کربلا؛ مرکز لقاءالله در عوالم وجود.
زیارت؛ فتح بابی ملکوتی است برای اهل اذن.
عبودیت صادقانه؛ اطاعت بیچونوچرا از رضای الهی.
اخلاص در اعمال کوچک، کلید فتوحات معنوی.
کارهای کوچک، نادیده و خالصانه، مایه نجات در آخرتاند.
حقیقت زیارت، حضور با دل طاهر و خالی از خودبینی است.
معیار بندگی: اطاعت خدا حتی اگر زیارت قربانی شود
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
در روایت آمده است که: «برای زیارت سیدالشهدا علیه السلام رفتم. شب نیمه شعبان بود یا غیر آن. غسل کردم. شبانه برای زیارت رفتم. دیدم سفیدپوشی آمد و گفت: انصرف. برگرد. آمدم و قدری استراحت کردم، نمازی خواندم و دوباره غسل کردم و برای زیارت رفتم. باز همان سفیدپوش آمد و گفت: انصرف. برگشتم. دیگر خیلی طول کشید تا نزدیکیهای صبح شد. باز هم غسل کردم و رفتم. دیدم باز هم آمد و به من گفت: انصرف. گفتم: لماذا انصرف من زیارت ریحانه رسول الله؟ اخاف من مصلحه بنی امیه. اخاف ان یطلع الصبح و یعلم انی من زواره. چرا به زیارت ریحانه رسول خدا نروم؟ میترسم که صبح شود و سربازان بنی امیه مرا پیدا کنند، بفهمند که از زوار قبر حسینم. میگوید: کار به اینجا که رسید، به من گفت: ان موسی بن عمران استعاذن ربه فی زیاره قبر الحسین فی اربعه آلاف من الملائکه، اذا جاء الصبح فارجع الی زیاره الحسین و زر الحسین. موسی بن عمران از خدا اجازه گرفته و به همراه چهار هزار فرشته به زیارت حسین علیه السلام آمده است. اکنون برو و وقتی صبح شد، برای زیارت حسین علیه السلام بیا.»
همینطور گذشت تا بعداً که اذان شد و وقت نماز شد. آمدم برای زیارت. اصل روایت این است: از حسین بن ابی حمزه نقل شده است که: «در اواخر عهد بنی امیه برای زیارت قبر حسین علیه السلام خارج شدم. در قاصریه توقف کردم. وقتی که مردم خوابیدند، غسل کردم و به سوی قبر رفتم. وقتی به باب حائر رسیدم، در آنجا مردی زیبارو و خوشبو با لباسهای بسیار سفید بیرون آمد و گفت: برگرد که نمیرسی. پس به ساحل فرات برگشتم. خود را با تماشای فرات سرگرم کردم. وقتی شب به نیمه رسید، غسل کردم و به سوی قبر رفتم. تا به باب حائر رسیدم، دوباره همان مرد آمد و گفت: ای مرد، برگرد که نمیرسی. برگشتم. آخرین شب که شد، غسل کردم و به سوی قبر رفتم. به باب حائر که رسیدم، همان مرد بیرون آمد و گفت: ای مرد! گفتم: چرا به پسر پیامبر خدا و سرور جوانان بهشت نمیرسم؛ با اینکه از کوفه پیاده آمدهام؟ امشب شب جمعه است. میترسم تا صبح اینجا بمانم و مأموران بنی امیه مرا...» گفت: «برگرد که نمیرسی.» گفتم: «چرا نمیرسم؟» گفت: «موسی بن عمران علیه السلام از خداوند برای زیارت قبر حسین اجازه خواست و خداوند به او اذن داد و او با هفتاد هزار نفر به زیارت آمده است. پس برگرد و هنگامی که آنها به آسمان رفتند، بیا.» برگشتم و به ساحل فرات آمدم. وقتی فجر طلوع کرد، غسل کردم و آمدم و داخل شدم و کسی را نزد قبر ندیدم. نماز صبح را آنجا خواندم و به سوی کوفه رفتم.
ماجرا مکاشفه بوده است؛ یعنی بدن مادی که نبوده؛ موسی نه، هیچکدام از اصحاب ایشان، هفتاد هزار نفر، هیچکدام از اینها به صورت بدن مادی نیامده بودند که به این آقا بگویند: «نیا که موسی اینجاست.» مکاشفه بوده و حکایت از این داشته که الان حرم در یک وضعیت معنوی خاصی است. از باب شکوه این حرم و مسائلی از این قبیل، احتمالاً به همین دلیل به این آقا گفته بودند که: «نیا.»
زیارت و مسئله جالب و مهمش این است که حضرت موسی علیه السلام از بهشت اذن گرفته، آمده زیارت قبر اباعبدالله. معلوم میشود که زیارت اباعبدالله برای حضرت موسی هم در بهشت و برزخ ارتقا به حساب میآید و یک فرصت ویژه است و یک عنایت ویژه است. پس برزخیها هم به زیارت امام حسین میآیند. برزخیها هم زیارتشان شرایط ویژهای دارد؛ اذن میخواهد، باید اجازه بگیرند. برای اهل برزخ هم این زیارت آثار فوقالعاده و خاصی دارد و کسی مثل حضرت موسی هم از برکات زیارت بهرهمند میشود.
موسی از خدای متعال درخواست کرد که: «رب ارنی انظر الیک.» خودت را به من نشان بده، من به تو نگاه کنم. خدای متعال فرمود: «لن ترانی.» نمیتوانی مرا ببینی. «ولکن انظر الی الجبل فنستقر مکانه.» به او فرمود که به کوه نگاه کن، اگر سر جایش ماند، بعد مرا خواهی دید. اینجا بحثهای مفصلی کردهاند علما که این ماجرا چه بود و درخواست چه بوده؟ حضرت موسی درخواست ملاقات حق تعالی را کرد. این شهود تام بود، دیگر. حالا به قول بزرگان، شهود یعنی تمکن در شهود احدیت بوده است.
حالا این را که بزرگان میگویند این تمکن در شهود احدیت برای هیچکدام از انبیا غیر از پیغمبر اکرم حاصل نشد در این دنیا. البته بزرگان فرمودند که برای سه چهار نفر از غیر انبیا، از علمای شیعه ممکن شد که یکیاش سید بن طاووس، یکیاش علامه بحرالعلوم و برخی اساتید قائل بودند که خود آقای بهجت هم در این مقام بود. این مقام، مقام اختصاصی بود. از بین انبیا غیر از پیغمبر کسی به این مقام نرسید. همه به شهود احدیت رسیده بودند، ولی برایشان حال بود، مقام نبود. حالا اینکه بزرگان میگویند پیامبر اکرم برایشان مقام بود و اهل بیت شهود احدیت برایشان مقام و گفتند این علما که برخی اساتید آقای بهجت را جزء شخصیتها میدانستند که برایشان مقام بود، حال نبود. اینکه فرمود: «علمای امت من از انبیای بنی اسرائیل بالاترند.» اینجور علما و این سطح از معرفت که متمکن در شهود احدیتم خیلی مقام عالی است. این را حضرت موسی درخواست کرد. این متمکن شدنش گفتند که بسیار دشوار است؛ چون که بههرحال انسان بدن دارد و امور بدنش را باید رسیدگی کند. با این امور بدن، آن بحث مقام احدیتی که انسان به هیچ چیز و هیچکس و به هیچ نحو توجهی به غیر خدا نداشته باشد، آن ممکن نمیشود، میسر نمیشود؛ مگر مثل اهل بیتی. این درجه در دنیا برای انبیا حاصل نشده است. موسی هم که این مقام را درخواست کرد، علامه در المیزان همین بحث را میکند، میفرمایند که برای ایشان در دنیا حاصل نشد، بعد از مرگش حاصل شد که از بدن فارغ شود. و خود همین فارغ شدن از بدن خلاصی است دیگر. این فُکُّالرِّقَبَه امیرالمؤمنین فرمود، همین بود؛ یعنی: «از بدن خلاص شدم، از شر این بدنی که باید اینجا حواسم بهش باشد و بهش رسیدگی کنم، خلاص شدم. دیگر میروم آن طرف بدون بدن.» حجابها دیگر کامل. حجابی هم نبوده برای امیرالمؤمنین، ولی از همین قدر حجابش هم درآمدم. برای حضرت موسی علیه السلام بعد از رحلتشان این مسئله حاصل شد.
حالا حضرت موسی که بعد از رحلت، در عالم برزخ برایشان این مقام به قول بزرگان، شهود احدیت به این نحو حاصل شده، تمکن در شهود و مقام شده برایشان، اجازه میگیرند بیایند زیارت اباعبدالله. خب، حالا مسئله چیست؟ معلوم میشود که همان که فرمود: «خدا را در فوق عرشش زیارت کنید.» آن ملاقات خدا در فوق عرش و آن زیارت و آن لقاء، آن مقامات توحیدی، آنهایی که میخواستند، آن ملاقاتی که میگفت: «خدایا، خودت را به من نشان بده»، برقرار شد بعد از مرگ. به او نشان دادند. وقتی از همه اینها فارغ شدیم، بدن را رها کرد، هیچ حجابی نماند. آن محل ملاقات، آن تالار ضیافت، آن میهمانخانهای که خدا آنجا خودش را به اینها نشان میدهد کجاست؟ کربلاست. این مسئله است. آنجایی که خدا ملاقات رقم میزند برای این بندگانش، مثل حضرت موسی، این است که اشرف از کربلا در این عالم جایی نداریم و ملکوتی بالاتر از ملکوت کربلا برای مکانها هیچ جا ندارد. یکی حضرت فرمود: «اگر میدانستید روی چوب خودتان را میکشیدید، میرفتید، سینهخیز میرفتید، از شدت شوق میمردید.» برای اینکه این غرض نهایی خلقت، این اتفاق ملاقات حق تعالی به این نحو، این ملاقات آنجا رقم میخورد، در باطن کربلا رقم میخورد. خیلی این مسئله مسئله عجیبی است. خدا نصیب فهمش و نصیب بنده بکند.
حضرت موسی اذن میخواهد. این مثلاً ما فکر میکنیم یک زیارتی مثل اینکه مثلاً میروند زیارت دوره. مثلاً اطرار، یک سلامی میدهم برمیگردم. مثلاً حضرت موسی یک اذنی بگیرد برویم یک سلامی بدهیم. عالم برزخ که مثل اینجا نیست. امور به صورت اعتباری نیست که اگر کسی اذن زیارت میخواهد، یعنی قرار است برایش یک اتفاقی بیفتد. اینجا، کنار قبرها میرویم، بخشش به این است که از ما چیزی به ما مرده برسد. زیارت به آن معنا نیست که آنجا برایش فتح بابی بشود. برای حضرت موسی اینجا دارد [میرود]. اجازه خواسته و این اتفاق انقدر با شکوه است، این آقا را راه داده. چون این اتفاق دارد در اوج میافتد. آن هفتاد هزار نفر هم احتمالاً باید قاعدتاً از عرفایی باشند که تو همین مقام حضرت موسی بودند. مقام احدیت برایشان تبدیل به مقام نشده بوده، حال بوده. اینها میخواستند به مقامش برسند. مثلاً دوران نزدیک به شهادت اباعبدالله میگذرد.
حالا آیتالله بهجت که میفرمایند یا شب نیمه شعبان بود یا غیر آن، خود این نکتههای این شکلی آقای بهجت هم در آن دریایی از مطلب [است]. انسان استثنایی است. احساس کنید که حضرت موسی دارد حرف میزند. این را باورتان بیاید. بنده حسم این است وقتی که کلمات آقای بهجت را میخوانم، احساس میکنم کلیمالله مثل حضرت موسی دارد حرف میزند. بابا، انقدر این کلمات مقدسه. تکتک این کلمات این مرد، آدم معمولی که نیستش که فقیه معمولی. انسان در اوج تقرب به حق تعالی است که برخی اساتید میفرمودند: حالا در مقام قیاس با برخی دیگر از بزرگان، نسبت به فلان بزرگ و فلان بزرگ، منطقه خیلی دردم نیست وارد این بحثها بشوم. میفهمم نه سوادش را دارم نه جایگاهش را دارم. من این بحثها خیلی طرحش خوبه که ما بخواهیم بزرگان را با هم مقایسه کنیم. فقط غرضم این بود که جهت معنوی آقای بهجت را بدانید. خیلی بالاست، خیلی بالاست. این کلمات ایشان همان یک کلمه که میآورد: «شب نیمه شعبان بوده یا غیر آن.» این معمولاً اتفاق شب نیمه شعبان میافتد. آن آدمی که میداند فرق زیارت با زیارت، بهجت میفهمد شب نیمه شعبان با عرفه، با عاشورا، با اربعین چه فرقی میکند. همه اینها را خودش زیارت رفته. میگوید: «این اتفاق یا شب نیمه شعبان بود یا غیر آن.» یعنی احتمال را میآورد روی شب نیمه شعبان. پس اینجا حضرت موسی علیه السلام این فتح معنوی برایشان دارد در کربلا رقم میخورد.
اینکه میگوید هر شب جمعه همه انبیا کربلا هستند. کربلا چهکار میکنند؟ سلام بدهند به این زائران؟ زائران سلام بدهند؟ اینها «سلام علیکم» بکنند؟ عالم برزخ مگر این شکلی است مثل این دنیاست که مثلاً مجلس ختم ده نفر میآیند میایستند، اینها سلام میدهند؟ اینجا سلام سلام، اینجا از این جنس سلام نیست. آنجا عالم حقیقت است، عالم نور است. سلام آنجا ارتقای معنوی، تعالی، رشد حقیقت. اینجا اعتباری است. اینجا صدام و گوشت و شارون و اینها هم به همدیگر سلام میدهند. حقیقتش چیست؟ ملکوتش لعنت. دست میدهند، باطنش این است که همدیگر را [اگر] ببینید، یعنی ببینید برزخ. اینها را همه به همدیگر فحش میدهند. اینها سلام نیست. سلام آن حالت سلم محض است که اصلاً سلام یکی از اسماءالله است: السلام، المؤمن، المهیمن. سلام خود خداست. سلام جلوهای از جلوههای خداست. ظهوری از ظهورات خداست. خدا با اسم از سلام جلوه میکند. السلام علیک یا اباعبدالله که شما میگویید؛ یعنی من دارم میخواهم که خدای متعال با اسم «السلام» برای شما جلوه کند. او با اسم از سلام جلوه میکند چی میشود؟ «سلام علی نوح فی العالمین.» در همه عوالم حضرت نوح اسم «سلام» برایش جلوه کرد. سلام که میدهیم، شب جمعه اینها میآیند کربلا که چهکار کنند؟ سلام بدهند؟ نه اینکه سلام بدهند؛ مظهر اسم «السلام» را ملاقات کنند. میآیند از سلام را ملاقات کنند. شب جمعه میآیند حقیقت سلام را ملاقات کنند. سلم محض، سلم، وقتی که دو تا چیز ذرهای کدورت بینشان نیست. ذره حجاب، ذرهای چیزی که از جنس این دوتا نباشد، این وسط نیست. این میشود سلم. یک حالت قربی که بشود گفت یگانگی است. خدای متعال با ما این را دارد دیگر. خدا یک جوری به ما متصل است که هیچ حجابی وسط نیست. هیچ حائلی نیست. هیچ غیری نیست. «السلام، السلام، المؤمن، المهیمن، العزیز، الجبار، المتکبر.» ایا تا آخر سوره مبارکه حشر این اسم از سلام. این سلام دادن از دور، شما خودت را با امام حسین در سلم قرار میدهی. او هم با خدا در سلم است. واسه خودش مظهر اسم «سلام» است. بعد شما خودت بهرهمند از سلام میشوی. بهرهمند از سلام که شدی، تعالی پیدا میکنی، رشد میکنی. شب جمعه، این جلوه کربلاست. اینها هر شب جمعه میآیند ملاقات حق تعالی در کربلا. هر شب جمعه لقاءاللهی دارند این انبیا و این اولیا. لقاءالله کربلاست. الله کربلاست. موسی کلیم با آن درجه، با آن مقام میآید زیارت اباعبدالله. اگر آدم بفهمد اینها را، هیچ شب جمعهای را از دست نمیدهد؛ مگر اینکه شده سینهخیز خودت را به کربلا برسانی. اگر نشد از دور سلامی بدهی.
چه خبر است در زیارت اباعبدالله؟ در این حرم در و دیوار میبینیم توسعه میدهند، کندند اینجا را، اضافه کردند آنجا را، کم کردند، گنبد را بالا آوردم پایین. همین قدر فهم امثال بنده است از کربلا. اینجا این زمین مغناطیسش فرق میکند. این زمین اشرف خلایق به این نحو شهادت رسیده است. این ارواح مقدس، این جانهای پاک، این وقایع حساب و کتاب. این زمین از بقیه زمینها جداست. حساب این خاک و حساب این [زمین فرق دارد]. آن دوست ما میگفت: «من خودم امتحان کردم. از قصابی گوشت خریدم. رفتم حرم امام حسین علیه السلام، به ضریح صد[بار نزدیک شدم]. هر کار کردیم این گوشت نپخت. فهمیدم اینکه میگویند آتش حرام است اینجا یعنی چی.» آتش حرام است بر این بدن. حرمالله جسده. خدا حرام میکند بر این جسد، آتش را. بر این بدن، آتش. اینجا رحمت، اینجا سلم کامل است. وقتی سلم کامل شد، دیگر آتش این وسط کارگر نیست. آتش مانع، آتش حجاب است. این الان اسم «سلام» بهش تابیده. به این گوشت اسم «سلام» تابید. دیگر آتش نمیتواند بسوزاند. رقص در دایره اسم «سلام» و جلوه اسم «سلام». الان خدا دارد به این گوشت دائماً سلام میدهد. اثر این زمین است. این تکوین این زمین است. خدا این را حرام میکند آتش را برش. و همینطور مقامات بعد، عوالم بعد. ما شاید هیچ، تو این دنیا، هیچ اتفاقی عجیبتر و عظیمتر از زیارت اباعبدالله نداشته باشیم. انقدر که حقایق در این زیارت نهفته است. به ما فقط گفتند: «تو روایت نمیفهمید، نمیفهمید، نمیفهمید، نمیفهمید، نمیفهمید چه خبر است. میدانی چه خب؟ نمیدانی چیست.» انقدر که ما برای زیارت روایت داریم، دستور داریم، سفارش داریم. برای نه روزه داریم، نه. در مورد حتی در مورد حج انقدر نداریم.
سمت انفاق و اطعام و فلان. در محفلی جلوی مردم برای یکی از علمای بزرگ نقل کردند فلان عالم از علمای کربلا در آن زمان گفته است: «خمر نجس نیست.» آن عالم گفت: «غلط کرده است.» یکی از علمای بزرگ گفتند: «آقا، فلانی میگوید که شراب نجس نیست.» «غلط کرد.» بعد میگویند ایشان وقتی وارد کربلا شد، از مرکب خودش پیاده نشد. یک راست با همان مرکب رفت به در خانه آن آقا و گفت: «من چنین حرفی زدم برای حفظ ایمان مردم، برای حفظ اعتقاد مردم. مردم که نمیفهمیدند شما فتوا دلیل علمی دارد.» حساسیتها را ببینید که این آقا گفته بود که «خمر نجسه»، «نجس نیست.» فتوای ایشان بود، حرفش هم درست بود. آن گفته بود «غلط کرده». تا اعتقادات مردم سست نشود. الان رسماً طرف بیست سال زیر آب همهچیز را داشته میزده، تیتر یک بی بی سی و کوفت و زهرمار بوده. بهش بگو بالای چشمت ابرو، پدرت را درمیآورد. ببینید چقدر ما فاصله داریم.
برای حفظ اعتقاد مردم، اگر اجازه میدهی و راضی میشوی و عفو میکنی، من بروم زیارت برای زیارت سیدالشهدا. اگر اجازه نمیدهی و عفو نمیکنی، نمیروم. غرض من مخالفت با شما نبود و این اهانت به شما نبود. غرضم تقویت مذهب و اعتقاد است. فردای کسی میآید و از این واضحتر را هم از دست مردم میگیرد. ایشان اجازه میدهد و آن عالم میرود برای زیارت. گفت: «تو تا حلالم نکنی کربلا نمیروم.» با اینکه این وظیفهاش را انجام داده بود؛ یعنی اهم و مهم کرده بود. دیده بود که اینجا این اهمش، اهم مهمتر است که از این آقا یک جوری بدگویی بکند که مردم سست نشوند تو عقیدهشان. پس فردا یکی دیگر بیاید یک چیز دیگر بگوید، شک و شبهه یک جای دیگر بیندازند. بعد همین را هم که به مصلحت انجام داده بود، رفته بود گفته بود: «تا حلال نکنی حرم نمیروم. حلال نکنی برمیگردم شهر.» یعنی چی؟ یعنی اینهایی که در مورد زیارت و کربلا گفتهاند، برای مثل منی با این وضعیتی که دارم نیست. من خودم از خودم حجاب دارم. بزرگ[تری] میفرمود که بعضیها زره پولادین تنشان است، میروند تو کانون نور. اینها فقط زرهشان یک کمی روشن میشود. آدم خودش وقتی حجاب از خودش داشته باشد، آسیبی ندارد. چیزی گیرش نمیآید. این حجاب را کنار زد. پس این حقالناس و این کارهایی که میکنیم نامش حجاب است. بهره ما را از زیارت میآورد پایین. آنی که اهل مراقبه است، اهل دقت است، زیارت برای او زیارت است. او صعود میکند.
در یک بزم ملاقات، فرض کنید امام زمان مثلاً تشریف بیاورد منزل کسی. ملاقات صورت [میگیرد]. بچهکوچک هم آنجا دارد بازی میکند. مگر چه میفهمد که این آقا کیست و چیست و برای چی آمده و چهکار دارد؟ مثل اینکه یک آدم بیهوش وارد [شود]. مثل اینکه یک نفر را که تو کماست، با تخت بیاوریم اینجا تو حرم. ما هم حالمون همین است. کربلا رفتن برای امثال بنده هم همین است. مست و مخمور و محجوب میرویم و برمیگردیم. البته تفضلی بههرحال شامل حالمان میشود؛ ولی اینی که به ما بخواهند بدهند با آنی که به آن بزرگان میدادند، این کجا و آن کجا؟ اصلاً قابل قیاس با هم نیست. آنها چه بهرههایی داشتند؟ ما کجاییم؟ چه گیرشان میآمد از حرم و زیارت؟ آنها یک سلام میدادند. فرمودند: «ما سلامی نشد بدهیم، جواب سلام نشنویم.» برخی بزرگان فرموده بودند، جعفر آقای آقا مجتهدی فرموده: «هیچ وقت سلامی ندادم که جواب سلامش را نشنوم.» این حال کجا، حال ما کجا؟ همان وقتی هم که داریم زیارتنامه میخوانیم، قلب به سمت دنیا و گناه، همین آلودگیهای خودم.
آن مرحوم در خواب موافق اعتبار گفت؛ یعنی در خوابی که درست بود و میشود ازش عبرت گرفت، به تعبیر اداری گفت: «همه کارهای ما رد شد و مورد قبول درگاه حضرت حق قرار نگرفت و به ما گفتند: در کارها محتاط نبودی. تقلید هم نمیکردی و در وقت اجتهاد هم دقت کافی در استنباط نداشتیم.»
یا باید تقلید کنیم یا باید خودت فقیه باشی. یا باید هر چیزی که فرض تو این مسئله هست از فتاوا عمل بکنید تا کارتان درست دربیاید، میشود احتیاط. آقا فقیه بوده بهش گفتند که: «احتیاط که نمیکردی. تقلید هم که نمیکردی تو. فتوایی که میدادی و عمل میکردید، دقت خیلی به خرج نمیدادی. حتی زیارت سیدالشهدا علیه السلام را با آن عظمت قبول نکردند و گفتند: آن وقتی که از افراد عادی بودی، زیارتت مثل دیگران و نظیر عام و بهائم بود.» «همین است. مثل گاو و گوسفند.» «وقتی که مثل مردم عادی بودی و آن زمان که معرفت به حق ما پیدا کردی برای خدا نبود و تنها برای حفظ عنوان و شخصیت خودت زیارت میکردی.» بدنم که یکم سر درآوردی چی به چی است، کی به کی است، میآمدی برای اینکه بگویند: «آقا فلانی آمد.» و راه باز کنند و یا نگویند که ایشان حرم نمیآید، بد نشود. دنبال اسم و رسم بود. وی میگوید: «بههرحال کاملاً محکوم ملائکه شدیم.» این نشان میدهد که از فقها به شدت سختگیری میکنند. در عالم برزخ به شدت سختگیری میکنند. اینجا بله، گل و بلبل و اینها برای خودمان میبافیم و میگوییم به همین سادگی است. امروز ده نفر، صد نفر، ده هزار نفر پیام تسلیت بدهند: «خدا بیامرزتش.» انگار آنجا هم مثلاً تغییری رخ میدهد. «مو را از ماست میکشند.» «کاملاً محکوم ملائکه شدیم، ولی مرواریدی به من دادند تا بفروشم.» گفتم: «این چیست؟» گفتند: «هنگام پیادهروی به سوی زیارت کربلا خسته شده بودی. با خود گفتی: آیا مثل منی باید پیاده برود؟ بعد از آن فکر کردی و گفتی: الحمدلله. خودت را گذاشتی. افتخار کردی به اینکه تو این مسیر داری میآیی.» تا قبلش فخرفروشی میکردی. داری کربلا میآیی به خاطر حفظ شأن و اسم: «ما هم جا نمانی و برایمان بد بشود و اینها.» بود. پیادهرویی که میرفتی، خسته شدی، گفتی که: «آخه ما با این شأنمان پیاده بیاییم؟» یک لحظه گفتی: «الحمدلله.» افتخار کردی از اینکه داری پیاده میآیی. این همان الحمدلله که تو مسیر [گفتهای]. «این گوهر همان حمد است.»
خلاصه انسان باید انواع و اقسام مختلف کارهای خیر را استقصا کند و از هر راهی توانست خود را در آن ثبتنام کند؛ ولو به اندازه نخود باشد که روزی به همان یک نخود محتاج میشویم. مرد الهی دارد این حرفها را میزند. اینهایی که به حقیقت رسیدهاند، اینها را میگویند. آنها که تو توهمن، حرفهای مفت زیاد میزنند. تو توهمن، در حیوانیتند، بیش از گاه و جو نمیفهمند، حرف مفت زیاد میزنند. به هرکی میگویی، میگوید که: «از برو جلو اختلاس را بگیر. از اختلاس که پایینتر است. اختلاس که از این بدتر است.» نمیداند این خودش را. این عالم حساب و کتاب.
هر کار خیری را آدم پیدا کند، برود ثبتنام کند. آدم نمیداند کدام یکی اثر توش است. این پسر کوچک ما که حالا امروز نیست، نیامده. به ما اصرار میکرد که برایش از این جلیقههای پلیسی بخریم. حالا الان روزها که میآید تنش میکند. بخریم. چون محرم امسال تو هیئت محل خیلی کار کرده بود. تشکر، جایزه، چیزی باشد برایش. دنبال یک بهانه و موقعیتی بود. از یک طرف میخواستیم که مثلاً هم جایزه باشد هم بدعادت نشود، هم چهار تا چیز دیگر هم که ازش میخواستیم انجام بدهد. سرسری نگیر. حرم رفته بودیم. خودش رفته پیش مادرش و آن خواهر کوچکترش پیش مرغ. این کفشهای این هم آن برداشته بود، برده بود. میخواستیم بیاییم بیرون، بهش گفتم: «بیا این کفشها را بده.» دیدم خودش آمد کفشها را درآورد. خودش بدون اینکه چیزی بگویم نشست کفش را پای خواهرش کرد. خیلی حالا از آن جایگاه پدری خیلی خوشم آمد. از این کاری که این کرد که بدون اینکه بگویم، با اینکه کارش شاید ارزش کار خاصی نبود، ولی تو آن موقعیت همان جا بهش گفتم که: «هرچی میخواهی بیا بریم واسه ات بخرم.» حال عجیبی پیدا کردم که خدا گاهی چه چیزهای کوچکی را از ما میخرد و به چه چیزهای کوچکی به ما عنایت میکند. و این جمله که فرمود: «هیچ کار خیری را، هیچ ثوابی را از دست نده که نمیدانی زیر کدامش خدا عنایت خاص را گذاشته است.»
این بچه صد تا کار بزرگ کرده بود، ولی اینجا چون احساس آدمی بود که این غرغر نکرد. بدون اینکه آدم چیزی [بگوید]. قبل اینکه من حرف بزنم، با شوق، با رغبت، با تواضع اینها را چون نشان داد، خیلی چیزی که مدتها دنبالش بود، اصرار میکرد، التماس میکرد. یهو برایش این کار کوچک حاصل شد. این همه کارهای بزرگبزرگ کرده بود، نتیجه نگرفته بود. گفتم این درس امام رضا بود به ما که به این کارهای بزرگبزرگ نیست. به این حال، به این حال این بچه. به این اخلاص، به این تواضع، به این خودت را حساب نیاوردن، خود را ندیدن، این آقا هم یک الحمدلله این شکلی گفت. این همه کارهای بزرگبزرگ کرد و مرجع تقلید بود، هیچکدام قبول نکردند. «یک الحمدلله که تو مسیر کربلا گفتیم، همان را از ما خریدند.» دقیقاً این دستگاه این شکلی است. یک چیز عجیبی است. بزرگان را نمیخرند از آدم. کوچکیها را میخرند. هرجا خودت را نمیبینی، به حساب نمیآوری، یک چیزی است که ماجرای معروف که آیتالله شاهآبادی در آخر کتاب «الشجرات» نقل میکند که به مرحوم مجلسی گفتند: «چی آوردی؟» گفت: «بهار آوردم.» گفتند: «اینها را هیچکدام اعتنا نکردند. یک سیبی که حالا یک سیبی که به یک طفل یهودی داده بودی، همان را ازت میخریم.» مجلسی را با آن آبادانی میفرماید. مجلسی را با آن راه دادن مقامات. یک سیب داده به یک بچه. چون آدم به بچه وقتی چیزی میدهد، توقع ندارد که نه توقع تشکر ازش دارد، نه توقع جبران ازش. بچه یهودی پسفردا از مریدان ما بشود، بزرگ بشود، دم دستگاه ما بیاید. وقتی یهودی باشد یا فقط برای این است که این جذب دستگاه اهل بیت بشود؟ برای خداست که مسلمان بشود؟ یا نه، هیچ توقعی از او ندارم، فقط از باب اینکه یک انسان مستحق عنایت است. این باعث شده بود به ایشان عنایت بشود و این شکلی است کارهای اینجوری که آدم به حساب نمیآورد. کارهای خیلی کوچک که پا گذاشتن رو خود خدا. این را به ما بده [و] کمکمون کند. خودمان پا بگذاریم.
به آن میزانی که آدم به خودش پا گذاشته، چیزی کاسب است. و اینها، این کارهای دهان پر کن: «مدرسه فلان راه انداختیم، جنبش فلان و نهضت فلان.» هی «ده هزار نفری». اینها چیزی آن طرف به حساب نمیآید. اینها اعتنا نمیشود. آن ریزهریزا که یک اشک یتیمی آدم پاک کرده، دلی به دست آورده، تو یک دردی «الحمدلله» گفته. انقدر اینها نورانیت دارد. انقدر اینها آدم را رشد میدهد. صد سال نماز خواندن انقدر نور نداشته باشد. همان که آدم خودش را به حساب نمیآورد، کاسبکارانه کار، کار بزرگ هم دارد میکند، ولی هی دارد نگاه میکند که کی [دست] تو کوچیکم هست. ولی اصلاً کار به این ندارد که تو دست تو جیبت کنی. آنی که حاجتت را اثر نمیبینیم، یک بار ول کنی، یک کار کوچکی بکن. بگو اصلاً حاجت نمیخواهم، این برای تو میخواهم انجام بدهم. ببین اگر همان گشایش ایجاد نکرد. این چیزی بود که ما از این بچه تو حرم درس گرفتیم. کارهای سنگینسنگین. کفش پاک کردن چیست؟ کفش پای این بچه کرد. هیچی هم نگفت. اصلاً هیچ توقعی نداشت. فقط میخواستیم یک باری از روی دوش ما بردارد که ما خم نشویم این کفش پای بچه کنیم. چیزی که مدتها دنبالش بود، به همین سادگی. فرمودند که: «این جوری باش. انقدر به آن بزرگبزرگها دل نبند. خبری تو آنها نیست. خاک باش. خاکی باش. از اینها چی داری؟ از اینها هیچی نداریم. هیچی. بزرگبزرگهاش هم که هیچی. ما جز معصیت، یک عمر نون خدا را خوردیم و معصیت کردیم. جز آلودگی چی داریم؟» اینها نخودهایی است که یکهو میبینی غوغا میکند. بزرگان برایشان از این جاها فتوحات حاصل شده است، از این کارهای کوچکی که به حساب نمیآوردند.
آن اهل دل از کجا طلبه شدی؟ گفت: «نه.» فکر میکرد که چون فلان جا فلان کار را کرده. گفت: «فلان روزش چی بود؟ بچهها تو کوچه بازی میکردی. یک سیدی آمد کوچه رد بشود. وسط بازیت برگشتی گفتی: سلام آقا سید.» تو ذهنش آمد که احتمالاً مثلاً سید احمد را میگوید. «سید احمد را نمیگویم. سید حسین را میگویم.» این خیلی فکر کرد. آها، آن روز اصلاً هیچی به حساب نمیآورد این را. مثلاً تو ذهنش نبود. دقیقاً آنی که اصلاً به حساب نمیآوری خدا به حساب آورده. آنی که به حساب میآوری، آنی که گم [است] تو خودت تو [هم] توشی، «این کتاب را نوشتم، آن کار را کردم». همانهایی که اصلاً حسابش نمیکنی، آن که اصلاً سواد نداشت. علامه طباطبایی گفتند: «پدر شما گله دارد از شما، چرا شریکش نکردید؟» ببین چقدر اینها بزرگ بودند. در ثواب «المیزان» شریکش نکرد. ایشان گفت: «اصلاً من فکر نمیکردم که این کتاب ثواب داشته باشد که بخواهم.» بزرگترین تفسیر تاریخ شیعه را نوشته است. «اصلاً فکر نمیکردم ثواب داشته باشد. مگر این ثواب هم داشت که من بخواهم این را هدیه بدهم؟» گفتند: «آره.» گفت: «پاشو دادم پدر، بعد پدرش میگفتش که این ثواب عظیمی به من رسید از این.» اینها انقدر بزرگ بودند این اولیای خدا. حال و روز ما چیست؟ ما کجای کاریم؟ فکری به حال خودمان کنیم، به داد خودمان برسیم.
از مرحوم آقا میرزا جواد آقای ملکی تبریزی نقل شده است که فرمود: «آیا هیچ شده است که خود را در صدق عبودیت و بندگی امتحان کنید تا بدانید آیا بنده خدایید یا نه؟» یک حکایت جالبی است برای اینکه ببینیم بندگی صادقانه داریم یا نه. فکر کنید اگر زن و فرزند خود را به قصد زیارت کربلا مهیای حرکت سفر نموده و با زحمت فراوان و هزینه زیاد تا لب مرز برسید، ولی در آنجا میبایست حرامی مانند کشف حجاب یا نظر اجنبی به همسر و دختران همراه را مرتکب شوید تا مقدمه خروج از گمرک و گرفتن گذرنامه و مجوز عبور از مرز باشد. در این صورت خود را چگونه مییابید؟ فرض کن میخواهیم برویم زیارت. بگویند که باید یک لحظه روسریات را برداری، تطبیق بدهیم یا مرد نامحرم این خانم را نگاه کند، همسرت را نگاه کند، دخترت را نگاه کند. اینجا باید تن به یک معصیت بدهی. این همه راه هم رفتی. لب مرز هم رسیدی. کربلا را هم دوست داری. زیارت صادقانه باشد. اینجا تن به معصیت نمیدهی. برمیگردی. کما اینکه بعضیها بوده بودند این کار را کرده بودند. تن به معصیت: «ما زیارت کنیم، نظر خدا را جلب کنیم، بعد اینجا تو مسیر معصیت کنیم؟»
آیا با خود میگفتید: «این یک حرام عیب ندارد. ما که این همه زحمت کشیده و هزینه کردیم تا به اینجا برسیم. بگذارید حرام انجام بگیرد. عبور کنیم.» یا با کمال شجاعت و مردانگی و متانت، مثل گل، با آن همه رنج و دوری راه و تحمل مخارج و هزینه سفر با عائله خود برمیگشتید؟ «زیرا کسی که فرموده زیارت مستحب است و همان کسی که من به قصد غرب و به دعایی امر او تا به اینجا آمدهام و متحمل این همه خسارت شدهام، ارتکاب حرام را جایز نمیداند. کی به من گفت پاشو بیا کربلا؟ من به انگیزه گوش دادن حرف کی راه افتادهام؟ همان دارد به من میگوید این کار را نکن. میگوید راضی نیستم به این کار. خوشم نمیآید از این کار. و به دعایی نهی و زجر او باید دوباره بدون هیچگونه نگرانی و ناراحتی برگردم.» چون برگردم؛ چرا که من بندهام. من میخواستم زیارت حضرت سیدالشهدا را برای رضای خدا انجام بدهم. کربلا برای چی میخواهیم برویم؟ خدا را راضی کنیم. خدا دوست دارد. برای خدا خیلی مطلوب است حضور ما در آن زمین. رفتن ما به کربلا به این دلیل داریم میرویم. حالا تو آن مسیر معصیتی میخواهد شکل بگیرد، این برای خدا نامطلوب است. دستور داده انجام ندهید. اینجا باید به همان دلیل بگویم من پس دیگر نمیآیم؛ نه برای خواهش دل خود. اگر برای خداست، خدا میفرماید کار حرام را انجام نده و با انجام گناه به زیارت مرو. لذا باید امتصال نماییم و برای او به زیارت نروم. یک بار برای خدا زیارت نرود، آدم میشود.
بنابراین اگر اینطور نکرد و برنگشت، یقیناً ناقصالایمان است. «خیلی حرف است، بابا.» «این همه راه آمدیم، میخواهیم برویم کربلا. کربلا ثوابش خیلی زیاد است. اینکه چیزی نیست. شفاعت.» اگر این کار را کرد، یقیناً ناقصالایمان است. ایمانش مشکل دارد؛ چرا که خداوند سبحان میفرماید: «فلا و ربک لا یؤمنون حتی یحکموا ما تشاء ثم لا یجدوا فی انفسهم حرجاً مما قضیت و یسلموا تسلیما.» به رب تو قسم، ایمان نمیآورند تا اینکه تو را حکم بگیرند درون مشاجرهای که دارند. بعد که تو قضاوت کردی، در جان خودشان هیچ تنگنایی نبینند از قضاوت تو و تسلیم محض باشند. اگر اینجوری بودند مؤمنند نسبت به دستور پیغمبر، دستور دین. اگر انسان ذرهای احساس کدورت نداشت که چرا این را گفتند، چرا این را مستحب دانستند، چرا این را جایز دانستند، چرا آن را واجب دانستند، چرا این را حرام کردند. اگر آدم ذرهای اینجوری نبود، این مؤمن است، ایمان کامل. اگر گفت که اینکه از آن مهمتر است. «آن که از این بدتر است. برویم جلو آن را بگیریم.» «برای چی این را اینجوری کردید؟» هی دنبال یک راه در روی. ندونستن. هی اینجوری. اگر اینها نقص ایمان است. آنی که گفته همه مصالح را در نظر گرفته، همه جوانب را در نظر گرفته. واجب، مستحب. این حرام است. این تسلیم محض بودن علامت ایمان است. بنده با ایمان باید تسلیم فرمان و حکم الهی باشد؛ نه تابع خواستههای خود و مطیع نفس و شیطان. آدم باید مطیع حق تعالی باشد نه مطیع نفس، حشمت و شیطان. آنی که خدا هر آن، آنی که خدا ازش میخواهد انجام بدهد؛ نه آنی که نفسش میگوید، نه آنی که شیطان میگوید. اطاعت این میشود بندگی خدا. این میشود ایمان. این دقتها، این مواظبتها، این ریزهکاریها، این توجهات، این است که سر سوزنی انسان کاری نکند که خدا را خوش نیاید.
رضا و وصیتنامه اباعبدالله به زینب کبری که در قله معرفت در قله کمالات. لحظات آخر وقتی وداع کرد اباعبدالله با حضرت زینب سلام الله علیها، چند تا چیز را فرمودند. یکیاش این بود که خواهرم مرا در نماز شبت فراموش نکن. یاد من هم باش در نماز. یکی دیگر هم این بود که خواهرم مراقب باش شیطان حلمت را ازت نگیرد. کم نیاوری تو این مسیر. حلم داشته باش. «لا یذهبنّک الشیطان»، «لا یذهبنّک علمک الشیطان». شیطان حلمت را از بین نبرد، نگیرد ازت. خب، انصافاً هم سخت بود. ما یک کمی تو سختی میافتیم، بچه اذیت میکند، گرم، گرسنهمان است، خوابمان میآید، از هم پاشیده میشویم، عصبی میشویم. مثل بنده بیچاره ضعیف و ناتوان. مراقبهای که نداریم. مراقبهای هم باشد همان جا سریع از دست میدهیم. حالا تو آن گرفتاری زینب کبری شما تصور کنید آنجور مصیبتی. اگر آدم ببیند باید یک ده بیست سال فقط برود یک خلوتی پیدا کند، بتواند خودش را به زندگی برگرداند. خانم از همان ساعتی که این بلا بهش وارد شد، مسئولیت این مسئولیت سنگین رسیدگی به امور این بچهها است، مقابله با دشمن است، انتقال پیام عاشورا و کربلا است. آن دل سوخته زینب کبری، حال پریشان ایشان است. جان به این خانم که در چه جایگاهی. هیچی حرف نزد. وصیت اباعبدالله را مو به مو عمل کرد. داغ به دل شیطان گذاشت که یک کلمه حرفی بزند زینب که شیطان خوشش بیاید. نهایتش این بود که امام سجاد فرمود: «شب یازدهم دیدم عمه ما نشسته رو به قبله. عرض کردم: عمه جان، بیدارید؟ فرمودند: بله. عرض کردم که اگر مشغول استراحتید، چرا دراز نمیکشید؟ اگر عبادتید، چرا پا نمیشوید؟» عرض کرد: «عزیز برادر، به این پا نمانده که بخواهم رو پا بلند بشوم. جانی ندارم.» این تنها شبی بود که زینب نماز، نماز شبش را نشسته خواند. دیگر حال او چی بود آن شب که دردهایش را گذاشته بود سحر با خدا درد و دل کند. ولی دیده بود نمیتواند رو پا بلند شود. چون فقط کمر حسین نبود که کنار عباس شکست. این کمر زینب هم بود که کنار عباس شکست. چطور حسین فرمود: «انکسر ظهری.» زینب سلام الله علیها هم همینطور شد. حالا اگر فقط عباس بود، «انکسر ظهری» باز درد فرق میکرد. امام حسین عباس را دید، فرمود: «انکسر ظهری.»
زینب هم عباس را دید هم [حسین را]. اگر فقط با غم عباس «انکسر ظهری.» [باشد] غم حسین؛ حسین وقتی کنارش بیاید، چی باید بگوید زینب کبری؟ هیچی نگفت. فقط رو کرد به مدینه گفت: «یا رسول الله، هذا مرمل بالدماء، مقطع الاعضا.» دیگر مثل اباعبدالله کنار بدن عباس نبود بگوید که کمرم. کار دیگر از این حرفها گذشته. «غلت حیلتی و قله طبیبی.» دیگر ستون خیمه کشیدن و کار دیگر از این حرفها گذشته. فقط برگشت رو به رسول الله کرد، گفت: «آقا اصلاً من هیچی نمیگویم. شما نگاه کنید. آخه این حسین است، مقطع الاعضا.» دیگر کار از کمر شکستن گذشته شده.
لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم. لعنت الله علی القوم الظالمین. یعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون.
خدایا به آبروی زینب کبری، ما را ببخش و بیامرز. در فرج آقامون تعجیل بفرما. قلب نازنین حضرتش از ما راضی بفرما. عمر با نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما نوکران حضرتش قرار بده. علما، شهدا، فقها، امام راحل. حقوق از ساعه سر سفره با برکت زینب کبری مهمان بفرما. شب اول قبر زینب کبری به فریادمان برسان. آنی، یا کمتر از آنی ما را به خودمان وامگذار. توفیق مراقبه، توجه، حضور، اخلاص، بندگی خالصانه به ما عنایت بفرما. هرچه به خوبان عنایت فرمودهای، تفضلاً به ما عنایت بفرما. و هرچه از خوبان دور داشتهای، تفضلاً از ما دور بدار. رهبر عزیز انقلاب حفظ و نصرت [به او] عنایت بفرما. شر ظالمین به خودشان برگردان. دشمنان دین، قرآن، انقلاب، اگر قابل هدایت نیستند، نیست و نابود بفرما. خدایا در دنیا زیارت، در آخرت شفاعت اهل بیت نصیب ما بفرما. هرچه گفتی و صلاح ما بود، هرچه نگفتیم و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن.