ما قرار داده. هر آنچه در وجود نباتی هست، در وجود نباتی (گیاهان) در عالم هست، در وجود نباتی ما هم هست. هر آنچه در وجود حیوانی (حیوانات) در عالم هست، در وجود حیوانی ما هم هست. ما هم مورچه داریم تو وجودمون، هم سگ داریم، هم گاو داریم، هم گوسفند داریم. خوبیها و بدیهای اینها. خوبیهایی دارند. لذا چقدر تو روایت داریم مثلاً از کلاغ، آن عفتی که کلاغ در ارتباط با همسرش دارد را یاد و طلب روزی که دارد، صبح زود میرود دنبال روزی، یاد بگیرید. از خروس، غیرت و شجاعتش را یاد بگیرید. این غیرت و شجاعت ما با آن غیرت و شجاعت خروس مشترک است. باز مثلاً این غضب با این حیوانات درنده مشترک است. بستگی به ما دارد که کدامشان را فعال کنیم. جنود عقل و سپاه امام حسین و سپاه یزید. یزید وجودت را فعال کنی یا حسین وجودت را؟ چقدر حسین وجودت را فعال کنیم؟ دو درصد؟ ده درصد؟ پنجاه درصد؟ یکی میشود قمر بنیهاشم. مراتب عالی حسین وجودش را جلوه داده، تا جایی که امام حسین بهش میگوید: «بِنَفسی انتَ» (پدرم فدای تو). امام حسین بهش میگوید: «من که بالاتر است، دارد فدای پایینتر میشود؟» امام حسین خودش را در او (عباس) دارد میبیند که دارد میگوید: «برادر، به فدای تو». امام معصوم فدای غیر امام معصوم نمیشود، بالاتر که فدای پایینتر نمیشود. امام حسین خودش را در عباس بن علی میبیند که میگوید: «برادر، فدای تو بشود، تو آینه منی».
مرحوم ملا حسینقلی همدانی و سید احمد کربلایی، این دو بزرگوار، خیلی ادبیات گزندهای دارند در نامههایشان. نامههایی که ازشان بوده (نامههای عرفانیشان) خیلی گزنده است، بهخصوص سید احمد کربلایی که استاد مرحوم قاضی هم بوده. از شدت گریه، چشمش را از دست داده. گریه میکرده. ملا حسین همدانی را مرحوم علامه طباطبایی فرمود: «هر کی که بعد از مرگش ایشون رو تو عالم برزخ دیده، دیده بود که آستیناش بالاست، با چشمای درشت درهمکرده نگاه میکند». چرا؟ که آستیناش بالاست، مثل کسی که دارد میرود برای دعوا، مثل استاد و معلمی که گوش میکشیده. مثل این (است). هنوز تو برزخ... نامههای اینها هم خیلی نامههای جالبی است به شاگردانشان
سید احمد کربلایی در یکی از نامههایش به یکی از شاگرداش اینجور میگوید (خیلی هم میتازد به این شاگردش). او درخواست «وسایل اخلاقی» و اینها کرده بود. میگوید: «چون که قربان حقیقتت شوم که خودت از آن خبر نداری». قربان حقیقتت شوم که خودت از آن خبر (نداری). بعد میگوید: «تو به من گفتی که اگه بشود یک راهکار عملی هم به ما بده». بعد میگوید: «با همهی نفهمیات، حرف خوبی زدی که خریت منو کشف کردی». احمد کربلایی میگوید: «با همهی نفهمیات، حرف خوبی زدی، خریت منو کشف کردی که فهمیدی من (که تو فهمیدی) من حالیم نمیشود چی میگویم (که چی بگویم)». «ولی منم فهمیدم تو هم حالیت نمیشود که من دارم بهت چی میگویم». میگوید: «تو حالیت شده که اینقدر فهمیدی با نفهمی که من حالیم نمیشود (اثر) مقام معنویش دارد میگوید)؟» «دیگه منم حالیم شده که تو هم حالیت نمیشود که این همه بهت چیز و میز گفتم. اینها اگه عمل کرده بودی، به خیلی جاها رسیده بودی، باز نامه دادی، گفتی یک راهکار جزئی به ما بده. من فهمیدم پس هیچی حالیت!»
خیلی این ادبیات گزنده است. با ماها اگه اینجوری برخورد کنن، چیکار میکنیم؟ (اگه اینجوری) برخورد کنیم، استاد باید بخواباند تو گوش آدم. پیامک بدهیم، جواب (نمیدهند). خیلی گرم جواب سلاممان را ندهند، قهر میکنیم و صدامان درمیآید، بعد میرویم پشت سر طرف، صفحه میگذاریم یا تو خود (او).
این بهترین دلیل برای این است که حقمان بوده که اینجوری با ما برخورد کنند. و بزرگان اینجوری بودند که اگر کسی را میخواستند برای شاگردی بپذیرند، یک هفت، هشت باری حسابی تو برجک این میزدند که هم عطش پیدا کند و هم واقعاً تشنه است، میخواهد (به مقصد برسد). مرحوم نراقی که کتاب «معراجالسعاده» را نوشتند (که معراج را میخوانیم و مقدار زیادش را خواندیم تا حالا). ایشان بعد از نوشتن معراجالسعاده و چاپ شدنش، رفته بود نجف. وقت گرفته بود برای دیدار با مرحوم بحرالعلوم. (مرحوم) علامه بحرالعلوم که بینظیر بودهاند. دفعه اول که میرود، علامه محل نمیگذارد. آره، دوباره بعد از چند وقت میآید. سر اینها میگویند: «آقا، ایشان صاحب معراجالسعاده استها! ایشان حاجآقای نراقی، استاد شیخ انصاری بوده. شیخ انصاری داشته میآمده مشهد. تو مسیر کاشان که میرود، ایشان را میبیند، چهار سال مقیم کاشان میشود که از او استفاده کند».
خیلی. دفعه سوم برای خداحافظی میآید. خداحافظ! ممنون. نراقی خیلی با تواضع و خضوع و احترام و (دیدار با) بحرالعلوم تمام میشود. نراقی که میرود بیرون، بحرالعلوم پا، پای برهنه دنبالش راه میافتد. میخواست محک بزند. «اینهایی که نوشته را عمل میکند یا نه؟» «دیدم مرد (به آن عمل) حرفی که من بدبخت کثیفم دارم میگویم، حقیقت تو باطن این اولویت (دارد). این یزیدهای باطن را باید کشت». «(آیتالله) بهجت فرمودند: «صدام خودت را بکش».
یکی از اساتید میفرمود: «با تعدادی از فرماندهان ارشد سپاه اصفهان بعد از یک سری از فتوحات خیلی بزرگ در جنگ، برای گزارش خدمت مراجع قم گفتند که یکی از یکی پاکتر و باصفاتر، (از) شهدای خیلی خوب ما (بودند). همه خیلی خوشحال شدند، فتوحات اینها (بود)، تشکر کردند و دعا کردند».
آقای بهجت که دیگر آن روز مراجع به (عنوان) مراجع رسمی به حساب نمیآمده، سال ۷۴ اعلام مرجعیت (نبود). از علمای درجه یک قم بودند و (خیلی) سخت هم ایشان قبول میکرد کسی بیاید و اینها. یکجوری دیگر این آقا (استاد ما)، چون خیلی خاص، ارتباط مجاب کرده بود. آقای بهجت یک صحبتی بکن. نشستند و سرپایین و ساکت و یکی از فرماندهان شروع کرد گزارش دادن (این را میگویند استاد این را میگویند، انسان، این را میگویند حواست جمع). شروع کرد گزارش دادن: «بحمدالله در جبهههای نبرد حق علیه باطل آنقدر پیشروی کردیم، اینها را زدیم، آنها پاتک به دشمن زدیم، آنقدر تلفات دادند، آنقدر نمیدانم چی چی شد، آنقدر از اینها نمیدانم غنائم گرفتیم» و همینطور و همینطور و همینطور. گفت. آقای بهجت فرمودند که: «خب، بعد از اینها به دنبال چه چیزی هستید؟» تعریف کرده بودند، پور شهید بزرگوار شهید بسیار معروف، عزیز. میگوید: «با یک انرژی برگشت، گفت: «إنشاءالله قدم بعدی این است که سراغ خود صدام برویم و خود صدام را بگیریم». آیتالله بهجت فرمودند: «صدام خودتان را بکُشید». پا شدند رفت. یعنی آدم گاهی در مبارزه با صدام خودش صدام میشود. بعضی در مبارزه با صهیون، صهیونیست شدند، صهیونیستها بدتر شدند. در مبارزه با آمریکا، بعضی آمریکا (میشوند).
مرگ بر آمریکا! خودت تو خونه آمریکایی! برای زن (اینها). در این امثال معاویه اقرار میکنند. ما لعنشان میکنیم، شاید ملاک ما را لعن کند. تو خودت یک معاویه (هستی). به قول مرحوم آقای صفایی، خدا. ما همه فرعونیم. مصرما خون و خونه و زن و بچه و محله و محل کار. مثل ما با ده نفر، صد نفر، پانصد نفر. مصر او بزرگ بود. فرعون ویژگیهایمان یکی بود. او قلدر بود، من هم قلدرم. او حرف حق تو کلهاش نمیرفت، من هم تو کلهام. زیر بار حرف انبیا نمیرفت، من هم نمیروم. حق و حقوق کسی را به حساب نمیآورد، من هم به حساب نمیآورم. فقط با هم مشترکیم. «فَأَنساهُمُ الشَّیطانُ ذِکرَ اللَّهِ» (شیطان یاد خدا را از یادشان برد). ظهر عاشورا امام سجاد به اباعبدالله عرض کرد: «پدر جان، اینها چرا نمیفهمند حرف تو را؟» فرمود: «پسرم، اینها خدا را فراموش کردند، شیطان بر اینها سوار (شده است) ».
خوب، ما چی؟ ما خدا را فراموش کردیم یا نه؟ آنها آنجور شدند، چون آنجور بودند اینها. این ماجرای کربلا بخشیش عزاداری و به سر و سینه زدن و اینهاست. بخش دیگر درس عبرت، تذکر. چشممان باز بشود (به حقیقت).
فاسق دیگری را جانشین خودش قرار داد. معاویه، یزید (را جانشین کرد). «شاربالخَمر و راکَبالْفُجور» را. خود (معاویه) که این در مورد فسق و فجور یزید تو پاورقی میگویند که یزید اهل مجالس لهو و لعب و سگبازی و میمونبازی و مجالس شراب شبانه بود. اطرافیان و کارگزاران یزید نیز به این گناهان مشغول شده و در دورهی او، موسیقی در مکه و مدینه رواج یافت و مکانهای لهو رایج شد و مردم علناً شراب مینوشیدند. میمونی داشت به نام ابوقیس که در مجالس شبانه همراهش بود و برایش جایگاهی پهن میکرد.
بعد میگویند که در مجلس معاویه یکی از یاران معاویه گفت: «هرکه خلافت یزید را بعد از معاویه قبول کرد که خوب، هرکه قبول نکرد با این شمشیر او را به قبول میآورد». یزید این حرف را شنید، گفت: «اوفیت و اجملتَه». با یک کلمه، مختصر و مطلب را رساند یا فهماند. اینها شدند جانشینهای پیغمبر! اینها شدند خلفای پیغمبر! حالا آنها هرچه کردند، هیچ. تا الان هم هرکی از اهل سنت آمده میگوید: «اینها بالای سر ما هستند، بلکه بالای سر همه مسلمانها هستند». سیوطی در یکی از کتابهایش نوشته است: «افضل مردم بعد از رسولالله، ابوبکر، بعدش عمر و بعدش عثمان است، بعدش همه با هم مساویند».
پاورقی در تاریخ الخلفاء: روایت گوناگونی درباره اینکه افضل مردم بعد از رسول خدا چه کسی است نقل کرده است. «در این روایت یا نامی از امیرالمومنین نیست یا اینکه نام ایشان پس از سه خلیفه آمده است؟». ابن عساکر از ابوهریره نقل کرده که او گفت: «ما اصحاب پیامبر خدا -صلیاللهعلیهوآلهوسلم- که بسیار هم بودیم، بهترین امت بعد از پیامبرش ابوبکر است، سپس عمر، سپس عثمان و پس از آن سکوت میکردیم». خود عثمانی که مردم زمانه خودش ریختند و کشتندش، اینها در حد مردم (همان زمان) هم لااقل قبول ندارند که لااقل اونی که اونا در مورد اون میگفتند، این را قبول داشته باشند. جهل (و) تعصب، اینها ببینید به آدم چیکار میکند.
از اهل خلاف (یعنی مخالفین شیعه)، کسانی هستند که میگویند: «(نعوذ بالله) خدا 'محسن' (کسی که کار نیک انجام داده) را میبرد به جهنم». مصیر به (جهنم). یعنی یک آدمی کل عمرش طاعت کرده ولی رفت جهنم. یک آدم کل عمرش گناه کرده، رفت (بهشت). هیچکس حق حرف زدن ندارد. غزالی در این باره میگوید که: «ادعا میکنیم که خدای تعالی هنگامی که بندگان را مکلف میکند و آنها اطاعت میکنند، بر او ثواب واجب (نیست)، بلکه اگه خواست، ثواب میدهد، اگه خواست، عقاب میکند، اگه خواست، نابودشان میکند، محشورشان نمیکند، اشکالی برای او نیست». «اگه همه کافران را ببخشد و همه مومنان را عقاب کند که این به خودی خود دربارهی او محال نیست، با صفتی از صفات الهی تناقض ندارد». این دیدگاه اهل سنت (اکثریت اهل خلاف را تا همین حالا آنها دارا هستند)، یعنی همین فرقهی اشعریها که تا حالا جایگاهشان را بین اهل سنت حفظ کردند و این دانشگاه الازهر مصر هم مال همینهاست. اکثر اهل سنت نگاهشان از جهت اعتقادی همین (است).
از جمله حرفهایی که میزنند، این است که معاویه مجتهد بود و اجتهادش اقتضا کرد هزاران نفر را به کشتن بدهد. که تو پاورقی باز آمده که کتاب «تطهیر الجنان و اللسان عن خطور بسب سیدنا معاویه بن ابی سفیان». این کتاب کلاً برای توجیه اعمال معاویه بود که گفته: «مجتهد بوده، هر کشته، هر چی قتل عام کرد، هر چی غارت کرد به خاطر آن بود که مجتهد بود، تشخیص ایشان» فقط برای اینکه خلیفه بعد از خودش یزید باشد. با آن همه شرب خمر و کارهای خلاف که در مورد او معروف حتی در آن حال کفر صریح هم گفته است که: «لَعِبَت هاشِمُ و بِالمُلکِ فَلا خَبَرٌ جَاءَ وَ لا وَحیٌ نَزَلْ». (بنی هاشم به حکومت بازی گرفتند، نه خبری از وحی هست و نه غیبی هست). اینها اعتقاد جانشین پیغامبر (است).
با این حال که از «تقیق به خمر»(آشکار کردن شراب) یعنی واقعاً (شرب) خمر (میکرد)، و به هلاکت رسید. که درباره (مرگ) یزید گفتند که: «به خدا قسم، یزید ملعون فرصت و به درک واصل شد بعد از کشتن امام حسین -علیهالسلام-، بهرهای از آنچه میطلبید نبرد». با مرگ ناگهانی مُرد. شب مست خوابید و صبح با چهره دگرگون شده مُرده بود. گویا با صورت در قیر افتاده بود از شدت بد مستی، سنگکوب کرده بود. سنش هم کم بود، سی و پنج سالش (بود). یزید سی و پنج ساله بود و سه سال حکومت کرد. سال اول امام حسین را کشت، دوم مدینه را قتل عام کرد (واقعه حره)، سال سوم به کعبه حمله (کرد).
چقدر آدمیزاد! بعضی تو دو سال، سه سال، پنج سال (عاقبتشان عوض میشود). قصهی محسن حججی (شهید حججی) کلاً تحولش، از تحولش تا شهادتش چیزی حول و حوش پنج، شش سال طول کشیده است. این همه مراتب معنوی و درجات اخلاص و اینها سه، چهار سال شاید برایش حاصل شد، شاید هم کمتر (بیشتر). از آن طرف یزید با این سن، رفقای او از او تعریف میکنند و میگویند: «ما عرفنا منه الا الفقه (الفجور)». از شدت بدمستی مُرده بود. بعد اطرافیانش میگویند: «ما از او جز فقه و صلاح چیزی سراغ نداریم» (برخی نقلها فجور). تازه «شرب خمر» (است)، فسق دائم است. اما «لا خبرٌ جَا وَ لا وحیٌ نَزَلْ» چه محملی غیر از کفر دارد؟ حالا عرقخوریاش را میگوییم که این فسق عملی است، توبه کرده. بعدش «نه خبریه، نه وحی». این چیست؟ محمل غیر از کفر دارد.
بعد از قضیهی عاشورا هم که خوابهای بد میدید، میگفت: «مالی و للحُسَین» (مرا با حسین چه کار؟). من چه کار داشتم با حسین؟ حتی خویشش نعمان که سابقاً حاکم کوفه بود میگوید: «کان امیرالمؤمنین» (یعنی معاویه). امیرالمؤمنین معاویه دوست نداشت که حسین را بکشی و سرش را اینجا بیاوری. یزید گفت: «واللهِ لو خرج علیه لَقَتَلَهُ» (به خدا قسم اگر بر او خروج میکرد، خود معاویه هم او را میکشت). آیا امام حسین -علیهالسلام- با آن خواستههایی که داشت، کارش واقعاً خروج (بوده است)؟
حالا تو پاورقی باز این ماجرا نقل میکند. یکی این خوابهای بدی که یزید میدید و میگویند که از هند، همسر یزید نقل شده است (این هند ارادتمند به اهل بیت، عاقبتبهخیر شده باشد و دستش را گرفته باشد، نمیدانم حالا وضعش چطور است). نقل شده: «در زمانی که رأس امام حسین -علیهالسلام- در قصر یزید بود. شبی در عالم رؤیا میبیند که دری از آسمان باز میشود و فرشتگان گروه گروه به سوی سر امام حسین -علیهالسلام- میآیند و به آن حضرت سلام عرض میکنند. در همین حین، رسول خدا، امیرالمومنین و امام مجتبی، عدهای دیگر از اهل بیت را با کیفیتی خاص میبیند و آشفته و پریشان از خواب برمیخیزد و پس از آن، یزید را میبیند که در اتاقی تاریک رو به دیوار کرده، میگوید: «مالی و للحُسَین» (مرا با حسین چه؟) هند میگوید: «اندوهها به او هجوم آورده، مالیخولیا شد». بعد از کشتن امام حسین، مصرف الکلش باز رفت بالاتر. یک لحظه از مستی در نمیآمد، چون بهمحض اینکه از مستی در میآمد، حالش آنقدر (بد) بود که دیگر آخر سنگکوب کرد و مُرد و به درک واصل شد. خدا عذاب او را آنبهآن (لحظه به لحظه) بیشتر بکند، به حق حضرت زهرا.
باز توی آن نقل دیگر دارد که: «سر حسین را برای یزید بن معاویه به دمشق آوردند و نصب کردند. یزید گفت: «نعمان بن بشیر را بیاور!» نعمان بن بشیر همین پدرخانم مختار (در سریال نشان داده شده است). «هنگامی که آمد، گفت: «نظرت درباره آنچه عبیدالله بن زیاد انجام داده، چیست؟» گفت: «جنگ (هم) دگرگونی است (و) شکست و پیروزی دارد». یزید گفت: «سپاس خدای را که او را (حسین را) کشت». نعمان گفت: «امیرالمؤمنین» (یعنی معاویه)، «کشتن حسین را نمیپسندید». یزید گفت: «آن برای قبل از خروجش از دین بود. اگر بر امیرالمومنین خروج میکرد _ به خدا قسم _ ...».
اگر بخوانیم این داستان آخر را، دیالوگین (دیالوگ، گفتگو). بخش بیشتر جنبهی عبرتش برای ما مهم است. به جنبهی تاریخی بحث، مطالب بیشتر جنبهی تاریخی دارد.
معاویه آمد دید میتواند به دروغ یا به راست، مروان را با خودش به شام ببرد و فتنه را بخواباند، ولی این کار را نکرد. خود مروان هم چنین مطالبهای نکرد. اینها میخواستند عثمان کشته بشود، نوبت به خودشان برسد. میبینید قضیه چیست؟ چقدر بین این کارها تفاوت است! چقدر بین کار اینها تفاوت است!
حضرت امیر هم به معاویه نوشت: «که تو قاتل عثمان آمدی (و) دیر رسیدی. در چه حال هستی؟» «میتوانستی کاری بکنی و کاری نکردی». (که نامه بیست و هشتم نهجالبلاغه است.) حضرت میفرمایند: «سپس درباره مسئله من و عثمان چیزی گفتی که چون با او خویشاوندی، حق داری جواب آن را بشنوی. کدام یک از ما با او دشمنتر بودیم و او را در مسیر کشتن قرار دادیم؟ آنکه یاریاش کرد چون محاصرهاش کردند؟» عثمان را محاصره کردند، آب رویش بستند. تو این سه روزی که آب به او بسته بود، امیرالمومنین، امام حسن و امام حسین را میفرستادند برایش آب ببرند. این به نقطهی دردناک قضیه این است که تو جنگ صفین آب را روی امیرالمومنین بستند، گفتند: «به تلافی اینکه آب به روی مولای ما عثمان بسته شده بود» و آب را روی امام حسین بستند و حضرت با لب تشنه کشتند. گفتند: «چون خلیفه ما را با لب تشنه کشتند». ببینید اینها چقدر درد است! این چه دنیای کثیفی است که ما توش زندگی میکنیم. برای پستی و حقارت دنیا همین بس که این اتفاق، مظلومیت اولیای خدا تو دنیا رخ میدهد.
حضرت به معاویه گفتند: «کدوم یکی از ما کمکش کرد؟ کی ولش کرد؟» «آنکه یاریش کرد ولی عثمان یاریش را رد کرد؟ یا آنکه عثمان از او طلب یاری کرد و او وقتکشی کرد و مرگ را به سویش فرستاد تا مُرد؟ من عثمان را یاری کردم، قبول نکرد. عثمان از تو درخواست کمک کرد. آنقدر من قاتل عثمانم، یا تو که الان پیراهن عثمان (را) دست گرفتی، به تماس خونش آمدی قیام کنی؟»
مردم احمق آن زمان که به آن پیراهن خونی شدند، طرفدار عثمان و خونخواه عثمان و طرفدار معاویه (شدند). حضرت سیدالشهدا -علیهالسلام- در یکی از این جنگهای امیرالمؤمنین -علیهالسلام- میفرماید: «یقاتلون علی دم من حَمَلَ خطایا غیره الی النار». (برای خونخواهی کسی میجنگند که خطاهای دیگران را بر دوش خود به سوی آتش جهنم حمل کرد.) منظور عثمان است.
این همه تصرفات مروان در فدک و غیر فدک، چون مروان اموال زیادی از بیت المال به ناحق تصرف کرد که یکیش فدک و خمس آفریقا بود که خمس آفریقا را چند جلسه قبل خواندیم. این همه خونریزیهایی که مروان در مدینه سبب شد که باز گفتند: «سپاه مسلم بن عقبه حمله کرد به مدینه و واقعه حره پیش آمد که عرض کردم (الان) آنجا مروان کار برای کشتن مردم مدینه را هموار کرد. فرزند خودش را برای همراهی سپاه مسلم به سوی لشکرگاه آنها فرستاد.» «در هنگام حمله سپاه مسلم، او را تشویق میکرد که مردم مدینه را بکش»، خودش والی مدینه بود. «تا میتونی از اینها بکش». که گفتند: «حمام خون راه افتاد در مدینه، کف شهر و خون».
با این همه، این کارایی که کرده بود، بلکه در خود همین قضیهی سیدالشهدا -علیهالسلام- هم دخالت داشت. صریحاً جلوی خود سیدالشهدا -علیهالسلام- به عامل معاویه گفته بود که: «اگر بیعت نکرد، گردنش را بزن». حضرت سیدالشهدا به او تند شدند، او را زمین انداختند و گفتند: «یا بن زرقا، اتُهَدِّدُنی بِالمَوت؟» فرزند زرقا، من را به کشتن تهدید میکنی؟
کنارش (در پاورقی) ماجرایش این بوده که: «معاویه به حاکم مدینه گفت: «آن مرد را حبس کن، و نگذار خارج بشود تا زمانی که بیعت کند یا اینکه گردنش را بزنیم». اینجا امام سجاد بلند شدند و گفتند: «ای پسر زرقا، تو منو میکُشی یا او؟ به خدا قسم، دروغ گفتی و مرتکب گناه شدی». زرقا کی بوده؟ مادربزرگ مروان بوده که از فاحشههای مشهور طول زمان خودش بوده. بالای خانهاش پرچمی نصب کرد و این پرچم علامت این بوده که اینجا نماد فاحشهخانه و اینکه این خانه کسب و کار اینشکلی (دارد). پرچم سیاه بوده که میزدند سردر خانهها، که به اینها میگفتند: «ذوات الاعلام» (صاحب پرچم). و مروان مادربزرگش از اینها بود. حالا مادر معاویه اینجوری! مادر یزید اینجوری! همهشان آلودگیهای اینشکلی درآوردهاند. بنیهاشم صدایش را شنیدند و آمدند به شفاعت حاکم مدینه. حضرت مروان را از کشته شدن نجات دادند.
سفارش یزید، یزید ملعون به ابن زیاد ملعون، این بود که: «أبعَث علی الذَّنَب». بعد از اینکه مسلم را کشتند و هانی بن عروه بود و سر این دو بزرگوار، ابن زیاد با نامهای فرستاد برای یزید. یزید در پاسخش نامهای نوشت. اول شجاعت ابن زیاد را ستود و این را گفت که: «به من خبر رسیده که حسین به سمت عراق حرکت کرد. دیدهبانها و نگهبانها را بگمار و مراقب باش. با گمان زندانی کن، با تهمت بُکُش». «أبعَث علی الذَّنَب». (هرکی مظنون بود، حبسش کن، تهمت بزن، بُکُش. هرکه احساس کردی که برایت ایجاد دردسر میکند، بهش یک تهمتی بزن، بُکُشش.) «وَ اکْتُبْ إِلَی فِی مَا یَحْدُثُ مِنْ خَبَرٍ». هرچی هم شد برای من بنویس. «وارد کوفه که شدی، کسی را که گمان میکنی با حسین است، یک عده را حبس (کن)، متهم (کن)». در حالی که کشتن و حبس کردن هر کدام از اینها در مورد کسانی که از آنها خطایی دیده نشده، برای این بود که باید از اینها خاطرجمع باشد.
مطالبی که خوانده میشود، اینها را آقای بهجت در لابلای درس خارجشان، چون فرمودند (به مناسبت مطالب درس که میگفتند) یکهو یک تذکر تاریخی، نکته (و) اینجوری هم میگفتند. اینها همه را جمع کردند، مطالب را جدا کردند و شده کتاب. حالا اینکه میبینید گاهی مطالب انسجام ندارد و فهم (نمیشود) که خب که چی؟ اینها الان این جمله برای چی بود که وسط درس بوده؟ نکته داشتند تو درس فقهشان، میگفتند به مناسبت یک گریزی.
خب حالا این مطالبش به نظرم جا دارد که همینجور تندتند کتاب را بخوانیم. اگر بتوانیم تو محرم و صفر تمام بکنیم که خیلی خوب است، هر چقدر ازش بخوانیم. حالا باز من یک چند دقیقهای متن کتاب را بخوانم تا (مقدار) مختصری هم عرض توسل داشته باشیم، انشاءالله.
یزید ملعون برای ابن زیاد ملعون پیغام داده بود یا نوشته بود: «همچنان که کار حسین را ساختی (به پایان رساندی)، برو کار ابن زبیر را هم بساز». عبدالله بن زبیر بود تو فیلم مختار. او هم در جواب گفت: «لا تَجمَع لِيَ لِفاسِقٍ قَتلَ ابنَ رَسُولِ اللهِ وَ قِتالَ الكَعبَةِ». (برای هیچ فاسقی این دوتا جمع شدنی نیست: قتل پسر رسول خدا و جنگ با کعبه.)
چرا؟ تو پاورقی گفته که: «کسی را فرستاد تا به عبیدالله دستور حرکت به مدینه و محاصرهی ابن زبیر در مکه را بدهد. او گفت: «به خدا قسم، این دو کار را برای یک فاسق نمیتوانی جمع (کنی). کشتن فرزند پیامبر خدا و حمله به کعبه». سپس کسی را فرستاد و عذرخواهی کرد. «فاسق یکی از اینها را برای نصرت شما میتواند به جا بیاورد، اما هر دوتا را نه.» چرا که عبیدالله بن زبیر چسبیده بود به کعبه تا امان داشته باشد و از کعبه خارج نمیشد. که ماجرایش این بوده که عبدالله بن زبیر حاضر به بیعت با یزید نشده بود، ادعای خلافت داشت، پایگاه خودش را هم مکه قرار داده بود. لذا یزید لشکری را برای سرکوبش تجهیز کرد. یزید اول پیشنهاد فرماندهی لشکر را به ابن زیاد داد، او قبول نکرد. بعد به حسین بن نمیر، که خدا لعنتش کند، داد. و برای مقابله با ابن زبیر کعبه را با منجنیق تخریب کرد. به همین خاطر ابن زیاد گفت هم بروم منجنیق بگذارم و کعبه را خراب بکنم، هم پسر پیغمبر را بکشم؟ اینجا (در مورد کعبه) شد پسر پیغمبر، اما آنجا (جای دیگر) شده بود «الْكَذَّابُ بنُ الْكَذَّاب».
آدمیزاد اینها مقدسات (مثل) اهرم (استفاده میکند). تو یک بحثی را یکی از اساتید یک وقت داشتند: «شیطان و صور مقدس». یکی از کارهایی که میکند حمله از سمت راست است (شیطان با امور ملکوتی و نورانی و مقدس). وقتی آدم زیر بار یک چیزی نمیخواهد برود، آنقدر آیه تو ذهنش میآید، روایت میآید، کلمات بزرگان میآید، توجیه مقدس. هزار تا کتاب اصلاً روزیش میشود. توی فضای مجازی همینجور هی از کلمات این و آن مطلب. ببین نصیبش میشود. یک کاری را که هوای نفسش است، میخواهد انجام بدهد، جور (مقدس). صور مقدس این است. اینجا عبیدالله بن زیاد نمیخواست تن بدهد به درخواست یزید برای حمله به کعبه. اینجور شد که برگشت گفتش که: «من پسر پیغمبر را، هم پسر پیغمبر را بکشم هم کعبه را خراب کنم؟» اینجا شد پسر پیغمبر، ولی وقتی سر مبارک اباعبدالله را برایش آوردند، پسر پیغمبر نبود، آنجا (شد) «کذاب بن کذاب».
ماجرایش این است که خطبهی ابن زیاد بعد از ورود اسرای اهل بیت به کوفه در مسجد خوانده شد و گفت: «سپاس خدایی را که حق و اهلش را ظاهر کرد و امیرالمؤمنین یزید بن معاویه و لشکرش را یاری کرد. کذاب بن کذاب، حسین بن علی و پیروانش را کشت». یزید هم عذرخواهی کرد که: «ببخشید، از شما خواستم و یکی دیگر را که مثل این فاسق بود فرستاد. این کار را انجام بدهم، اما اجلش مانع شد». یعنی اینها که رفتند یزید، تخریب کعبه بعد از مرگ یزید بود. تو همان حین یزید به درک واصل شد.
این ماجرای «کذاب بن کذاب»، ماجرای کوفه بود دیگر. که وقتی سر نازنین اباعبدالله را وارد کوفه کردند، با آن چوبدستیش عبیدالله ابن زیاد ملعون به این سر و صورت اباعبدالله میکوبید، تمسخر (میکرد)؛ «دیدی عاقبتت چی شد؟ هوای حکومت ری سرت را برداشته بود ها؟ ببین سرت را به باد دادی، ببین کارت به کجا رسید؟» زینب کبری گفت که: «دیدی خدا با برادرت چه کرد؟» بی بی فرمودند: «ما رأیتُ الا جمیلا» (من جز زیبایی چیزی ندیدم).
این عبیدالله ملعون، این فاجر غرق مستی بود. وقتی که سر اباعبدالله را برایش آورده بودند، قطرهی خون از سر نازنین اباعبدالله روی پای عبیدالله چکید که این تا آخر خوب نشد. هی دمل زد و هی تاول زد و هی عفونت کرد. چه سِرّی بود؟ ماجرای امام حسین چه پیامی میخواستند برسانند؟ خدا میداند، ولی بههرحال این مظلومیت (مظلومیت است).
امام رضا -علیهالسلام- در این حدیث شریف فرمود: «إِنَّ یَوْمَ الْحُسَیْنِ أَقْرَحَ جُفُونَنَا». (روز حسین پلکهای ما را زخم کرد). «ز آنچه بر ابی عبدالله گذشت در روز عاشورا، آنقدر از ما اهل بیت جاری کرده (که) پلک ما». کی دیدید تا حالا در اثر اشک، پلکش زخم بشود؟ «وَ أَسَالَتْ دُمُوعَنَا». اشک ما را جاری کرده. امام رضا فرمود: «وَ أَزَّلَتْ عَزِیزَنَا بِأَرْضِ کَرْبٍ وَ بَلَاءٍ». (و عزیز ما را در زمین کرب و بلا ذلیل کرد.) «لا إله الا الله».
بعد جملهای از امام رضا در این روایت هست، خیلی این بخش از مقتل سنگین است. کشش را ماها نداریم، ولی چه سِرّی بوده امام رضا -علیهالسلام- این را فرمودند؟ ما نمیدانیم. در این حدیث حالا خواستند این منتقل بشود، این پیام بماند. این اوج مظلومیت و غربت اباعبدالله (است). فرمود: «ذُبِحَ الْحُسَیْنُ کَمَا یُذْبَحُ الْکَبْشُ». خیلی نمیتوانم کامل ترجمه کنم، جداد جدا میگویم: «کَبْش» به معنای گوسفند است. «یُذْبَحُ» به معنای سر بریدن. «یُذْبَحُ الکَبْشُ». یعنی سر بریدن گوسفند. فرمود: «ذُبِحَ الْحُسَیْنُ کَمَا یُذْبَحُ الْکَبْشُ». این شکلی حسین را سر بریدند. این بود که عزیز ما را در کربلا ذلیل کردند، یعنی ذرهای احترام قائل نبودند. همین ملعونی که گفت: «من هم پسر پیغمبر را بکشم، هم کعبه را خراب کنم؟» ابداً کسی در آن میدان ذرهای حرمت پسر پیغمبر بودن برای ابی عبدالله نگه نداشتند، سر سوزنی احترام نگه نداشتند. با اینکه ابی عبدالله عمامهی رسولالله را بر سر گذاشت، آمد تو میدان. «تماشا، با این عمامه را میشناسی؟ بعضیهاتون دیدین؟ این عمامه را بر سر رسولالله...» نشانههایی از پیغمبر بر تن او بود، در لباس او. شاید به اینها حرمت بگذارند، حرمت لباس پیغمبر را نگه دارند، حرمت عمامه پیغمبر را نگه دارند. اولین چیزی که از سر مبارکش افتاد، عمامهی پیغمبر بود. با سنگبارانی که کردند، آن عمامه را هم به غارت بردند، زره را به غارت بردند، کلاه خود را به غارت بردند. «لا اله الا الله».
این لحظات آخر، عبدالله بن الحسن، یادگار امام مجتبی، ایستاده بود. «عمو تنها شده، مردی دیگه در این قافله نمانده». همه این اصحاب شهید، بیدفاع شده (و) بی پناه شده (بودند). اباعبدالله طلب یاری میکرد، کسی جواب نمیداد. «هل من ناصر؟» (میگفت، ولی) جوابی نمیآمد. این بچهی ده ساله، با غیرت، با آن شهامت، با آن عشقی که به ابی عبدالله داشت، طاقت نیاورد عمو را در آن حال ببیند. عمو از اسب زمین افتاده بود، دور ابی عبدالله را گرفته بودند. «لا إله الا الله».
این بدن بیجان (چون امام حسین وقتی به زمین افتادند از اسب، این خود به زمین افتادن، ماجرا بود). ضربات وقتی به بدن مبارک زیاد شد و تیرباران شدیدی شد، اباعبدالله که کل بدن (بالاتنهی حضرت که روی اسب نشسته بود)، همهاش پر تیر شد، از جلو و عقب، که یکیشان تیر سهشعبهی حرمله بود که کار ندارم فعلاً بهش. از طرفی بیرمق شده بود ارباب ما، تشنگی، ضعف شدیدی آورده بود برای او، خون زیادی رفته بود، ضربات شمشیر و نیزه هم که زیاد بود. اول حضرت روی یال ذوالجناح افتادند. اینجا تو مقتل دارد که ذوالجناح فهمید که عنقریب (نزدیک است) که آقا روی زمین بیفتد. گفتند: «اینجا آمد کنار گودی قتلگاه، خودش را خم کرد که خیلی ضربهی محکمی (هنگام) پرت شدن آقا به بدن مبارکشان وارد نشود». زمین که افتادند، شمشیر را حائل کردند، تکیه دادند، نمیتوانستند روی پا بلند شوند، ولی روی دو زانو نشستند و دستها را گذاشتند روی شمشیر. چه حالی! اصلاً اینها.
آن لحظهی شهادت مختار که توی سریال ساخته بودند، خیلی آدم را میبرد به سمت لحظات شهادت امام حسین -علیهالسلام-. البته قابل قیاس نیست، نه خود شهادت مختار، نه اینی که نشان دادند. ولی این صحنه خیلی شبیه آن صحنه بود که مختار جان نداشت بلند شود، شمشیر را گذاشت، دو دست را گذاشت و سر را گذاشت روی دست که فقط اینها بفهمند مختار هنوز زنده است. این پیام را به دشمن بدهد. ابی عبدالله هم میخواستند این پیام را به دشمن بدهند. همین پیام را به خیمه بدهند که هنوز من هستم. تا وقتی ابی عبدالله به این شمشیر تکیه زده بودند، دشمن جرئت (نمیکرد) حمله کردن را. آن ابهت ابی عبدالله اجازه نمیداد اینها جرئت کنند جلو بیایند، میترسیدند. بههرحال شمشیر هم جلوی دست امام حسین بود و فقط اینها میچرخیدند دور حضرت. آنقدر ایستادند که دیگر حضرت رمقشان روی همان شمشیر هم تمام شد، روی زمین افتادند. اینجا یکهو اینها جسور شدند، حملهور شدند به امام حسین. هرکی آمد اول فقط یک ضربهای زد به امام، چون جرئت اینکه تک نفره بیایند کار (را) حضرت (تمام کنند، نداشتند). اینجا است که میگویند نیزهدار با نیزه میزد و شمشیر (دار با شمشیر).
حالا این صحنه بود، این صحنه را عبدالله ابن الحسن دیگر نتوانست تحمل کند. «به خدا تحمل کردنی هم نبود». طاقت شنیدنش را نداریم. این بچه، خون امام حسن، غیرت حسنی دارد. اینجا دست از دست عمه کشید، دواندوان، با اشکی که از چشم نازنینش جاری بود، داد میزد: «عموی من!» وقتی رسید، یک نفر شمشیر را بالا برده بود که فرود بیاورد در بدن ابی عبدالله. این بچه خودش را پرت کرد. شمشیر همینجور که از بالا آمد پایین، این دستش را گرفت تو مسیر شمشیر. ضربهی محکم به دست این بچه وارد شد. همانجا دست برگشت روی پوست، آویزان شد. بچه بیرمق شد. این هم تشنه بود، افتاد تو بغل ابی عبدالله. آغوش باز کرد، سر بچه را گذاشت تو بغل. فرمودند: «عزیزم، یا بنیّ، پسرم، برادرزاده، غصه نخوریا! الان بابات امام حسن میآید، تو را در آغوش میگیرد. یک درد کوچکی داره این لحظات، تحمل کن عزیز دلم. الان مادرت فاطمه زهرا میآید، جد رسولالله میآید». این بچه سر گذاشته بود تو بغل ابی عبدالله. چه لحظهای! بچه چه وقتی آمد وسط این کشاکش آخر! اینجا حرمله ملعون، این بچه تو بغل ابی عبدالله که افتاده بود، این گودی گلوی این بچه نمایان شد. از روضههای غریب عاشورا این بخش است که معمولاً خوانده نمیشود. گفتند: «اینجا سهشعبه درآورد حرمله، بالا سر این بچه ایستاده بود، یک تیر هم همانجا تیر خلاص به گلوی این بچه انداخت». انگار هرچی بچه تو کربلا بود، شکار او شد.
این درد نهایی ابی عبدالله بود دیگر. این بچه تو بغل او، جان (میداد). دیگر انرژی آقا تمام شد. دیگر نوبت شمر رسید. «بِلا لَعْنَةِ اللَّهِ عَلَي الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ وَ سَیعلَمُ الَّذینَ ظَلَموا...».
خدایا، فرج آقایمان امام زمان را برسان، قلب نازنینش را از ما راضی بفرما. عمرمان نوکری حضرتش (باشیم)، نسلمان و (در) کار حضرتش قرار. علما، شهدا، فقها، امام راحل از ساعه (در) سر سفرهی با برکت ابی عبدالله مهمان شب اول قبر. عبدالله بن الحسن به فریادمان (برسد). در دنیا زیارت، در آخرت شفاعت اهل بیت نصیب ما بفرما. شر ظالمین را به خودشان، شر دشمنان دین، قرآن، انقلاب، ولایت را (بر طرف کن). اگر قابل هدایت نیستند، نیست و نابود بفرما. ما را آنیا کمتر از آنی به خودمان وا مگذار. توفیق توجه، مراقبه، اخلاص، حضور، بندگی به ما عنایت (فرما). عاقبت ما را شهادت رقم بزن. بر تن مریضان لباس عافیت بپوشان. حاجت حاجتمندان را روا (کن). رهبر عزیز انقلاب را حفظ و نصرت (و) عنایت (کن). هرچه گفتیم و صلاح ما بود، هرچه نگفتی (و) صلاح ما بود، برای ما رقم بزن. به نبی و آله رحم الله من قرأ الفاتحه.