غفلت انسان از یقینهای مسلم مانند مرگ و معاد
تفاوت غلبه مادی و غلبه معنوی در نگاه دینی
شهادت بهعنوان پیروزی روح و اتصال به بقا
فروش دین به دنیا؛ نمونه خالد بن معمر در صفین
ناتوانی در اصلاح جامعه بدون تزکیه و خودسازی
عبرت عبیدالله بن حر جعفی در ترک یاری امام حسین
مدیریت دفاع از خیمهها و تدبیر نظامی امام حسین
اشک وداع دختر امام و اوج عطوفت پدرانه اباعبدالله
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آل الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین.
***
اشکال در کارهای ما زیاد است؛ از جمله همین که ما با اینکه به یقین، یقین داریم، اما چنان یقین را کل عدم کردهایم که گویی یقین نداریم. و الا اگر با یقین معامله یقین میکردیم و با لایقین معامله لایقین میکردیم، راحت بودیم.
ولو یقین داشتیم به اینکه شهید میشویم. مگر شهید شدن چیست؟ شهید شدن شکست خوردن است؟ نه، سیدالشهدا علیه السلام شکست نخورد، غالب شد و حالا هم غالب است؛ پیش اهل بصیرت. یک زمانی هم خواهد آمد که نوع مردم یقین پیدا خواهند کرد که چه راه خلافی بود ما رفتیم، راه بدی بود ما رفتیم.
چند بحث را مطرح میکنند. یکیاش بحث یقین است. انسان یقینهایی در زندگی دارد که به آنها توجه نمیکند؛ مثل یقین که ما یقین داریم میمیریم، ولی این ابداً در زندگی ما بروز و ظهور ندارد، دیده نمیشود. شبانهروز ما، کارهای ما هیچ ربطی ندارد به اینکه ما یقین داشته باشیم که میخواهیم بمیریم. یقین و عدم یقین یکسان است اینجا. آن هم به خاطر این است که صرفهای نمیبینیم در اینکه بخواهیم به این یقین اعتنا کنیم. آدم به یقینی اعتنا میکند که صرفه داشته باشد. تازه اگر صرفه باشد، یقین هم نباشد، شک هم باشد، احتمال ضعیفی هم بدهد، اقدام میکند؛ به خاطر اینکه یک سود دلچسبی دارد و نفس او اینجا موافقت دارد و خواهان است.
بعد میفهمیم که اگر یقین به شهادت هم داشته باشیم، اینجا باهاش معامله لایقین (عدم یقین) گاهی میکنیم. اگر با یقین معامله یقین کنیم، راحتیم. شهید شدن مگر چیست؟ شهید شدن شکست خوردن است؟ نه، امام حسین غالب شد.
***
اگر ما نگاه مادی داشته باشیم، یک کسی بر دیگری سوار میشود، کسی به کسی زور میگوید. عالم ماده که دائماً این شکلی است. اینجا در عالم ماده اینکه یک چیزی بر یک چیز دیگر غلبه بکند، تابع حقانیت نیست؛ تابع وقایع و اتفاقات است. و اینجا هم که اصلاً دار ابتلاست؛ یک کُمَی این مشت محکم میشود، کُمی آن مشت محکم میشود، دو بار این میزند، دو بار آن میزند. عالم ماده از کشمکش و روش طبیعی و غلبه اصلاً اینجا نیست؛ چون عالم دنیا فنای محض است. "ما عندکم ینفد و ما عند الله باق". تو این فنای محض، تو این زوال محض، غلبه نه معنا دارد، نه خاصیتی دارد. غلبه مربوط به عالم بقاست. در عالم بقا کی غالب است؟ کی مسلط است؟ کی مهیمن است؟ آنجا شهید مهم است، شهید سوار است؛ چون شهید به سرچشمه بقا رسیده، به معدن و مبدأ حیات متصل شده است. این است که شهید قالب است؛ البته بروز و ظهوری هم در عالم دنیا پیدا میکند و جلوههایی ازش اینجا هم دیده میشود، ولی اصلش اینجا فهمیده نمیشود. اصلش در عالم بقا فهمیده میشود. شهید چه منزلتی دارد؟ چه جور غلبهای؟
برای همین میفرماید: «پیش اهل بصیرت الان هم حضرت غالب است. از اول غالب بوده، تا آخر غالب خواهد بود.» بخواهیم نگاه کنیم، همین الان هم تو دنیا آنقدر امام حسین مشتری زیاد ندارد. این مملکت اسلامی شیعی ما تعقیب و توقیف خورد، کرونا شد، اینجور شد. این هیئتها همه تعطیل شده. وضعیت عاشورای امسال ماست. و شمال و کیش و اینها قلقله شد.
اگر بخواهیم ملاک این باشد که خیابانها برای امام حسین میآیند و سینهزن و این حرفها، مثل امام حسین زیاد داریم. این هم از تو چیزی در نمیآید. این الان وضعیت امسال ماست. تو کل دنیا هم که امام حسین در اقلیت محض است. هنوز که هنوز این داعشیها اینجور دشمنی میکنند، ناصبیها، وهابیها که خدا همهشان را لعنت کند، دشمنی میکنند با امام حسین.
اگر ما معنای غلبه را بخواهیم این بدانیم که کلاً همه جا را امام حسین گرفته، اینکه قطعاً محقق نشده الان. پس این غالب بودن نیست. غالب بودن امام حسین بر این است که اراده او محیط شد، اراده او سوار شد، آنی که او میخواست شد. آخرش آنی که او میخواست شد. آنی که یزید میخواست نشد و آنی که هر کسی روبروی امام حسین بخواهد نمیشود. امام حسین همیشه غالب است. البته اهل بصیرت میفهمند. میفرمایند: «یک روزی هم میآید که نوع مردم هم میفهمند؛ کمکم اگر از این تعلقات مادی فاصله بگیرند، اینها میفهمند راه، راه امام حسین بود. غلبه مال امام حسین است، حق با امام حسین بود.» از این اسباب غفلت و سرگرمی اگر آدم جدا بشود، خودش باشد و فطرتش، اینجا میفهمد حق با امام حسین است، غلبه با امام حسین است.
***
یکی از مورخین نوشته است: «یک نفر از رؤسای قشون امیرالمومنین، صلوات الله علیه، در صفین رسید به نزدیک خیمه معاویه بن ابی سفیان، لعنة الله، به طوری که کشتن، فضلاً از گرفتن معاویه، پیش او آب خوردن بود.» حالا این ظاهراً باید مالک باشد دیگر. یکی از رؤسای قشون رسید به خیمه معاویه. میتوانست معاویه را همانجا بکشد، چه رسد به اینکه بخواهد دستگیرش کند. البته در این نقل از قضیه آن طرفی که مالک اشتر است و آن جبهه، هیچ اسمی نمیآورد. یعنی این ماجرا را در این نقلی که هست اسم مالک اشتر را نمیآورد.
در همین حال معاویه برای این رئیس پیام فرستاد: «کارت را تمام کردی، اعتراف کردیم به اینکه غالب شدی، ظفرت و ناصرت، پیروز شدی، کار تمام. اما به تو بگویم اگر عقبنشینی کنی خراسان مال توست. میل خودت است، خراسان را میخواهی یا میخواهی جلوتر بیایی و ما را از بین ببری؟» گفتم به شما: «اگر حالا که کار تمام شده و ما هم اعتراف داریم، عقبنشینی کردی، خراسان دیگر مال توست.» این بدبخت شقی عقبنشینی کرد؛ با آن قوت و آن قدرت و آن غلبهای که آن ساعت پیدا کرد! مالک اشتر نبوده، طبق این، آن نقلی که پیشنهاد خراسان داده، کس دیگری بوده. یکی دیگر از فرماندههای سپاه امیرالمومنین بوده. یک قدم مانده بود که معاویه را بگیرد و بکشد. معاویه بهش گفت که: «بیا، تو برو عقب، خراسان مال تو.» این بدبخت هم عقبنشینی کرد به طمع خراسان. خراسان را میخواست، مثل عمر بن سعد که ری را میخواست.
بالاخره کار شد آنطوری که شد؛ با آن قضایای مالک و اینها تا به آخرش که همه میدانیم. بدبخت شقی از خسران دنیا و آخرت. اینجا دین را به دنیای خودش فروخت، اما قبل از اینکه خراسان به دست معاویه بیفتد، به درک رفت و مرد و هیچ نه به خراسان رسید و نه به بهشت؛ هم جهنم نصیبش شد، هم فقد خراسان (از دست دادن خراسان). مثل عمر بن سعد که.
حالا ماجرا این است: «معاویه برای خالد بن معمر، پس این خالد بن معمر بود، پیغام فرستاد که تو پیروز شدی و اگر حملهات به پایان ندهی، عمارت خراسان برای توست. خالد در عمارت خراسان طمع کرد، حملهاش را پایان نداد. از این رو، هنگامی که مردم با معاویه بیعت میکردند، او را امیر خراسان کرد، ولی پیش از آنکه به آنجا برسد، مرد.» اینها دیگر حماقتهای ابناء بشری است که تاریخ را پر کرده است.
***
خوب اینجاهاش مهم است. آیا تا اصلاح نکنیم خودمان را، میتوانیم جامعه را اصلاح کنیم یا نه؟ باید به آن فرد گفت: «ای فلانی! من اسمش یادم نمانده، ولی در آن نقل اسمش را نوشته که خالد بن معمر. تو اگر خودت را اصلاح نکنی، در آن آخر کار کارت را میکنی ها! همان آخر کار یک کلمه زیر گوشت میگویند: فلانقدر مقداری که در خواب هم ندیدهای!» آیا میشود بدون اصلاح خود کارمان را تمام بکنیم؟ آیا هیچ کسی از حال اینهایی که با رشوهها سروکار دارند، اطلاع ندارد؟ جای این شخص محکمه است یا محکمه نیست؟ مرتشی است یا مرتشی نیست؟ این رشوه میگیرد یا نه؟ پس معلوم میشود که ما نمیخواهیم. با اینکه نمیخواهیم، میخواهیم این راه را برویم. محال است در مملکتی که در آن جاسوس یا رشوه خوار که اینها با هم فرقی نمیکند و رشوهده و واسطه رشوه باشد، کسی بگوید: «برویم اصلاح بکنیم.» چقدر این حرفهای ایشان مهم است و چقدر منطبق با شرایط امروز ماست! بدتر میکنیم اگر نمیرفتیم، آن کار نمیشد.
بالاخره باید خودمان را اصلاح بکنیم. منحصر است این مطلب در این؛ یعنی اصلاح جامعه منحصر در اصلاح خود است. مگر رضاخان در ایران رشوه نخورد؟ مگر ایران را به او ندادند به شرط اینکه نوکرشان باشد؟ مگر ترکیه را به مصطفی کمال ندادند، همان آتاتورک، به شرط اینکه نوکر باشد و مستعمرات را بدهد به کفار؟ مگر به آن یکی در حجاز رشوه ندادند که حجاز را به تو میدهیم و آنها را میبریم بیرون در عوض هرچه میخواهیم گوش کن؟ کار ما همین است.
آیا آنها از جهنم آمده بودند، ما از بهشت؟ بابا ما هم از خودمان باید بترسیم. حالا الحمدلله پیش نیامده چنین قضیهای به ما بگویند: «یک چیزی که در خواب هم نمیبینی به تو میدهیم.» البته بعد هم بلدند چطوری از دست ما به چند برابر پس بگیرند. بالاخره ممکن نیست بدون اصلاح نفس کاری پیش برد. ممکن نیست بدون اصلاح نفس ما برای جامعه کاری بکنیم. همان رفیق نیمهراه خواهیم بود. در وقت وقتش خداحافظی میکنیم با هم. حالا چه کار باید بکنیم؟ همان کاری که گفتیم، از اصلاح نمیشود دست برداشت. سفارشهای مهمی است. خدا کند امثال بنده از این خواب غفلت بیدار شویم، بفهمیم باید کاری بکنیم. قبل از اینکه بمیریم، قبل از اینکه در فتنه همهچیز را به باد بدهیم، باید تکانی بخوریم، باید اصلاح بکنیم، باید به خودمان بیاییم وگرنه ما هم فاصله نداریم تا کشتن امام حسین. آن هم فاصله با همه بدیها. ما فاصله شهوت آدم میجوشد، پناه بر خدا. غضب آدم میجوشد، حب جاه آدم میجوشد. دوست دارد صاحب نام باشد، صاحبمنصب باشد، میزش را از دست ندهد. همهچیز را زیر پا میگذارد برای اینکه این میز را نگه دارد. باید به حال خودمان برسیم که البته اصلاحش هم باز به دست اباعبدالله است. برای اصلاح دست به دامن او شویم.
**عبیدالله بن حرّ جعفی**
بعضی از خلفا و امرا به اسم ائمه علیهم السلام قیام میکردند، ولی مقصود اصلی آنها طلب ریاست بود؛ مانند ابن زبیر که داد از قضیه سیدالشهدا علیه السلام میزد. اینها ائمه علیهم السلام را عنوان میکردند تا کار خود را پیش ببرند.
ماجرا را میگویند که هنگامی که حسین علیه السلام کشته شد، عبدالله بن زبیر در مکه سخنرانی کرد و کشته شدن او را بزرگ دانست و اهل عراق، بهویژه کوفیان را نکوهش کرد و گفت: «حسین را دعوت کردند تا رهبریشان را به او بسپارند، ولی هنگامی که دعوتشان را پذیرفت و رفت، به سوی او روانه شدند و گفتند: "یا حسین، یا دست در دست ما میگذاری و ما تو را نزد ابن زیاد میبریم تا حکمش را دربارهات اجرا کند، یا میجنگیم." پس دید که او و اصحابش در برابر تعداد انبوه آنها اندکی بیش نیستند. پس مرگ با کرامت را بر زندگی ناستوده ترجیح داد. خدا حسین را رحمت کند و قاتلش را لعن کند. به خدا قسم او را کشتند در حالی که [آنها که او را کشتند] شبزندهداریش و روزهداریاش در روزها بسیار شایستهتر از خودشان بود در چیزی که در آن هستند، یعنی خلافت. به خدا قسم از کسانی نبود که قرآن را با غنا، گریه از ترس خدا را با آواز، روزه را با شراب حرام، و ذکر خدا را با سگهای شکاری عوض کند.»
ابن زبیر در نهان بنا بر شورا بیعت میگرفت و اظهار میکرد که به کعبه پناهنده است. این همه این حرفها را زد، ابن زبیر قلبش همهاش به این بود که من باید رئیس بشوم. به اسم امام حسین وقتی کار خود را پیش میبردند، مقصود اصلی خود را پیاده میکردند. همین کسی که داد از امام حسین میزد، میگفت: «چقدر میگویید یزید یزید؟! کار و مقصود ما چه میشود؟»
کار خیلی مشکل است. آیا اگر ما در اینگونه موقعیتها قرار بگیریم، به سوی دنیا تمایل پیدا میکنیم یا به سوی خدا؟ آدم باید بیدار شود، ما به خودمان بیاییم. وضع ما چطور است؟ اگر ما کربلا بودیم روز عاشورا چه میکردیم؟ کی را انتخاب میکردیم؟ با کی بودیم؟ واقعاً شرایط ما، حال و روز ما جوری بود که امام حسین علیه السلام را ترجیح بدهیم؟ از همهچیز دل بکنیم؟ قید همسر و فرزند و خانواده و رفاه و خوشی و ... محک بود دیگر برای اینها. خوش به حال اصحاب اباعبدالله که در این امتحان سربلند شدند، از حسین دست نکشیدند. هر کسی با امام حسین ماند، برد. برد برد بودن با حسین. هرکی نرفت، جا ماند و بیچاره شد؛ مثل عبیدالله ابن حر جعفی دچار جنون شد: «چرا من حسین را رها کردم؟» امام حسین گفت. حضرت خودشان آمدند به عبیدالله گفتند: «برای نصرت ما بیا. اسبم و شمشیرم را به شما میدهم.» تو فکر کردی ما نیاز به اسب و شمشیر داریم ازت؟ نیاز به عبیدالله هم نداشتند. این به او نیاز دارد، نه او به این. حضرت آمدند دست این را بگیرند، ببرند در آن اعلا درجات. بیچاره!
***
اصحاب امام حسین علیه السلام شب عاشورا غرق سرور بودند؛ چون ماجرا بهحسب ظاهر معلوم نبود. لشکر دشمن امام حسین را در کربلا نگه داشت. از روز دوم محرم که عمر سعد وارد شد، قرار شد که نامهنگاری شود ببینند دستور از بالا چه میآید. نامهنگاری هم معمولاً هفت روز طول میکشید؛ یک روز نامه مینوشتند، سه روز رفتن نامه بود، سه روز برگشتن نامه. با اسب تندرو میبردند. دستور خواستند، کسب تکلیف که چه بکنند. دستور رسید که «یا بیعت بگیرید یا بکشید.» عمر سعد منتظر بود که شمر دستور را از بالا بیاورد. شمر عصر تاسوعا رسید کربلا. عمر سعد هم متمایل بود که این ماجرا به جنگ کشیده نشود، صورت معمول تمام شود و امام حسین برگردند، این هم برگردد و برود به مُلک ریاش برسد. واقعاً مایل نبود به کشتن امام حسین. شمر آمد. عمر سعد گفت: «چه خبر؟ چه شده؟» گفت: «دستور جنگ رسیده.» گفت: «یعنی عرضه نداشتی نظر اینها را عوض کنی؟ اگر عرضه فرماندهی نداری، برو کنار خودم فرماندهی کنم.» گفت: «لازم نکرده، خودم هستم. بیا برویم به اینها بگو.»
عصر تاسوعا، غروب بود تقریباً. شاید آمدند مطرح کردند با لشکر امام حسین. امام حسین نشسته بودند جلوی خیمه. دیدند اینها دارند تعداد زیادی سوار، دارند میتازند و میآیند. اینجا بود که امام حسین به قمر بنی هاشم فرمودند که: «بنفسی أنت یا اخی! برادر! فدایت بشوم. حرکت کن، برگرد.» حضرت عباس عرض کرد که: «میگویند که یا جنگ را شروع کنیم یا تسلیم شوید.» حضرت فرمودند که: «بهشان بگو که فردا جنگ را شروع کنند، امشب را به ما مهلت بده.» چه شب عاشورایی!
به خود حضرت عباس، شمر ملعون اماننامه داد. گفت: «تو حسابت را از اینها سوا کن. من و تو با هم فامیلیم، از طریق مادر با ما نسبت داری.» قمر بنیهاشم فرمود که: «به من اماننامه میدهی و ابن فاطمه لا امان له؟! پسر فاطمه امان باشند و تو در امان باشی؟! خدا هم تو را لعنت کند، هم امانت را.» برگشت. خوب اصحاب توقع جنگ این شکلی نداشتند؛ چون معلوم نبود چه میخواهد بشود.
یکهو ولولهای شد در سپاه امام حسین علیه السلام که ماجرا دارد به سمت جنگ میرود. و زینب کبری سلام الله علیها دلنگران از اینکه نکند اینها حالا که فضا جنگ شد، اینها هم مثل اصحاب امیرالمومنین و اصحاب امام مجتبی، پشت ابیعبدالله را خالی کنند. که این در گفتگوی حضرت زینب با امام حسین مطرح شد. حبیب این را شنید. آمد به اصحاب گفت. اصحاب جمع شدند و آمدند بیعت کردند با اباعبدالله که آرام شد دل حضرت زینب سلام الله علیها. و امام حسین هم باز اینها را جمع کردند، فرمودند که: «همهتان پاشید بروید. دیگر اینها میخواهند بجنگند، فقط هم با من کار دارند، با کس دیگری هم کار ندارند. از همین سیاهی شب استفاده کنیم، برگردید. خانواده من را هم با خودتان ببرید.» که اینجا همه پا شدند گفتند: «ما جایی نداریم برویم. تا آخرین قطره خون با توایم، کنار تو وامیایستیم.» و گفتگوهایی که شب عاشورا مطرح شد و حضرت بهشت اینها را نشان دادند به اینها: «انظروا الی منازلکم.» بهشتیها به اینها میگویند: «العجل العجل! زودتر بیایید، ما مشتاق شماییم.»
***
دیگر بعد از آن بیتاب شدند این اصحاب امام حسین علیه السلام. شوق عجیبی در اینها شکل گرفت و شب عاشورا را به عبادت گذراندند تا صبح. خیمهها را هم به هم نزدیک کردند، همهچیز نزدیکتر شد به هم. تا صبح مشغول عبادت بودند و برخیشان هم شوخی میکردند، میخندیدند. میگفتند: «ما در عمرمان اینقدر سبک نبودیم، اینقدر سرور نداشتیم. امشب شب آخر است و فردا لقاءالله! فردا به ملاقات دوست میرویم.» این شب را عبادت گذراندند تا صبح که دیگر از صبح حضرت اتمام حجت نهایی را شروع کردند با مردم کوفه و با این سپاه.
دیگر از نزدیکای ظهر، یعنی چند ساعتی از صبح گذشته، جنگ شروع شد. جنگ هم اول به صورت جمعی بود و گروهی از اینور میرفتند، گروهی از آنور درگیر میشدند. کمکم کار به فردی کشید که افراد تکتک میرفتند، همانقدر که میتوانستند درگیر میشدند و کشته میشدند تا موقع نماز. نماز، یک توقفی شد در جنگ. امام حسین به نماز ایستادند، خیلی سریع که حالا ماجرای نماز حضرت در ظهر عاشورا مفصل است.
امام حسین علیه السلام چندجانبه داشتند مدیریت میکردند امروز روز عاشورا. از یک طرف میدان را مدیریت میکرد، افرادی که به جنگ میروند، کشته میشوند، جسد مطهرشان برگردد. از یک طرف اصحاب را مدیریت میکرد؛ کیا میدان بروند، کیا بمانند، چه کارها بکنند، اینهایی که هستند تقسیم کارشان. از یک طرف خیمهها را مدیریت میکرد. سپاه امام حسین علیه السلام این شکلی بود؛ چون اینها بالاخره خیمه، خیمه زن و بچه بود و مرسوم نبود که تو جنگ این شکلی کسی با زن و بچه بیاید. در جنگ صفین و جنگهای دیگری که رخ داده بود، هیچ وقت سپاهی زنی همراهش نبود. خصوصاً در اهل بیت اصلاً مرسوم نبود که بخواهند زن با خودشان بیاورند و خیمه اینها داشته باشند. از این جهت این لشکر منحصر به فرد بود و جنگ هم جنگ نامتقارن بود. سپاه امام حسین اصلاً در اندازه سپاه دشمن نبود. جمعیت اصلاً قابل قیاس نبود. اینور صد نفر رزمنده بودند، آنور سی هزار رزمنده و قابل قیاس نبود تعداد اینها.
***
و مدیریت امام حسین علیه السلام ظهر عاشورا استثنایی بود که این جنگ یککم کشدار باشد و این حماسهها رخ بدهد. وگرنه این سی هزار تا میتوانستند توی ده دقیقه کار این لشکر را تمام کنند. حضرت مدیریت کردند این صحنههای خارقالعاده رقم بخورد.
یکی از کارهایی که کردند برای اینکه مدیریت بکنند، جلوی پاتک دشمن را گرفتند که اینها نتوانند ناگهان حمله بکند. خیمهها را حضرت در یک تپه مرتفعی زدند که این تپه اشراف داشت به پایین. این باعث میشد که راه ارتباط به خیمه فقط از روبرو باشد. پشتش تپه بود و با اسب نمیتوانستند از عقب تپه بیایند بالا. این بود که از پشت حضرت مدیریت کردند اینها نتوانند حمله کنند به خیمهها. و شب عاشورا هم خندقی کندند دور خیمهها و شب عاشورا خار و چوب و اینها جمع کردند، این خندق را پر کردند، آتش روشن کردند تا عصر عاشورا که اینها، این خندق از تویش آتش باشد، دشمن نتواند حمله بکند به این خیمهها. تنها راه ورود به خیمهها از روبرو بود. خوب از روبرو هم که این سربازها ایستاده بودند، سپاه امام حسین و کسی اجازه پیدا نمیکرد که به خیمهها حمله بکند.
خوب اینجا دیگر روضهها از اینجا شروع میشود و کسی بخواهد بفهمد میفهمد. خوب تو این عطش این زن و بچه، این آتش که از دیشب روشن بود، این گرما باعث میشد این عطش بیشتر بشود، بچهها تشنهتر بشوند و برخی بخشهای روضه هم که دیگر مشخص میشود در مورد عصر عاشورا که حالا این زن و بچه وقتی میخواهند فرار کنند از این خیمهها، باید بروند تو این خندقهای پر از آتش. اینجا بود که دامنها آتش گرفت.
از اینجا بود. حضرت مدیریتشان این بود که کسی از روبرو نیاید. که تا وقتی ابیعبدالله بود، مدیریت کرد. خوب سپاه حضرت که بودند، کنترل کردند. خود حضرت هم وقتی تنها شدند، بالاخره حضرت میرفت جلو برای جنگ. از بغلها سپاه دشمن حمله میکرد برای اینکه بیاید ورود کند در این خیمه. حضرت دائم میرفتند و برمیگشتند که اینها نتوانند وارد خیمهها بشوند. یک چند باری این اتفاق افتاد و حضرت مدیریت داشتند. بهمحض اینکه حضرت جلو میرفتند، تعدادی از لشکر دشمن از پشت حضرت میآمدند سمت خیمه. حضرت دوباره برمیگشتند، اینها فرار میکردند. مدیریت میکرد خیمهها را. به هر حال خیمهها خیلی مهم بود، نقطه اصلی جنگ، خصوصاً اینکه اینها زن و بچه اباعبدالله بودند. از جهتهای مختلف، به هر حال برای امام حسین مهم بود این مدیریت خیمهها.
خلاصه ظهر عاشورا این مدیریت را امام حسین علیه السلام داشتند تا وقتی که دیگر تنها شدند. دیگر کسی از این اصحاب نمانده بود برای دفاع از حرم. لذا اینجا بود که از باب اتمام حجت روبروی این خیمهها ایستاد. دارد «نظر یمیناً و شمالاً»، نگاهی به چپ و راست کرد، دید که احدی نمانده از اصحاب برای یاری! اینجا صدای مبارک را بلند کرد. فرمود: «هل من ذابٍّ یذبّ عن حرم رسول الله؟» کسی هست بیاید از حرم رسول الله دفاع بکند؟ دیگر حرم مدافعی ندارد. «هل من ناصرٍ ینصر الله؟ هل من معینٍ یعیننا؟» اینها را برای اتمام حجت گفت، که از لشکر دشمن غیرتی بجوشد. نه تنها از آنور کسی غیرتش تحریک نشد، این زن و بچه تو دلشان بیشتر خالی شد، بیشتر شروع کردند ناله کردن که این صدای غربت از ابیعبدالله بلند شده، اینجور دارد استغاثه میکند. این بیکس شده. صدای شیون زنها بلند شد.
***
لحظات، لحظات سختی بود برای امام حسین علیه السلام. روضه وداع. برخی گفتند سختترین روضه است در ظهر عاشورا. وداع زینب کبری با ابیعبدالله. از دیشب که زینب سلام الله علیها فضای جنگی را دید، ملتهب شد و دائم اشک میریخت و چند بار غش کرد. زینب سلام الله علیها شب عاشورا بهمحض اینکه دید دیگر فضا رفت به سمت جنگ و دارد این شکلی میشود و حسین دارد حرف از رفتن میزند، دیگر بیقرار شد.
زینب کبری از دیشب امام حسین گفتگو کرد. هی دارد مدیریت میکند این خیمهها را. آن سخنان معروف که «کان ابی خیراً منی، کان امی خیراً منی، کان اخی خیراً منی، خیراً منی. پدرم از من بهتر بود، برادرم از من بهتر بود، مادرم از من بهتر بود. همه اینها، من هم خواهم رفت.» هی سعی میکرد با زینب سلام الله علیها صحبت بکند، آرامش بدهد. فرهاد، وابستگی زینب سلام الله علیها یک وابستگی معمولی نبود. از سر علاقه خواهر برادری لزوماً نبود. نه اینکه این هم نبود، این بود ولی بیش از اینها بود. تعلق به امام زمان بود. و آدم وقتی بشنود رهبرش حرف از رفتن میزند. چند سال پیش یادتان است رهبر انقلاب قبل از انتخابات مجلس خبرگان گفتند: «مردم حواسشان را جمع کنند، تو این انتخابات، این مجلس خبرگان مهم است، ممکن است که رهبر بعدی را همین مجلس انتخاب بکند.» غوغایی در دل مردم شد و تو همان حسینیه ایشان، مردم ضجه میزدند بعدش که به آقا بگویید حرف از رفتن نزند، این حرفها چیست؟! رهبر بخواهد بگوید که حرف یک کُنت. اینجوری بخواهد بگوید، آنی که دل بسته است، آنی که تعلق دارد، خیلی برایش تعلق، تعلق دیگری است، یک عشق دیگری است. زینب با حسین زندگی در موضع یک شیعه، در موضع یک پیرو. امامش، ابیعبدالله فرمانده، مولا، رهبر. این تعلق از این جنس است.
دیگر آرام آرام اباعبدالله از دیشب هی با دل زینب سلام الله علیها کار کرد، آرامش کرد، هی گفتگو کرد تا امروز ظهر. تا وقتی که دیگر موقع رفتن خود ابیعبدالله رسید. طبق برخی نقلها پنج بار وداع ابیعبدالله طول کشید. هی وداع کرد، رفت میدان، برگشت. بچهها نمیتوانستند یکهو دل بکنند. سخت بود برایشان. زن و بچه سخت بود برایش. و مدیریت میدان هم، دشمن هم نباید یکهو خیالش جمع بشود که حسین رفت میدان و دیگر برنمیگردد که هر کار میخواهد بکند. این کار را سخت میکرد. مثلاً یک وقت امام حسین نزدیک آب رسید ظهر عاشورا دید دارند حمله میکنند به خیمهها. دوباره برگشت. دائماً در رفت و آمد بود کسی سمت خیمهها نیاید. حالا فضای خیمهها فقط من بخش وداع با امام حسین نیست. خود آن تشنگی این زن و بچه، خستگی اینها. آن گرما، داغدار بودن اینها که هر کدام عزیزی از دست دادند، عزادار هستند. همه اینها، همهاش هست. باید اینها را آرام بکند امام حسین علیه السلام. میآمد مقداری صحبت میکرد وداع میکرد، میرفت میدان تا اینکه به این وداع آخر رسید.
آخر پرشورتر بود و خیلی پرهیاهوتر بود و این زن و بچه جمع شدند. امام حسین هم فرمود که: «دیگر ملاقات ما در بهشت انشاالله. صبر بکنید بعد از من، تحمل بکنید به خاطر خدا.» و به زینبش فرمود: «زینبم! در نماز شبت من را فراموش نکن.» یک قلقلهای شد از این زن و بچه دور ابیعبدالله. حالا لشکر دشمن بیرون دارد هیاهو میکند، سر و صدا میکند. شروع کردند گاهی تیرباران کردن، گاهی تمسخر کردن که: «حسین ترسیده، رفته پشت زنها قایم شده، بیرون نمیآید، خاص راهی بشود.» این نقل این است، به نظرم از سید هم هست در لهوف.
***
دیگر برای بار آخر سوار بر اسب شد. این اسب را پی کرد که حرکت کند. دید تکان نمیخورد. لا اله الا الله. دوباره حضرت تکانی دادند، دیدند اسب تکان نمیخورد. فهمیدند چیزی شده. سر مبارک را چرخاندند، دیدند که یکی از این دختربچهها رفته پای اسب. بچه را بغل کردند، دیدند خیلی گریه میکند: «بابا ما را به کی میسپاری؟» اینجا: «لااقل ما را برگردان حرم جدمان.»
فرمود: «دخترم! میبینی دور تا دورم را گرفتند؟ مگر میگذارند من کاری کنم؟» شروع شیون کردن این بچه که قاعدتاً سکینه سلام الله علیها بوده است. حضرت اشعاری خواندند برایش. اشعار معروفی هم هست و مضمون این اشعار این است که: «دخترم! لاتَحرِقی قلبی بِدَمعِکِ.» دخترم! جگر بابا را این شکلی آتش نزن با این گریههایت. «دوور گریه نکن! فَاِنَّ اَماَمَکِ بِکاء و حَسراتا.» اینقدر بعد از این گریه داری. گریههایت را نگه دار دخترم! الان وقت گریه نیست. تو اینقدر باید گریه کنی بعداً. فعلاً تحمل کن. میفرمایند اینجور شیون نکن: «مادامَ مِن روح فی جسم»، تا وقتی روح در بدن باباست، بابا طاقت ندارد گریههای تو را این شکلی ببیند. اوج عاطفه است و ارتباطی بین اینها با هم و چه تعلقی است! چه عشقی است! چه صحنههای پرشوری است و چه صحنههایی مظلومانه و غریبی است! چه غربتی است در اباعبدالله در ظهر عاشورا که جا دارد فقط فقط آدم بابت این غربت بمیرد، بابت این تنهایی بمیرد. چه حرف زدنی با بچه است که بگذار هر وقت من مردم، هر چقدر دوست داشتی گریه کن. این دقایق را فعلاً تحمل کن.
بچه با چشم گریان جدا شد از امام حسین. حضرت به میدان رفت. خوب این خیمهها روی تپهاند، تقریباً صحنه میدان را میشود درش دید تا حدی. البته یک بخشی از میدان گودی قتلگاه است. آنجا یک تپه دیگری در کنار خیمهها که معروف به تل زینبیه است. آن تپه اشراف دارد به گودی قتلگاه.
امام حسین علیه السلام اول به میدان رفت، به گودی قتلگاه نرفت. رفت حضرت اول به میدان و به سمت آب هم حرکت میکرد که اگر بتواند آبی بنوشد که آخر حضرت به آب رسید و آب را برداشت. حسین بن نمیر ملعون دستور تیرباران داد. تیری در گلوی امام حسین علیه السلام رفت و حضرت نتوانست دیگر آب بنوشد. و هی حضرت حمله میکرد، تیرباران بود، سنگباران بود. جرئت نزدیک شدن نداشتند به ابیعبدالله. عظمت امام حسین، هیبت امام حسین بیشتر سعی میکرد از دور تیرباران کنند. برای همین این بدن نازنین تیر زیاد برداشت. بیش از هشتاد تیر مگر بدن آدم چقدر جا دارد؟ هشتاد تیر بر این تن نشسته بود. لا اله الا الله. آرام آرام باید خواند ظهر عاشورا را. آخر تا آخر سنگباران شد. سنگی به پیشانی نازنین اصابت کرد، خون جاری شد، جلوی چشمها را گرفت. حضرت لباس بلندشان را بالا زدند خون از پیشانی پاک کنند. لباس را که بالا دادند، همانجور که نشسته بودند لباس را بالا دادند، یک تیر سهشعبه به سینه حضرت انداختند، حرمله ملعون. که در مورد این تیر گفتند حضرت هر کاری کرد تیر را از جلو نتوانست بیرون بکشد. نمیفهمم این تکه یعنی چی! گفتند تیر را از عقب بیرون کشید ابیعبدالله و این تیر را که کند، خون مثل ناودان. خوب حالا حضرت در اوج تشنگی و خستگی و بیرمقی، خون هم اینجور دارد میرود از آقا، هی توان حضرت کم میشود. حضرت به اینها حملهور میشدند، ناحیهای عقبنشینی میکردند تا اینکه باز یک جمعی بیایند سمت حضرت به حضرت حمله بکنند؛ چون تنها کسی جرئت روبرو شدن با امام حسین را تا آخر نداشت. دور کردند امام حسین علیه السلام را.
اینجا بود که آن نیزه را به پهلوی ابیعبدالله فرو کردند و حضرت دیگر کامل روی این اسب افتادند و دیگر قدرت جنگیدن و مدیریت این اسب. این اسب هم با ادراک بود. دید الان است که امام حسین علیه السلام از روی اسب به زمین بیفتند. برای اینکه حضرت پرتاب نشوند از روی اسب، آمد کنار گودی قتلگاه خودش را خم کرد که حضرت وقتی میافتند، بیفتند توی گودی. حضرت وارد گودی شدند. و زینب کبری روی تل زینبیه گودی را از اینجا رصد میکرد. و این اسب خودش ایستاد. حالا ببینید این آقا چقدر چقدر بییار و یاور شده! اسب وایساده (ایستاده)، دارد دفاع میکند. گفتند چند نفر را کشت. از ابیعبدالله بلند میشد با پا میزد. هنوز من هستم از این آقا دفاع کنم. فدای مظلومیت تو. به شهادت اسب باید تنگه؟ اسب دید اینها یک لشکری حملهور شدند به سمت گودی قتلگاه. دید دیگر اسب هم توان رویارویی ندارد و دیگر اینها افتادند به جان ابیعبدالله.
***
اول امام حسین علیه السلام تو گودی که افتادند روی زمین، دراز نکشیدند. خوب بدن تیرباران بود، نیزه در پهلو بود، خون از همه جای بدن جاری بود. قدرت ایستادن امام حسین دیگر نداشتند. اینجا شمشیر را روی زمین نگه داشتند، دستان مبارک را روی شمشیر گذاشتند، روی زانو نشستند. یعنی هنوز من نیفتادم روی زمین. هم این پیام برای دشمن است، برای این بچهها که دارند از خیمه نگاه میکنند، هنوز شیون نکنند. هنوز بابا زنده است. تو دل اینها خالی نشود. و همانجور حضرت هی زیر چشم خیمهها را نگاه میکردند کسی به خیمه حمله نکند. لا اله الا الله. دقایقی حضرت همینجور نشسته بودند و با همین تکیهای که به شمشیر زده بودند، هرکی میخواست نزدیک بشود، حضرت بهش با غضب نگاه میکرد. اینها میترسیدند. عقبنشینی میکردند تا اینکه کمکم دیگر انرژی اینکه سر را بالا نگهدارند هم از دست دادند. در مورد امام حسین و تشنگیاش هم که جبرئیل به آدم فرمود: «از شدت عطش آسمان را دود میدید.» یعنی امام حسین دیگر اینجا چشمان بینایی نداشت، چشمانش سیاهی میرفت. چیزی دیگر سر را گذاشت روی دست و دیگر فقط نشسته بود.
دشمن فهمید که حسین دیگر توان نگاه کردن و مقابل این شکلی را هم ندارد. اینجا و یک جماعتی، تعدادی شروع کردند با نیزه و شمشیر و خنجر و سنگ و عصا و هرچی داشتند شروع کردند به زدن اینجا.
اسب ابیعبدالله دواندوان به سمت خیمهها شیونکنان مالیده بود به خونهای ابیعبدالله روی زمین. یال و کوپالش خونی بود. این بچههای کوچکتر و زنهایی که تو خیمهها بودند و پنهان بودند تو خیمه مشغول گریه بودند، دوباره صدای اسب را شنیدند. خوب ابیعبدالله امروز چند بار رفتند و برگشتند و هر بار صدای اسب میآمد یعنی امام حسین برگشته. اینها دوباره به هوای اینکه دوباره امام حسین برگشته و خدا را شکر یک بار دیگر میتوانیم آقا را ببینیم. اینجا بود که از این خیمهها آمدند بیرون. همه از خیمهها بیرون. ولی سالار زینب را ندیدند. آمده بود با یال و کوپال خونی. زینش شده. هی سر به زمین میکوبید: «بدبخت شدیم. آی مردم! آی زن و بچه! بیچاره شدیم.» اینجا را زیارت ناحیه میفرماید که: «جوادی یعنی آمد سمت خیمه، اَسرَعنا النّساء...» این زن و بچه برزنالنسا بیرون ریختند و بسرعت دویدند. آمدند روی تپه دوم که میشد تلّ زینبیه، ببینند تو گودی چه خبر است. تو این ما بین که این اسب آمده بود، از آن دقایقی که گفتم اینها دور ابیعبدالله را شلوغ کرده بودند و داشتند آنجور کار میکردند، تو این وقفه، تو این چند دقیقه که این اسب آمد و به اینها خبر [داد]. این زن و بچه به سر زنان، لطم خدودهن، هی این گونهها را چنگ میانداختند، هی این موها را میکشیدند، به سر میزدند، واویلا میگفتند که آقامان چی شد؟ رساندن روی تپه دوم مشرف شدند به گودی قتلگاه.
امام زمان در زیارت ناحیه اینجور روایت میکند، میفرمایند که این زن و بچه که رسیدن بالای این تل، شیونکنان، نالهکنان میدان را که دیدند، این را دیدن. چی دیدند؟ «و شمرٌ جالسٌ علی صدرک.» و شمر نشسته روی سینه. یک دست به محاسن ابیعبدالله گرفته، یک دست به خنجر گرفته، میخواهد سر را از قفا جدا کند. نمیدانم از عمد بود این کار پیش آمد، امام حسین گرد و خاک کردن، اینقدر پا را روی زمین کشید، یا لشکر دشمن اینقدر با اسب آن دور دویدند که گرد و خاک شد. خلاصه یکجوری شد دیگر این زن و بچه نتوانستند ببینند شمر دارد دقیقاً چه کار میکند. خاک شد.
بیقرار شدند. آخه چی دارد میشود؟ آقای ما را چکار کردند؟! یا صاحب الزمان! به قربان دل ریش ریش تو در این ظهر عاشورا. زن و بچه بیقرار بودند. تو گرد و خاک بود، نمیدانستند. یکهو نگاه کردم دیدم رفت بالا. یک سر! یک سری بلند شد. «سری بلند است در برابر زینب، خدا کند که نباشد برادر زینب.» دیدم سر را به نیزه [کردند]. تازه غارتگران شروع کردند. یک تعداد رفتند تو گودی ابیعبدالله. عمامه را بردند، کلاه خود آوردند، شمشیر را بردند، پیراهن کهنه را بردند، انگشتر و انگشت... سمت خیمه دیگر راه خیمه باز شده از جلو. دیگر گردنبندها را میکشیدند. این یک عده دویدند تو خیابانها.
***
«دامَ علی لعنة الله». خدایا! فرج آقامان امام زمان را برسان. قلب نازنیناش از ما راضی بفرما. عمرمان نوکری حضرتش قرار دهیم. نسل ما نوکران حضرتش قرار ده. اموات، علما، شهدا، فقها، امام راحل از سایه سر سفره با برکت ابیعبدالله مهمان بفرما. شب اول قبر ابیعبدالله به فریادمان برسان. خدایا! شر ظالمین را به خودشان برگردان. دشمنان دین، قرآن، انقلاب اگر قابل هدایت نیستند، نیست و نابود بفرما. رهبر عزیز انقلاب را حفظ و نصرت عنایت بفرما. توفیق مراقبه، توجه، اخلاص، بندگی خالصانه به ما عنایت بفرما. خدایا! آنی و کمتر از آنی ما را به خودمان وامگذار. خدایا! اسباب توجه را در ما ایجاد و اسباب غفلت را از ما دور بفرما. در دنیا زیارت در آخرت شفاعت اهل بیت نصیب ما بفرما. هرچه گفتی و صلاح ما بود، هرچه نگفتیم و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن. «نبی و آله رحم الله من قرا الفاتحه مع الصلوات».