گفتوگوی سعد بن ابیوقاص با معاویه و رد خلافت غصبی
استعداد درونیِ یزید شدن
تلخی کلام اولیای الهی و کارکرد تربیتی داروی تلخ
نقد عرفان احساسی و محبت توهمی در دینورزی
ضرورت محاسبه نفس و دادگاه روزانه درون انسان
تبیین ظلم فرهنگی بهعنوان شدیدترین نوع ظلم انسانی
مفهوم شراب تلخ و مستی معنوی در سلوک عارفانه
ابتلای انسان در قدرت و معیار ایمان در امتحان الهی
تضرع و التماس مداوم؛ راه حفظ از نفس اماره
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین. لعن الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین.
سعد وقاص، پدر عمر عاص، با اینکه از اصحاب شورا بود و با علی(علیه السلام) بیعت نکرد و از معاویه هم مهمتر بود، وقتی به معاویه رسید، گفت: «السلام علیک ایها الملک»، درود بر تو ای پادشاه. معاویه به او اعتراض کرد که چرا امیرالمؤمنین نمیگویی. «از این راهی که تو این منصب را به دست آوردی، اگر به من میدادند، نمیپذیرفتم.» ماجرا این بوده: وقتی که حکومت معاویه استوار شد، سعد بن ابی وقاص نزد او آمد و گفت: «السلام علیک ای پادشاه.» معاویه خندید و گفت: «ای ابواسحاق، چه میشود اگر بگویی ای امیرالمؤمنین؟» گفت: «این سخن را از سر دلخوشی و برای خنده میگویی. به خدا قسم دوست ندارم که من این حکومت را با آنچه تو به دست آوردی، به دست آورم.»
آنچه معاویه و یزید بالفعل داشتند، ما بالقوه داریم. خیلی به خود مغرور نشویم. اینطور نیست که آنها از جهنم آمده باشند و ما از بهشت. به خدا پناه میبریم. این جمله [خودش] یکی از مهمترین جملات این کتاب است که چندین بار هم تا حالا عرض شده. خدا کند که بنده متوجه بشوم و بفهمم، قلبم متوجه بشود و تصدیق کند. هرچه که معاویه [بالفعل] داشته، ما بالقوه داریم. ما استعداد معاویه شدن را کاملاً داریم.
دیدید بعضیها مراقبت میکنند و میگویند: «ما استعداد چاقی داریم.» استعداد چاقی [یعنی] یک کم اگر خودمان را ول کنیم، دیدید آدم برای اینکه لاغر کند باید چه مصیبتی بکشد که نیم کیلو کم کند؟! برای اینکه چاق بشود، [کسانی که] استعداد چاقی دارند، یک دو روز که خودش را رها میکند، چاق میشود و همان نیم کیلو برمیگردد. همه ما استعداد یزید شدن داریم. همه ما استعداد معاویه شدن داریم. برایش هم لازم نیست کاری کنیم. برای معاویه شدن لازم نیست آدم کاری کند تا معاویه بشود. همین که کاری نَکُند، میشود معاویه. همین که پرهیز ندارد، مراقبت ندارد، اهمیت نمیدهد، مسائل عاقبتاندیشی ندارد، این آدم را معاویه میکند.
این جوری است که آنها از جهنم آمده باشند و ما از بهشت؟ اینجوری نیست که ما ذاتمان با هم متفاوت باشد؛ آنها ذات جهنمیان و ما ذات بهشتیان. هیچ ذاتی تو این دنیا جهنمی و بهشتی نیست. همه را خودمان تهیه میکنیم. هیچکس مجبور به هیچ چیزی نیست. هیچ چیز از پیش تعیینشدهای که بخواهد مانع از این بشود که ما انتخاب بکنیم، نیست. همهاش بسته به خود ماست. ما باید انتخاب کنیم. ما باید حرکت کنیم. هرچی که اینها بالفعل داشتند، ما بالقوه داریم. این را خیلی رویش فکر کنیم. هرزگیها، آلودگیها، هرزگی چشم، گوش، دست، زبان، نقطه اوجش میشود معاویه، عمر و عاص، یزید. همین که من هم اینجا یک کمی رها میکنم زبانم، دستم، این دست و زبان تو مسیر یزید شدن رفت. تو مسیر یزید شدن. آنها در قله ظلم بودند؛ من هم که این پایین مایهها هستم، ظلم به همسرم میکنم، ظلم به بچهام میکنم، ظلم به همسایه میکنم، ظلم به اقوام میکنم. من هم تو همین سطح پایین، همانم. در اندازه خودم یزید، در اندازه خودم عمر عاص.
حالا [شاید] او صد بود، من ده، من بیست. خدا به داد برسد. بحثهای عمیقی است. اگر انسان بهش فکر کند، کلاً لحن آقای بهجت را میبینید دیگر؛ لحن تکاندهنده است، گل و بلبلی نیست. آنی که مرد خداست و عالم را فهمیده چیست و دنیا را خوب شناخته و آخرت را خوب شناخته، اینجا گل و بلبلی صحبت نمیکند.
حسین بابایی که مخاطب زیاد دارد تو اینستاگرام – تو اینستاگرام مخاطب زیاد دارند – زیادند. معمولاً هم مخاطبین به همین «بافتن»ها جذب میشوند. هرچی بیشتر ببافی، بیشتر جذب میشوند. عالم توهم است دیگر. اینجا آدم توهم و خیال. هرچی خیالات اینها را بیشتر پرورش بدهی و کلک خیال اینها را بیشتر نوازش کنی، بیشتر طرفدار پیدا میکنی. محبت خدا، محبت امام حسین [یکجوری است که] مثلاً حتی خود یزید هم فلان است و جهنم، تو میدانی یعنی چه؟ جهنم مثلاً فلان است و جهنم یکجوری در مورد جهنم و غضب خدا و اینها [صحبت میکنند] که انگار مثلاً اینها همه کشک است. نه! خدا خیلی مهربان است. مهربانی توهمی، مهربانی واقعی که بله، او ارحمالراحمین است، بیتردید است. همه عالم را رحمت پر کرده، محبت خدا پر کرده، ولی وقتی من خودم را محروم کردم، وقتی من حجاب کردم، وقتی من ایستادم و پرده کردم، محروم میشوم دیگر. مشخص است. به هر حال یک تفاوتی باید باشد بین آنی که مطیع است و آنی که عاصی است.
که حالا جلوتر انشاءالله تو فصل بعدی چه نکاتی عرض کنیم. تفاوت هستی. افمن کان مؤمناً کمن کان فاسقاً؟ دیگر واضح است دیگر. خدایی بخواهد این جوری نکند که ظالم است. این چه خدایی است؟ خیلی مهربان است. درس بخوانی میبوسدت، درس نخوانی میبوسدت. کلاس بیا، امتحان بده، نده. ۵ صبح بیا، ۱۰ صبح بیا، ۱ بعدازظهر بیا، اصلاً بیا، اصلاً نیا. کلاً خیلی مهربان است. میگویند کلاً خیلی دیوانه است، خیلی بیعقل است. اگر این معلم شماست، این اصلاً معلم نیست. خیلی آدم بیمسئولیتی است. خیلی آدم بیادبی است. خیلی شارلاتان است. این منافق است، این دزد است. این چه محبتی است؟ این دارد همه بچهها را از راه به در میکند. [کسی که] علاقه به درس خواندن دارد، با این کارهایش از درس خواندن بیزار میکند. چه طرز حرف زدن در مورد یک معلم! خدا را معرفی میکنند. «من افتری علی الله کذباً». ظالمترین آدمها همینها هستند که اینجور میبندند به [خدا].
ای کاش حساسیتهای ما بالا برود. ما حساسیتمان به شکممان است دیگر. کسی دست بکند یک لقمه از ما بردارد، آه و ناله [میکنیم]. یک تهدیگ از غذا بلند کند. یک دکتر اختلاس بشود. در حالی که قطعاً ظلم فکری، معرفتی، قطعاً بلا تردید، برای کسی که در حد حیوانیت زندگی نمیکند، این مسئله روشن است. البته کسی که در حد حیوانیت است، مثلاً نمیفهمد، قطعاً نمیفهمد. بلاشک قطعاً بدون شک ظلم فرهنگی، ظلم فکری، ظلم قلبی، یعنی کاری بکنی که قلب یک نفر از مبدأ عالم منقطع بشود، اتصال وجودی او به مرکز حقایق قطع بشود. این قطعاً قابل قیاس با هیچ اختلاسی نیست. هیچ اختلاسی با این قابل قیاس نیست. قطعاً این ظلم شدیدتر است. اختلاس نان این بابا را گرفته. نان را میخورد، ۱۰ ساعت دیگر دفن میکرد. ظلم البته اختلاس است، درش شکی نیست، ولی برای کسی که بیش از حد حیوانی از زندگی میکند و انسان را میشناسد، میفهمد که این که ظلمی نیست، این که ظلمِ کتمان حقایق است. ظلم، شرک، اینها نهیب میخواهد. این نهیبها را آقای بهجت اینجا خیلی قشنگ [بیان میکنند].
یعنی آدم وقتی میخواند، دیدید لحنهای بهجت یکجوری کلاً یک تلخی دارد که مثلاً ما دوست داریم عرفا مثلاً هی عشق بگویند و از خدا بگویند و ببرند تو همان توهمات خودمان. مثل این غربیهایی که در مورد عشق خدا صحبت میکنند یا بعضی از این داخلیهایمان به اسم عرفان و فلسفه و اینها، ۲۰ ساله سر قبر پدرشان نرفتهاند، ۳۰ ساله نرفتهاند. یک خط مولوی میخوانند، یک خط حافظ میخوانند، یک خط مولوی، یک خط حافظ، هی همه چی گل و بلبل میشود و قشنگ میشود و آدم یک ارضای کاذبی میشود. تو این جلسه تلنگری توش نیست. هیچ نهیبی توش نیست. «انما انت منظر». به پیغمبر میگوید تو فقط باید تلنگر بزنی، نهیب بزنی.
ما نیاز به نهیب داریم. اگر یک موعظه لازم داشته باشیم، این است که دائماً خودمان را در برابر موعظه قرار بدهیم. هرچی تلختر، بهتر. دارو تلخ است که اثرگذار است. دارو مثل بستنی اگر خوشمزه [بود،] دارو نیست. دارو آن اثرگذاری، آن درمانش در همین است که موافق طبع من الان نیست. موافق مزاج من الان نیست. اگر موافق مزاج من و طبع من بود که دیگر دارو نمیشد. این میخواهد بیاید غلبه کند بر این بیماری، غلبه کند بر این طبع و مزاج. مخالفت با این دارد، برای همین تلخ است، گوارا نیست، شیرین نیست. دارو تلخ است. این لحن آقای بهجت، لحن تلخی است. یعنی بنده خودم گاهی میخوانم، قشنگ تلخی را در دهان خودم احساس میکنم. چقدر آقای بهجت همهاش هی دارد ما را میزند. یک کم بابا ما را تحویل بگیر. یک کم محبت کن. یک کم نوازشمان کن. آنها یزید بودند، ما امام حسینی را داریم، انشاءالله کارمان حل است. این لحنها قشنگ است دیگر. اینها برای منبر خوب است. مشتری جمع میشود.
«چقدر بد بودند، الحمدلله ما اینها را نداریم. ما خیلی خوبیم. ما امام حسینی هستیم.» تو هم درونت معاویه هست. فکر نکنی او بد است، تو خوبی. خیلی تلخ است. ما کلی کلاس با همهاش همیشه به خودمان مینازیم که ما یزید نیستیم. بعد دو دقیقه آمدیم اینجا بنشینیم، آقای بهجت [میگوید]: «فکر نکنی از یزید جدا هستی. تو خودت هم یک دانه یزیدی. فرصت پیدا نکردی خودت را نشان بدهی.» این تلخیهاست که آدم را میسازد. این مرد که به این عظمت رسیده، به خاطر این است که این تلخیها را از کودکی تو کام خودش ریخته، با این نفس مبارزه کرده، نفس را زده تا رسیده به این عظمت، به این مقام، به این جایگاه. هیچ وعدهای از نمازهای ایشان نبود که اشک درش نریزد. این چیز سادهای است که در حد فهم ماست. این بود از آقای بهجت. ۸۰ سال تو همه نمازهایش، تو همه نمازها، صبح میرفتی، ظهر میرفتی، عصر، مغرب، همهاش گریه میکرد. فیلم بخواهد بازی کند، دو هفته، سه هفته، بعد دیگر حوصلهاش سر میرود، دیگر خسته میشود. اصلاً اشک [ندارد].
تلخیها را داده که اینجا شیرینیها را دارد تو نماز میچشد. این تلنگرها، این نهیبها را زده است. اینها خیلی مهم است. سعی کنیم جلساتی برویم، کتابهایی بخوانیم، با کسانی حشر و نشر داشته باشیم که این تلنگرها را به ما بزنند. تلخ باشد. عرفا و اساتید واقعی این شکلی هستند. تلخ معرفی میکنند. بعضی میروند میگویند: «نچسبید.» تو دنبال استاد نمیگردی، تو دنبال شاگرد میگردی. گاهی بنده در بعضی موارد دنبال واعظ نمیگردم، دنبال مداح میگردم. مداح اکثر ما، ما دنبال واعظ نمیگردیم، دنبال مداح میگردیم. این اولیای خدا را هم که میخواهیم، برای مداحی میخواهیم. «به به جانم، چقدر تو خوبی. ماشاالله هی نوازشمان کن، هی بوسمان کن.» آن استاد واقعی تازه یک کم خوبی ببیند تو این شاگرد، محل به همان هم نمیگذارد. یک دانه جانانه میزند. تازه این حال خوب بهش دست میدهد. پیش استاد میرود. بزرگان بهترین حالات را میروند به استاد عرض میکنند. استاد میگوید که: «خوب، تازه دارد یک کارهایی مثل این که شروع میشود. داری تازه شروع میکنی.» الآن در کره زمین شاید ۱۰ نفر باشند این حالات را دارند.
مطابق خودمان کافر نشویم. به خدا مؤمن نمیشویم. خودمان لگد نزنیم. رو خودمان پا نگذاریم. به سمت او حرکت نمیکنیم. این لگد [خوردن] است که قبلاً هم شاید اینجا عرض کردم، عرفا تعبیر به شراب تلخ میکنند. این تلخیها، تلخ است ولی شراب تلخ. شراب تلخ اولش خیلی بد مزه است. آدم وقتی میخواهد بخورد، خیلی گس [است]. خیلی تنفرآمیز [است]. آدم حالش بد میشود. این را جرعه جرعه قورت میدهد. بعد که این قورت داد، یک کم که گذشت، این مستی میآید. آرام آرام مست میشود. بعد دیگر اصلاً هم تلخی شراب یادش میرود، هم خودش یادش میرود، همه همه تلخیهای عالم یادش میرود. شراب تلخ. این تلخیها، یک وقتهایی اذیت و آزارهایی است که آدم از مردم میبیند. مشکلات زندگی. یک وقتهایی هم همین نهیبهاست که همه لازم داریم. به قول آقای بهجت ای کاش یک دادگاهی بود هر روز خودمان را میرفتیم آنجا معرفی میکردیم تا هر روز ما را محاکمه کند. محاسبه همین است دیگر. محاسبه، محاکمه خودت. برای چی این را گفتی؟ خودت به خودت نهیب میزنی. نگاه کردی؟ کی به تو گفت اینجا حرف بزنی؟ اینجوری برخورد کردی؟ بعد آدم خودش از خودش توقع ندارد که باهاش اینجوری حرف بزند. دقت میکنی؟ این عرض بنده. توجه دارین چی؟
ما خودمان با خودمان دوستیم. دوست داریم خودمان به خودمان بگوید: «آفرین، امروز اینجوری گفتی، آنجور. حالا آنور هم یک کارهایی شد. حالا نمیخواهم با آنها کار نداریم. اینها خوب بود. امروز حرم رفتی، جلسه رفتی، زیارت عاشورا خواندی.» عصبانی هم شدی، دو تا هم تو گوشمان زدی. حالا به آنش کار نداریم. این ما با نفسمان دوستیم. در حالی که «اَعدا اَعدوُبَکَ نَفسَکَ اَلَّتی بَینَ جَنبَیکَ». نفس که دوستیبردار نیست. نفس دشمن ماست. از صدام بدتر است. [آیا] تو را محاکمه کرد؟ چه شکلی؟ «خوب زیارت عاشورا خواندی، جلسه هم رفتی، چه فایده؟» البته این «چه فایده» را نباید جوری بگویی که ناامید بشود. «چه فایده وقتی تو نمیتوانی اینجا که عصبانی شدی گرفتی زدی، این را نتوانستی کنترل کنی؟ چه فایده؟ این را درستش کن.» البته اینجا یک مشوقهایی هم در کنارش باشد که آدم بیزار نشود، زده نشود. بگویی مثلاً: «سعی کن این کار را بکنی، آن کار را میکنم.» و جریمههایی باشد. یک جوری کند، باز اینجوری کند، نفسش را محاکمه کند. این محاکمه نفس همان شراب تلخ است. آدم تجربه میکند، به وضوح تجربه میکند.
یک شب موقع خواب محاسبه میکند. یک کم به خودش تشر میزند. دوربین سحرش متفاوت میشود. نماز صبحش متفاوت میشود. صبح که از خواب پا میشود، سبک است. یک بار، دو بار، این اگر استمرار پیدا کند، صد بار، دویست بار، قشنگ آدم حالش متفاوت است. ما نیاز به نهیب دائمی داریم به این یزید درون، به قول آقای بهجت. این امام حسین(علیه السلام)، این ماجرا جلسات، این برنامه همهاش برای همین است دیگر. غایت همه همین است. همه این کل دین در این است که پا بگذاریم رو خودمان. از این «پا گذاشتن رو خود» که این حجاب اکبر و اعظم دنیا و خود است، از این که رد شدیم، دیگر ماییم و خدا. حجاب برطرف [میشود]. البته باز سیر ادامه دارد که هی برویم به عمق این دریا. اولین دیوار را که ازش رد شدیم، دیگر دریا. ماییم و دریا. به دریا رسیدیم. هر کسی کجای دریاست، آن یک بحثی است. چه بهرهای از این دریا دارد. یکی فقط سر قوزک پایش خیس است. یکی جلوتر است، تا کمر خیس است. یکی تا سر زیر آب میرود، بیرون میآید. یکم رفته وسط دریا، غرق شده. آن که وسط دریا غرق شده بود، کسی هم وقتی وسط دریا غرق شد، خودش بخشی از دریاست دیگر. درسته؟ آنهایی که تو این دریا غرق شدند، کیان؟ اهل بیت. «من احبکم فقد احب الله و من ابغضکم فقد ابغض الله». اینها دیگر درست است که دوتایی به حسب ظاهر، آدمی که غرق شده، غریق با یک دریا ظاهراً دو تاست ولی عملاً یکی است. هر کاری که این دریا میکند، این اصلاً چیزی از خودش نیست، این همهاش دریاست. «از او میگیریم، از دریا گرفت. از دریا بگیریم، از او گرفت.»
«من خسی بیسروپایم که به آب افتادم.» علامه طباطبایی. «من خسی بیسروپایم که به آب افتادم، او که میرفت مرا هم به دل دریا برد.» این همین است. این همین مرتبه است. «خس بیسروپا». من خودم را میبینم. من هیچم. من بیچارهام. من همان یزیدم. «خس بیسروپایم که به آب افتادم، او که میرفت مرا هم به دل دریا برد.» او من را برد وسط دریا. من قطرهای شدم تو این دریا. اینها تلنگر میخواهد. اینها تذکر میخواهد. اینها پتک میخواهد. بر سر این فیل مست باید هی دائم پتک زده بشود. خیلی ما نیاز داریم. وگرنه این رم میکند، بیچاره میکند ما را. از هر دو طرف. چون وقتهایی که حالمان خوب است، چون وقتهایی که حالمان بد است.
یک کم حالمان خوب میشود. «خوب خدا را شکر. کارهای من اثر کرد. به هر حال من هم کم زحمت نکشیدم. توسلات من نتیجه داد. هیئت رفتنهایم امام حسین قبول کرد. خدا را شکر امسال اخلاص داشتم. معلوم میشود که این کارهایم خوب بود.» این از این ور میافتیم. یک کم که تو سختی میافتد [میگوید]: «اصلاً انگار برای من اینجا فایده ندارد. خودم را معطل کردم. نکند برای من اینجا چیزی ندارد. نکند من مال این راه نیستم. این همه زحمت کشیدهام، آخرش هیچی. اصلاً دیگر باید ولش کنم. اصلاً دیگر خسته شدم.» هر دو طرفش کفر است. دو طرف جاده سیاه [است]. متن جاده این است که آدم اینی که گفتم منطبق بود با شرع یا نبود؟ نیت من چی بود؟ این میشود محاسبه. مراقب اثر و نتیجه [باشیم]. ما مأمور به وظیفهایم. نتیجه همین است. معنایش این است که انجام دادم وظیفه بود یا نبود؟ وظیفه من چی بود؟ از من چی خواسته بودند؟ چی میشود؟ بعدش دیگر ربطی به من ندارد. بعدش پلو میدهند، نان پنیر میدهند، شله میدهند، چای میدهند، بستنی میدهند، نخودک میدهند، سنگ میدهند، به من چه؟! به من گفتند تا دم در آن خانه برو. برو در بزن. به من چه که در زدم چی میخواهند به من بدهند؟ من وظیفهام بود که تا دم در بیایم. در بزنم. حساب باید بکشم. رفتم یا نرفتم؟ درست در زدم یا نزدم؟ همان خانهای که گفته بودند رفتم یا یک جای دیگر رفتم؟ این میشود محاسبه. پتک باید بزند آدم.
خدا روزی کند این مجالس امام حسین(علیه السلام) یک ظرفیت و زمینهی بسیار خوبی است برای این نهیب زدن. آدم لطافت پیدا میکند. خود این اشک فوقالعاده است. در این اثر آدم یک تکانی میخورد. یک تحول است. یک جوشش است. یک آمادگی برای دلکندن، برای کوبیدن. حضرت عنایت بکنند. توی این – لااقل تو این ۴۰ روز – یک گوشهای، یک تکانی، یک ذره جابجا شویم. به خودمان بیاییم. این خود ما را یک کم بکوباند. از این فاصله بگیرید. از این یزید درون ما، یزید بالقوه خودمان بیزار بشویم. بیدار بشویم.
اگر ما جای خلفای بنیامیه و بنیعباس که خلافت را از اهلش غصب نمودند، بودیم و توانایی داشتیم، اراده و مانعی از نابودی دشمنان خود نداشتیم. اینجا دیگر اصلاً محکم میگویند. بچه سؤالم نمیکند که اگر بودیم، چکار میکردیم. میگویند اصلاً ما مانع نداشتیم، ما هم همان کار را میکردیم! «و شرایط و قدرت و امکاناتی که برای آنها فراهم بود، برای ما هم فراهم میشد، آیا مانند آنها عمل نمیکردیم؟» الان چه میکنیم؟ «آیا حقکشی نمیکنیم؟» الان که اون امکانات را نداریم، در حد همین امکانات خودمان چطور قلدری میکنیم؟ چطور زور میگوییم؟ اهرمهای خودمان. یک درخواستی از شوهرم دارم، اجابت نمیکند. غذا درست نمیکند. میگذارم میروم خانه پدرم! این غذا درست نمیکنم. همه توان من در سرکوب کردن مخالفم است دیگر. حالا من همه توانم انقدر کم است. معاویه همه توانش زیاد بود. میکشت، سر میبرید. [به قول] آقای بهجت، اینها خیلی تلخ است. این حرفها. یکی به ما بگوید که نه، «تو! آنها آدم میکشتند، تو که آدم نمیکشی.» تو که همین حرف آدم را آرام آرام میبرد به سمت اینکه آخرش آدم هم بکشد. آدم کشتن از روز اول که آدم نکشتند. آرام آرام رفتند جلو. جایی رسیدند. آدم کشتن هم چیز سختی نبود. چون همه پلههای قبلی را رفته بود. پلههای قبلی چی؟ از همین جاها شروع میشود. از همین عدم مراقبتها، از همین عدم کنترل، از این عدم مطابقتها با موازین. همینجا که حقکشی میکند. من تو اداره خودم با زیردست خودم چکار میکنم؟ سر کلاس با شاگرد خودم چکار میکنم؟ شاگرد من به من انتقاد کند، چه پوستی ازش میکنم. یکجا زهر خودم را میریزم. یک جایی یکجوری زهر خودم را میریزم. اینها میشود حقکشی. این را که میفهمند: ما با بنیامیه، بنیعباس فرقی نداریم.
از خدا میخواهیم که مورد چنین امتحانی قرار نگیریم. البته اگر مورد قرار گرفتیم نیز از خدا میخواهیم که ما را حفظ نماید. همهاش همین است. از خدا باید بخواهیم. «اوبرء نفسی امارة بالسوء الا ما رحم ربی.» پس یوسف گفتند که معلوم شد که شما گناهکار نبودی. بعد ۱۰ سال، ۱۵ سال حق میگفتم. حالا بعد ۱۵ سال عمر رفته، ما را میخواهیم چکار کنیم. «ازتان نمیگذرم. حلالتان نمیکنم.» از این حرفها. یا تهش اینکه «خوشحالم که بالاخره فهمیدین کی درست میگفت، کی غلط میگفت.»
متواضعانهترش از یوسف: من خودم را تبرئه نمیکنم. «نفس اماره به سوء» من، من نمیگویم گناهکار نیستم. من نمیگویم آلوده نیستم. نفس اماره [است] مگر اینکه خدا رحم کند. «الا ما رحم ربی»، مگر خدا رحم کند. لذا در فتنه، در بحران، در ابتلا، فقط باید به دامن او چنگ زد. از ما کاری ساخته نیست. اگر یک لحظه ما را به خودمان واگذار کند که کلاً قافیه را باختیم. یک آن واگذار کند. او باید با تجلی «هو الحفیظ» حفظ کنه ما را. «الله خیر حافظاً و هو ارحمالراحمین». او حفظ کند. سر نخوریم. نیفتیم. وگرنه از هیچ گناهی، در هیچ وقتی ما در امان نیستیم. همین الآنش اگر یک آن خدا حفظش را از من و شما بردارد، همین الآن تو همین جمع، بدترین گناهانی که بدترین آدمهای کره زمین جرأتش را ندارند، همین الآن جلوی جمع انجام [میدهیم]. قبول داری؟ چرا انجام نمیدهیم؟ خودمان داریم خودمان را کنترل میکنیم؟ خدایا جاهایی به ما نشان میدهد دیگر که نمیتوانیم خودمان را کنترل کنیم. نشان میدهد که پس از تو نیست. از خودت بود که همینجا باید همیشه کنترل میکردی. کنترل کردی؟ من نگهت داشتم. ما باید دست بیندازیم به دامن او. چنگ بیندازیم که نگهمان دارد.
تضرع. از برخی بزرگان شاه کلید چیست تو این مسیر؟ میفرمودند: تضرع، التماس، التماس، التماس. خیلی کلید بزرگ. التماس [هم] حوصله میخواهد البته. التماس حوصله میخواهد. بچههای کوچک یک بار التماس بکنند. اگر التماس میکنند، دفعه دوم جیغ و داد، سر و صدا، قهر و میزنند و میشکنند و میروند. این حال ماست دیگر. گردن کج [میکنی] میشود. «این کار را بکنی؟ تو را خدا؟» سکوت میکند. داد میزند. جیغ میزند. پا میکوباند. در را محکم میکوباند. ظرفها را میاندازد. این حال رم کردن ماهاست. بعد التماس کند. سکوت کرد. باز التماس، باز التماس، باز التماس. میگوید اصلاً من فقط میخواهم التماس تو را کنم. من نوکر توام. من به حاجت چکار دارم؟ من به حاجتم نیاز دارم چون تو را میخواهم. من اصلاً اینها همه بهانه است. تو هم من را تو حاجت انداختی که بیایم اینجا فقط التماس کنم. غرض همین التماس بود. تو این را دوست داری. «ان الله یحب ان یسئل.» یسئل سوال یعنی گدایی. خدا دوست دارد که گداییاش بشود. دوست دارد از او گدایی بشود. «ان الله یحب ان یسئل.» حسین میگوید: «نمک سفرهات را از من بخواه.» یعنی بدان که تو همین را هم گدایی [کردی]. بدان که همین را هم من بهت دادم. بدان که همین گدایی تو بنده. نه یعنی فکر کنی نمک سفره را که داری، آنهایی که نداری را بخواهم. مگر تو اصلاً چیزی داری که بری بخواهی؟ تقسیم بین آنهایی که داری و آنهایی که نداری. تو همه وجودت نداری است. بعضی نداریها را میفهمی، بعضیهایش را نمیفهمی. نمک سفره که سر سفره نمیفهمی که نسبت به این هم نداری. ماشین آخرین سیستمی که نداری، میفهمی که نداری. خدا تو این نداریها ما را به آن میفهماند که همانها هم که داری، از من داری. بعد چنگ زد به دامن. راه دیگری ندارد نجات. راه دیگری ندارد.
انسان در مقام امتحان یا مانند سلمان در اعلاء علیین قرار میگیرد یا مانند یزید و معاویه از هالکین در اسفل سافلین.
یک چند صفحه دیگر هم بخوانیم. چون از فردا جلسه باز یک هفته تقریباً تعطیل است و یک مقداری پیش برویم که باز بعداً که انشاءالله آمدیم، ادامهاش را برویم.
در زمان پهلوی که تشکیل مجالس روضهخوانی و همه اجتماعات دینی و مذهبی ممنوع بود، مردم در مسجد اجتماع کرده بودند و شخص بزرگواری در بالای منبر مشغول سخنرانی بود. از قضا پاسبانی از پنجره مسجد سری به مسجد کشید تا اوضاع مسجد را مشاهده کند. مردم همه وحشتزده به سوی او نگاه میکردند. در این حال آن آقا که بر بالای منبر بود فرمود: «اگر به اندازه ترس از یک پاسبان از خدا میترسیدید، کار ما امروز به اینجا نمیکشید.» قرن عجیبی بود این قرن ۱۴ هجری شمسی که امسال سال آخرش بود و محرم عاشورای آخرش بود. اول و آخر این قرن عجیب بود. اول قرن دوره رضاشاه بود، ممنوعیت روضهها. آخر قرن دوره کرونا بود و باز این غربت روضهها. چیز عجیبی بود این قرن، ابتدا و پایانش. آیا غربتی روضه امام حسین(علیه السلام) همراه شد؟ این مال آن دوره است که دوره رضاشاه بود. مردم تو مسجد. این آقا پاسبان که آمد جلو، همه ترسیدند. آقا بالا منبر گفت که: «به اندازه این اگر از خدا میترسیدیم، اوضاعمان این شکلی نمیشد.» نترسیدن، حساب نبردنهایمان، حساب نمیبری. خودمختاریم. خیلی خودمانیم. خیلی برای خودمان شأنی در برابر خدا قائلیم. خودمان را کسی میدانیم. خوب خوبهایمان، مؤمنهایمان، اهل اطاعتهایمان، خودمان را کسی میدانیم. آن حالی که حالا این تعبیر از برخی بزرگان نقل شده، شاید بنده هم شنیده باشم از بعضی بزرگان، الآن تردید دارم و تعبیرش هم خوب نیست، یعنی نقل قولش قشنگ نیست. آنی که خود آنها میگویند قشنگ است. یکی از این بزرگان فرموده بود: «من از خدا میترسم. نه معمولی، مثل سگ از خدا میترسم.» یک نقل قولش خیلی قشنگ نیست. آن از زبان آن آقا وقتی اینجور گفته میشود: «میترسم از مقام او، از عظمت او. فعال ما یشاء. همه چی ملک اوست. همه چی در اختیار اوست. قدرت مطلق. فرمانروای عالم وجود. میترسم. حساب خیلی حساب میبرم.» خدا کند اینطور بشود.
ما که هزار سال است عزاداری حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) را میکنیم، اگر کسی بیاید و از مصادیق «غیر سبیل المؤمنین» باشد، یعنی کسانی که از غیر راه مؤمنان پیروی میکنند و مثلاً یزیدی باشد و با عزاداری سیدالشهدا(علیه السلام) مخالفت نماید و هیچگونه ترس و تقیهای هم در میان نباشد، آیا با او بیعت میکنیم یا خیر؟ الآن یک یزیدی بیاورید، همان شهوات را در ما تحریک کند، همان جنس یزید و عالم یزید را داشته باشد، خواه ناخواه به سمتش کشیده نمیشویم؟ هزار ساله برای امام حسین عزاداری میکنیم ولی تو انتخاباتها یزیدیها جذابترند دیگر. معمولاً دعوت میکنند به بیقیدی، بیبندوباری، فلان ممنوعیت. هرچی ممنوعیت شرعی، تمرکزش را روی این میگذارد. ذرهای عرضه ندارند برای حل گرفتاریهای مردم. مشکلات اقتصادی ابداً نه ارادهای درشان دیده میشود، نه عرضهای دیده میشود، نه آنقدر صلاحیت و تقوا دیده میشود که وقتی عرضه ندارند، واگذار کنند یا از اهل عرضه کمک بخواهند. همه عرضه تو وراجی، حرف مفت زدن. «دیوار میکشیم و کنسرتها را برمیگردانیم. آهنگها را دوباره میآوریم.» همین دست گذاشتن رو نقطه حیوانی مردم، تحریک شهوات. یزید مگر کی بود؟ مگر چی بود؟ مگر چه فرقی داشت؟ یزید هم همین بود. یک شهوتپرستی که میخواست با همین تحریک غریزه مردم حکومت کند. خب ما دستمان به یزید نرسید. به اینها که دستمان رسید، چکار کردیم؟ دست پس زدیم یا دست پیش کشیدیم سمت خودمان؟ یا پس زدیم؟
تلنگر است. این حرفها تلخ است. خیلیها از این حرفها بدشان میآید. نه غیرمؤمنین، خود مؤمنین از این حرفها بدشان میآید. چون این حرفها آدم را میخواهد وادار به کار کند. ما دوست داریم که نشستهایم یکی بیاید به من بگوید: «ببین اصلاً تو لازم نیست کاری کنی. همه چیزت درست است. همه چیز خوب است. همین که هستی.» و یکی بیاید برای من خوب جلوه بدهد که این تزیین و تصویر شیطان و نفس است. «تزیین شیطان، تصویر نفس.» «لكم انفسكم امرا لَأُزَیِّنَنَّ لَهُم فی الاَرضِ جمیعا». عنایت قرآن. انبیا اینجوری کار نمیکنند. لذا انبیا به ما «لا تهوا انفسکم» بودند دیگر. حرفهایشان تلخ بود. آمدند مردم را راه بیندازند، تکان بدهند. از اینی که هستند حرکت بدهند. نیامدند این غرایز را تحریک کنند. غرایز را تعدیل کنند، بعد حرکت بدهند به سمت عالم بالا. از حیوانیت دربیاید آدم. تا وقتی ما وضعمان وضع حیوانیت است، یزیدیم. نمیشود انسان حیوانی باشد و بین حسین و یزید، حسین را انتخاب کند. ابداً نمیشود. ابداً ممکن نیست.
ما که میخواهیم این جریان – یعنی جنگ عراق علیه ایران، موافق میل اهل ایمان و به نفع مؤمنین خوب پیدا کند – آیا نباید برویم کتبی را که این مطلب در آنها هست که اهل ایمان در شدائد و سختیها به کجا باید پناه ببرند، پیدا کنیم و ورق بزنیم و بدان عمل کنیم؟ آیا آنچه بر سر کرمانشاه آورده، بر سر ما نمیآورد؟ آثار سوء تا چه حد و تا چه اندازه متوحش بودن تا چه مدتی قابل تحمل است؟ آیا باید بلاتکلیف بنشینیم و نظارهگر باشیم؟ خداوند تنبه دهد. در دنیا عجیب است که دو طایفه با هم بجنگند و از طایفه مغلوب یک نفر هم سالم در نرود. در قضیه کربلا تقریباً چنین بوده که هرچه مرد بود شهید شد. در جنگ با توابین هم ابن زیاد همه آنها را که ۴۰۰۰ نفر بودند کشت. ما باید اکنون در فکر شویم که چاره را پیدا کنیم. چنانکه در مسائل فقهی با شامّهی فقه و حدس، گویی به انسان الهام میشود، به ما هم باید در این چارهجویی الهامی بشود. شاید بعضی بدانند که چاره و تکلیف چیست ولی نتوانند بگویند. خیلی جملات جالب [است]. میفهمند که الان این جنگ ایران و عراق، مشخصاً مال زمان جنگ است. مال دهه ۶۰. جنگ ایران و عراق برای اینکه به نفع مؤمنین تمام بشود، هیچ جای تو هیچ کتابی هیچ چیزی نیست که به ما بگوید چکار کنیم از این مصیبت در بیاییم، به نفع ما تمام بشود ماجرا. باید بنشینیم نگاه کنیم.
یک جنگی بوده که کلاً یک طرفه بود و هرچی که از لشکر دشمن بود کشتند. معمولاً اینجوری نیست دیگر. تو جنگها دو تا از اینور میزنند، دو تا از آنور میزنند. جنگ صفین هم همین بود. جنگ نهروان هم حتی همین بود با اینکه جنگ نهروان ۱۰ نفر از خوارج بیشتر زنده نماندند ولی ۱۰ نفر فرار کردند. یکیشان ابنملجم ملعون. هیچ جنگی تقریباً ما سراغ نداریم که کاملاً سربازان دشمن قتل عام شده باشند غیر از کربلا. فقط کربلا بود که هرچی مرد نظامی جنگی بود کشتند. اینهایی هم که بودند، امام سجاد(علیه السلام) بودند که بیمار بودند. عبدالله مَحْض، پسر امام حسن(علیه السلام) و مجروح بود، در جنگ جراحت برداشته بود. امام باقر(علیه السلام) که کودک بودند. یک چندتایی این شکلی مرد. اینجوری فقط تو کاروان ماند. مرد دیگری نداشتیم. هرچی که سرباز نظامی و جنگی بود در لشکر امام حسین(علیه السلام) کشته شد. جنگ توابین هم تقریباً این شکلی بود. این ۴۰۰۰ نفر را همه را کشتند. سلیمان بن خزایی که چند روز پیش در موردش صحبت کردیم.
جنگهای دیگر اینجوری نیست. دو تا از اینور میزنند، دو تا از آنور میزنند. چارهای کردند که تو این جنگ بدانیم چکار اگر بکنیم، به سلامت رد میشویم. شامّهی فقاهت تو فقه یک بحثی داریم به اسم شامّهی فقاهت. یعنی بعضی مطالب هست دیگر با استدلال حل نمیشود. یک تیزبینی و یک شامهای میخواهد. فقیه باید یک شامهای داشته باشد. با آن شامه تشخیص بدهد. مثل شامّهی سیاسی. طرف شامّهی سیاسی دارد. یعنی همه چیز دیگر با اطلاعات و اخبار ظاهری حل نمیشود. یک شامهای میخواهد که آدم تشخیص بدهد که این اینجوری میشود، آن آنجوری میشود. این شامّهی فقاهت همان الهامی است که به آدم میشود تو این مسائل. بعضی هستند اینها شامهشان باز است. تو مثل همین جنگ، میتوانند بگویند چکار کنیم عبور میکنیم، چکار کنیم اینجوری میشود، چکار کنیم آنجوری میشود. چرا این ۸ سال طول کشید؟ میشد یک سال باشد. میشد دو سال باشد. میشد شهدای ما کمتر باشد. میشد پیشروی ما بیشتر باشد. بزرگانی هستند که اینجوری باشند که خود ایشان مصداق بارزش [است]. میفرماید: «شاید بعضی بدانند چاره چیست ولی نتوانند بگویند.» نمیتوانند بگویند. یا مأموریت ندارند. یا مقبولیت ندارند. کسی از اینها نمیپذیرد. بلکه بدتر هم میشود. یک راهکاری میگویند. یک عده شروع میکنند تمسخر و این حرفها.
گفتهاند مالهای ملانصرالدین فرار میکردند. یعنی چهارپایش. آنهایی که فرار نمیکردند را میزد. گفتند: «آخه اینها فرار نکردند که تو اینها را میزنی.» گفت: «اینها مگر قدرت داشتند فرار میکردند؟!» خدا نکند که آنطور شروط و آنطور دستگاهی که برای مثل عمر و عاص و معاویه و غیره فراهم شد، برای کسی فراهم [بشود]. و الا فقط بعد از اینکه این مطالب محقق بشود و کسی ثابتقدم بماند، معلوم میشود که مؤمن. «امتحان الله قلبه للایمانه». مؤمنی که خدا دلش را برای ایمان امتحان کرد. واقعاً ما چند نفر مثل حضرت امام داریم؟ چند نفر مثل رهبر عزیز انقلاب داریم؟ آدم تو این قدرت، تو این تسلط قرار بگیرد، تو این موقعیت قرار [بگیرد] و ذرهای تخطی نکند از مرز قانون الهی؟ چند نفر مثل قاسم سلیمانی ما سراغ داریم؟ در این محبوبیت و شهرت بینالمللی آدم قرار بگیرد، ذره اخلاصش لکهدار نشود. ذره حواسش پرت نشود از کارش. شوقش به سمت عالم بالا ذرهای کم نشود. خیلی اینها سخت است. شوخی نیست. گفتنش ساده است. آدم میآید. انگیزه خوبی هم دارد. دو نفری [هم] باید تعریف میکنند. دو نفر آنور حمایت میکند. اثر محبت و علاقهشان به دین، به خدا، به اهل بیت، من فریب میخورم. جوگیر میشود. از خودم میبینم: «من از فلانی بهترم. از آن یکی بهترم.» بعد شروع میکند مقایسه خودش با دیگران. تکبر، خدایی نکرده، از خودش میبیند. میشود عجب. بعد مخالفینش را سرکوب میکند. منتقدینش را ساکت میکند. اینها هم اگر قدرت داشتند، فرار میکردند. تکیهشان روی همین عبارت است که ما زورمان نرسیده مثل معاویه و یزید باشیم. شرایط و امکاناتش را نداشتیم. وگرنه همانیم. جرأتش را نداشتیم، توانش را نداشتیم. وگرنه هرچی که آنها دارند ما داریم: گستاخی، آن بیحیایی.
خدا کند ما حواسمان جمع بشود و بیدار بشویم قبل از اینکه بمیریم. بیدار بشویم قبل از اینکه ما را در قبر بگذارند. چشم باز کنیم ببینیم با چه وضعی رفتیم. بیدار بشویم. اوضاعمان را باخبر بشویم. فکری به حال خودمان کنیم. تکیه به [خدا کنیم]. خدا کند امام حسین دست ما را بگیرد. بهترین اوضاع پریشان در این زمانه سخت پرفتنه، شب آدم مؤمن، روز کافر است. شب کافر، روز مؤمن. عدم ثابت قدم آدم داشته باشد. قدم صدق قرص محکم. اگر تو مسیر مراقبه افتاد، تو این مسیر بماند. نلغزد. نیفتد. امام حسین بعد دست ما را بگیرد. خیلی مسیر دشواری است. از جهت دشواری مسیر اگر عشق آمد، این شراب تلخ کارگر شد، مست کرد آدم را، آن وقتی که دشواری هم ندارد این مسیر ولی تا آدم میخواهد این شراب تلخ را مزه مزه کند، آرام آرام قورت بدهد، جانش به لب میرسد. این داروی تلخ آدم بخواهد جرعه جرعه بخورد تا آخر این اثرگذار بشود و بیماری را دفع کند، پدر آدم در میآید. خیلی تلخ است. زمانه این شکلی است. آنی که طعم میدهد به این دارو، به این شراب، برای اینکه تلخیاش از بین برود، محبت اباعبدالله(علیه السلام)، توسل به امام حسین که همه سختیها و تلخیها را ساده میکند. این عشق از اینجا میجوشد.
از شهید امروز امام سجاد(علیه السلام) میخواهیم آن حال ۳۵ سالهای که خودشان داشتند در اشک پدرشان اباعبدالله، یک سر سوزنش را نصیب ما هم بکند. یک چکه، یک قطره از آن بیقراریهای زرد هم نصیب ما بشود. این عشق نصیب ما بشود. حال امام سجاد را که احدی در این عالم ادراک نمیکند. خیلی آن حال، حال سختی است. در مورد زهیر چند جلسه پیش ماجرایش را خواندیم که به نظرم همینجا اشاره کردیم به همسرش گفتش که تو، «من طلاقت دادم. برو آزاد باش.» همسرش دیلم که رحمت و رضوان خدا بر او باد، اصرار کرد به زهیر. «مگر میشود من رو رها نکن؟ من هم همراه تو بیایم. قول میدهم دست و پایت را نگیرم. مانعت نمیشوم ولی از تو جدا نشوم.» زهیر هم قبول کرد. طلاقش نداد. همراه خودش برد تا کربلا و راوی بخشی از این ماجراها دیلم، همسر زهیر است که به هر حال آن علقهی زوجیت بین او و همسرش بود. غروب عاشورا، این رو مقاتل معتبر نقل کردهاند، لا اله الا الله. غروب عاشورا دیلم به غلامش – یک غلامی داشت – به غلامش گفتش که: «بیا این پارچه رو بگیر ببر بینداز رو تن زهیر. این تنش، این بدن کشته شده روی زمین افتاده. کفنی چیزی نیست. دوست ندارم با این سرووضع رو زمین باشه. بگیر ببر با این پارچه او را بپوشان.» دیدند رفت. برگشت. پارچه را با خودش آورد. سرش هم پایین انداخته بود. دیلم بهش گفت: «چکار کردی؟ نرفتی؟» گفت: «چرا رفتم. گفت: پس چرا پارچه رو برگرداندی؟ پارچه را مگر ننداختی؟» گفت: «خانم، چه عرض کنم. وقتی رفتم اونجا، خواستم پارچه رو روی زهیر بیندازم، دیدم مولای زهیر یک وضعی دارد. این بدن یکجوری قطعه. خجالت کشیدم از اینکه بخواهم زهیر را بپوشانم.» این یک غلام است. چه میدانم که سوادی نداشته، فرهنگی نداشته. این از دیدن وضع امام حسین، معرفتی نداشته. این حالش اینجوری شد. این با اینکه غلام زهیر بود، طاقت نیاورد که پارچه بیندازد. چی بگویم؟
امام سجاد وقتی آمدند کنار این بدنها، زینب کبری فرمود: «دیدم امام سجاد، عزیز برادرم، کنار گودی ایستاده دارد این صحنه را نگاه میکند. تنش دارد میلرزد. دیدم الان است که جان بدهد. گفتم: یا بقیه الماضین، مالی اراک تجودک بنفسک. ای باقیمانده گذشتگان، عزیز دلم، چیست داری جان میدهی؟» «عمه جان، فرمود: عمه جان، نگاه کنید بدنهای اولیای خدا را. چه انگار اصلاً ما مسلمان نیستیم.» این حال امام سجاد اینجاست. ۳۵ سال اشک خشک نشد. ۳۵ سال اشک. آن معرفت، آن اتصال به اباعبدالله. اتصال معمولی، اتصال پدر پسری نبود. اتصال ولایی بود. زینب کبری سلام الله علیها هم البته این حال را داشت ولی باید بگوییم خدا به زینب یک سال بیشتر بعد از ابیعبدالله در قید حیات نبود. وگرنه زینب هم حالش همین [بود]. تبعیدش کردند. رفت یک جایی. گفتند فقط مینشست و نگاه میکرد و گریه میکرد. حرف نمیزد. زینب با کسی. جان عالم به قربان این بیبی.
داستان معروفی که حاج قاسم تعریف میکردند از رزمندههای لبنان که تو جنگ ۳۳ روزه یکی از اینها بیقرار شد و خواب حضرت زهرا سلام الله علیها را دید که حضرت زهرا دستمال زردی را [نشان دادند و] بالگرد صهیونیستها سقوط کرد که ماجرایش مفصل است. یک تیکهاش، تیکهی مهمی است و گفته نمیشود. این رزمنده لبنانی میگوید: «من اول حضرت زینب سلام الله علیها را دیدم در عالم معنا و دیدم حضرت زینب کنار حضرت زهرا ایستادهاند.» این توصیفش خیلی عجیب است که این رؤیا که حالا یا رؤیا بوده، مکاشفه بوده، کاملاً صادقانه بود دیگر. صادقه بود، به همانجا محقق شده بود. حضرت با دست اشاره [کردند و] بالگرد سقوط کرده بود. این رزمنده لبنانی یک جمله آنجا دارد. جمله معترضه است ولی خیلی این جمله مهم است. میگوید: «اول آمدم دست به دامن حضرت زینب شدم. گفتم: خانوم جان، حال و روز بچههای ما حال و روز کربلاست. به داد ما برسید.» «میگفت دیدم این خانوم محو ایستاده دارد به زمین نگاه میکند. اصلاً انگار حرف من را نشنید.» این رزمنده لبنانی میگوید: «من تو خواب با خودم گفتم این خانوم انقدر مصیبت دیده، اصلاً غرق مصیبت حسین. مصیبت به چشمش نمیآید دیگر.» آنجا ناامید شدم از اینکه توجه نمیکنند. اینجا این بود که رفتم دست به دامن حضرت زهرا شدم. حضرت زهرا عنایت کردند. این جملهاش را کار دارم که میگوید: «دیدم صورت متلاطم از مصیبت است.» آن که من دیدم در آن عالم از چهره حضرت زینب دیدم این خانوم تندیس انگار استوانهای است از بلا. معجونی است از بلا. جاهای مختلف و دیدم اصلاً به ما توجه نمیکند. یعنی شما چی میگویید؟ «مصیبت ما اینجا داریم کشته میشویم.» مصیبت حسین بود. حالا این زینب کبری سلام الله علیها بود، یک سال [بعد از] ابیعبدالله [عمر کردند].
با این حال امام سجاد ۳۵ سال این حال را داشت. این حال امام سجاد. او هم همینجور محو بود. فقط نگاه میکرد و گریه میکرد. از هرجا رد میشد، بچهی کوچک میدیدی، گریه میکرد. اسیر میدیدی، گریه میکرد. قصاب میدیدی دارند حیوان ذبح میکنند. سقا میدیدی دارد آب میدهد به مردم. هرچی، هر صحنهای که جلوی چشم او میآمد، تداعی میکرد برایش. غذا میآوردند. این متن روایت این است که خادم برای حضرت غذا میآورد. جلو حضرت میگذاشتند غذا. میدید به یاد گرسنگی پدرش ابیعبدالله، به یاد تشنگی میافتاد. ۳۵ سال هر غذایی که دید، هر آبی... خیلی حرف است. شوخی نیست. یک روز و دو روز و یک سال و دو سال نیست. لااقل ۳۵ [سال]. بعد دیگر یکی از این اصحاب خلقش تنگ شد. عرض کرد: «آقا جان، بس است دیگر. آخه خسته نشدید؟ این همه سال است. بابا ماجرای کربلا خیلی گذشته. ما نگران حال شما هستیم. چون حضرت هم خیلی نحیف بودند. ما نگران سلامتی [شما هستیم]. تمامش کنید، به خودتان انقدر فشار نیاورید.» حضرت فرمودند: «ویحک. چی میگویی؟ یعقوب نبی ۱۱ تا پسر داشت. ۱۹ تا پسر داشت. ۱۱ تایش کنارش بودند. یکیشان یک مدت از او دور شد. زنده است. فقط دور شده بود. به غم فراق مبتلا شد. بدون اینکه یوسف کشته بشود، انقدر گریه کرد که نابینا شد. من تو چند ساعت ۱۸ تا از عزیزانم قطعه قطعه کردند که یکیش ابیعبدالله بود. من چی بگویم؟ درد من کجا؟ درد یعقوب کجاست؟»
العن الله علی القوم الظالمین. خدایا در فرج آقامون امام زمان تعجیل بفرما. قلب نازنینش را از ما راضی بفرما. عمرمان را نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما را نوکران حضرتش قرار بده. اموات، علما، شهدا، فقها، امام راحل را بر سر سفره با برکت زینالعابدین مهمان بفرما. شب اول قبر امام سجاد به فریادمان برسان. آنی و کمتر از آن ما را به خودمان وامگذار. اخلاص، مراقبه، حضور، توجه، بندگی خالصانه به ما عنایت بفرما. شر ظالمین را به خودشان برگردان. دشمنان دین، قرآن، انقلاب، ولایت را اگر قابل هدایت نیستند، نیست و نابود بفرما. رهبر عزیز انقلاب را حفظ و نصرت [عنایت کن]. ما را بر عیوبمان واقف بفرما. توفیق رفع این عیوب به واسطه تضرع و استقامت در محضر تو به ما عنایت بفرما. در دنیا زیارت، در آخرت شفاعت اهل بیت را نصیب ما بفرما. حاجات حاجتمندان را روا بفرما. بیماران اسلام را شفای عاجل و کامل عنایت بفرما. هرچه گفتیم و صلاح ما بود و هرچه نگفتیم و صلاح ما میدانی، برای ما رقم بزن. و علی آله. رحم الله من قلعه الفاتحه مع الصلوات.