مقایسه عمر سعد و انسان امروز در معامله با ایمان
دنیا ابزار رسیدن به آخرت و نه مقصد نهایی
آرامش دل فقط در ذکر الله و یاد خدا
فریب ابزارهای دنیا و غفلت از مسببالاسباب
توحید افعالی و نفی احساس مالکیت از انسان
یقین در رزق الهی و بیاثر بودن تلاش افراطی
فقر به عنوان حقیقت وجودی انسان و معنای گدایی
کرونا به عنوان آیت الهی برای بیداری بشر
نگاه عرفانی حضرت زینب سلاماللهعلیها به مصیبت کربلا
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
ما چه خواهیم کرد؟ آیا ممکن است ما ائمه اطهار (علیهم السلام) را با «هَل مِن مَزید» و با مزایده بفروشیم؟ نه به قیمت کم که ممکن است نفروشیم؛ چنانکه عمر سعد ملعون هم مجانی نفروخت، بلکه هرچه کرد از ملک ری دست بردارد، دید نمیتواند. و شمر هم که از ابن سعد خبیثتر بود، بدون هیچ اِنفاذ حکمی فروخت، و اقدام به قتل آن حضرت کرد و نگذاشت ابن زیاد ملعون با امام حسین (علیه السلام) کنار بیاید و صلح کند.
از خودمان میفرماید که ما خودمان را محک بزنیم، ببینیم ما اگر جای عمر سعد بودیم، آیا امام حسین را نمیفروختیم؟ و اگر به ما میگفتند: «عالمی را به تو میدهیم و برو حسین را بکش»، نمیرفتیم حسین را بکشیم؟ مزایده اگر بود و گرانتر میکردند، چرخ فلک چرمی میکردند، آیا نمیفروختیم؟
در همین شهوات دنیایی خودمان، پای نفس که میآید وسط، چقدر از کمالات معنوی دست برمیداریم؟ هوس رسیدن به فلان شهوت، به فلان موقعیت، شرایطی میشود انسان تویش قرار میگیرد. مثلاً میبیند که مُخیرش کردهاند، دعوتش کردهاند به اینکه بیاید عالم بشود، کسب علم، و او به خاطر پول و پله و موقعیت و شغل و اینها، قید تحصیل علم را میزند. این هم همین است دیگر؛ علم اینجا همان امام حسین است. آدم دارد روی امام حسین پا میگذارد. نفسش نمیتواند بپذیرد که خدا روزی من را از جای دیگر میرساند. اگر من وظیفهام است که بیایم اینجا تحصیل علم کنم، دیگر در قیدوبند این نباشم. از شغلش نمیتواند بگذرد، از تعلقاتش نمیتواند بگذرد.
میفرماید که ما چکار میکنیم؟ ما میفروشیم یا نمیفروشیم؟ این سؤالی است که انسان باید از خودش بکند که با این احوالی که ما داریم، اینجاها در زندگی، در امتحانها خودمان را نشان میدهیم، وضعمان در مورد امام حسین چطور خواهد بود؟ در مورد امام زمان چطور خواهد بود؟
دنیای بهتر هم با امام حسین (علیه السلام) بود، نه با یزید. ولی انسان خوشی و راحتی میخواهد و به هرچه میرسد، بالاتر از آن را طالب است و آرامش ندارد تا به نفس مطمئنه برسد؛ اما جهل و یا غفلت دارد که داشتن وسایل راحتی و رفاه، غیر از راحتی و رفاه، آرامش دل است. «ألا بذکر الله تطمئن القلوب»، یعنی تنها وسیله آرامش دل، ذکر الله است، ولی ما بر اسباب تکیه میکنیم و از مسبب الاسباب غافل هستیم و حال آنکه خداوند متعال میفرماید: «ان القوه لله جمیعاً».
مگر اینکه انسان خودش از میان برود که «أعدی عدوک نفسک التی بین جنبیک». برای ما امتحان پیش نیامده تا معلوم شود که با حسین هستیم یا با یزید. خوب، اینجا مطلب زیاد دارد در این بخش.
دنیای بهتر هم با امام حسین است، چون دنیا ابزار است. ما هیچ دنیایی نداریم غیر از دنیایی که ما را به آخرت میرساند. آنی که خدا خلق کرده این است. مثل اینکه هیچ مسواکی نداریم غیر از آنی که دندان را تمیز میکند، یعنی مسواک فقط این است، چیزی غیر از این نیست. کارش تمیز کردن دندان است. حالا اگر کسی از آن استفاده میکند، به عنوان مثلاً یک چیز دیگری، یک ابزار و استفاده دیگری، آن دیگر مسواک نیست. مسواک برای آنجا نیست، مسواک کارآییاش آن نیست. مسواک برای تمیز کردن دندان است. اینجا دنیایی که دنیای واقعی است، همانی است که ما را به آخرت میرساند. همانی است که گذرگاه رسیدن به آخرت است. وقتی که گذرگاه آخرت شد، آخرت را هم اهل بیت اِشراف دارند و اِحاطه دارند. اهل بیت بلد راه هستند. اهل بیت واصلند؛ رسیدهاند به جایی که باید بروند. اینها وقتی رسیدهاند به هدف، راه را هم اینها خوب بلدند، خوب میشناسند. پس دنیای بهتر هم با اینهاست؛ چون راه بهتر با اینهاست. اصلاً دنیا بدون اینها محقق نمیشود. راه بدون اینها محقق نمیشود؛ چون هدف را اینها میشناسند، راه را اینها میشناسند، کل مسیر را بلدند.
این جهل ماست که فکر میکنیم که علی برای آخرت خوب است، ولی معاویه برای دنیایمان خوب است. این برای دنیا، چون شهواتمان را میبینیم. این از جنس شهوات ما انگار کار میکند و شهوات از جنس شهوات ما دارد فکر میکند که چون دنیا را هم که همیشه غایب میبینیم، دیگر خوردن و بردن اینجور مسائل، میگوییم: «خب، اینها را چه کسی تأمین میکند؟» یزید. باورمان نمیآید که امام حسین اینها را تأمین میکند. امیرالمؤمنین فرمود: «اگر حکومت از من غصب نشده بود، جوری اداره میکردم هیچ جوان شیعهای مبتلا به زنا نشود، مگر اینکه شقی باشد». یعنی همین دنیا را تأمین میکرد؛ کسی بدون مسکن نماند.
آدمهای مؤمن و مذهبی، اینها برای مجلس امام حسین خوبند، برای عزاداری خوبند. شارلاتانها برای دنیایمان خوبند. اگر بشود ترکیبی از این دو تا داشته باشیم که خیلی خوب میشود، اگر نشد دنیا را بدهیم به اینها، آخرتمان را هم از اینها اهل بیت بگیریم.
علما را میرویم. اگر کسی مرده بود و دفن کرده بود و میخواستیم خواب امواتمان را ببینیم و چه جور دفنش کنیم و چه کارهایی برایش بکنیم تا برایش بهتر است و اینها، اینها را میرویم از علما میپرسیم. مربوط به آخرت. دنیایمان را میرویم از آن پولدارها میپرسیم که تو چکار کردی؟ کجا سرمایهگذاری کنم؟ کجا سودش بیشتر است؟ دنیا را میرویم از اینها میپرسیم، در حالی که همین را هم باید از علما بپرسیم. نه در جزئیاتش که آقا مثلاً من بورس بروم؟ مثلاً چقدر سهام چیچی بخرم؟ نه، کلیاتش؛ چکار کنم همین دنیای من برکت پیدا کند؟ در زندگی آرامش پیدا کنم؟
ما دنبال آرامش میگردیم، ولی فکر میکنیم همین که ابزار و وسیله آرامش را پیدا کردیم، به آرامش رسیدیم. اینها ابزار و وسیله آرامش است، خدا آرامش نیست. تکنولوژی لزوماً آرامش نمیآورد. این خانه و زندگی، خانه بزرگ خوب است. ماشین خوب، ماشین با امکانات خوب است. ولی اینها لزوماً رفاه نیست، اینها راحتی نیست، اینها آرامش نیست. اینها وسیله رفاه است. وسیله، همانجور که نان خودش سیری نیست، نان وسیله سیری است. نیست که هرکه نان دارد، سیرتر است. مثلاً میبینید این بنده خدا نانوا دارد. زحمت هم میکشد، روزی چند صد تا نان از تنور در میآورد، ولی مثلاً به خاطر مشکل بیماری، مشکل گوارشی چیزی که دارد، خودش نمیتواند بخورد، دکتر منعش کرده است. این خودش گرسنه است. روزی صد تا نان میدهد به مردم، روزی هزار تا دو هزار تا نان میدهد. این نیست که هرکه داراتر است، راحتتر است، آرامتر است. اتفاقاً بدتر است. آنی که داراتر است، نگرانیهایش بیشتر است.
من اگر یک ماشین معمولی داشته باشم، غصهام در حد همان یک ماشین معمولی است در اینکه بهش برسم، نگهش دارم، کسی دزد نیاید. الان این همسایه ما یک وانت قدیمی دارد، شاید خیلی قیمتی هم نداشته باشد. وانت. شبها این بنده خدا این وانت را میآورد، میچسباند به دیوار. خیلی هم مایه اذیتش است. برایش پارکینگ و اینها. آخر شب بیاید پایین، وانت را جابجا کند، یا کلید را میگذارد که ما جابجا کنیم. به دیوار بچسباند که این باتری جلوی وانتش را باز نکنند ببرند. خب، الان ایشان البته دغدغهاش دغدغه درستی است، ولی دغدغهاش در حد یک باتری وانت است. حالا اگر مثلاً یک شاسیبلند بود، چی؟ بیشتر. اگر دو تا وانت داشتی؟ اگر ۱۰ تا وانت داشتی؟ ده تا دغدغه میشود. اگر از همین وانت ۱۰ تا داشت، ظاهراً خیلی خوب بود. خوش به حال تو! ۱۰ تا وانت داری، هر روز با یکیش میروی! نمیدانی این بدبخت چقدر غصه و مصیبت دارد؛ این ۱۰ تا وانت را باید بهش برسد، باید مواظب باتریاش باشد، کارت سوخت بگیرد، معاینه فنیاش را برود. جنبههای دنیاییاش را میگویم. اخرویاش که باید حسابکتاب و خمس و اینها را... این دغدغه و گرفتاری ما را بیشتر میکند. این یک مصیبتی است.
ما فکر میکنیم دنیایمان را یکی اینکه با یزید تأمین میشود. یکی دیگر اینکه هرچه بیشتر بشود این امکانات دنیای ما، دنیایمان بهتر میشود. اگر مثلاً فلان ابزار مبل باشد مثلاً بهتر است، نمیدانم چی باشد بهتر است. کلیتش تا یک حدیاش خوب است، شاید لازم هم باشد. آرامش به این نیست، بلکه بدتر هم است. دیدید این خانههایی که بچه کوچک دارند، همش استرس دارند. خانههایی که بچه کوچک دارند و ابزار و وسیله زیاد دارند، ۱۰ تا از این گلدانهای قدیمی گذاشتهاند و نمیدانم ۵ تا چیز عتیقه گذاشتهاند، هی چیزهای فانتزی روی این میز و روی آن مبل و توی این بوفه و اینها. استرسشان بیشتر است.
حسینیهای که هستیم، اینجا تقریباً هیچی ندارد. یک بچه کوچک راحت میشود رها کرد اینجا. نهایتش میخواهد به این صندلیها دست بزند. نه خطری دارد، نه هزینه اداره. ولی فرض کنید اینجا را پر کردیم از اشیا زینتی، گلدانهای مختلف و چهمیدانم ظرفهای مختلف، عکسهای مختلف. اینجا دیگر آرامش نداری. بچه هر طرف برود ما دغدغه داریم. حتی کتاب اگر باشد، کتابخانه، باز هم آرامش نداریم که این بچه سراغ این کتابها نرود، ور ندارد، پاره نکند، نقاشی نکند. کتاب خودش مایه آرامش نیست. حتی کتاب هم آرامش نمیآورد. کتاب استرس میآورد. کتابی که خوانده شود، فهمیده شود، عمل شود، با جان آدم یکی شود، آن آرامش میآورد. کتابی که روی طاقچه است، این شاید غصه هم بیاورد، دوری از خدا هم بیاورد. کتاب بیشتر داره، عالمتره؟ این ابزار علم است، نه خود علم. اتفاقاً بعضیها نه کتاب دارند و نه کتاب میخوانند، ولی خیلی چیزها میدانند.
همین آقای بهجت به آزادههاشان فرموده بودند. دیده بودند که دارد روزنامه میخواند، بعد دست گذاشته بودند ظاهراً روی شانهاش، فرموده بودند: «علی آقا! بعضیها هستند روزنامه میخوانند، نمیدانند یک ماه پیش چه اتفاقی افتاده. بعضیها هم روزنامه نمیخوانند، میدانند یک ماه بعد چه اتفاقاتی میافتد». خیلی قشنگ. بعضی روزنامه میخوانند، نمیدانند یک ماه پیش چه شده. بعضی هم روزنامه نمیخوانند، یک ماه بعد را هم میدانند. یعنی اینکه آدم میخواهد در جریان باشد و آگاه باشد و اطلاعات، این خیلی به روزنامه بند نیست. یک چیز دیگری میخواهم بگویم. این ابزارآلات، ابزار و وسایل ما را فریب میدهد. فکر میکنیم اگر اینها را نداشت، دیگر به چیزی نمیرسد، یا کسی اینها را داشت، دیگر رسیده است.
من چون کتاب بیشتری دارم در مقایسه با کسی که کتاب کمتر دارد، احساس برتری میکنم. سواد ندارم چقدر کتاب داریم دارم، یا چون کتاب بیشتری خواندهام، احساس برتری میکنم. دلالتی یا چون مثلاً پای منبر من شلوغتر از پای منبر فلانی است، احساس برتری میکنم. هیچ ربطی ندارد. اینکه یک منبری شلوغتر باشد یا خلوتتر باشد، بلکه آنی که خلوتتر است، به اخلاص نزدیکتر است، به دل شکسته نزدیکتر است. آنی که خدا و اهل بیت میخواهند، آن اخلاص، آن سوز و آن اتصال است.
آرامش به چیست؟ انسان به نفس مطمئنه باید برسد. این آرامش نفس مطمئنه با ذکر خداست، با توجه به خدا. این ذکر اول ذکر لسانی تا کمکم تبدیل شود به ذکر قلبی. بزرگان، اول ذکر لسانی، خوردهخورده ذکر قلبی همراهش میآید. قلب ذکر میگوید، ولو زبان ذکر... قلب ذاکر است. به میزانی که قلب ذاکر است، قلب مطمئنه است، طمأنینه دارد، اتصال دارد به منبع لایزالی که آنجا هیچی از دست نمیرود. عین بقا، عین جاودانگی، عین قدرت، عین حیات است، عین کمال است. هیچ احساس غصه، دغدغه، فشار دیگر برای آدم نیست. «ألا ان اولیاء الله لا خوفٌ علیهم و لا هم یحزنون». دیگر به آرامش میرسد.
تنها وسیله آرامش دل، ذکر الله است. ما به اسباب تکیه میکنیم. آرامش بخواهیم: «همسر میخواهیم، بچه میخواهیم، خانهدار بشویم، دیگر آرام میشویم. یکم وضعمان بهتر بشود، آرام میشویم. خانهمان را عوض کنیم، شهرمان عوض بشود، آرامش پیدا کنیم. جابجایی مکانی داشته باشیم». نه! باید جابجایی معنوی داشته باشیم. دل را باید جابجا کنیم. هی تن را جابجا کنیم. همین که میبینیم الان این ایام قلقلهای شده، شمال... در این وضعیت واقعاً مصداق حقالناس است این سفرها. و سفر معصیت هم هست، مگر موارد ضروری و استثنایی. به خاطر اینکه سبک زندگی تهران اینجوری است: طول هفته را کار میکنیم، خستگی و فشار و دود و سر و صدا و ترافیک. یک دو روزی آخر هفته برویم شمال، یکم درخت ببینیم، حالمون عوض بشود، انرژی بگیریم، دوباره بتوانیم بیاییم کار کنیم. افرادی که درگیر نیستند با دنیا، اینقدر سرشان را در دنیا شلوغ نمیکنند. در حد ضرورت. شما هرچقدر هم زور بزنی، رزقمان جابجا نمیشود. خدا نمیگوید این خیلی زور زد، من شرمنده شدم. نوشته برایش. زور بزنی، نزنی، همین است.
دنیا این شکلی است. دنیا به اراده ما بستگی ندارد. آخرتی که بند به اراده ماست. «کان یُرید العاجله عجلنا له ما نشاء لمن نرید». «ما نشاء لمن...» هر که برای دنیا زور بزند، آنقدر که بخواهیم به آنی که بخواهیم میدهیم. خیلی قشنگ! برای دنیا زور بزند، آنقدر که بخواهیم به آنی که بخواهیم. یعنی چی؟ یعنی هرچه زور بزنی، زور زدن تو دخالت ندارد. اولاً که زور نمیزنم برای رسیدن به دنیا. ثانیاً آرامششان وقت سحر، در قرآن خواندنشان است، در زیارت عاشورایشان است، در زیارت حرم رفتنشان است، در نماز شبشان است، در ذکرشان. خدا نصیب ما هم بکند. نه در شمال رفتن که حالا سفر البته خوب است در هر صورت، اگر سفر حرام نباشد و تویش توجهی باشد و غفلت نباشد. ولی سفر هم برای دل است. در سوره مبارکه حج فرمود: «سفر برید که صاحبدل بشوید». «تکون لهم قلوب». آدم سفر میرود صاحبدل بشود. سفری سفری که دل را جلا بدهد. نه اینکه: «من در تهران که بودم انقدر درگیر بودم، دلمرده شدم. یک سفر بروم یکم یادم برود». خیلی از این سفرها برای اینکه آدم یادش برود سکرآور است. اینها دیگر یک جور مستی است. سفری سفری که آدم را به حضور برساند، نه به غفلت، نه به غیبت. آدم حاضر بشود، قلب حاضر بشود، حضور قلب پیدا کند. اینجا آرامش میآید.
از مسبب الاسباب آدم غافل نباشد. اگر همه کاره را او بدانیم، دیگر غصهای نداریم. الان ما میترسیم، نکند ما بمیریم، نکند پولمان را بدزدند، نکند کرونا، نکند مریض بشویم، نکند بچهام اینطور بشود، نکند خانهام خراب بشود، نکند این ظرف بشکند، نکند… نکند… نکند… یک عمر نکند نکند زندگی کنیم. هیچ کدام از این نکنندههای ما ذرهای دخالت نداشته در آنچه که رخ خواهد داد. ده هزار ساعت هم بنشینیم هی نکند نکند فکر کنیم، هیچ اتفاقی نمیافتد. آنی که باید بشود، میشود. آن که نباید نشود.
محمود یقیین است که، یقین این است که بفهمی آنی که رسیده، باید میرسیده. آنی که نرسیده، نباید میرسیده. زندگی تماماً بندگی است؛ همان رابطه با خداست. امثال من، این حرفها که میشنویم شب شبهه میافتی. یعنی الان من در مورد کرونا کاری نکنم؟ باز نمیفهمه حرف را. کسی نمیگوید کاری نکن. میگویم هرچقدر هم کاری بکنی، اگر کرونا گرفتن برایت نوشته، این کرونا نوشتن شما دخلی در این ندارد که خودکشی کنی و بیرون بری. جوآن ۱۸ ساله داشتیم کرونا گرفته، صحیح و سالم. ۲۰ ساله، ۲۵ ساله، ورزشکار، قهرمان ملی، کرونا گرفته، دو روزه از دنیا رفته. پیرزن ۱۰۱ سالهای که تازه عمل قلب باز کرده بوده، کرونا گرفته، بیمارستان هم رفته، قاطی کروناییها رفته، بعد چند روز خوب شده، برگشته. قدرتنمایی خداست. میخواهد بگوید هیچکدامتان هیچکارهای نیستید. منم که میبرم، منم که نگهمیدارم. «یحی و یمیت» کار من است. من حیات میدهم، من ممات میدهم. لذا در توحید افعالی، وقتی کسی به اینجا رسید، دیگر حیات و ممات برایش فرق نمیکند؛ نه در مورد خودش، در مورد دیگران. و اساساً ترس از مرگ موضوعش منتفی میشود.
شما ترس از دست دادن دارید، چرا ترس از دست دادن دارید؟ چون احساس مالک بودن میکنید. وقتی مالک نبودی، احساس مالک بودن نکردی، دیگر ترس از دست دادن نداری. مگر مال من است که بترسم؟ احساس از دست دادن دارید. این برگهای این درختی که روبروی ماست، اگر بریزد، شما احساس ناراحتی پیدا میکنید؟ احساس میکنی از جیبتان رفت؟ بله یا نه؟ ریخته، نریخته. این درخت امسال برگ داده، نداده. به من چه؟ این مال من است مگر؟ برگهایش بریزد، چیزی از من کم میشود؟ این حسی که نسبت به درخت داریم، باید نسبت به کل زندگی پیدا کنیم. آدمهایی که به یقین رسیدهاند این شکلیاند. خانهات آتش گرفت. آنی که مال من است، ایمان است. این مال من است. آنی که مال من است، عمل من است. تازه آن هم باز، آن هم مال من نیست. «من لایملک الا الدعاء». این دیگر خیلی این تعبیر زیبا و فوقالعاده است. من فقط مالک یک چیزم، آن هم اعلام گدایی است. خدا روزی کند، امام حسین عنایت کند. در این دهه اول محرم همین را اگر بفهمیم، بارمان بسته است. به حق اباعبدالله، به حق علی اکبر، به حق این روز جمعه، این حقیقت به قلب ما وارد بشود، انشاءالله. خیلی طوفان میکند این حقیقت در دل آدم.
«لایملک الا الدعاء». ما فقط مالک یک چیزیم: آن هم دعا. دعا چیست؟ اعلام گدایی. فقط ما همین را داریم. ما از خودمان فقط همین را داریم. همین که میتوانیم گدایی کنیم. ما از خودمان فقط فقر داریم، فقط گدایی داریم. به گدا خانه میدهند، به چیش دادند؟ به گداییش دادند. گدایی کند واسش نگهمیدارد. خانه را ازش بگیرم، دوباره گدایی کند، بهش میدهم. سلامتی دارد. به گداییش دادم، به گدایی میدهند، به گدایی میگیرند. همش به گدایی است. حافظ: «من فقط گدام، گدایی در میخانه طرفه اکسیری است / گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد». قبل محرم به یکی از بزرگان گفتم: «آقا نصیحتی بفرمایید در مورد محرم». ایشان همین بیت را خواندند از حافظ. «گدایی در میخانه…» و فرمودند: «باید محرم آدم گدایی کند. گدایی در خانه اباعبدالله. گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد». خاک زر یعنی به کیمیا. گنج اینجاست، سلطنت اینجاست، دنیا و آخرت اینجاست، همهچیز اینجاست، همهچیز در گدایی.
کلفت یک اربابی که خیلی پول دارد، احساس میکند هرچه اربابش دارد، مال این هم است. غیر از این است؟ من را کلفت کنند در خانه یک اربابی که خیلی دارا است، کلفت پذیرفتی. بابا، نوکر پذیرفتی. آشپزخانه را به من میسپارند، باغ را به من میسپارند. باغبانی با من است، استخر با من است. مال من نیستا، ولی احساس میکنم استخر هم مال من است. این باغ هم مال من است. من کلفت اربابم. هرچه ارباب دارد، مال من هم هست. غیر از این است؟ این همانی است که اباعبدالله کل عالم مال اوست. گدای خدا بود و تا آخر گدایی کرد. تا آن لحظه آخر «یا غیاث المستغیثین» گفت. از گدایی دست برنداشت. در برابر حق تعالی، همه عالم را خدا به او سپرد. این گدایی عین سلطنت است. ما هم اگر گدایی کنیم، گدایی این ارباب را کنیم که خودش گدای سلطان است. گدایی این ارباب را اگر کنی، ما هم پادشاهیم. این پادشاهی است.
ما مسیر را گم میکنیم برای رسیدن به دنیا، برای آرامش، جاهای دیگر میرویم، خطاهای دیگر میزنیم. فکر میکنیم اتفاقاً آدم باید گناه کند تا به دنیا برسد. آدم باید چرچیل باشد، آدم باید شارلاتان باشد تا آدم به دنیا برسد. این مردم کوفه، این ۳۰ هزار نفر نامرد! اینها مگر شارلاتان نبودند؟ به دنیا رسیدند؟ چیزی گیرشان آمد؟ به آرامش رسیدند؟ به رفاه رسیدند؟ جا را آدم اشتباه میکند. از مسبب الاسباب غافل نشویم. «عظمه الامور طراً بیده». سبزواری در منظومه: سررشته امور کلاً به دست اوست. بخواهد میآورد، بخواهد میبرد. زنده کند یا بمیراند. همین که اینجا الان نشستهایم، چه کسی ما را آورده؟ چه کسی شرایطش را جور کرده که ما امروز بتوانیم بیاییم؟ چه کسی این حرفها را بر این زبان جاری کرد؟ چه کسی این حرفها را از طریق این زبان به این گوش رساند؟ او خواسته. همهاش اوست. هیچ کسی کارهای نیست. هیچ ارادهای غیر از او در میدان نیست. ابداً. «لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم». هیچ حول و قوهای نیست غیر از آنی که او بخواهد. اگر به او توجه باشد، آرامش میآید. ترسی ندارد آدم. دغدغه دیگر ندارد.
شما از دست بده چیزی را. آنی که خودش داده. زمانی که او مالک است، بنشینم غصه بخورم چرا دوباره دو تا برگ دیگر از این درخت در خیابان افتاد؟ به من چه؟ چه ربطی به من دارد اصلاً؟ گوشه آسفالت در یکی از خیابانهای بورکینافاسو آسیب دید، گریه کنم؟ دیوانه میشوی. شما بابایت بورکینافاسو مینشیند؟ مامانت مینشیند؟ آنجا خانهداری؟ رفت و آمد دارد؟ میگوید: «نه، در عمرم نرفتم و نخواهم رفت». ولی غصه دارم، یک تیکه آسفالتش خوردگی دارد. پیغمبر فرمود: «هر که غصه دنیا را بخورد، دیوانه است.» مجنون، ربطی به این ندارد. نه مالکشی، نه برای تو میماند. نصب و نظر نمیخواهم. نه قراره اینجا زندگی کنیم. هیچ ربطی به تو ندارد.
نه دنیا مربوط به بدنت هم است. اگر غصه بخوری زیر خاک برود، غصه خوردن دارد؟ این مال تو نیست، مال خاک است. ما الان امانت قبر را داریم نگهمیداریم. از حرم یک امانتی بهتون دادند، و دو هفته دیگر برگرداندید. حستان چیست؟ دو هفته نزدیک میشود. امانتی حرم، امانتی قبر است که با ماست اینجا. این تنی که دست ماست، امانتی قبرمان است. قبر امانت داده به ما. ۵۰ سالی دستت باشد، بعد بیا من تحویل بدهم. درست است؟ این نگاه چقدر فرق میکند.
تا وقتی که ما هی میترسیم که نکنه این برود زیر خاک، تو فکر میکنی ما همینیم ما مالکیم. بعد از خدا دلخور میشوی. میخواهد ما را بکشد؟ میخواهد ما را ببرد؟ بعد نفرت پیدا میکنیم. بعد به قفل کشیده میشود کارمان. بچهمان را که میبرند با خدا دشمن میشویم، با اهل بیت دشمن میشویم. میگوید: «من این همه قربانی کردم، برای چی بردند؟ مگر از شما نظر خواسته بودم؟ مگر مالکشی؟ مگر صاحبشی؟» همان قربانی را چه کسی از دست تو جاری کرد؟ چه کسی بهت اجازه داد؟ برو بنده خدا خدا را شکر کن در این گرفتاریای که اجازه دادی یکم به یاد خدا باشی، یک قربانی انجام بدهی که هزار تا مصیبت بدتر ازت برداشته بشود. اصل مصیبت غفلت از خداست، نه مریض شدن بچه و از دست دادن. بعدش هم بچه رفته، تنش رفته زیر خاک، خودش رفته در بهشت. یک سرمایه و ذخیره اخروی شما دارید. این هم لطف خدا، رحمت خداست. یک ابزار شفاعتی برایت جور کرده، گذاشته آنجا منتظرت باشد. اینجا که رفتی آنور، بیا دستت را بگیرد. لطف خداست.
تو قربانی کردهای برای چی؟ برای اینکه یک واسطهای باشد که خدا رحمت جاری کند. مگر غیر از این است؟ بچه قربانی کرده ای قربانی واسطه بشود، خدا رحمتش را جاری کند بر ما. درست است؟ این قربانی واسطه شد که خدا بچهات را ببرد که بچهات واسطه بشود، خدا رحمت خود را جاری کند. مشکل در نبود ایمان است. مشکل این است که ما سطح فکرمان پایین است. قلبمان ادراک نمیکند حقایق را. آن هم برمیگردد به اینکه ما تعلق به دنیا داریم که این پدر ما را در میآورد. وابستگی به مادیات. اینها را اَصل میدانی. خوردن اصل، پوشیدن اصل. این خانه و این در و دیوار و این گِل و این آهن و اینها اصل است. اینها از اینها به ما چی میدهند؟
بعد میگوید که: «شماها که همش به ما وعده سر خرمن میدهید، شما آخوندها همش میگویید: 'بعداً اینجوری میشود.'» بیعقل! خدا چه وقت گفت بعداً؟ همش نقد است. خانه بدهم، همین الان قلب تو اتصال پیدا میکند به منبع نور. همین الان حجاب بزن، کنار میبینی. کسی در این عالم غیر از خدا کارهای نیست. همه دردهات خوب میشود. لذت میبری از اینکه تو در این عالم تو وایستاده، تماشا میکنی خدا دارد هر کار میخواهد میکند. «جمیلاً»، زینب کبری فرمود: «ما رأیت الا جمیلا». کدام یک از ما میتوانیم کربلا را ببینیم، بعد بگوییم: «بعدش بگوییم: ما جز زیبایی چیزی ندیدیم»؟ اگر زینب کبری در این کرونا بود، «جمیلاً» میفرمود. ما پدرمان، مادرمان، همسرمان، خدای ناکرده در این کرونا اگر از دست میدادیم، به زمین و زمان بدبین میشدیم، و بد میگفتیم و دیگر هیئت امام حسین هم امسال نمیآمدیم. اسم کرونا هم که میآمد، حالمون به هم میخورد.
خدا دارد قدرتنمایی میکند. خیلی قشنگ است این کرونا. با همه نحسی و کثیفی و پستی و بدیش که خدا انشاءالله ریشهاش را بکند. قدرتنمایی خداست. ۵ گرم ویروس، ۷ میلیارد آدمی که داد و بیداد میکرد، قلدری میکرد که من به قله دانش رسیدم، خدا کی است و ملکوت چی است؟ خدا هم بیاید، باید بیاید بنشیند. الان از اینها که ما میگوییم با تجربه بهش رسیدیم استفاده کند. ۵ گرم فعلاً ۷ ماه است، ۸ ماه است، ۷ میلیارد آدم را بدبخت کرده، دربهدر کرده، هنوز هم ادامه دارد. بدتر از اینها خواهد شد. خیلی بدتر از اینها. قدرتنمایی خدا خیلی قشنگ است. ما لذت نمیبریم از اینکه آن ماجرای مگس پیش آمد؟ خدا مگس را فرستاد در دماغ نمرود. قشنگ نبود آن ماجرا؟ این تو مغزشان، آنقدر خودش سرش را کوبید در دیوار تا مرد. این تمدن فاسد غرب، این استکبار با این ویروس انقدر کلهاش را در دیوار بکوباند که خودش بمیرد.
۵ گرم برای آنها مایه نقمت است، برای ما مایه رحمت است. این هم یک جور مردن است دیگر. این هم مثل سیل، مثل تصادف، مثل زلزله، مثل سکته. مرگ خوب و مرگ بد مگر داریم؟ رفتن رفتن است دیگر. چه سرطان باشد، سقوط از ارتفاع باشد، چه سکته باشد، چه گازگرفتگی باشد، خفگی باشد. مردن مردن است. تفاوت مردنها در نحوه رفتن است؛ نحوه رفتن روح است، نه نحوه گذاشتن جسم. اینکه جسمش چه شکلی آسیب دید، این فرقی نمیکند. چه تفاوتی تویش است؟ امیرالمؤمنین: «فرقی برایم نمیکند من بروم سمت مرگ، یا مرگ بیاید سمت من». یعنی به مرگ طبیعی بروم یا با حوادث. فرقی نمیکند. مهم این است که چه شکلی بروم؟ با دست پر یا خالی بروم؟ بفهمم که هیچی ندارم و «وَفْدتُ علی الکریمِ بِغیرِ زادٍ». اینجوری بروم. مثل سلمان که میدانست هیچی ندارد. با فقر کامل رفت. فقرش را برد که آن فرد، نوکری ارباب تو، آن درگاه. وقتی کسی با این فقر میرود، کل آن آستانه مال اوست. اینجوری بروم، این مهم است. اتفاقاً کرونا باعث میشود آدم حواسش را جمع میکند. دلشکستگی دارد کسی که مبتلا میشود. روزهای آخر خیلی ضعیف میشود. اینها خیلی قشنگ است. بوی دلشکستگی. این بهتر از این است که یکهو وسط گناه، مست و مخمور در جادههای شمال در حال ویراژ دادن پرت بشود در دره. آن قشنگتر است یا این؟ معلوم است که کرونا بهتر است. آدم مبتلا شده. دو هفته هی سرفه میکند، هی میبیند حالش دارد بدتر میشود. هی دلشکستهتر. خصوصاً که واکنشهایی که اطرافیان نشان میدهند.
یکی از دوستان ما کرونا گرفته بود، صاحبخانه بهش گفته بود: «از خانه پاشو برو بیرون!» اینجا دیگر این بیشرفیهایی که آدم از بقیه میبیند، این بیایمانیهایی که آدم از بقیه میبیند، دلشکستگی میآورد برای آدم. برمیگرداند سمت خدا. خیلی قشنگ است. ببین! ذات این دنیا و اهل این دنیا عین پستی و عین خباثت و عین کثیفی است. ما چقدر دیوانه بودیم که فکر میکردیم با اینها باید سر کنیم. اینها دل بسته بودند به قشنگیهای دنیا. با این دلشکستگی آدم میرود با آن بیماری میرود، توجه به خدا پیدا میکند. اِنقطاع پیدا میکند. کمکم اطرافیانی که میبیند در بیمارستان کرونا گرفتهاند، همه دلشکستهاند. لطافتی دارند، اشک توسل به اهل بیت دارند. این پرچم امام رضا را میبرند برای کروناییها، یا از طریق گوشی بهشان حرم را نشان میدهند. چه اشکی میریزند! چه حالی دارد! برای ما مایه رحمت است. ما یعنی افرادی که اتصال داشته باشند به خدا و اهل بیت. برای آنهایی هم که قطعاً ارتباط داشتهاند، یا باعث میشود برگردند، یا مایه نقمت است. خدا جمعشان میکند، ببردشان. در صورتش خوب شد دیگر. ما اصلاً در این عالم اتفاق بد نداریم.
بعد آنی که از ما سر میزند، بعد نفهمیدنهای ماست، بعد این است که ما خدا را نمیبینیم. اینهایش بد است. بعد این است که ما فکر میکنیم صاحب چیزی هستیم و دستمان پر است و مالکیم و اینها. این نیست که ما گداییم. اینها بد است. وگرنه کارهای خدا که بد نیست. واسه همین همه بدیها، همه سیئات و زشتیها «من نفس خودتان است». همه حسنات «من الله است». هرچه هم اگر میگویی: «این بد است»، اگر میگویی: «بد است»، تو بدش کردی، تو بد دیدی، تو خرابش کردی. به تو رسید، بد شد. به او که بدی نیست. از او بدی نیست. او عین خوبی است، عین زیبایی. «ان الله جمیل». چرا فرمود: «ما رأیتُ الا جمیلا»؟ یک معنایش این است: «جز زیبایی ندیدم». یک معنای عمیقتر هم دارد. جمیل کیست؟ «ان الله هو الجمیل یحب الجمال». جمیل کیست؟ خداست. «ما رأیت الا جمیلا» یعنی: «جز خدا ندیدم». جز خدای جمیل، جلوههای خدای جمیل، اینجا چیزی ندیدم. کرشمههای خدا بود. ناز و ادا و اطوار خدا بود. برای عاشقان خدا، هی دل ربود. اینها هم هی ناز خریدند از خدا. هی التماس کردند به خدا. او هی ناز کرد، هی سر زلف به باد داد. اینها هم هی بیتاب و بیقرار شدند. یکی شد قاسم، یکی شد علی اکبر، یکی شد عباس. و در اوج همه اینها ابیعبدالله (ارواحنا فداه) که هر نازی که خدا برای او کرد، این ناز خرید. این هم هی برای خدا ناز کرد. البته هرچی داشت فرداش آورد. هرچی دارم مال تو است. میخواهم خیلی باشکوه هرچی که تو به من دادی، من بهت برگردانم. به من بچه دادی، میخواهم بهت برگردانم. به من سلامتی دادی، این اعضایی که در دعای عرفه یادتان است، چند وقت قبل دعای عرفه خواندیم. این اعضا را ازتان، آنجا اشاره میکنم، همه این اعضایی که یکییکی اسم برد و فرمود: «نمیتوانم شکر هیچکدامش را به جا بیاورم». در عرفه اینها را یاد کرده بود. در کربلا اینها را تکتک به خدا واگذار کرد. تمام آن قطعات، آن بدن را. شد «مقطّع الأعضا». همه این قطعات را یکییکی برگرداند به مالک اصلی. میگفت: «خدایا! نمیتوانم شکر هیچکدامش را به جا بیاورم». کار قشنگ را امام حسین کرد که آدمی که نمیتواند شکر کند، بهتر است همین خیلی باشکوه برگرداند به صاحبش. اینها را، این قطعات این بدن تکهتکه شد، همهاش. تا آن سرانگشت را داد. تا این صورت مبارک، تا این چروک پیشانی، تا این استخوانهای پهلو. همه را: «خدایا! میخواهم بدهم به تو». اینها زیباییهای کربلاست. نفس ما نمیگذارد اینها را ببینیم. نفس ما دشمن است. نفس ما کار را خراب میکند. نفس اگر برود کنار آدم عاشق میشود. آدم جز عاشقی چیزی نمیبیند. آدم جز محبوب چیزی نمیبیند. آدم جز جمیل چیزی نمیبیند.
خدا کند اینها فقط در حد حرف باشد که من بیچاره کثیف بیایم اینجا بنشینم حرف بزنم. خدا کند امام حسین یک شستوشویی بدهد دل ما را. آغاذی از ۸ روز گذشت از این محرم. تطهیر کن ما را یا اباعبدالله! تطهیر! شستوشویی بده ما را. این دل ما را هم یک تکانی بده. یک توجهی بده. یک حالی بده. یک عشقی بده. یک سوزی بده. ما را هم بیقرار کن. بیقرارمان کن. به قلب ما هم آتش بزن. من از علامه طباطبایی میفرمود: اهل دلی بود در نجف. این میخواست در مورد عرفا حرف بزند. اصطلاحی داشت. میگفت: «فلانی آتشباز است، آتشباز». مرحوم آقای قاضی علاقه داشت به این آقا. گفتند بعد از اینکه این آقا از دنیا رفت، اسمش هم یادم نیست، میگویند. میگویند وقتی از دنیا رفت، شهیدان مرحوم قاضی شوخی میکردند با آقای قاضی، گفتند: «آقا، این الان رفته آنور، دارد آتشبازی میکند». عشق آتشبازی است دیگر. معرفت آتشبازی است. در آتش رفتن، آتش عشق میافتد در وجود آدم، میسوزاند همه را، احراق میکند. جز خدا هیچی نمیماند در این دل. آتش میزند، میکند همه را خیلی سریع. در یک آن زحمت که آدم باید صد سال بکشد، یک شعله یک ساعته، شعله دو دقیقهای کار آن زحمت ۱۰۰ ساله را میکند.
آتش وقتی بیفتد، آدم بیقرار میشود. این آتش بود در وجود ابا عبدالله. هرچه این عزیزانش را از دست میداد، میدیدند شادابتر است، سرحالتر است، قبراقتر است. این آتش عشق خدا بود که گر گرفته بود. بیقرار بود. بیقرار رفتن بود. بیقرار ملاقات بود. این آتش در وجود این اصحاب افتاده بود. عاشقانه میآمدند در این میدان. هیچ هراس و باکی نداشتند سر و دست. این آتش را هم امام حسین در وجود اینها انداخت. اصلاً آتش این عالم با امام حسین است. «ان لقتل الحسین حراره فی قلوب المومنین» پیغمبر فرمود: «خدا آتشی انداخته از شهادت حسین در دل مؤمنین که هیچ وقت آرام نمیشود، هیچ وقت خنک نمیشود». ای این آتش! شعلهور کن در ما. بسوزان! هرچی از ماست، هرچی «إنا» است، هرچی «أنانِیَّت» است، هرچی تعلق به این دنیا و مادیات است، همه را بسوزان. آتش بزن به جان ما. من را هم بیقرار کن. من را هم عاشق کن. ما گداخته باشیم در مجلس روضه تو، در مجلس ذکر تو، با اسم تو، با تو. من را هم دیوانه کن. «آنکس که تو را شناخت جان را چه کند / فرزند و عیال و خاندان را چه کند / دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی / دیوانه تو هر دو جهان را چه کند»، «دیوانه تو هر دو جهان را چه کنیم».
عشق، عشق، عشق به محبوب. خواب دیدید ابیعبدالله که این کاروان دارد میرود و فرشته مرگ هم در پس این کاروان. یکمی حضرت مُکدّر شدند. این آقازاده، حضرت علی اکبر (علیه السلام) پدر را دید. دید: «بابام مکدّرند». این عشق پدر و پسری، این عشق الهی را ببینید که طاقت تکدّر بابا را نداشت. عرض کرد: «بابا جان! مکدّری؟» فرمود: «پسرم! فرشته مرگ را در پس این کاروان دیدم که گفت این مردان هیچ کدام زنده نمیمانند». عرض کرد: «یا ابتا! اَلَسنا علی الحق؟ مگر ما بر حق نیستیم بابا جان؟ مگر ما اتصال به خدا نداریم؟ مگر ما به خاطر خدا نمیرویم؟» فرمود: «بَلی، چرا». عرض کرد: «اِذَن لا اُبالی بِالموت». «پس دیگر چرا از مرگ بترسیم؟» دل امام حسین باز شد از حرف این بچه. فرمود: «خدا بهترین جزایی که از جانب یک پدر به یک پسر رسیده را به تو بدهد، که تو این جور غرق در توحید و آرامشبشی که دیدن تو برای بابا مایه آرامش توحیدی است». همه این روابط اینها توحید است. جز خدا نیست این وسط.
روضههای کربلا را هم باید طور دیگری خواند. ماها از زاویه خودمان نگاه میکنیم. فکر میکنیم تعلق پدر پسری است. دوست داشتن برایشان سخت بود. نه، اینها حقیقت توحید بود. و علی اکبر جلوه رسول الله بود. آینه پیغمبر بود. سختی مصیبت علی اکبر هم از این جهت است. این امام حسینی که در آغوش رسول الله بزرگ شده است، از انگشت رسول الله مکیده. گفتند وقتی تشنه میشد رسول الله انگشت سبابه را در کام او میگذاشتند، از این میمکید. از رضا گفتند: از شیره جان رسول الله خمیره وجودی او روییده است. هم از حیث ملکوت و خلقت نوری، هم از حیث خلقت مادی. حالا آن رسول الله و این تعلقی که ابیعبدالله به رسول الله دارند، جلوه کرده در علی اکبر. دست گرفت به محاسن. وقتی این بچه داشت میرفت، گفت: «اللهم اشهد علیهم. خدایا! تو شاهدی. علیهم غلام». این بچه دارد میرود میدان. «أشبه الناس برسول الله خلقاً و خُلقاً و منطقاً». «شبیهتر از این در این عالم نیست به رسول الله در خَلق و خُلق و منطق». «و کنّا اذا اشتقنا الی نبیِّک، نظرنا الی وجهه». «هر وقت ما مشتاق حضرت پیغمبر میشدیم، تو را ببینیم، نگاه میکردیم به چهره این بچه». این خیلی تویش حرف است. این جان مطلب در روضه علی اکبر. «ما هر وقت مشتاق دیدار رسول الله میشدیم، ما نمیفرماید. این زن و بچه. هر وقت مشتاق دیدار پیغمبر میشدیم، به این بچه نگاه میکردیم». حالا این را داریم. «خدایا! من دارم آینه رسول الله را میفرستم در این میدان». بگذار این بدن که اِرباً اِربا شد، انگار این آینه را تکهتکه کردند. این درد ابیعبدالله بود. این آینه صد تکه شد. این قاب عکس رسول الله را تکهتکه کردند. تعلقش به رسول الله. این آن اعماق این روضه است.
تعلق پدری پسری البته نه اینکه مطلقاً تعلقش الهی است و چون تعلق الهی است، اتفاقاً لطافت خیلی بالاست. این بچه را که راهی کرد، اشک در چشمانش جمع شده بود. زیرچشمی به این بچه نگاه میکرد، ولی حرف نمیزد. چون دارد محبوبترینش را برای خدا میدهد. ابداً مانع نشد. هرکه آمد، امام حسین سرد بود: «تو نمیخواهی، تو برو. تکلیفی نداری». علی اکبر تا آمد، خودش زره در تن علی اکبر کرد. سلاح دستش داد. آمادهاش کرد. سوار مرکبش کرد: «برو بابا جان!» بهترینش را دارد میدهد. «لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون». «از آنهایی که دوست دارید بدهید». «خدایا! دارم ما تحبونم را میدهم. دارم شیره جانم را میدهم». «أولادُنا أَکبادُنا». «بچههای ما جگرگوشههای ما هستند». آن هم علی اکبر. اَنسی داشت ابیعبدالله با علی اکبر. انس خاصی بود. انس امام حسین با علی اکبر یک علاقه دیگری بود. یک جنبه دیگری بود. علاقه این پدر و پسر خیلی شناخته شده نیست متاسفانه. علی اکبر در بین ما چگونه است؟. گفتند بعد از امام مجتبی آنی که در مدینه سفرهدار مدینه بود، علی اکبر بود. امام مجتبی سفرهدار مدینه بود. در مدینه خانههایی که حکم کاروانسرا داشت، هرکس هر وقت شب یا روز میآمد، مسافر میآمد، آنجا مراجعه کند. نماد شمعی بود که همیشه دود از این خانه بلند بود، یعنی دائماً آشپزخانه خانه مشغول فعالیت بود و همیشه مهمان هست اینجا. گفتند بعد از امام حسن، علی اکبر سفرهدار بود در مدینه. کریم اهل بیت بود. هم جلوه رسول الله بود، هم اسمش علی است؛ جلوه امیرالمؤمنین است. در عشق به امیرالمؤمنین، اسم این بچه را علی گذاشت ابیعبدالله. هم مثل مادرش فاطمه است در آن انس و تعلق خاطری که دارد. هم مثل عمویش امام حسن، کریم اهل بیت. یک آینه تمامنما از این پنج تن است. امام حسین این آینه تمامنما را راهی میدان کرد. همچین چیزی را فرستاد میدان. ایستاد. نظارهگر بود.
«لا اله الا الله». این بچهام رفت. در میدان رجز خواند، جنگید. برگشت. گفت: «بابا جان! العطش قد قتل استقلالی» «الحدید اج العطش قد قتلنی». دو تا معنا دارد. یک معنای عطش ظاهری است. از علی اکبر بعید است. کسی که گفت: «ألسنا علی الحق»، بیاید اینجا بگوید: «بابا، من آب میخواهم». خیلی بعید است. این عطش، عطش ملاقاست. «بابا! من را برسان به وصال. من را برسان به محبوب. دیگر دارد من را میکشد این عطش». فرمود: «پسرم! زبانت را بیرون بیاور». فکر کنم همانجا نائل شد به هرچیزی که باید میرسید. این عطش بود احتمالاً. ولی به هر حال مقام علی اکبر انقدر بالاست که از این شهدای دفاع مقدس ما این بعید بود که برگردد بیاید به فرمانده بگوید ما خسته شدیم. شما مثلاً باور میکنید حاج قاسم سلیمانی برگشته باشه بیاید به رهبر انقلاب بگوید آقا من دیگر واقعاً خسته شدم؟ ما از این جور شهدایمان توقع این حرفهای نداریم. بعد علی اکبر برگردد بیاید بگوید که من خسته شدم، سنگینی آهن من را خسته کرد؟ نه. دارد میگوید: «من تا کی باید آهن دستم باشد؟ پس چرا معشوق من را نمیبرد؟» آمده ابیعبدالله بدمد در کام او. نفخ روح کند در او. به وصال برساند. یک دمی برآر ابیعبدالله! برای او آقا جان! یک دمی هم، یک نفسی هم به ما بدم. یک نظری هم به ما بکن.
این زبان که به کام ابیعبدالله رسید، علی اکبر برگشت میدان. جنگی، جنگ نمایانی هم کرد. در کشاکش جنگ، نامردی گفت: «گناه همه عرب به گردن من اگر داغ این پسر را به دل بابا نگذارم». عمود آهن بلند کرد. به فرق علی اکبر وارد کرد. این فرق شکافت. علی اکبر خودش را انداخت روی یال این اسب. اسب تربیت شده است. سوار وقتی زخمی میشود، باید برگردد عقب. گردن این اسب را گرفت علی اکبر. خون علی اکبر جلوی چشم اسب را گرفت. مسیر را اشتباه کرد. جای اینکه برگردد عقب، رفت جلو. رفت در دل میدان. اینجا بود دیگر فهمید. دیگر با شمشیرهای بدن را پارهپاره کردند، قطعهقطعه. دو نفر بودند کربلا زنده زنده قطعهقطعه شدند. بعضیهایشان قطعهقطعه شدند ولی بعد از شهادت. دو نفر زنده زنده، زنده زنده بریدند و بریدند و بریدند. آنی که در رأس و در اوج بود، البته باید گفت سه نفر بودند. آنی که در رأس و در اوج بود ابیعبدالله. یکی دیگر قمر بنی هاشم بود که او هم قطعهقطعه شد، زنده قطعهقطعه شد. یکی هم علی اکبر بود. این بدن پارهپاره شد. وقتی آمد بالا سر این بدن، این بچه تمام کرده بود. صورت به صورت او گذاشت. خواست این بدن را برگرداند عقب. در بخشی از این بدن را که بلند میکند، یک جای دیگر از این بدن میافتد. این بود که بنی هاشم را صدا زد: «جوانان بنیهاشم بیایید». تو و عبا جمع کردید. این بدن را سر این عبا را گرفتند، این قطعهقطعه را برگرداندند. یا اباعبدالله! روز جمعه است. میخواهم بگویم. شما بودید، یک عبایی آوردند، این بدن را تویش جمع کردند. بنیهاشم بودند این عبا را عقب برگرداندند. «یومک، یا…» جان به فدای تو که نه برایت عبایی بود و کسی بود عقب برگرداند. بعد از سه روز امام سجاد آمد، فرمود: «برید یک بوریا بیاورید، بدن پدرم را تویش جمع کنم».
«علی لعنت الله علی القوم الظالمین و سَیَعلَمُ الذین ظَلَمُوا ایَ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبون».
خدایا! فرج آقامون امام زمان را برسان. قلب نازنینش از ما راضی بفرما. عمرمان را نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما را نوکران حضرتش قرار بده. اموات علما، شهدا، فقها، امام راحل را سر سفره با برکت ابیعبدالله مهمان بفرما. شب اول قبر حضرت علی اکبر به فریادمون برسان. آنی و کمتر از آنی ما را به خودمون وا مگذار. توفیق اخلاص، مراقبت، توجه، حضور، بندگی خالصانه به ما عنایت بفرما. اسباب غفلت را از ما دور کن. خدایا! ما را بر این نفس خبیث، بر این شیطان ولید، پیروز بفرما. در دنیا زیارت، در آخرت شفاعت اهل بیت نصیب ما بفرما. شر ظالمین را به خودشان برگردان. دشمنان دین، قرآن، انقلاب، ولایت را اگر قابل هدایت نیستند، نیست و نابود بفرما. رهبر عزیز انقلاب را حفظ و نصرت عنایت بفرما. به مرزهای اسلام شفای عاجل و کامل عنایت بفرما. حاجات حاجتمندان را برآورده بفرما. هرچه گفتی و صلاح ما بود و هرچه نگفتیم و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن. «بانبی و آله رحم الله من قرأ الفاتحه مع الصلوات».