اشراف امام حسین علیهالسلام بر اعقاب دشمنان در عاشورا
تفاوت محب و شیعه در نگاه اهل بیت علیهمالسلام
محبت امام به شیعیان پیش از تولد آنان
عشق خدا به مخلوق در تمثیل علت و معلول
رحمت امام در رفتار با دشمنان چون عبیدالله بن حر
فلسفه دعای امام برای بروز رحم در قاتلان کربلا
تربت حسینی به عنوان شفای دردهای جسم و جان
اثر اعمال نیک غیرمسلمانان در دستگاه کرامت حسینی
ماجرای راهب مسیحی و شفاعت با محبت به سر مقدس امام
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
ما نمیتوانیم پیش کسانی که چشمشان بیناست و پنجاه سال بعد و صد سال بعد را میبینند، اهم و مهم را بگوییم. خب، استادآقای بهجت استاد تک جملهاند دیگر؛ اول یک جملهای میگویند که ازش یک مطالبی درمیآید، بعد ادامه مطلب میگویند که حالا ربط به همین هم که گفتند دارد. ادامه مطلبی که میگویند، بیربط به این جمله نیست؛ ولی از این جمله باید درواقع جدا بشود. دکتر اول اینه: آنهایی که بزرگتر از این عالم دنیا هستند و پس و پیش را میبینند، اشراف به این عالم دارند، اینها خودشان اهم و مهم می فهمند. میفهمند چه چیز مهمتر است و چه چیز مهمتر نیست. به اینها نمیشود گفت کدام کار را انجام بده و کدام کار را نکن، کدام مهمتر است و کدام مهمتر نیست. به امام حسین (علیه السلام) پیشنهاد شما این کار را نکن، آن کار را بکن؟ به کسی که به همه عوالم اشراف دارد، سیطره دارد. به ولایت او همه این عوالم پا برجاست. کسی میآید میگوید: «آقا، این کار را نکن، مصلحت نیست!» بابا، او در امامشناسی میلنگد. معلوم میشود که امام را به امامت نمیشناسد، نفهمیده امام کیست.
نه، امام، این بزرگان ما، مثل خدای بهجت، مثل حضرت امام، مثل رهبر معظم انقلاب، پیش اینها هم چه بسا حرف از اهم و مهم زدن جا نداشته باشد. اینها حکیمند، مرد الهیاند. اینها بزرگتر از تاریخاند، بزرگتر از زمانند. اینها ارواح مجردند. «تهی شدن از این دنیا و مادیگری و مادی بودن». اینها افق دیدشان خیلی وسیعتر است و اگر چیزی بگویند یا از اطلاع از این است که چه رخ خواهد داد، یا اگر از اطلاع نباشد، گمان بزنند، خدا گمان اینها را تبدیل به حقیقت میکند. «أَتَظُنُّونَ الْمُؤمِنِينَ؟» الله سبحانه و تعالی: «أَجْرَى الْحَقَ عَلَى أَلْسِنَةِ الْمُومنین.» مومن گمان بزند که آقا، احتمال میدهم. ما خدا همانی که این میگوید را جاری میکند؛ بس که مومن پیش خدا شرافت دارد و روح او به حقیقت متصل است. احتمالهای مومن هم محقق میشود؛ چه برسد به اینکه با اشراف و علم کامل از آینده بخواهد حرفی بزند. مگر میدانند که اینطور خواهد شد؟
این چیزی که نقل میکنند از سیدالشهدا (علیه السلام) که «همه را نمیکشت». هیچ استبعادی ندارد. استبعاد یعنی بعید نیست. نقل میکنند حضرت سیدالشهدا در عاشورا نگاه میکرد به اعقاب شخص. یعنی آنهایی که نسل بعدش میآیند. و اگر در عقابش عقبش یک مومنی بود، او را نمیکشت. روایت پاورقی اینه که خیلی روایت زیبایی در کتاب «کبریت احمر» مرسلاً از ابن ابی جمهور آمده؛ البته در سند شبهه است. بحث سند قوی ندارد؛ ولی اصل مطلب روشن است که حسین (علیه السلام) در حملات خود بعضی از اهل کوفه را نمیکشت، اگرچه قدرتش را داشت و بعضی از آنها را میکشت. در این باره از او سوال شد، جواب فرمود: «آنکه را نمیکشم، به این دلیل است که در صلبش کسانی از اهل ایمان را میبینم.» همچنین در کتاب «محبوب القلوب اشکوری» و غیره از امام سجاد (علیه السلام) نقل شده که فرمود: «در روز عاشورا کسانی را دیدم که پدرم را زخمی میکردند؛ ولی او آنها را نمیکشت. وقتی که امامت به من منتقل شد، فهمیدم یکی از محبان ما در صلب آن شخص بوده است.» خیلی حرف است!
یکی، اشراف امام حسین (علیه السلام)؛ از این نسل پانصد سال بعد قراره یک محبی بیاید، یک شیعهای بیاید، نمیکشتش که این بماند تا پانصد سال بعد آن مرد خدا به دنیا بیاید. از اینجور نگاه میکردند؛ تا قیامت اینها را میدیدند وقتی ضربه میزدند. یکی. نکته بعدی: محب اهل بیت چقدر جایگاه دارد؟ محب با شیعه فرق میکند. ماها هم الان ادعای محبت را میتوانیم بکنیم. محبت اهل بیت را داریم. حالا ادعای شیعهگری را نمیتوانیم بکنیم. شما تصور کنید همین امثال بندهای که سر تا پا گناهیم؛ ولی روزنهای از علاقه اهل بیت در دل ما هست. بیست نسل از عقبمانده را در جنگ نکشتند که بگذرد روزگار برسد به اینکه ماها به دنیا بیاییم. خیلی حرف است!
محبت اهل بیت چقدر قیمت دارد و محب اهل بیت چقدر جایگاه دارد؟ نسلها حفظ شده که این به دنیا بیاید. این چه استبعادی دارد؟ او میدید، ما نمیبینیم. نباید قیاس کنیم به خودمان و بگوییم او هم نمیبیند. حالا نقل دیگری هم هست، غریب به این مضمون: که مالک دوشادوش امیرالمومنین میجنگید و خوشحال بود که تعداد افرادی که دارد میکشد از امیرالمومنین بیشتر است. حضرت بهش رو کردند، فرمودند: «خیلی غره نشو! تو هرکه جلو دستت میآید، میزنی. من نگاه میکنم، دارم نسلهای بعدشان را میبینم. افتخاری برای من آن است که دارم بررسی میکنم ببینم اینها تا آخر تا قیامت اوضاعشان چطور است. این الان باید برود، برگردد، یک پسری از او به دنیا بیاید، که از آن پسرش، آن به دنیا بیاید، آن یکی به دنیا بیاید.» اینها هستند. و من قیاس به خودمان میکنیم. خودمان «گرتهای» عمل میکنیم. فکر میکنیم امام معصوم هم این شکلی است. قدیم، محبت اهل بیت به محبانشان. اصل محبت از آن طرف است، نه از این طرف. بعد میگوید: «من به امام زمان توسل میکنم، ازم جواب نمیدهند.» بنده خدا، این اهل بیت چهل نسل عقبتر اجداد تو را که بیدین بودند، دشمن بودند، مهدورالدم بودند، نکشتند به عشق تو که تو بیایی به این سراپرده عالم وجود! بعد الان میگویی من دست دراز میکنم، جواب نمیدهند. میشود؟ اصلاً همچین چیزی امکان دارد؟ با عقل جور درمیآید؟ میفهمی علاقه امام را به شیعهاش چیست؟
همه عشق و محبت از آنور است. آنها توجه میکنند که ما توجه میکنیم. آنها اذن میدهند که ما اسمشان را میآوریم. آنها ما را دوست دارند که اجازه میدهند دوستشان داشته باشی. هر قلبی را محبت اهل بیت بهش راه نمیدهند. آنها اجازه میدهند، تایید میکنند، آنها امضا میکنند. اراده حق تعالی است؛ ولی به هر حال از دریچه معصوم جاری میشود و محبت آنها به ما، همان محبت خدا به ماست. خدا چه محبتی دارد؟ بندهاش را… عشق خداوند چقدر است؟ عشق امام به خلایق همان همه وجودش عشق است. همه وجودش «الو و بعثهم علی سبیل محبته». در دعای صحیفه سجادیه: خدا همه عالم را عشق و علاقه خودش اینجور مبعوث کرده، آورده بیرون. عشق او بوده که اینها همه ریخته بیرون. عشق. این محبت حتی نسبت به دشمنان هم هست، به نحو دیگری. به نحو دیگر. به چه نحوی؟ به این نحو که دوست دارد تا جایی که میشود گرفتاری و حجاب و عذاب اینها هم کمتر بشود. از اینی که هست، باز کمتر باشد. نه که کلاً از یک جایی به بعد دیگر رها کنند، بگویند دیگر «پس به درک، برو دیگر هرچی میخواهی بشوی.» اگر بتوانند شمر را از نقطه صد عذاب به نقطه ۹۹ بکشند، هر کاری بتوانند میکنند.
امام حسین (علیه السلام) به عبیدالله بن حر جعفی فرمودند که: «میآیی کمک کنی ما را؟» گفت: «نه، من از کوفه اصلاً فرار کردم که با تو روبرو نشوم؛ ولی بهت شمشیرم را میدهم با اسبم.» نه، خودت که نمیآیی؟ «شمشیر و اسبت را نمیخواهم.» بعد دیگر سر انداخت پایین و حضرت وقتی خواستند بروند، در قصر بنی مقاتل بود که نزدیکی کوفه بود، منزلهای آخری بود که نزدیک کربلا بود، شاید دو تا منزل با کربلا فاصله داشت. حضرت فرمودند: «خیمهات را از اینجا جمع کن، برو.» «چرا آقا جان؟» فرمودند: «ظهر عاشورا من اگر صدای (هَل مِن ناصرٍ ینصرُنی) بلند بشود، درخواست کمک بکنم، تو اگر بشنوی و جواب ندهی، عذابت در جهنم ابدی است. اینجا لااقل یک بهانهای برای نجات داری که صدای من را نشنیدی. برو یک جای دوری که صدایم به گوشت نرسد.» ما میفهمیم یعنی چه این؟ به این میگویند رحمت واسعه. این را میگویند رحمت واسعه. این را میگویند وجودی که همهاش عشق است.
میگوید: «باز لااقل تو خلود در جهنم نداشته باش، بعدش را یک کاری میکنی.» یعنی جهنمیاش را هم دارد برایش دل میسوزاند. اگر این حالا از آن جهنمش یکم بالاتر بیاید، غنیمت است. یکم بیاید بالاتر. به اینها هم نظر دارند. به اینها هم توجه دارند. کُل وجودشان عشق است. تلافیجویی نمیکند. انتقام و کینه شخصی ندارد. همه وجودش عشق است. خواست همه را بردارد، ببرد. حالا بعضی حرفها را باید تو روضه گفت؛ ولی حالا چون ربط به بحثمان دارد، عرض میکنم: «چرا علیاصغر را سر دست گرفت اباعبدالله؟» فرمود: «إن لم ترهمونی فرحمو هذا الصبی.» میدانید این حرف یعنی چه؟ یعنی من میخواهم رحمی از شما بروز بدهم، یک رحمی از شما بیرون بکشم؛ یک سر سوزن از شما رحم جلوه کند که رحم خدا شامل حالتان بشود، از لعن خدا در بروید. «اگه به من رحم نمیکنید به این بچه رحم کنید.» «فرحمو هذا الصبی.» دیگر آخر گشت ببیند با چی میتواند رحم اینها را تحریک کند؟ یک سر سوزن از رحم بیرون بیاید. که اشقیا از ازل و ابد با این بچه چه کردند! آنجا به جای اینکه رحم از خودشان بروز بدهند، اوج شقاوت را بروز دادند. از این دیگر آدم پستتر نمیشود. این همه قساوت! باز هم اباعبدالله همانجا ایستاد، رو به آسمان کرد، عرض کرد به حق تعالی: «خدایا ببین اینها ما را دعوت کردند. دعونا لِینصرونا. دعوتمان کردند که کمکمون کنند، ببین دارند یکی یکی ما را چه شکلی میکشند.» همه وجودش رحمت است. رحمت واسعه است.
همین آقای بهجت، جلسه قبل خواندیم: چه میفهمیم ما رحمت واسعه هستند اینها؟ ما چه میفهمیم امام حسین کیست؟ چیست؟ چه میفهمیم؟ نه، دنیا گنجایشش را ندارد بفهمیم. برزخ هم گنجایش ندارد. بهشت هم گنجایشش را فقط خدا میداند. «یا علی، لا یعرفک الا الله و أنا.» پیغمبر فرمود: «علی جان، تو را جز خدا و من کسی نمیشناسد.» یعنی تا کسی رسول الله نشود، به مقام رسول الله نرسد، نمیفهمد علی کیست؟ علی چیست؟ ما نمیفهمیم اینها کیستند. رحمانیت خدا تنزل کرده، شده اهل بیت. رحیمیت خدا تنزل کرده، شده اهل بیت. آن عشق و شور و محبت. حالا این تعابیری که باز در حد فهم خودمان داریم میگوییم، ببینید الان الکتریسیته علت برای روشنایی مهتابی است که اینجاست، درست است؟ این الان تعلق این دو تا به همدیگر چه شکلی است؟ همه وجود این مهتابی را چه پر کرده؟ بفرمایید: الکتریسیته.
تعلق این مهتابی به الکتریسیته چقدر است؟ همهاش تعلق است دیگر. جریان برق اگر نباشد، این مهتابی دو زار ارزش ندارد. وقتی میسوزد، میبرند میشکنند. باهاش بازی میکنند. حالا از این طرف که نگاه میکنیم که این جریان برق و الکتریسیته همه این مهتابی را پر کرده، اینی که یک آن این جریان الکتریسیته تا وقتی که کلیدش روشن است، یک آنی مهتابی را رها نمیکند، این از چیست؟ این از اوج تعلق آن الکتریسیته به این مهتابی است. رابطه علت و معلول با همدیگر این شکلی است. علامه از حافظ این بیت را میخواندند - و گریه هم میکردند تو برخی جلسات وقتی این بیت خوانده میشد - : «ما به او محتاج بودیم، او به ما مشتاق همالان فرمود.» در فلسفه خلقت من از این بیت قشنگتر ندیدم. الان مثل همین بلا تشبیه، همین جریان الکتریسیته به مهتابی. این مهتابی به الکتریسیته محتاج است، واسه همین این او را ول نمیکند. خب، الکتریسیته چرا مهتابی را ول نمیکند؟ او به این مشتاق است. آن هم به این مشتاق است. علت مشتاق معلول خودش است. جریان الکتریسیته هم اگر مهتابی نباشد که بروزی ندارد. این کمال جلوه نمیکند.
فایدهاش را کی نشان میدهد جریان الکتریسیته؟ وقتی میآید تو مهتابی. عرض من دقت میکنی؟ فایدهاش را کی نشان میدهد جریان الکتریسیته؟ شعور داشته باشد، این از مهتابی خودش را جدا نمیکند. کمالش را میخواهد نشان بدهد، دلبری کند با این کمال. این میشود علاقه او به این. عشق او به این. عشق علت به معلول. این میشود عشق خالق به مخلوق. نمیدانم اول در حد تصور اگر فهمیده بشود، بعد خدا کند به قلب وارد بشود که اگر به قلب وارد بشود، آتشی در دل به پا میکند. عشق خدا به ما چه عشقی است! این عشق خدا به ما، همان عشق اهل بیت به ماست. همان عشق اباعبدالله به ماست. لذا زائر که از اینجا راه میافتد، میرود کربلا. این فکر میکند آتشی در وجودش قلقل میکند. چه آتش! «اگر مجنون دل شوریدهای داشت، دل لیلی از او شوریدهتر بود.» نمیدونی چه شوری در قلب اباعبدالله به پاست. زائر دارد میآید. چه قلقلهای در قلب فاطمه زهراست! این زائرها دارند میآیند، گریهکنها دارند میآیند. اینها دارند میآیند سیاهی بزنند. من گریه کنم، عزاداری کنم. چه عشقی دارد فاطمه زهرا به این محبین، به این گریهکنها! میگوید به هر نفسشان استغفاری میکند برایشان. چشم به راه طبق برخی روایات که تو کاملالزیارات، چشم به راه زائرهای حسین فاطمه زهرا (سلام الله علیها) هستند. خیلی روایت عجیبی است.
اینجا میفرماید: «به زائر حسین میگویند رسول الله و امیرالمومنین تو را بغل کردند، برگرد به خانه!» آغوش باز کرده امیرالمومنین، این زائرها را وقتی دارند میآیند، در آغوش میگیرد. عزیزان من، عشق از آن سر است. ما فکر میکنیم ما محب اهل بیت. یک از آن دیگ جوشان عشق، یک قطره تبخیر شده پاشیده به دل عاشقین و محبین. این جلز و ولزی شده که تو این روضهها دارند. اینها یک قطره تبخیر شده است از آن طرف. محبت از آنجاست. «پرستش به مستی است در کیش مهر.» کیش من مهر دلدار است. علامه طباطبایی میفرماید: «مهر دلدارها همهاش عشق است.» از عشق آنها به ماست که ما هستیم، زندهایم و وجود داریم. آن به آنیام تعلق. آقای ما، مولای ما، حجت بن الحسن ارواحنا فداه، نظر او، عنایت او، محبت او. خیلی بیمعرفتی است یکی بگوید من دست دراز کردم، کلی صدا زدم، جوابم را نداد. دیگر صدا نمیزنم. کی به تو نظر کرد که صدا کردی؟ اسم را تو دهان تو گذاشت. صوت را، موج را تو ایجاد کرد. «چون هوا را تو دلت انداخت از خود اوست.» همهاش.
در ادامه حاجات میفهمم. میفرمایند: «اگر رو مصلحت ندهند، بالاترش را میدهند.» نظر کرده بهت، آوردهات اینجا، کاری بکنی. خود اینکه دیگر همین نظر بس است برای آدم؛ ولی وقتی نظر کرده و آورده، غرض داشته، کاری میخواسته بکند که آوردهات. مگر میشود کسی صدا بزند، جواب نگیرد؟ اینها الفبای دینداری و ارتباط با خدا و اهل بیت است. ماها بعضیهایمان از همین محروم هستیم. «یک چله زیارت عاشورا گرفتم، پس چی شد؟» «انقدر حرم رفتم، هیچی نشد.» «پس چی میگویند نماز استغاثه بخوانی حل میشود؟» چی میگویی بنده خدا؟ کجای کاری تو؟ عاشق اگر عاشق باشد، میگوید: «خدا را شکر که من را گرفتار کرد، من به نماز استغاثه رسیدم.» یعنی گرفتاری واسطه است برای رسیدن به نماز استغاثه. نه نماز استغاثه واسطه باشد برای رفع گرفتاری من. نماز استغاثه خواندم، با این آقا حرف زدم، به او سلام دادم، به او توجه کردم. بعد اینجور عاشقی دیگر اصلاً به حاجتش کار ندارد. میگوید: «الهی این حاجت هیچ وقت برآورده نشود که من به بهانه این بیایم فقط تو را ببینم.»
مثل مریضی که به واسطه بیماری برود پزشکی را ببیند. با دیدن او، جمال آن پزشک دل ببرد از این مریض. این مریض میگوید: «الهی من هیچ وقت خوب نشوم، فقط هر روز بیایم تو را ببینم. چقدر خوب شد که من مریض شدم که گرفتار تو بشوم.» گرفتار تو بشوم… همه اینها آن نتیجه همان نماز استغاثهای بود که خواندی. همان برات ماند. همان اصل بود. البته او به دریای کرم خدای متعال، هر صدایی که میآید جوابی برایش دارد. میدهد. دیر یا زود، آنچه فوق تصور توست، بهت میدهد. مدیون کسی نمیماند. وقتی هم که آدم عاشق باشد، وقتی جواب میآید، میبیند که دعایی کرد، یک پولی هم رسید، شرمنده میشود. میگوید: «من دیگر اصلاً پول نمیخواهم، ثروت من تویی.» «یا نعیمی به جنتی به دنیای و آخرت.» «تو دنیای منی، تا آخرت منی، تو بهشت منی، تو نعمت منی.»
جمله «الشفا فی تربته» که در زیارت امام حسین (علیه السلام) است، تا آخرین و شدیدترین مرحله درد و بیماری را که همه اطبا از مداوای آن عاجزند شامل میشود. با تربت امام حسین همه مریضیها خوب میشود. که البته چه دردی بالاتر از درد عاشق نبودن و درد غفلت! درد ندیدن دوست، درد گرفتار نبودن به دوست. چه دردی از این بالاتر! تربت اباعبدالله درمان همه اینهاست. یک وقت سجده بر این تربت است. یک وقت دیدن این تربت است. یک وقت لمس این تربت است. یک وقت اکل این تربت است. صورت گذاشتن روی این تربت، قدم گذاشتن در کربلای اباعبدالله و تربت اباعبدالله. هر کدام اثر خودش را… هر کدام اثر خودش را دارد. هر کدام منشأ شفای خودش را ایجاد میکند.
آب زمزم و تربت سیدالشهدا (علیه السلام) هر کجا مصرف شود، اثر دارد. چیزی که هست، ممکن است برآورده شدن حاجت مصلحت نباشد. در عوض خداوند متعال چیزی بهتر از آن را عنایت میکند. کسی تربت اباعبدالله را به آب زمزم بنوشد. یا همانی که میخواهد بهش میدهند، یا فوق آنچه میخواهد. فوق آنچه میخواهد. چون دیگر کار به خدا دارد واگذار میشود. او دارد تدبیر میکند برای بنده. در تدبیر خودش پایینها را لحاظ نمیکند. آن معانی امور را، همیشه عالیترین درجه امور را لحاظ میکند. این میخواهد که مثلاً این مریضیاش خوب بشود که بعد سر کار برود که مثلاً کرایه خانه آخر برج واسش برسد. این آب تربت و آب زمزم و تربت را میخوریم، مریضی ظاهراً خوب نمیشود، عوض شش ماه بعد یک خانه فلان جا خدا بهش میدهد. میخواست کرایه خانه را برساند، اینجا مستاجر بماند. خانهدار شدن چی؟ به حساب گشایشهای خصوصاً در عالم معنا، دست به سمت اباعبدالله اگر دراز بشود، آن دریای کرم است. اینجا دریای رحمت خدای متعال دست خالی رد نمیکند کسی را.
یک داستانی را هم اینجا در ادامه نقل میکنند. آقای بهجت صفحه بعد میفرمایند: «این را هم بخوانیم دیگر بخش آخر این جلسه باشد.» میفهمند هندوها و بتپرستها الی ماشاءالله نذورات میآورند برای سیدالشهدا. عجیب است، ها! بتپرستهای هند نذر امام حسین میکنند. هندوها نذر امام حسین را میدهند به کسانی که عزاداری میکنند. چون هندیها خیلی عزاداریهای خاصی هم دارند. تیغ میزنند و زنجیر تیغی میزنند. حالا بعضی کارهاش خوب نیست؛ ولی خب یک شور عجیبی دارند در هند نسبت به روضه عزاداری امام حسین (علیه السلام) و دهه میگیرند و دسته میآورند و غیره. الی ماشاءالله شکر یا پول میآورند که اینها شربت درست بکنند و صرف اینطور کارها بکنند. شکر میدهند، پول میدهند. اینها شربت درست کنند برای عزاداران.
گفتند یک بتپرستی بوده در دهه عاشورا. نمیدانم نذری داشته یا چه داشته که باید در این دهه عزادارهای سیدالشهدا (علیه السلام) را مثلاً میهمانی بکند. البته یک طبقهای از خانه را منحصر میکرد برای مسلمانها و میگفت: «هر طور که خودتان اطعام میکنید و میشوید و هر کاری میکنید، این طبقه تماماً دست شما.» نذر داشته با اینکه این هم بتپرست بوده. «این طبقه مال شما، هر کاری میخواهید بکنید. شما اطعام بکنید، این هم پول.» دیگر با ما کار نداشته باشید. ما هم با شما کار نداریم. ظاهراً صد هزار روپیه در هر سال خرج این مطلب میکرد. رفقایش در یک سال گفتند: «این پول زیاد است. این را مثلاً نصف بکن.» این صدهزار روپیه در آن زمان زیاد بوده. این شخص در تردید این مطلب که اینها میگویند نصف کن، بود. که رفت برای افتتاح کارخانهای که درست میکرده. همین که داشته تماشا میکرده، قبایش یا لباسش به چرخی که برای کار آورده بودند گیر میکند و داخل آن آهنها میرود که دیگر به حسب ظاهر کار از کار گذشته بود. اطرافیان میبینند گویا کسی ایشان را گرفت و از داخل کارخانه بیرون انداخت. افتاد بیرون. وقتی به او رسیدند بیحال بود. بعد که به حال آمد، گفت: «دویست هزار روپیه.» صدهزار روپیه میداد، بهش میگفتند: «نصفش کن.» وقتی آمد بیرون گفت: «دویست هزار روپیه.» گفتند: «چه شده است؟» گفت: «من رفته بودم داخل چرخ، یک کسی آمد من را گرفت و از آنجا انداخت بیرون.» گفتم: «آقا تو کی هستی؟» گفت: «من همانیم که صد هزار روپیه برای عزاداران من پول خرج میکنی.» از وقتی به شعور آمدم، داد زدم که دویست هزار روپیه باید خرج بکنم. یعنی آخرش انقدر شرمنده میکند اباعبدالله که آدم میگوید: «من برگردم، دو برابر خرج تو کنم.» اینها که میروند با عشق اباعبدالله، آرزوشونه برگردند دو برابر خرجش کنند. الکی نبود اصحاب گفتند: «ای کاش ما هفتاد بار بمیریم، زنده بشویم برای تو.» یک بار کم است. یک بار مردن برای تو کم است. یک بار تیکه پاره شدن کم است. از وقتی به شعور آمدم، داد زدم که دویست هزار روپیه باید خرج بکنم. آنها گفتند نصف بکن، این میگفت دویست هزار روپیه.
بالاخره شکی نیست در این کرامات. البته یقین هم داریم به اینکه بتپرست هم باشد با چنین کارهایی، یک تخفیف و یک توفیقی به اینکه مسلمان بشود وجود خواهد داشت. اگر مسلمان نشد، بلاکلام تخفیفی در عذاب میشود. نمیشود بگوییم که همه اینهایی که در جهنم هستند در یک مرتبه هستند. بلاکلام اهل طغیانی داریم، طبقاتی داریم. بعضی از بعضی دیگر متنفرند. خدا میداند چه تنفری دارند از طبقات پایینتر. به طوری که هر کسی میگوید: «خدا نکند بروم پهلوی آن دیگری.» عذاب خودشان در آن طبقه رحمت است نسبت به عذاب آن طبقه پایینتر. این آقایی که انقدر به او زحمت دارد، به او گفتش که تو پاشو برو، فقط صدای من را نشنو! اینها که هزینه میکنند، آیا امام برایشان دستگیری نکند؟ میشود این حسینی که ما میشناسیم. این شکلی است ماجرا. گفتم چند بار آیا.
خرازی در کتاب «روزنههایی از عالم غیب» از دو نفر از معتمدین نقل میکند این ماجرا را. اینها ظاهراً زمان رضاشاه بوده. میخواستند بروند کربلا. از مرز. لب مرز افسر بعثی عراقی میفهمی اینها زائرند برای زیارت دارند میروند. اذیت میکند اینها را. تو کار اینها گ گیر انداخته. یکی از اینها - حالا شاید آن افسر دستش را روی اینها بلند میکند الان خاطرم نیست - یکی از اینها میگوید که: «من بروم از این مرز رد بشوم، صاف میروم حرم امیرالمومنین، بست مینشینم. تا مرگ تو را نگیرم، از حرم بیرون نمیآیم که اینجور خون به دل ما کردی که زائر اهل بیت بودیم، تو ناصبی، تو دشمن اهل بیت به خاطر زیارت اینجور ما را اذیت کردی.» از همانجا مستقیم با رفیقش رفتند نجف. به رفیقش گفت: «من میروم معتکف میشوم حرم. بست مینشینم. تا این حاجت را نگیرم، بیرون نمیآیم. تو برو مسافرخانه هر جا میخواهی بروی، برو.» رفت. میگوید: «بعد دو سه روز دیدم برگشت.» گفتم: «چی شد؟» گفت: «که آقا را دیدم. امیرالمومنین را دیدم. حضرت به من چیزی فرمودند.» چرا، عرض میکنم چی بوده. اینها رفتند کربلا و کاظمین و جاهای مختلف و برگشتند. لب مرز همان افسر دوباره بود. افسر اینها را دید با مسخره گفت که: «چی شد؟ آقاتون جوابتون را نداد؟ من که سرم را گرم کردم، هیچیم نشد. بست نشستی مگر؟» گفت: «چرا.» گفت: «پس چرا هیچی نشد.» گفت: «من بعد دو سه روز که بست نشستم، امیرالمومنین را دیدم. حضرت به من فرمودند: اگر تا قیامت اینجا بنشینی، من این آقا را عقوبتش نمیکنم. چون یک حقی به گردن ما دارد. به خاطر آن حق، تو این دنیا پیش ما محترم است، بعدش دیگر با خداست.» گفتم: «آقا، این چه حقی است؟» فرمود: «این پاسبان کربلا بود. چند وقت پیش یک شب تاریک که پاس میداد تو کربلا، خسته شده بود و تشنه شده بود. دنبال آب میگشت اینور آنور نگاه کرد، آبی پیدا نکرد. قدمزنان رفت کنار فرات زیر نور ماه. کسی هم دور و برش نبود. دست انداخت توی آب فرات، بالا آورد بخورد. یک لحظه دلش شکست، گوشه چشمش خیس شد، گفت: آخه چی میشد از این آب به حسین میدادم.» حضرت فرمودند: «آن گوشه چشمش که خیس شد، حقی به گردن ما پیدا کرد.» تا قیامت اینجا بست بنشیند.
یک افسر زد به سرش. گفت: «خدا، آن شب هیشکی کنار من نبود. من تنها بودم.» خانواده رحمت! همینقدر به آب نظر میکند. میگوید چرا از این آب نداره. دنبال بهانه است. اباعبدالله میخواهد یک جوری بهانهای به دست آورد، یک جوری بگیرد، ببرد. «تو مگو ما را بدان شهر بار نیست، با کریمان کارها دشوار نیست.» طرف حساب اباعبدالله الحسین داستانهاست. آنهایی که علما گفتند، بزرگان گفتند. دهها، صدها، هزاران داستان از این عنایتها که یک سر سوزن کسی کاری تو این دستگاه گم نشده. محفوظ است. حسابش کتاب از خاطر او نمیرود. از جلوی چشم او محو نمیشود. سر سوزنی محبت، سر سوزنی مثل این ایام بود. خانواده اباعبدالله را با کاروان میبردند، سر نازنین او هم جدا. چند نفری عیاش سر را در طبقی کرده بودند. منزل به منزل میبردند. طبق نقل مقتل، هر منزلی که میرسیدند به روماحی - به یک نیزهای - این سر را میزدند. سر را در شهر میچرخاندند. عبارت مقتل که حالا به نظرم شاید از سید هم باشد در لحوف اینه که اینها شبها این طبق را کنارشان میگذاشتند. تخته نرد و شطرنج و بساط عرقخوری و اینا به پا میکردند این افرادی که مأمور بردن این سر بودند. شبها مینشستند، مست میکردند، میگذاشتند کنارشان. صبح پا میشدند و راه میافتادند، ادامه میدادند. میگوید به یک منزلی رسیدند. یک دیری بود. حالا به نظرم نسرین بوده، شاید جای دیگر بوده. یک راهبی بود. ماجرای معروف. همه شنیده باشند کلیات ماجرا را. راهب دید که اینها این سر را بیرون آوردند. میگوید: «من این سر را دیدم و عظمت این سر و آن چشمهای خاص این سر من را شکار کرد.» به اینها گفتم که: «من هر چقدر پول بخواهید بهتون میدهم. شما که امشب اینجا میخواهید بمانید، این سر را به من بسپارید. سر را به من بسپارید، صبح بیایید تحویل بگیرید.» اینها قبول کردند. پولی داد به اینها. پول برای پول سیاه شد. سر را برداشت آورد داخل دیر. میگوید: «اِلاه الا الله این سر، خون و خاک و اینها در این موها و محاسن و اینها انقدر رفته بود.» یک کمی آب آورد. این مسیحی دلش سوخت. این سر را یک کم شستوشو کرد. آب ریخت و با دست صورت گرد و خاک و خون را ازش گرفت. این را هی به این سینه چسباند. گفت: «تو کی هستی من فدای تو بشوم؟ تو.
قسمت میدهم به حق عیسی با من حرف بزن. به من بگو کی هستی؟ چرا با دل من اینجور کردی؟»
عبارت مقتل اینه: «فتکلم الراس.» سر به گفتوگو آمد. فرمود: «أنا حسین بن علی.» «من حسینم، إبن المصطفی.» «من پسر دختر پیغمبر مسلمین، محمد مصطفی.» طبق این نقلی که حالا تو ذهنمه از مقتل، جملهای که اباعبدالله به او گفتند این بود: «من همونیم که الذی قتلوه عطشانا.» «من همانیم که با لب تشن سر از سرم جدا کردند.» این مسیحی خودش را انداخت. انقدر این صورت را بوسید، انقدر گریه کرد تا صبح. گفتن تو دامن گذاشته بود. هی نگاه میکرد، هی گریه. گفت: «فقط قسمت میدهم پیش جدت شفاعت من را بکن.» جوری که باز تو ذهنم از مقتل. حضرت فرمود: «تو شفاعت شدهای.» تو حالا به قول ما، تو این سر را برداشتی، محبت کردی، شستی، تمیز کردی. مگر میشود کسی اینجور محبتی بکند؟
لا اله الا ... شاید اصلاً اینی که امام حسین تکویناً اجازه دادند این سر به نیزهها برود، شهر به شهر برود، برای این بود که دلبری کند. چهار نفر این سر را ببینند. یک اشکی شاید جاری بشود. یک دلی ازشان بسوزد. میخواست دست دشمن خباثتش را نشان میداد با این کار؛ ولی عالم در قبضه قدرت به اذن او داشت این اتفاق میافتاد. او هم که رحمت واسعه است، گفت: «من را منزل بردارید ببرید. میخواهم مردم من را یک کم ببینند. این سر من را روی نیزهها ببینند. این لبهای ترک ترک را ببینند. این محاسن ژولیده را ببینند.» شاید یک دلی لرزید. یکی را برداشتیم بردیم. این هم شد. ما علی اصغر آنجا میخواست که رحمی را تحریک بکند؛ ولی آنها خباثت نشان دادند. بدتر شد. جای اینکه آب بدهند به این بچه، تیر سه شعبه زدند. اینجا هم جای اینکه دلی بلرزه، همین که وارد شهر شام شد، مثل چند روز بعد، شروع کردند سنگ باران کردن، زباله انداختن، خاکستر پرت کردن. این صورت مبارک، این پیشانی مبارک از ضربه خون آلود شد. «لعنت الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون.»
خدایا! به عشق تو به اباعبدالله. و عشق اباعبدالله به تو. به واسطه اباعبدالله ما را عاشق خودت بفرما. عشق اباعبدالله به حجت بن الحسن. فرج منتقمش را برسان. به عشق خودت به امام زمان، ما را عاشق امام زمان قرار بده. ما را یار امام زمان قرار بده. ما را نوکر امام زمان قرار ده. نسل ما را نو او قرار بده. اموات، علما، شهدا، فقها، امام راحل، اسرا را سر سفره با برکت اباعبدالله مهمان بفرما. شب اول قبر اباعبدالله به فریادمان برسان. در دنیا زیارت، در آخرت شفاعت اهل بیت را نصیب ما کن. آنی و کمتر از آنی ما را به خودمان وا مگذار. قلب ما را از محبت خودت، اولیا خودت، دین خودت لبریز بفرما. اخلاص، مراقبه، حضور، توجه، بندگی خالصانه به ما عنایت بفرما. شر ظالمین را به خودشان برگردان. اسباب غفلت را از زندگی ما دور بفرما. اسباب توجه را در زندگی ما مهیا بفرما. مریضهای اسلام را شفای عاجل و کامل عنایت بفرما. رهبر عزیزمان را حفظ و نصرت بفرم. هرچه گفتی و صلاح ما بود، هرچه نگفتی و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن.
النبی و آله. رحم الله من قرأ الفاتحة مع الصلوات.