گفتوگوی تند میان مروان و معاویه درباره سنت عمر
دنیا به مثابه خیال اندر خیال و آزمون ریاست و مقام
تمثیل مسابقه صندلی در تبیین ناپایداری قدرت دنیوی
نقد عمیق ریا، شهرتطلبی و احساس استغنا در دینورزی
هشدار درباره ناشکری در اربعین و احتمال سلب توفیق زیارت
روایت تاریخی شکنجه سادات توسط منصور دوانیقی
تحلیل روانشناختی «ایگو» و توجه به خود در معرفت نفس
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین، لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین.
معاویة بن یزید بن معاویه در روز اول خلافت خود بالای منبر رفت و خطبهای ایراد نمود. در آن خطبه، بیان عجیبی دارد؛ میگوید: «حق امامت و خلافت با اهل بیت علیهم السلام است که جدم، معاویه بن ابیسفیان، آن را از آنها غصب نمود و پدرم، یزید بن معاویه، تابعِ این معاویه بود.» وی -پس از یزید- خلیفه شد. خطبه خواند و گفت: «حق با اهل بیت است؛ جدم معاویه این حق را غصب کرده و پدرم نیز در این غصب تابع او بوده است.»
در پاورقی اینگونه میگوید: «پس برای مردم سخنرانی کرد و گفت: اما بعد از سپاس و ستایش خدا، ای مردم! ما به شما امتحان شدیم و شما به ما. از نفرت و کینه شما نسبت به ما و بدگوییهایتان از ما بیخبر نیستیم. همانا جدم معاویه بن ابیسفیان در امر حکومت با کسی مناظره کرد که در پیوند و قرابت با پیامبر خدا از او اولی و محقتر بود، به اسلام آوردن از همه پیشی گرفته و نخستین کسی بود که ایمان آورده بود. او پسرعموی پیامبرِ پروردگار جهانیان و پدر خاندان آخرین پیامبر بود. پس با شما آن کرد که میدانید و شما با او آن کردید که نمیتوانید انکار کنید تا آنکه مرگش فرا رسید و گرفتار اعمالش شد. سپس پدرم زمامدار امور شد و او اهل خیر نبود. پس از هوای نفسش اطاعت کرد و خطاهایش را...»
جملات عجیبی است! پسر یزید این خطبه برای مروانیها سخت بود. لذا مروان تاب نیاورد و گفت: «یا ابا لیلا! سَنَدُ عُمَرَ سیئهٌ.» مروان گفت: «ای ابالیلا، آیا سنتی را که عمر پایهگذاری نمود، سنت بدی بود؟» و افزود: «ان عمر سن سنهً و فاتبعه.» عمر راه و رسمی را پایهگذاری کرد، تو نیز از آن پیروی کن.
معاویه بن یزید گفت: «یا مروان، تخادعنی عن دینی؟ ان عمر قد جعلها فی شوری و انا اضعها فی من جعل عمر الخلافه بینه شورا.» ای مروان، آیا میخواهی مرا در دینم فریب دهی؟ عمر امر خلافت را در شورا قرار داد. من در چه کسانی قرار دهم؟ افرادی همانند افرادی که عمر خلافت را در میان آنها به صورت شورا قرار داد تا من هم چنان...
مروان بن حکم رودرروی معاویة بن یزید ایستاد و گفت: «ای ابولیلا، روش و سنت عمر بد و نادرست بوده!» معاویه به او گفت: «ای مروان! مرا در امر دینم فریب دهی؟ مردانی مثل مردان عمر -آنهایی که عمر در شورای خلافت قرار داد- بیار تا شورای خلافت را در بین آنان قرار دهم.»
به هر حال آخرش هم نه آن تعلقاتشان به خلفا هست –یعنی حالا یک وقتی هم یک حرفی میزنند دلیل بر این نیست که اینها از آن ریشه خودشان جدا شدهاند- از چه بابی بوده، ما نمیدانیم. برای جلب توجه بوده؟ خدا حرف حقی را بر زبان اینها جاری کرده؟ خواستند که مثلاً نظر بنیهاشم و شیعیان را هم داشته باشند؟ کار رسانهای بوده؟ آدم سر در نمیآورد. خیلی حقگوییهایی که گاهی این جماعت دارند... چون به هر حال بنیامیه، دیگر به بنیامیه کوچک و بزرگشان نمیشود اعتنا و اعتماد کرد. همینجا میبینید مروان یک چیزی میگوید، این یک جوری جواب میدهد که انگار آخر مروان را هم دارد. و این آرا و عقاید بین خودشان را هم دارد آخر نگه میدارد. برای ما مجهول است. ما نمیفهمیم.
خدا میداند که مثل معاویة بن یزید چند نفر در عالم هست که از چنان سلطنت و خلافت برای رضای خدا صرفنظر کنند. البته این را انصافاً باید ستود. آقای بهجت هم تعریف میکند؛ «سلطنت را ول کرد. معاویة بن یزید قید سلطنت و حکومت را زد به خاطر رضای خدا.» و اگر آدم میبیند که اهلیت ندارد و یک چیزی مال او نیست، در واقع عاقلانهترین کارش این است که به عهده نگیرد. اولین کاری است که آدم میتواند انجام دهد. بعضی از این حضرات در مسئولین ما همینقدر دین معاویة بن یزید را هم ندارند؛ میآیند به ناحق میگیرند، عرضه هم ندارند، خراب هم میکنند. شش متر هم زبان دارند، دو قرطی باغی! آخرش هم میگویند: «اگر آنها بودند بدتر بود.» ای کاش شما به اندازه معاویة بن یزید دین داشتید. ای کاش میفهمیدیم که آمرزیده شده است.
آقای بهجت میفرمایند: «ای کاش با همین آمرزیده شده باشد.» معاویة بن یزید دستگیری شده؟ آیا شوخی است که انسان خلافت را رها کند و بگوید: «پدرم بر باطل بود و پدرش هم باطل بود»؟ این خیلی شجاعت میخواهد؛ هر نیتی باشد، جلب توجه اینها هم باشد، آدم میبیند که کار، کار خیلی سنگینی است؛ یعنی واقعاً روی خودش پا گذاشته، جماعتی را با خودش دشمن کرده. آیا ما نباید عبرت بگیریم؟
دنیا خیال اندر خیال است. این اصل دنیا، خیال اندر خیال است. معاویه چهل سال حکومت کرد. یزید هم با خود گفت: «لابد برای من هم چنین خواهد بود.» در حالی که دنیا وهم و خیالی بیش نیست. شخصی به اهل سقیفه گفت: «شما که الان حق را از اهل آن گرفتید، گمان میکنم از دست شما هم گرفته شود.» یک توپی است؛ یک روز اینور است، یک روز آنور است؛ میچرخاند. یک روز اینوریها سوارند، یک روز آنوریها سوارند. همهشان امتحان میشوند، محک میخورند. هیچ کدامشان دلیل خوبی و شایستگی و مقام عندالله و اینها نیست. ریاستها، پستیِ دنیا.
همینقدر در دارالعماره کوفه، آن پیرمرد سر تکان میداد؛ میگفت: «عجب، عجب! چطور...؟» گفت: «من اینجا عجایب دیدم.» گفت: «آن روزی که رأس مبارک اباعبدالله را -مثل امروز، مثل امروز و فردا، شاید مثل فردا باشد- چون امروز خانواده را از کربلا حرکت دادند، امروز عصر و سحر اینها کوفه. فردا اینها را آوردند مجلس عبیدالله. گفت که من تو این دارالعماره رأس مبارک اباعبدالله را دیدم که عبیدالله با چوب هتک حرمت میکرد. بعداً همینجا سر عبیدالله را دیدم که مختار با کفش رویش راه میرفت. بعداً همینجا سر مختار را دیدم که مثلاً حجاج بهش تف میکرد.» همینطور ماجرا ادامه دارد. این چند تا را این دیده بود با این سن و سال. هر کدام از اینها که غالب شده بود، بدنش/سرش را همینجا آورده بودند. عبیدالله را سرش را آورده بودند، مختار را سر... حالا حجاج شاید بعداً آوردند. نمیدانم. این همینجور در گردش است.
این در و دیوار دارالعماره چیزها دید. چون وقتی که مختار بود، چون وقتی که حجاج «تِلْكَ الْأَيَّامُ نُدَاوِلُهَا بَيْنَ النَّاسِ». نادو و دولت از جابهجایی میآید. بین اغنیا… من و دیگر تکان نمیخورند، با تکانش میدهیم، جابهجا میکنیم. یکم دست این، یکم دست... مسابقه صندلی بچهها میماند. مسابقه صندلی را دیدیم؛ یک صدایی میآید، اینها دور صندلی میچرخند، هر وقت ثابت شد (ساکن شد) باید بنشینند روی صندلی. بازی دیگر. این صندلی، مسابقه صندلی که بچهها بازی میکنند، این همان مسابقه صندلی است که بزرگترهاشان تو ریاست بازی میکنند. میچرخند دور، یکی مینشیند، بعداً باز... اینکه نشست، آن یکی مینشیند، باز دور بعدی، او مینشیند، این پا میشود. همهاش بازی و احمق! و احمق، احمق کسی است که وقتی نشست روی صندلی فکر کند کسی شده. شئون خیالی!
چی به من اضافه شد؟ خب نمیگذارد. این دنیا و این هوای نفس نمیگذارد آدم فکر کند، عقلش را کار بیندازد. الان من اینجا نشستم دارم صحبت میکنم، مثلاً شما دارید گوش میدهید. اینجا الان مخاطب من شد یک نفر، از ارزش این حرفها کم شد؟ مخاطب اینجا شد یک میلیون نفر، ارزش حرفها رفت بالا؟ یک نفر آمد، یعنی به من پشت کردند، بیاعتنایی کردند. یک میلیون آمدند، یعنی برای من چیزی دارد، به من چیزی اضافه شد، افزوده شد؟ من چیزی کاسب شدم؟ من چیزی دارم؟ الان یک نفر و یک میلیونش چه فرقی به حال من دارد؟ کمالی به کمالات من اضافه کرد یا نقصی به نقایص من اضافه کرد؟ کمالی از من گرفت؟ نقصی از من برداشت؟ میز، این صندلی (تازه اگر خود اینها پوست خربزهای نباشد برای اینکه آدم سر بخورد که معمولاً هم همین است.)
اولیا خدا از اینها فراری بودند به خاطر همین. اینها پوست خربزهاند، موقعیتها. مگر اینکه واقعاً خدا کسی را در یک شرایطی قرار دهد. همه اینها فراری بودند از این چیزها: قدرت، ثروت و شهرت و مکنت. از این چیزها فراری بودند. مگر دنیا به اینها رو میآورد؟ چگونه پوست خربزه؟ سر میخورد آدم. میرود، یکم وضع اقتصادیش، حال و روزش خوب میشود، میبیند کمکم دارد این گلو پرباد میشود، بینی دارد پر... حالا دیگر آن آدم ندار را با یک چشم دیگری نگاه میکند، به چشم تحقیر. دیگر کمکم با اینها حشر و نشر نمیکند. بالاخره لباسهای برند تنش است، بوی ادکلن ۸ میلیونی میدهد! بیاید بنشیند بغل این جماعتی که صابون درجه هفتم میزنند، مثلاً تو خانه اینها بیاید بنشیند. این اصلاً مبلمان... مبل سلطنتی اگر جایی نباشد، کمرش اذیت میشود، جا نمیتواند... عادت ندارد.
شوخی میکرد. خانمش مال بالاشهر تهران بود. میگفت: «خانم من هنوز برج آزادی را تو تهران ندیده.» آنقدر آن بالابالاها زندگی کردند آن بالابالاها را دیدهاند، یک بار این پایینها نیامدند ببینند، بابا اینجا هم زندگی است! تصور نسبت به اینها که زندگیشان چیست، اینها شئون خیالی است. آدم فکر میکند این بالا پایینهایی که ما درست کردیم، بالاشهر و پایینشهر... توهم ایجاد نکند، توهم ایجاد... امثال بنده مثلاً به خودمان فکر... «بالاشهر منبر میروم، دیگر پایینشهر قبول نمیکنم. پایینشهر بیا مثلاً منبر من را دعوت کن، میگویم نه! اینجا محلش یک جوری است.» محلش چه جوری است؟ محل اصلاً یعنی چی؟ آدمها مهماند. صفای آنها، اخلاص و اینها. اخلاص کدامشان بیشتر است؟ کدامشان بیریا؟ یک قران، ده شاهی که اینجا میدهند، از خون کف دستش کنده که دارد این را میدهد. بالابالاها میلیونی خرج میکنند، شاید آنقدری مثل این ۲۰۰۰ تومانی که این پایین... این پایین اگر ۵۰ هزار تومان میدهند، شاید به اندازه ۵۰ میلیونِ آن بالاها ارزش داشته. این ۵۰ هزار تومان از همان یارانهشان بوده که باهاش سر میکردند، ۵۰ تومن از آن دادهاند. آن بالایی، پول غذای سگش را [کنار] گذاشته کنار. بالاپایین این شکلی کنم.
و این قدرتی بود که معاویة بن یزید داشت که پشت کرد به این. گفت: «من صلاحیت این جایگاه را ندارم.» روی خودش پا گذاشت. وضع برزخ او چه شکلی است؟ آن طرف اوضاعش چطور؟ اهل بیت آنقدر کریماند که با کمتر از اینها دستگیری میکنند از کسی. و بعید نیست، نه به هر حال مورد عنایت واقع بشود.
در صورت دنیا خیال اندر خیال است، تو خواب. تو روایت فرمود که: «فرض کن تو خواب بهت چیزی دادند، چه حسی؟» یک آقایی میگفت: «من خواب میدیدم، تو خواب کتابهای دست اول، خوب ریخته. خوابِ شبهای متعددی بود. این کتاب را برمیداشتم. بیدار که میشدم میدیدم که کتاب نیست. یک شب دیگر با خودم گفتم که من باید این کتاب را ببرم. کتاب را سفت گرفتم چسباندم به خودم. گفتم اگر بیدار شدم کتاب را ببرم. سفتِ سفت گرفتم. بیدار شدم دیدم خودم را دارم فشار میدهم.» کتاب یونس. امام صادق فرمودند که: «همه لذتهای دنیا مثل لذت در خواباند. هم بیدار که بشویم اینها...» مگر یک چیزی به حقیقت انسان افزوده شده باشد. بله، تو خواب اگر حقیقتی برای انسان کشف بشود، علمی نصیب انسان بشود، معرفتی نصیب بشود، پردهای کنار برود، روزنهای باز بشود، اینها حقیقی است. وقتی آدم بیدار میشود اینها را با خودش دارد. ولی بقیهاش خیال اندر خیال است.
همینکه مرد... آقای دکتر صدا نمیکند. «حسن، اینجا نیست.» به این بدبخت میگویند که: «آقا! کاری کن.» نگاه میکند، همان که در سوره مبارکه کهف فرمود: «مَا أَظُنُّ أَن تَبِيدَ هَٰذِهِ أَبَدًا وَمَا أَظُنُّ السَّاعَةَ قَائِمَةً وَلَئِن رُّدِدتُّ إِلَىٰ رَبِّي لَأَجِدَنَّ خَيْرًا مِّنْهَا مُنقَلَبًا». بهش گفتند: «آقا، آدم شو. به فکر آخرتت باش. اصلاح کن خودت را. یک کاری کن برای بعداً.» این گفتش که: «منکه گمان ندارم قیامتی باشد. من فکر نمیکنم قیامتی باشد، خبری باشد. اگر خبری هم باشد، منکه اینجا اوضاعم خوب بوده، حتماً آنور هم اوضاعم خوب است.» توهمات! «اینجا اوضاعم خوب بوده، حتماً آنور هم اوضاعم خوب است. آقای دکتر! آی دکتر! آی دکتر!» این همه آدم پشت در نشسته که این ویزیت کند. سرو دست بشکنند که یک بار این را ببینند یا این آنها را ببیند. خیلی آدم مهمی است. همهاش تلویزیون نشان میدهد، سایتهای فلان، اینور فلان، عکسش اینجوری است. همهاش همه جا حرف از این است. «خیلی من مهمم، خیلی اهمیت دارم، خیلی درجه یک.» این فکر میکند که از دنیا بروم هم همین جوره. «از دنیا بروم، «عَلَىٰ رَبِّي لَأَجِدَنَّ خَيْرًا مِّنْهَا مُنقَلَبًا». آقای دکتر از همان جلوی در...» الان چطور؟ «اگه من توی یک همایش شرکت کنم، همینکه وارد میشوم از جلوی در سوئیچ ماشینم را میگیرند، ماشینم را میبرند پارک میکنند، از فرش قرمز من را رد میکنند، همه همینجور تق تق عکس میاندازند، آن بالابالاها من را مینشانند، ویآیپی میبرند، غذای ویژه میدهند.» این فکر میکند مثلاً مردن هم مثل همین همایش است. «وقتی مردی من مثل اینکه وارد یک همایش شدیم. از همان جلوی در احترام آقای دکتر! آی دکتر!» نه عزیزم! از آنجا یک دانه با گرز تو فرق سرت میزنند، کلاً یادت میرود که کی بودی و چی بودی، اسم خودت و بابا و مامانت را هیچکس به یاد نمیآورد! تازه آنجا میفهمی که کامل تو خیال بودی، خواب بودی. «الناسو نیامٌ إذا ماتوا انتبهوا.» خواب بودی. الان بیدار... همین را که دیدی تو خواب بود. آبمیوههایی که بهت داده بودند و ویآیپی مجلس که نشانده بودند، همهاش تو خواب بود. اینجا عالم واقعیت است. میگویند: «چی چی آوردی؟» آقای دکتر هم بهت نمیگویند. آیتالله... به مرجع تقلید، مرجع تقلید بودنش کار ندارند و عملش. بالاخره مقلد زیاد بشود، بعد احترامش را نگه داریم. بیشتر سختگیری میکنند، بیشتر سخت...
دنیا خیال اندر خیال است. مگر آن حقیقتی که آدم برای خودش ایجاد کند. حقیقت، «مَا عِندَکُمْ یَنفَدُ وَمَا عِندَ اللَّهِ بَاقٍ». حقیقت اونیه که مربوط به خداست. تو اتصال به... «کُلُّ شَیْءٍ هَالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ». همهچیز هلاک میشود غیر از وجهالله. اینکه حقیقت وجهالله تو این زندگی چی میماند؟ آدم چی را با خودش میبرد؟ وجهالله. این جلسه ما، این حسینیه، کلاس و سخنرانی و خواندن کتاب و بنده و شما و همه، تمام میشود. وجهاللهش میماند. توجهی که کردیم به اباعبدالله، توجهی که کردیم به خدا، آن نیتی که شما داشتید و خالص بود، آن انگیزه پاک، آن قصد عمل کردن، آن عملی که از این جلسه تولید میشود، اینها میماند. وگرنه به به و چهچهها، کف و سوت و هورا و ماشالله ماشالله، اینها همهاش تمامشدنی است. هیچکس تو قبر کار ندارد که این چون به به چهچه زیاد گفتند. آنهم که میگوید ۴۰ تا مؤمن شهادت بدهند، این مثل این دنیا نیست که مثلاً فکر میکنیم ۴۰ تا لایک میکنند. با لایک فرق میکند! چهل تا شهادت مؤمن، مثل دنیا که تو هر صفحهای که فالوور بیشتر بود، این ارزشش بیشتر است. آنجا موقع مرگش میگویند: «خب این ۴۰ نفر دارند میگویند نه آن ۴۰ نفر...» ۴۰ تا مؤمنند و شهادت صادقانه دارند. مؤمن که دروغ نمیگوید. این ۴۰ تا دارند میگویند یک اموری هم بوده پنهان بوده از اینها. اینها به نسبت اونی که دیدهاند. این را تو جلسه روضه میدیدند، تو مسجد میدیدند، از این بدی ندیدند. چهل نفر شهادت میدهند بدی ندیدیم. این عدد چهل که عدد تثبیت است. این بدی ندیدند، این بدی ندیدند، آن بدی ندیدند، این چهل تا بدی ندیدند. وقتی کنار هم جمع شد میشود مطلق بدی ندیدن. بعد آن وقت هرچی بدی هم هست خدا برمیدارد. ملکوتیه، قاعدهی ملکوتی است. این دنیا شلوغتره، من هم طرفدار همون بشوم. دار واقعیت، همهاش واقعیت، همهاش صلاحیت.
ترانه زن گوش بده. میگوید: «خدا بیامرزدش، چه صدایی داشت.» شما آخوندها بیشتر مردم براتون «خدا بیامرزه» میگویند. یا اینها احمق توی خدابیامرزی که میگویی میرود تو عالم معنا، میگویند خدا چیش را بیامرزه؟ چون اسباب معصیت بوده، واسه خدابیامرزی نیست. این خدابیامرزی تو آنجا تبدیل به لعن میشود. مثلاً فلان عالم را هم لعن میکنی، فحش میدهی که این مایه بدبختی ما بود. مایه بدبختی ما بود، یعنی لج تو را درآورد. یعنی کفرت را در... یعنی کاری میکرد که امثال تو بیدین ازش راضی نمیشدیم. این عین تقوا و صلاح است. آن لعنی که تو... تبدیل به نور میشود. این فکر کرده خدا هم همینجور نشسته میگوید که: «میخواستم ببرمش جهنم ولی دیگر حالا خیلی دارند هی میگویند خدا بیامرزدش، من شرمنده شدم.» اهمی، حماقتها، نفهمیها به خاطر اینکه تو عالم خیال اندر خیال داریم زندگی میکنیم. پول و پله یک کاری میکند، به به و چهچههای یک کاری میکند. وقتی ۱۰ نفر هی آمدند صدا و سیما بعضی برنامهها را میخواهد تعطیل بکند، ۱۰۰ تا پیام که میآید تحت فشار قرار میگیرد، کار را عوض... دستگاه خدا این شکلی است؟ عالم واقعیت، عالم صلاحیت است.
من هتل پهلوانی... به بنده خدا در عالم معنا گفته بودند که: «برای من هدیه که میفرستید، تکی نفرستید. نیا اینجا کنار قبر من فاتحه برای خودم فقط بفرست.» حالا لطافت ایشان آن طرف چقدر است، اینجا دارد اهلیت. «هدیه را که میفرستید، فقط برای من نیست. نشستیم داریم گفتگو میکنیم هدیه برای من میرسد، من شرمنده رفقایم میشوم که فقط برای من میآید. هرچی میفرستید همه را توش شریک کنیم.» «به نام یک چیزی بده!» (نامفهوم) اهلیت بر من که میفرستی فقط مال منه؟ غذای... بفرسته فقط مال من نیست. ولی عالم معنا اینجوری نیست. کمال فقط مال خودشه. وقتی کسی یک چیزی یاد میگیرد، دیگران هم باید زحمت بکشند که این را بفهمند. اگه مثلاً بچه بنده یک چیزی فهمیده، مطالعه کرد، زحمت کشیده، حقیقتی برایش فهمیده شد. بچه این است و این کمال را دارد. حالا بگوییم این بابا همین کمال را داشته باشد. این مثل مدال المپیک نیست که هم بچه افتخار کند، هم باباش افتخار... توهمی است، خیالی است. کمال که خیالی نیست. این کمال را آقای بهجت یک چیزی دارد، حقیقتی دارد. این مال خود آقای بهجت است، نه مال پدرش، نه مال پسرش، نه مال برادرش. مال خودش است.
میتوانم پدر و مادر بچه بزرگ کردن ولی کمال مال آنها نیست. این مال خدای بهجت است. هدایایی که به عالم برزخ میرسد این شکلیه، مال خود اونایی که دل بهش داده میشه. اونجا دارد اهلیت. مگه نیتت را توسعه ندهد و افراد بیشتری برسد. این دنیا دار خیال اندر خیال است. خوش به حال اونی که میفهمد اینجا خیال اندر خیال است. از این شئون خیالی دست برمیدارد، میرود سراغ حقیقت. خدا کند ما بفهمیم، خدا کند ما بفهمیم که باید برای جای دیگری کار بکنیم. از این بازیها دربیایم، از این توهمات دربیایم.
وقتی معاویة بن یزید بن معاویه اعلام کرد که خلافت حق «وَ لَوْ لَا عَلِیٌّ» و اهل بیت علیهم السلام است و بنیامیه آن را غصب کرده، مروان لعین به ابن زیاد خبر داد: «دیدی این جاهل چه کرد؟ زود خودت را برسان که اگر تأخیر کنی خلافت از دست ما رفته است.» بیانات و اقرارهای معاویة بن یزید شوخی نیست. او برای حق از سلطنت ربع مسکون گذشت. ربع مسکون یعنی یک چهارم بخش کره زمین. تو آن دوره مال بنیامیه بوده. یک چهارم بخش مسکون زمین. فکر کنیم نه یک چهارم مسکون مشهد الان من بفهمم اهلیت ندارم، به زور میخواهند من را آنجا رئیس کنند. یک چهارم مسکون... من اهلیت ندارم. خیلی آدم مرده است. درسته؟ حالا یک چهارم مسکون ایران، یک چهارم مسکون آسیا، یک چهارم مسکون دنیا مال این معاویة بن یزید بود. ایشون گذشت. هرچند وظیفه او همین بود. ولی آیا اگر در آن شرایط برای ما بود، حاضر بودیم چنین کنیم؟
ببینید هرچی آقای بهجت میگویند آخر یک تلنگر به خودِ این کسی که معرفت نفس دارد این شکلی است. همهاش توجهش به خود است. «وَ لْمَن شَغَلَ عَن عُیُوبِ نَّاسِ». عیب مردم را هم که نگاه میکند برای اینکه متوجه عیب خودش بشود. تاریخ هم که میخواند نه برای اینکه بد و بیراه به این و آن بگوید. سیاست هم که وارد میشود نه برای اینکه به جان اینها بیفتد، آنها را تأیید کند و اینها را رد کند. همهاش خود است، همهاش به خود است، همهاش به خودش. یک خوبی در یکی میبیند، برمیگردد به خودش. تو هم اهلش هستی، تو هم میتوانی داشته باشی. این ایگو، بهش میگویند تو روانشناسی غربی، توجه به خود که یکی از احساسات انسان است. و نکات جالبی که اینها تو روانشناسی غربی... این ایگوی انسان یا دائماً به خودش توجه دارد، این توجه میشود تکبر و عجب. یا به عیب خودش توجه دارد. توجه به خودمان داریم. اونی که اهل مراقبه است به عیوبش توجه دارد. اونی که اهل مراقبه نیست به این کمالات توهمیش توجه دارد. این میشود تکبر و عجب. «من پسر فلانیم! من استاد! من آدم معروفیم! من آنقدر پول دارم! من کیم؟ من چیم؟» توجه منفی به خود میشود تکبر و عجب که ابلیس داشت: «أَنَا_خَیْرٌ_مِّنْهُ». یک توجه هم، توجه امام حسین در دعای عرفه است: «أَنَا الَّذِی سَهَوْتُ، أَنَا الَّذِی غَفَلْتُ، أَنَا الَّذِی اخْتَطَأْتُ.» یادتان است دیگر. «دعای اَنَا الْفَقِیرُ فِی غَناءِ فکیف لا تکون فقیراً؟» توجه به خودت، به عیوب خودت، به ضعفهای خودت، به نداری خودت. حالا مثل آقای بهجتی که متمکن در توحید است، در قله توحید است، در قله... در قله معرفت نفس. این فرق تاریخ گفتن آقای بهجت با کتابهای تاریخ ماست. خدا لعنت کند این مثلاً چه میدانم خشایار شاه را، خدا رحمت... تهش این است که مثلاً بدانید انتهای ظلم این است، مثلاً عبرتگیریش این است.
آقای بهجتی مدلی نیست. خودش را در دریچه تاریخ میبیند. خودش را تو خشایار شاه میبیند. خودش را توی چنگیز میبیند. خودش را دارد میبیند. چنگیز نمیبیند. عرض کردم: «همه ابناء بشر، همه مخلوقات خدا جلوهای از ما هستند.» ما بالقوه همه اینهاییم. ما هم یزیدیم هم امام حسین. آقای بهجت یزید را هم که میبیند خودش را در یزید میبیند که: «اگر مراقب خودت نباشی، خودت را جمع نکنی، حواست نباشد، میشوی یزید.» خودش را در قمر بنیهاشم میبیند. «حواست به خودت باشد، زحمت بکشی، عبد باشی، خالص باشی، بالا بروی، میشوی عباس.» همهاش خود است، همهاش توجه به خود است. این اصل ماجرا. خدا نصیب بنده بکند. این خیلی مهم است. تو این چله زیارت عاشورا که شروع کردیم، این را از خدا، امام حسین علیه السلام... ما را به حقیقت خودمان متوجه کند. هاشم حداد فرموده بود: «من هرچه دارم از زیارت عاشورا دارم.» این چله، چله فوقالعادهای است. چله عاشورا تا اربعین. آثاری بزرگان ازش میدیدند، برکاتی میدیدند. حواسمان انشاءالله باشد خدا روزی کند. چیزی نصیبمان بشود.
پس اینجا آقای بهجت نگاه کن. معاویة بن یزید را هم که میگویند تحلیل شخصیتی کنن. مثل این بحثهای تاریخی و کتابهای تاریخی که این دو تا خوبی رو داشته، این سه تا بدی رو داشته. میگویند: «این بابا یک چهارم مسکونی زمین رو پشت پا زد، حق خودش نمیدانست. تو هم حاضری این کار رو بکنی؟ به خودت نگاه کن. میتونی پشت پا بزنی؟» من اگه بدونم یک جایی باید یک حرف حقی بزنم وام بانکی رو بهم نمیدن، میگم: «حالا اینجا...» حالا خیلی... باید انسان تقیه کنه. تو اداره یک چیزی بگم روبروی اختلاس بایستم، من رو بیرون میکنه. «من درد این شغلم که صد تا شغل دیگه مثل این ریخته.» خیلی مرد بوده. و عجیب است از ژن یزید همچین بچه و همچین کاری! حالا عرض میکنم ما واقعاً انگیزه ایشان را نمیدانیم. اگر انگیزه خالصانه و عمل به وظیفه بوده که این اصلاً واقعاً عالی است. این کار ایشان "هل الدین إلا الترجیح عند دوران الأمر." آیا دیندار یک چیزی جز ترجیح حق هنگام دوران امره؟ یعنی آدم وقتی مخیر است بین حق و باطل، میشود باطل. [باید] حق را ترجیح دهم به باطل. ایشون هم همین کار را کرد. این کار، کار دینی بود. این تدین پشت پا زدند به همچین حکومتی، همچین موقعیتی، همچین ریاستی، همچین دم و دستگاهی.
ماها چهار تا طرفدارمون، فالوورمون، مخاطبمان را از دست بدهیم دیگر میگوییم: «اینجوری حرف...» ملاک بر اینی که: «اینو گفتم، الان ده نفر بیشتر شدن. اونو گفتم، چهار نفر کم شدن.» دیگر عین بیدینی است. عین... تو یک سطح پایین. این آدم هرچی بالا برود نفاقش هم با خودش بالا میرود. نفاقش بزرگتر میشود. شنا واقعاً خطرناکی است. «بَرَأَ مِنْ لَنَا مِنَ الْغِنَاءِ لِنُجْلَسَهُمْ مِنْ قَبْلُ.» از گذشتگان عبرت بگیریم که ما هم مثل آنها به مرگ نزدیکیم. چهار روز باقیمانده عمر را گمان نکنیم که ۴۰۰ هزار سال خواهد بود. مگر معاویه میدانست که بعد از آن همه ظلم کم عمر میکند؟
هشام بن عبدالملک با حضرت زید بن علی بن الحسین و منصور با بنی فاطمه و سادات بنیهاشم چه کردند و الان کجا هستند؟ این همه ظلم. همین ظالمهای زمانه خودمان. محمدرضا پهلوی کو؟ رضا شاه کو؟ اشرف کو؟ قذافی کو؟ صدام کو؟ اگر صدام عاقل بود یک سر سوزن به این فکر میکرد که آخرش اینجوری اعدامش میکنند، با این ذلت میمیرد. این همه جنایت میکرد. مردم کویت را تیکه پاره کرد. ایران را تیکه پاره کرد. مردم خودش را در حلبچه شیمیایی کرد. رو چه کرد؟ داماد خودش را سر برید. هرکی یک ذره بهش یکجور دیگهای برخورد کرد، همه را از سر راه برداشت. علمای عراق، آن ترک... «فَنَادَتْ صَدَام: کجاست؟» ته ته ظلمایی که ما میخواهیم بکنیم، میخواهیم بشویم صدام دیگر. ته ته نگه داشتن موقعیتمان بشود مثل صدام. الو صدام کو؟ منصور کو؟ منصور عبدالله بن حسن رحمت الله علیه که بزرگ خاندان بنیهاشم بود و حضرت صادق علیه السلام به او احترام میکرد و در بالا دست خود مینشاند و دیگر علویین را در زندان تاریک برد، به گونهای که وقت نماز را با تلاوت قرآن تشخیص میدادند. به همه را کشت. این منصور دوانیقی، خدا لعنتش کند. میگویند که درباره فرزندان امام حسن مجتبی مرتکب جنایات بسیاری شد. آنها را شکنجه و... و اینها را که از بزرگان دین و افراد مطرح جامعه بودند، به وضع دردناکی به شهادت میرساند. که شیخ عباس هم در منتهی الآمال یک ۲۰ صفحهای در مورد منصور بحث میکند. علویین را، فرزندان امیرالمؤمنین و حضرت زهرا، اینها را تو زندان تاریک میبرد. اینها وقت نماز را نمیدانستند، تاریکی مطلق بود. از قرائت قرآن میفهمید. از موسی فرزند عبدالله فرزند امام حسن علیه السلام نقل است که گفت: «در زندان اوقات نماز را نمیدانستیم، مگر با جزئی از قرآن که علی بن حسن میخواند.» یعنی یک نفر قرآن میخواند، بر اساس قرآن خواندن این میفهمیدند زمان چقدر گذشته. مثل هر آیهای مثلاً یک دقیقه وقت میبرد. این الان ۲۰۰ آیه خوانده شد. ۲۰۰ دقیقه از این... از این ۲۰۰ دقیقه کشف میکرد که اذان بعدی چه سختیهایی کشیده شیعه. اینکه ما اینجا راحت نشستیم زیر کولر زیر نور کتاب، این خوبی را دست گرفتیم، میخوانیم، میشنویم، اینها خونها ریخته شده، خوندلها خورده شده در طول تاریخ. شکنجهها شدند، زندانها رفتند تا آخر به به این دست با عظمت حضرت امام و این شهدا به ثمر نشسته این انقلاب.
اینجوری برای ما راحت شده این مسیر رو بنده راحت میآیم، میروم، شماها راحت میآیید. به عنوان یک زن شیعه مسلمان با این شمایل مذهبی توی بحرین همین الانش کسی مجلس روضه نمیتواند شرکت. یا حسین نمیتواند بگوید. تو عربستان مگر کسی میتواند اعلام تشیع کند؟ تو آذربایجان که ۹۵ درصد مردم شیعهاند، زندانها پر از این شخصیتهای مذهبی. رسماً اسرائیل ارتش آذربایجان را از خودش میداند. لب مرز ما میآیند سربازهای آذربایجانی با لباس ارتش اسرائیل رژه میروند. این پاکستان ماست. پاکستان و هندوستان که این همه شیعه دارد، طلبه را برداشتند گرفتند با گربه وحشی انداختند توی گونی تفریح کردند. هر دوتا، هر دوتاشون همدیگر را تیکه تیکه کرده بودند. جماعت برای اینکه بخندند. وهابیها این جوری.... بکشیم که لذت ببریم. الانش که الان اینه، قدر نمیدانیم. بنده پارسال گفتم بعضی رفقا گفتن: «اینو از کجا گفتی؟» از اربعین که برگشتیم جلسهای داشتیم در دانشگاه، حالم مساعد نبود دیگه به سختی حرف میزدم. گفتم: «این اربعین آخری که بنده رفتم گمانم اربعین رو از ما گرفتن.» ناشکریها دیدم تو این اربعین. با هر ایرانی، چقدر بیفرهنگن اینا، چقدر فلانن اینا، چرا الن اینا... خودمون به خودمون رحم نمیکردیم. این بیادبیهای ما، این بیعقلیهای ما، این بیشعوریهای ما، این ناشکریهای ما. تنم لرزید. گفتم: «این محرم رو از ما نگیر.» گفتم اون اربعین من احساس کردم تموم شد، اینم به نظرم خیلی دوامی نداره اگه همینجوری بخوایم ما پیش بریم. امسال... یکی از سختگیری کردن که ما کیش و شمال. قلقله شد. خوشحال شدن. امسال رفتن خلاص. تعطیلات اخلاص رفت بالا. خالصسازی شد. جماعت امام حسینی اخلاص بیشتری نشان دادند. ولی اون فضای عمومی که بود امسال هم نباشه. حالا مگر چی را ما از دست دادیم؟ انگار به عنوان یک چیز اضافی نگاه میکنیم. ما به امام حسین... گرفته میشود. تو همین کتاب قبلاً بود، رد شدیم از مطلبش. ایشون فرمودند که مردم عربها -عربهای اون دوران- قدر محبت اهل بیت را ندانستند. تو روایت دارد: «خدا مودت اهل بیت را از اینها گرفت داد به عجمها.» اگه بتونم پیدا کنم براتون بخوانم خیلی این مطلب، مطلب زیبایی است. عجمها هم اگر قدر ندانند، از اینها هم گرفته میشود، داده میشود به دیگران. فکر کنم این [باید] باشد صفحه ۴۱. خدا کند این توجه و ارادت و محبت نسبت به اهل بیت در ما باقی بماند. «اهل مکه و مدینه هم نعمت ولایت و اهل بیت را داشتند ولی در روایت آمده است که آنها از نعمت ولایت قدردانی نکردند. لذا به عجم –یعنی عجم- خدا کند اینجاش مهمه، خدا کند ما عجم هم نعمت مفت به دست آمده را مفت از دست ندهیم.» با این ناشکریهای ما بعید نیست که اینقدر [هم] از ما بگیرند که دیگر اصلاً گیاهی نتوانیم بزنیم. کما اینکه تو همین دوران خودمون بعد از صفویهای که اونجور شور ایجاد شد در عالم نسبت به تشیع، بعد قاجار آمد این شور فروکش کرد، بعد پهلوی آمد، تا سالها مجلس روضه تعطیل بود. زیرزمین خانهها میرفتند جمع میشدند با چه وضعی. اینها همهاش عبرت است. اینها عبرتهای تاریخاند. نوسانات تاریخ. تاریخ نوسان ندارد، اینها نوسانات آدمیزاد است. قدر نمیدانند ازش میگیرند، شاکر... بهش میدهند.
دیگه کمکم پیادهروی اربعین برایمان شده بود توقع. نسبت... یعنی اینها که وظیفهشان است. این عربهای فلان فلان... ولی آدمهای نفهم. اینها تازه این آدمی است که پا شده رفته پاسپورت تهیه کرده ویزا گرفته این همه راه آمده که برود کربلا. اونکه شاید اکثریت هم باشند، تعدادشان کم نیست. این تازه اونیه که همه فحشها رو به جان خریده پا شده آمده برود کربلا. آنقدر دارد بد و بیراه میگوید: «ببین غذاشون چیه، ببین تو خانههاشون چقدر کثیفه. کارهاشون رو نگاه کن، خیابونهاشون رو ببین.» امام حسین آمده ما رو به هم متصل کنه. این شور و صمیمیت، این عشق. این مردم تو اون اوضاع اقتصادیشون که پارسال تو اوج تظاهراتشون بود، به خاطر اربعین اینها تظاهرات تعطیل کردند. گفتند: «بعد اربعین ما ادامه میدهیم. ما با امام حسین سر جنگ نمیخواهیم. به اربعین امام حسین آسیب بخوره.» رانندهای که ما رو داشت میرسوند مرز به ما گفتش که: «به ایرانیها بگید همه زودتر برن. ما دو سه روز دیگه اینجا میخواهیم شلوغ کنیم.» دوست نداریم این محبت و صمیمیت رو آدم نبینه. آنقدر کور! حالا اینها که اون عراقیهاش بود، ما چیزهای دیگهاش رو دیدیم که اصلاً تعجب کردیم.
دوست ندارم ما با این لباس اونجا به ما بابت لباسمان توهین میکردند. بابت اینکه طرف ماشین گیرش نمیآمد تو عراق مثل ایران است که اون همه چی به آخوندها برمیگردد. اونجا هم هرچی کم و کسری باشه تقصیر آخوندهاست. زائر ایرانی که پا شده اومده اونجا به ما توهین میکرد. توهینها نه نق بزنه مثلاً. وایساده به من فحش میداد. من اونجا نشسته بودم. یکی میگفت: «زشته! اینجا یک جماعتی بوده.» هرکدام یکجور توهین میکرد. بنده گفتم: «تموم شد این اربعین. با این حال و روز ما حالا حالا خبری نیست.» چند سال پیش که دو تا اربعین بیشتر ندارید که! سال ۹۵، ۹۵ یا ۹۶. «جعفر توسلی، قدر بدونید این آخرین اربعیناتونو.» قدر... حالا امسال که فعلاً تعطیل شد، تا سالهای بعد معلوم. ناشکری میکنیم. فکر میکنیم اینها همیشگیه. فکر میکنیم از خوبی میبندیم درش رو، تعطیل میکنند، میرود. باز باید بره آدم نالهها بزنه. زجهها بزنه. «اینها تو زندان تاریک با قرآن تشخیص میدادند وقت نماز را.» و تا به حال هم معلوم نیست که آنها را در کدام چاه انداخت یا آن چاه در کجاست. الان هم معلوم نیست که اینها کجا دفن شدند. این سادات بزرگواری که منصور اینها را قتل عام کرد. زیرزمینهایی داشت که این زیرزمینها جمجمهها رو هم چیده شده بود، جمجمههای سادات. گفت: «هر کیا هرجا پیدا کردی احتمال سید بودنشو داری.» چون پیرمرد گریه میکرد، میگفت: «فقط ۴۰۰ تاشو خودم سر زدم. تو چاه میانداختم.» این جمجمهها رو کنار هم چیدم. ستونهای کاخ بغدادش رو این سادات رو تو ستونها گذاشت، زنده زنده لای ستون میکرد، دورشون رو سیمان میکرد. ماجرای معروف اون پسر جوان که گیسوهای بلندی داشت. اون پیرمرد بنا ... سیره امام کاظم علیه السلام. گفتم ستون کرد. دلش به نوجوانی این بچه و زیبایی این سید سوخت. «یک روزنهای پایین حفره درست میکنم نصف شب با پات بزنیم حفره رو بشکن بیا بیرون که کسی نفهم. من به تو امان دادم که اگه بفهمن سرمو میبرند.»
این دوران منصور و بعدش هم هارون و خوندلهایی که به دل اهل بیت شده. زحمتها کشیدن. اینها دست ما رسیده. قدر باید بدانیم و شاکر باشیم. شاکریم بزرگان باشیم. خوندل خوردن. ناشکری آدم بکند، خدا با کسی پسرخاله نیست. ناز کسی رو هم خدا خودش... ناز دارد. خدا خودش ناز دارد. یک ذره احساس کنه آدم دیگه خودشو داره مستغنی میدونه و احساس میکنه از خودش صلاحیت داره، خودش خوبه. به خاطر کارهای خودشو اینها... آنقدر آدمو تو چاله چوله میاندازد که این دادش دربیاد. با دادش بلند بشود: «لَا إِلَٰهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنتُ مِنَ الظَّالِمِينَ». این صدای جیغ بلند بشود. «من بدبختم، من هیچی ندارم. همهاش مال تو است. غلط کردم نفهمیدم.» «لَعَلَّهُمْ یَضراُونَ». فرمود فشارهایی رو میارن برای اینکه اینها تضرع کنند به درگاه الهی، استغاثه کنند. بیایند بگویند خدایا ما هیچی نداریم، هیچی نیستیم. خدا کند هوشیار بشویم.
شهادت امام حسین برای بیداری ما بود. بیداری غفلت آدمیزاد کار به کجا میرسونه. یک وقتهایی با چه بهای سنگینی ما باید بیدار بشویم. یک وقتهایی خدا چه شکلی ما رو بیدار میکنه. چه هزینههای سنگینی. مردم کوفه مثل امشب یکهو دیدند خانواده اسرا وارد شدند. مردم کوفه احتمال این رو نمیدادند که ماجرای کربلا به اینجا رفته باشه. چون کربلا ۸۰ کیلومتر فاصله داشت از کوفه. بعداً خب مثل الان نبود که همه در جزئیات اخبار قرار. عصر تکنولوژی، رسانه نبود. همین الانش ۸۰ کیلومتر اون طرفتر ما این ماجرای... باشه. همه اخبارش به ما نمیرسد. شنیدن که قرار شده که راه امام حسین بسته بشه، با حضرت گفتگو... نام تجربه تاریخیشون این بود که قبلاً ما با امیرالمؤمنین وارد بحث شدیم، فشار آوردیم، خانهنشینش کردیم، عقبنشینی کرد. بعد از او پسرش امام مجتبی بود، قانعش کردیم، عقبنشینی کردیم. الان امام حسین رو میرن، وارد بحث میشن، قانعش میکنند، عقبنشینی میکنند. فکر نمیکردند که ماجرا به جنگ کشیده بشه، این جنگ به این قتل کشیده بشه. مثل امشب سحر هوای کوفه گرم بود، مهر ماه بود. شبها مردم پشت بام میخوابیدند. یکهو دیدم نصف شب صدای جرس شتر میآید. صدای زنگ شتر و الهام تجربه داشتن. صدای زنگ شتر به صورت کاروانی که میآید معلوم میشود که کاروان دارد وارد... تجربه هم داشتن که بالاخره در جنگ وقتی که مسلمین جایی را فتح میکردند اسرا رو وارد میکردند میآوردند اینجا. اینها فهمیدند که یک کاروان اسیریه از یک جنگی، مسلمین اسرا رو دارند وارد کوفه میکنه. صدای جرس بلند شد و اول چند نفری بیدار شدند. پیرزنهایی بودند بیدار شدند، از پشت بام نگاه کردند دیدند یک کاروانی دارد وارد شهر. ولی این کاروان متفاوت از کاروانهای جنگی. چون تو کاروان جنگی خیلی کودک دیده نمیشد. این کاروان اکثرش بچهاند، کودکاند. اینها ریختند پایین از خانهها و دیدند یک خانواده عزادار با رخت اسارت، با رخت سیاه. به چهره اینها هم نمیخورد که اینها خارج از اسلام مسلمین باشن. چون اون موقع خارج از اسلام مسلمین یا مال آفریقا بودن که رنگشون سیاه بود یا مال ایران بودند، زبان اینها زبان فارسی بود. قیافه اینا مشخص بود اینها چهره بنیهاشم و چهره سادات و چهره کرمایی بزرگان اشراف عربه. این مردم کوفه بیتاب شدند. برگشتند گفتند: «شما مَن أَيِّ عَالَمٍ آلِ بَيْتِ أَنْتُمْ؟» شما از کدام خانواده هستید؟ «مَن أَيِّ آلِ بَيْتِ أَنْتُمْ؟» اینها فرمودند: «مِن بَيْتِ بَنِي هَاشِمٍ.» ما از بنیهاشم. این مردم کوفه آنجا دارد که شروع کردند به سر و صورت کوبیدن و گری... «وَلَطْمُ وُجُوهِهِنَّ وَ شَقَّ الجُیُوبِ». گریبان پاره کردن. لباسهاشونو پاره میکردند. شما بچههای مردم کوفه زندگی کرده بودند. با زینب سلام الله علیها. خانم جان شما زینب کبریای. آنقدر به سر و... زدند این مردم. گریه کردند، شیون کردند که البته اونجا زینب کبری فرمود: «شما برای ما گریه میکنید؟ پس کی ما رو کشت؟» اینها باورشون نمیآمد کار ماجرای کوفه و کربلا به اینجا برسه که اینها از مسلم رو برگردوندن، عبیدالله برو تو کوفه پذیرفتن. یعنی کار به اینجا برسه که حسین رو اینجور بکشن و زن و بچهاش رو این شکلی وارد کوفه کنند.
لا اله الا الله. نمیخواهم روضه طولانی بخوانم. عرض روضهام همین یک بخش. اینجا بعضیها گفتند که این زنهای کوفه وقتی حال این زن و بچه رو دیدن، این اسرا رو، بعضیهاشون پا در خانهها رو تک تک زدند. این مردم کوفه رو کشیدن بیرون از خانههاشون. گفتن بعضی یک درخواست داشتند، هی داد میزدند، میگفتند: «فقط هرچی چادر و روسری داره [بیاورید]!»
**لعنت الله علی القوم الظالمین.**
«وَ یْعلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبُونَ.»
خدایا فرج آقامون امام زمان را برسان. قلب نازنیناش را از ما راضی بفرما. عمرمان را نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما نوکران حضرتش قرار بده. اموات، علما، شهدا، فقها از سافق… سر سفره با برکت زینب کبری مهمان بفرما. شب اول قبر زینب کبری به فریادمون برسان. مرزهای اسلام، شفای عاجل و کامل عنایت بفرما. حاجاتِ حاجتمندان را برآورده بفرما. شر ظالمین را به خودشان برگردان. دشمنان دین، قرآن، ولایت اگر قابل هدایت نیستند، نیست و نابود بفرما. توجه، مراقبه، اخلاص، بندگی خالصانه به ما عنایت بفرما. خطورات نفسانیه و وساوس شیطانیه را از ما دور بفرما. رهبر عزیز انقلاب را حفظ و نصرت عنایت بفرما. در دنیا زیارت، در آخرت شفاعت اهل بیت را نصیب ما بفرما. هر آنچه گفتیم و مآل بود، آنچه نگفتیم و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن.
**بن نبی و آله.**