عمل به یقینیات محور هدایت، آرامش و تربیت معنوی
هشدار آیتالله بهجت درباره گفتار بدون یقین در منبر
خطر انحراف تبلیغ دینی از مسیر یقینی و قطعی
نقش مادر در تقویت یا تضعیف ایمان فرزندان
پرهیز از سخنان مشکوک و آسیبزننده به عقاید مردم
یقین به مرگ و بازنگری در اعمال روزمره
ارزش احتیاط در گفتار، معاشرت و انتخاب شغل
جایگاه مبلغ صادق بالاتر از مرجع تقلید در اثرگذاری
ضرورت اتقان در نقل مصائب امام حسین (علیهالسلام)
اخلاص در مجالس روضه و عنایت خاص اباعبدالله
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمدلله رب العالمین، صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین، و لعنت الله علی القوم الظالمین الان الی قیام یوم الدین.
نفعم الله بالعلم النافع و وفقنا للعمل. خداوند ما را به علم سودمند بهرهمند سازد و به عمل صالح موفق بدارد.
یک روز مانده است که آقایان مهیا شوند برای —انشاءالله— تعلیمات صحیحه. خدا توفیقات بدهد که در سفر و در حضر و در همه احوال، از یقینیّات خارج نشویم که پشیمانی ندارد. به خلاف اینکه اگر از یقینیّات تجاوز کردیم، دیگر مسئولش خودمان هستیم که: «چرا آن حرف را زدم و چرا آن حرف را نزدم؟» نباید از یقینیّات تجاوز کرد.
مردم امروز کمال احتیاج را به همان یقینیّات دارند. آیتالله بهجت (رضوانالله علیه) میفرمایند: «طلّاب که برای تبلیغ میرفتند، در تبلیغتان تکیهتان بر یقینیّات باشد؛ هم یقینیّاتی که خودتان یقین دارید، بگویید و هم یقینیّات مردم را یادآوری کنید که به یقینات عمل کنند.»
محور یقینیّات استاد انسان هم یقینیّاتش است. به تعبیر ایشان در جایی دیگر: «ما نیاز به استاد از ابتدای امر نداریم. ما همان اول یقینیّاتی داریم؛ اگر به اینها عمل بکنیم، بعد مسائلی برایمان پیش میآید، روشن میشود و نیازهایی پیدا میکنیم. جلوتر نیاز به استاد پیدا میشود.»
اصل مسئله یقینیّات است و هیچکس هم نمیتواند بگوید: «من یقین نداشتم، کاری نکردم، استاد نبود، شرایط نبود، مهیا نبود.» یقینیّات را همه ما داریم، هر کسی به یک اندازه. همه میدانیم ظلم بد است، همه میدانیم دروغ بد است، یقین داری آبروی مردم را باید حفظ کرد. وقتی کسی با من این کار را بکند، عصبانی میشوم. همه یقین داریم میمیریم. هیچکسی نیست که یقین نداشته باشد که از دنیا میرود. یقین داریم میمیریم، یقین داریم این مال دنیا و امکانات دنیا را میگذاریم و میرویم. خب، متناسب با یقینمان عمل کردیم یا نه؟
یقین داریم که میگذاریم و میرویم. اشعاری هم که حالا در مردم زیاد است و مؤمن و کافر و مقید و معتقد و غیرمعتقد و غیرمقید، همه میخوانند که: «از آدم اسم خوب میماند.» و این ضربالمثل و اشعار، و «به کزو ماند سرای زرنگار» و از این حرفها. «ای که دستت میرسد کاری بکن، پیش از آنکه از تو نیاید هیچ!» و در عمل میبینیم وضعیت اینجوری است. نزدیک به صفر، هیچ خبری از…
الان که کرونا در هر محلهای چندتایی رفتند و دارند میروند، مرگ جلو چشممان است. بچه و جوان و پیر، سالم و مریض و ورزشکار و همهرقمه دارند میمیرند. در این اوضاع باز هم ببینید، انگار نه انگار! یعنی مرگ اینجوری جلو چشممان بیاید، باز هم انگار نه انگار! هیچ تنفّری، هیچ تغییری، هیچ نزولخور نزولش را میخورد، دروغگو دروغش را میگوید، کلاهبردار کلاهش را برمیدارد.
ما نیاز به یقینیّات داریم. یکی از یقینیّات همین مرگ است. مُردن، هم در مقام عمل هم در مقام تبلیغ، محور یقینیّات است. و مسائل غیر یقینی، خصوصاً مشتبه، اصلاً اینها را نباید گفت، نباید طرح کرد، ذهنیتها را نباید سمتش برد. چیزی که نه من میدانم، نه شما میدانی، نه من میتوانم اثبات کنم، نه شما میتوانی اثبات کنی، بحثهایی که ثمری هم ندارد، زیاد است متأسفانه.
مِنبرها و جلسات روی آنتن تلویزیون گاهی یقین به خلافش داریم. الان دیگر اوضاع اینجوری شده، چیزهایی که واضحاً بطلانش دارد تبلیغ میشود. «مشرک هم از دنیا میرود، میرود بعد از مرگش توبه میکند، میرود بهشت!» یک دم کف و سوت میزنند! یکی دیگر واضح است. خب اگر این بود، بچهی پیغمبر، خدا پیغمبر، اینقدر زحمت کشیدند. آخرش همه مُردند و توبه میکردند؟ برگردان! برگشت. دیگر نمیخواهد. «تو همانجا توبه کن، درست میشود.» میگوید: «برگرد، درست بشود.» چیزهایی که واضح است الان یقینی، غلط بودنش دارد تبلیغ میشود، چه برسد به امور مشتبه! امور شبههناک، پیچ اعتقادات مردم را سست میکند، شل میکند. خیلی خطرناک است.
کسی که تریبون دستش است، تأثیرگذار است بر دیگران و حرفش را میشنوند. ولو یک نفر، دو نفر. لااقل هر مادری بر بچهاش اثرگذار است. حضرت امام فرمودند: «تأثیری که مادر بر بچه دارد، نه مدرسه دارد، نه رسانه دارد، هیچ، هیچجایی، هیچچیزی اینقدر بر بچه ندارد.» در تربیت فرزند مهمترین رکن مادر است. مادرها در این مسائل خیلی باید حواسشان جمع باشد. محور، یقینیّات است. گاهی مادرها سوق به یک چیزهایی میدهند، حالوهوای یک چیزهایی را میاندازند، یک چیزهایی را برای اینکه پررنگ کنند، چیزهایی را کمرنگ میکنند. بعد آسیبهایش را نمیشود جمع کرد.
این بچه مثلاً مکبّر مسجد است و در عین حال مثلاً پرخاشگر هم هست در خانه. حالا این مادر سادهلوحِ بدبختِ بینوای نادان، برای اینکه جلوی پرخاشگری بچه را بگیریم، میزند توی سرش، میگوید: «خاک بر سرت کنند با آن مکبّر بودنت! با آن مسجد رفتنت!» این فکر میکند مثلاً وقتی این را میگوید، الان غیرتش میجوشد، میگوید: «آها، الان اصلاح میشود.» میگوید: «خیلی خب، پس…» ابدیتی را به هم میریزد با همین نادانکاری و نادانی. زیاد هم هست متأسفانه از این قبیل. این مدل کارها زیاد است. یک چیزی را میخواهد اصلاح کند، چهار تا چیز را خراب میکند. ما زیاد داریم. معمولاً همین است، غالباً همین است. غالباً در کارهای تربیتی و رسانهای ما، افراد وقتی میخواهند یک چیزی را درست کنند، ۱۰ تا چیز را خراب میکنند. به خاطر درست کردن یک چیز، یک نقطهضعفی را میخواهند برطرف کنند، ۱۰ تا نقطهقوت را میکوبند که آن نقطهضعف بماند، یککم تبدیل به نقطهقوت شود.
«تو مسجد میروید؟ نمیدانم فلان میکنی؟ نماز میخوانی؟ به چه درد میخورد اینها؟ وقتی مادرت ازت راضی نیست.» این را هم درست میکنم، سر لج میاندازد طرف را. لذا باید فقط به یقینیات عمل کرد. هیچوقت هم آدم وقتی به یقینیات عمل کند، پشیمان نمیشود. و خیلی هم این مراقبه سنگین و سختیها. بنده میخواهم حرف بزنم، کلمه به کلمه یقین دارم. وسواس! یک وسواسی که خوب است، همین وسواس. خدا از این وسواسها نصیب همه بکناد. البته نه وسواس طهارت و نجسی که آدم آنجا هی وایسد بگوید: «که یقین ندارم که پاک شد.» همین که نجاستش برطرف شد، تمام شده. یقین داری که آب روی نجاست گرفته، نجاست رفت. آن وسواسهای آن شکلی نه.
یک لقمه برایش میآورند. «یقین ندارم که این خمسش را میدهد.» اینجا وسواس جا ندارد. یقین اصلی، وسواس اصلی اینجاست. به قول یکی از اساتید ما میفرمود که: «به طرف میگوید: خمس تو را دادی؟ وقتی برایش شکلاتی میآورند.» بنده نادان! تو میخواهی احتیاط بکنی، اول احتیاط کن در حرف زدنت. همین سؤال حرمت شرعی دارد. تجسس، تجسس، سوءظن. چند تا گناه. شیطان بلد است. دیگر یک وقتی گفتم، «صورت مقدس مقدسبازی!» آدم خوب بودن و حلال و حرام سر شدن و اینها ۱۰ تا گناه میاندازد. «اینها که معلوم نیست لقمهشان چیست؟ و آن یکیشان معتاد است. و آن یکیشان دزد است. و آنجا خمس نمیدهند. پولشان را آنجا اینجوری کردهاند. این یکیشان این است، آن یکیشان آن است.» در روایت دارد: «گاهی مال یک کسی را میدزدند. اینی که مالش را دزدیدهاند، اینقدر ظن بد به این و آن میزند که نکند این دزدید؟ نکند آن دزدید؟ گناهش از گناه دزد بیشتر میشود.» این روایت، گناهش از گناه دزد بیشتر میشود. تهمت بینمان میزند.
حاج آقا مصطفی را وقتی کشتند، گفتند: «پسر شما به قتل رسیده.» ایشان فرمود: «نشانههایی هست، ولی من یقین ندارم. پسر من شهید شد.» همه ایران میگفتند: «شهید شد.» برای همه هم واضح بود که مسموم شدی، مشکوک. یقین ندارد بهرهبرداری کند از این ماجرا. انسان باتقوا، انسان صالح، «یقین ندارم.» آدم حرفی بزند که یقین دارد. «یقین دارم اینطوریه، یقین دارم آنطوریه.» یقین الکی هم نه، یقین رو حساب. ۸۰ درصد حرفها را دیگر نمیتواند بزند. تو یقین نداری. «فلان مسئله اینطور میشود.» میشود مثل همین مسئولین فاسد. و از مسئول فاسدان: «چشم ملت ۸۰ میلیونی افراد را دیدند، ضبط شده. منافق! حرفش دروغ است دیگر. هر جا کم بیاورد، ابزارش دروغ است. دروغ را ماستمالی میکند، رد میکند.» خب داریم میبینیم دیگر. اینها آخرت که خودشان که ندارند. یک تعفن جهنم اینها عالم را گرفته. دنیایی هم برای مردم درست نکردهاند.
وقتش است ما هم اصلاح بشویم. دیگر اینها که میروند، اینها پایشان لب گور انشاءالله امروز فردا رفتنی است. بعدش ماییم دیگر. بعدش نوبت ماست. بعد کارها دست ماها میافتد. امثال من، اصلاح نکردیم. هی از اینها بدوبیراه میگوییم، پسفردا جای اینها میآییم، از اینها بدتر! از اینها بدتر! چه جور باید اصلاح کرد؟ عمل به یقینیات. اونی که یقین دارم را بگویم، اونی که یقین دارم را انجام بدهم. آنجا که یقین دارم بروم شاگرد اونی بشوم که یقینی است. کتابی بخوانم که یقینی است. شغلی انجام بدهم که یقینی است. بله، لقمه دیگری میخواهی بخوری، اینجا یقین نمیخواهد، حمله به صحت میکند. ولی کارمند میخواهی بشوی، کارمند بانک میخواهی بشوی، کارمند جای دیگر میخواهی بشوی، یقین پیدا کن که اینجایی مال حلال است. یقین پیدا کن. بعضی حضرات البته این حرفها بهشان برمیخورد. برخوردن هم ندارد. برو یقین پیدا کن. برو نظر مراجع را بپرس. ببین نظرشان نسبت به این کار چیست؟ حالا نمونه عرض کردم کارمند بانک. کارمند بانک، کار نداریم. بقیه شغلها. شغل زیاد داریم! شکل خیلی شغلها هست که توش اِنگُلت زیاد است. در خیلی شغلها جنبههای حرام زیاد است. همین آرایشگری برای خانمها که کار خوبی هم هست، کار حلالی هم هست، هر خانمی هم تا حدی باید بلد باشد. کسی آمده پیش شما، میدانی که این میخواهد آرایش کند برای یک مجلس حرامی. این عروس آماده که بشود از همین جا که برود بیرون نمیپوشاند. در خیابان میبینندش، در مجلس میبینندش. شما که میدانی دارد برای مجلس حرام میرود، آرایش او، درست کردن او حرام است. این کسب هم حرام است. پول، پول حرام است! پول حرام فقط اختلاس و دزدی و اینها که نیستش. این هم حرام است.
ما در قم میدیدیم آرایشگرهایی که آرایشگریهای مردانه را شیشه میزدند که «از تراشیدن صورت معذوریم». میگفت: «حاج آقا! به خاطر همین جمله، کلی مشتریام را از دست دادم.» اگر همین را نزنم، کلی مشتری میآید و میرود. من خوشحالم همین که دستم میآید و هزار و یک کار دیگری که درش حرف و حدیث زیاد است. آدم شغلی را انجام بدهد، کسبی را داشته باشد که یقینی باشد. پولی را بردارد که یقینی باشد. یقین دارم که
این حق من است، سهم من است، حلال بر من است.
یکی از طلبههای مدرسه، نظافت؛ حالا طلبهای که مثلاً ۵۰ هزار تومان، ۱۰۰ هزار تومان شهریهاش است. آمده آخر ماه ۱۰، ۲۰ هزار تومان گذاشته کنار، برگردانده. گفتند: «چرا؟» گفت: «که احساس میکنم این ماه آنقدری که باید درس میخواندم، نخواندم.» «همه کلاسها را رفتم، کارهایم را کردم.» حالا ۱۵۰ هزار تومان چیست؟ تاکسی رفت و برگشت! درصد اینجوریاش را برگردانده بود. این مراقبتها، این شکلی.
حالا خدا کند که همه ما اهل این مراقبتها باشیم و همه ما تا همیشه اهل مراقبتها باشیم؛ چون در سن و سال کم آدم، آدمی که درگیریاش با جامعه و مردم و اینها زیاد میشود، کمکم حال و هوای آدم ضعیف میشود. این جنبه یقینی مسئله خیلی مهم است. جایی میرود یقین داشته باشد. شغلی، درآمدی، حرفی، کتابی، نویسندهای، درس اخلاقی. همهاش یقینی! یقینی! یقین به یقین برسد، آدم به یقین برسد، خیلی نکته مهم است. جان مطلب از آقای بهجت کلاً در دستوراتشان همین جمله است: «به یقینیّات عمل کنید.» معلوماتشان را زیر پایشان گذاشتهاند، بروند دنبال استاد اخلاق میگردند. پشت در خانهشان شلوغ بود. معلومات را پشت پا زدند، زیر پا گذاشتند، دنبال حرف بعدی میگردند.
تو به همانها اگر عمل کنی، خودت در آسمانی! همین که برای آدم واضح است. اینجور حرف زدنی دل شکسته هم میآورد. آنجور حرف زدنی یقین دارد این کار را بکند، دل دیگری به دست میآید. یقین دارم این کار را بکنم، دیگری خوشحال میشود. خب همین را عمل کنیم. یقینیّات ما کم است. برداریم لیست کنیم ببینیم چیا را یقین داریم. باور داریم. لینک مطالعه کنیم و از کسی بپرسیم. خودمان باشیم و خودمان با فطرتمان. چیا را یقین داریم؟ چند تاش را عمل کردی؟ مشغول چند تاش هستیم؟ چند تاش در ملکه شده؟ عمل کردن، خیلی میلنگیم، خیلی عقبیم. بعد دنبال این هستیم که دستور جدید یا حرف جدیدی «برو ترک محرمات کن.» فکر میکنیم که سر کارمان گذاشتهاند و دنبال نخود سیاه فرستادهاند. اصل مطلب همین است. همین تیکه به قول رحمتالله خوشبخت میفرماید: «اگر کسی به همین عمل کرده باشد، حالاتش دلالت میکند برایش. حالش یک حال دیگری است، یک لطافت و نور و توی صفایی پیدا میکند.» فهمیده میشود این آدم از این مرحله عبور کرد.
پشت سر طرف بدوبیراه میگوید: «کو سالک و سلوکی؟ فلانی که عارف نیست! ترک گناه کن!» فلان. لحن تمسخر و توهین! عارف باید یک نگاه بکند، بگوید: «مشکل من کجاست؟» مشکل تو همینجاست که به یقینیّاتت عمل نمیکنی. عارف نگاه کرد. این آقای بهجت به همه ما نگاه کرده، فهمیده مشکل ما کجاست. یکی از اساتید بزرگ، عرض کردم: «آقا مشکل ما چیست؟ عیب ما چیست؟ بزرگترین عیبی که در ما سراغ دارید چیست؟» ایشان فرمود: «بزرگترین عیب همین است که آدم نداند عیبش چیست.» این جمله، جمله عجیبی بود. بزرگترین عیب این است که آدم نداند عیبش چیست. خودت حواست به خودت نیست! آدمی که اهل مراقبه است، میفهمد عیبش چیست. مثل تعمیرگاه نیستش که برداری ماشینت را ببری، بهت بگوید عیبت چیست. این خودت هستی. «بَلِ الْإِنْسَانُ عَلَى نَفْسِهِ بَصِیرَةٌ وَلَوْ أَلْقَى مَعَاذِیرَهُ.» آدم خودش میفهمد چهکاره است. هیچکس مثل خود آدم نمیفهمد چهکاره است.
هیچکس در کار وزن کم کردن اینها هستند، لابد میدانند وام. چند وقتی درگیر مسائل شدیم. یک دو روز که آدم مراقبت میکند، غذایش را کم میخورد، ورزش میکند و اینها، با اشتیاق میآید وزن خودش را میکشد. نمیدانم یعنی شما کسی یک یک هفته، ۵ روز که آدم از روال درآمده در خوراکش و برنامههایش و اینها، وقتی میخواهد بیاید روی ترازو، خودش میداند چهکاره است. رغبت نمیکند برای ترازو. میداند که الان اوضاع و وضعیت بیریخت است. دارد برمیگردد. وقتی خودش حواسش به خودش بوده، کنترل کرده، با اشتیاق میرود به سمت ترازو. اونی که برای محاسبه اشتیاق دارد، معلوم میشود که دارد کار میکند. اونی که برای محاسبه، مراقبه، فراری است.
یک شاخص دیگر: برای مرگ. اونی که برای مُردن عاشق و مشتاق است. اونی که از مرگ فراری است، چون مرگ همان ترازوست دیگر. به آدم نشان میدهند چهکار کردی؟ از مرگ فراری است. خب الان اینها برای ما یقینی است یا نیست؟ واضح است دیگر. دنبالش. الان چرا من فراریام از اینکه بیایم روی ترازو؟ چون پرخوری کردهام! خیلی خب. پس درمونش چیست؟ استاد تغذیه دیگر به من بگوید. اینقدر هم پرخوری نیست. آخه معمولاً آدم برای اینها میرود دنبال اساتید، وجدانش آرام بشود. یک راه دیگری بهش نشان بدهد. این عیبهایی که دارد را دست نزند. از یک جای دیگری برود. بدون دردسر، اذیت نشوی. بیاید بگوید: «نه، اصلاً شما اول صبح دو بسته باید پفک بخورید، در طول روز ۵ بسته چیپس بخورید. غذا هرچه روغنیتر و چربتر، بهتر.»
بعضی وقتها دنبال اینجور پزشکی میگردی. یکی بیاید بگوید: «آقا! چشمت را که نمیخواهد کنترل کنی، زبان تو را که هیچی! اینها که اختلاس نیست، تو اختلاس نکردی. خیلی هم خوبی. اصلاً خدا که کلاً گیر این حرفها نیست. خدا همه چیز را میبخشد. خدا اینقدر مهربان است. خدا کریم است و فلاناند.» یک آرامشی به ما بدهد. ما الان یککم وجدان درد داریم. احساس خیلی خوبی است. اساتید هم که میخواهند، خیلی دنبال این میگردند. اگر حرف تلخ بزند، معمولاً اساتید هم این شکلیاند. اساتید واقعی این شکلیاند، قلابها نه. واقعی پروا میکند، چک میخواباند! چک میخواباند. تربیت از همان اول میزند. آقای بهجت استاد این کارها بود دیگر. زبانش را کنترل نمیکرد. حالا در برخی موارد نادر آقای بهجت اینجوری میگفتند، رولشان نبود که بخواهند به کسی از امور پنهانیاش چیزی بگویند. «جوالدوز بخر، نخ و سوزن بخر. این زبان و لبها را بدوز.» به بعضی دیگر فرموده بود که: «من و شما نیاز به کُتک داریم. من پیرم وگرنه من هم باید بروم یکی مرا با کُتک بزند.» از این خمیر. زیاد. یعنی اکثر کسانی اینجوری بهشان میگفت. آقای بهجت خیلی تلخ بود. با اینکه خودش خیلی شیرین بود. خودش یک تکه قند بود از شیرینی آن نماز و آن صفایی که شد. ولی در تلنگرهایش به این و آن خیلی تلخ بود. مگر کسی که راه میافتاد. اولش این تلخیها بود برای اینکه تکان بخوریم. تذکر. «إِنَّمَا أَنْتَ مُنْذِرٌ.» انذار میکرد. بعد یک کسی تکان میخورد، راه میافتاد، عوض میشد. آن وقت دیگر محبتهای بهجت را، یکی دو تا هم نیست، سنگ تمام.
به هر حال راه از اینجا شروع میشود. از یقینیّات. پشیمانی هم ندارد که چرا این کار را کردم؟ چرا آن کار را کردم؟ آدم به یقینش عمل کرد. چون آخه ما خیلی وقتها دنبال یکی میگردیم که تقصیرها را بیندازیم گردنش دیگر. مخصوصاً استخاره یک چیز خوبی برای آرام کردن وجدان. عقل را از کار میاندازی. مشورت نمیکنی. خودمان مسئولیت را به عهده نمیگیریم. میگوید استخاره. بعد میافتد آخر گردن خدا. «ما استخاره کردیم. خدایا، پس برای چی استخاره اینجوری شد؟» یا تقصیر اونی بود که استخاره کرد. «این استخارههایش به درد نمیخورد.» بابا! ببین چی استفاده کرد. «این را فروختیم، الان اینقدر گران شد.» یک تقصیر مشاور میاندازد. «ما رفتیم مشاوره. این گفت که برای ازدواج مانعی نیست.» خب گفت مانعی نیست، نکن. «ازدواج کنیم.» بهش گفتید؟ بهتون گفته: «تصمیم با خودت است.» ازدواج هرکی میکند، معرف کسی باشد، خوب باشد. میگویند: «خودمان پیدا کردیم.» بعد بهش میگویند: «تقصیر معرف.» آدم میخواهد فرار کند از زیر بار مسئولیت دیگر.
کسی که به یقینیات عمل کند، بعداً هیچکسی را مذمت نمیکند. بعداً خودش هم پشیمان نمیشود. «کلی بررسی کردم، آخرش رسیدم که همین وظیفه من است. خدا همین را از من میخواهد.» هرچه هم بشود، شده دیگر. ابتلاء. آدم آرامش دارد. اصلاً آرامش در گرو عمل به یقینیات است. آدمی که یقین دارد و با یقین زندگی میکند، تزلزل ندارد، تردید ندارد، دگرگونی ندارد، آرام است.
پس این هم در مورد محتوای کار که باید چه محتوایی باشد. شک و شبهه در آن نباشد. «روزه شکدار» آدم نگیرد. میگوید: «آقا! این موسیقی گوش میدهم، اشکال ندارد.» خب شما موسیقی که گوش میدهی، آنهایی که یقین داری حلال است را گوش بده. هرچه هم که شک داری، گوش نده. اینجا نگو که آنی که یقین داری حرام است.
تهران ما قبلاً جاده امامزاده داوود که هنوز هم این جاده فرعی از سمت فرحزاد است. رفتیم چند بار امام رضا (علیهالسلام). بچه که بودیم، از همین مسیر، مسیر یعنی غیرآسفالت جدیدش، میرفت. گفتند: «مسیر قدیمتر از ما که حالا مثلاً پدربزرگ مادربزرگهای ما میرفتند، مسیری بوده که با الاغ میرفتند.» جاده امامزاده داوود هم خود امامزاده داوود بالای کوه است، دقیقاً. یعنی شما وسط تابستان که بروید، همین الان اگر بروید آنجا، پر برف است، کاملاً برفی. آنجا قشنگ در قله کوه. جاده کوهستانی، بخشایش آسفالت کرد. قدیمها خاکی بود. مسیر هم همینجور از بغل دره بود. یعنی هی دور میزد در کوه، وسط دره بود. خیلی هم خطرناک و هولناک. هیچ حفاظی، چیزی. الاغهای جاده امامزاده داوود که قدیم سوار میشدند، این از بیخ این دره میگرفت، میرفت تا جایی که همیشه یک پایش بغل دره بود. یک سید بزرگواری، شوهرخاله مادر ما که پدر شهید هم هست. ایشان میگفت که: «ما جانمان به لب میرسید تا این ما را میرساند به امامزاده داوود.»
بچه که بودیم، از این کنار چیزی که میرفتیم. الان کله میشویم. از همین بغل این دره میگرفت. آدم در رفتارهای خودش یاد این الاغها گاهی میافتد. موسیقی حلال و اینها واضح و آنور جاده است. آدم ول میکند، میآید این لب اینور را میگیرد. میگوید: «تا یقین دارم که حرام باشد، گوش میدهم.» خوبی. مثل همین حالت همین الاغ امامزاده داوود است. لبلب مرز. در روایت هم دقیقاً همین را تشبیه کردهاند. «از لب پرتگاه نرو. یکهو دیدی سقوط کردی.» احتیاط که میگویند همین است دیگر. برو آنجایی که یقینی صاف است. آنور این همه جاده باز است، خب چرا از آنور نمیروی؟ اینکه الان این حرف که حالا معلوم نیست، این هم که دارم گوش میدهم، معلوم نیست. این هم که دارم نگاه میکنم، معلوم نیست. فیلمی نگاه کند که یقین دارد حلال است. اگر کسی میخواهد در این مسیر حرکت کند، ها! حکم فقهیاش این نیست. حکم فقهیاش همین است که تا وقتی که معلوم نیستش که حرام است، آدم میتواند نگاه کند، میتواند بگوید، میتواند فلان کند. آن حکم فقهیاش. ولی اگر آدم میخواهد حرکت بکند، سیر بکند، فیلم نگاه کند که حلال، یقین دارد حلال است. کتاب بخواند که یقین دارد کتاب مفید است. جلسهای برود که یقین دارد مفید است. با کسی حشرونشر و معاشرت داشته باشد که یقین داشته باشد فایده دارد. یکم که مشتبه شد دیگر، آدم احتیاط کند.
هیچکس از احتیاط ضرر نکرد. این جمله خیلی جمله طلایی است. هیچکس تا حالا، نه در دنیا نه در آخرت، بابت احتیاط ضرر نکرده، پشیمان نشده. آدم به یقین عمل کند. از ۱۰۰ نفر مشورت میگیرد کجا باشد؟ چهجور باشد؟ یقین پیدا میکند که اینجا محلش فلان است. این خانه فلان است، سندش فلان است. دزدی نیست، وکالتی نیست، اینجوری نیست، آنجوری نیست. همه طرفهای قضیه را یقین پیدا میکند. خانه میخرد. بعد آدم میخواهد خانه اخروی و ابدی برای خودش بگیرد، نمیرود بررسی کند یقینیات.
خب یکی دیگر از بحثهایی که مطرح میکنند در مورد اثر کار تبلیغی است و ثوابی که دارد. نقل کردند: «در اثر یک منبر عالمی، ۴۰۰۰ نفر شیعه شدند.» کسی که اینگونه بیان داشته باشد، در ثواب از مراجع بالاتر است. خیلی حرف است! از مراجع بالاتر. یعنی اگر یک نفر بتواند در یک محله ۱۰ نفر ۲۰ نفر از این جوانها و نوجوانها را آدم میبیند. اهل کار فرهنگی و کار تبلیغی و اینها. در مسجد محله ۵ تا نوجوان، ۱۰ تا نوجوان، ۲۰ نوجوان را جمع میکنند، با اینها کار میکنند. به شرط اینکه حالا خودش هم در مسیر کمال و اصلاح و اینها باشد. در بعضی وقتها آدم ۴ نفر جمع میکند، احساس رئیسبازی و مریدبازی و اینها را هم پیدا میکند که این بدتر میشود. هم خودش دنبال ساخته شدن خودش است، هم به یک عالم ربانی، به یک بزرگتری بنده وصله دارد. خودش کار میکند. در پایینتریها هم دارد اثر میگذارد، کار میکند و اصلاح میکند اینها را. از همین بچگی، سنهای پایین خطشان را عوض میکند، حال و هواشان را عوض میکند. از توی اینها شهید مدافع حرم درمیآید، طلبه درمیآید، عالم دین درمیآید، خدمتگزار مردم درمیآید، پزشک صالح درمیآید، مهندس خوب درمیآید. از مراجع بالاتر است. از مراجع! خیلی عجیب است.
رهبر انقلاب یک وقت فرموده بودند که: «طلبهای که اهل کار فرهنگی و اینها که اثرگذار است بر جوانها و کار اینجوری میکند، در نگاه من به اندازه یک مرجع تقلید قابل احترام است.» حرمتی که یک مرجع تقلید دارد، چهجور حرمت مراجع نباید شکسته بشود. احترامشان باید حفظ بشود. ارزش و جایگاهشان چیست؟ این هم همان است. دین مردم را دارد تقویت میکند. به مردم تدین و اخلاص و تعهد دارد پمپاژ میکند. البته کار به همان میزان هم سخت است که قبلاً هم عرض شد. یک کلمه اگر اینور آنور بگوید.
یک چیز جالبی را دیشب میخواندم، خیلی برایم جالب بود. این داستان را قبلاً شنیده بودم، ولی این تیکه آخرش را نمیدانستم. چون خودم با این ماجرا مبتلا، به این ماجرا مبتلا شده بودم از این قبیل ماجراهایی. مرحوم شیخ مفید (رضوانالله علیه) یک وقتی یک خانمی از دنیا رفته بود، باردار. این بچه. آمدند به شیخ مفید گفتند که: «این خانم از دنیا رفته و باردار است، چهکار کنیم؟» ایشان فرمودند: «خانم را با بچه دفن کنید.» رفته بودند دفن کنند، یک سواری آمده بود، گفته بود که: «شیخ سلام میرساند، میگوید که بچه را از شکم مادر در بیاورید، بعد مادر را دفن کنید.»
بعد چند سال، بچه بزرگ شده بود. آمدند پیش شیخ مفید، گفتند که: «آقا! یادتان هست آن روز گفتید که این خانم با بچه دفن بشود؟» گفت: «بله.» «ما خیلی ممنونیم، بدن، یک پیک فرستادید بیاید بگوید که این بچه را در بیاوریم. این همان بچه است.» شیخ مفید یک آه!» گفت: «عجب! پس من فتوای غلط دادم. چون آدم را که من نفرستادم، امام زمان فرستاده بود! من غلط گفتم. مرجعیت تعطیل! بروید سراغ یکی دیگر، ما صلاحیت نداریم.»
نامه از امام زمان رسید دستش: «أَنَا غَیرُ مُهْمَلِينَ لِمُرَاعَاتِکُمْ» (ما شما را فراموش نمیکنیم و مراقب اعمال شما هستیم). حضرت فرمودند که: «تو کارت را بکن، ما حواسمان هست.»
این تیکه از این کلام امام زمان معروف است. آن داستان هم که معروف است، اینکه این کلام مال این داستان است: «ما حواسمان هست.»
ما میدانیم. اگر بنا باشد مبلغ خودش همه چیز را بداند و همه فن حریف باشد و همهکاره باشد، دیگر کار پیش نمیرود. همه باید تعطیل کنند، بروند در خانههایشان بنشینند. تو بگو خالصانه، بگو به یقینیاتت عمل کن. اونی که میدانی عمل کن. اونی که میدانی بگو. ما هم حواسمان هست، ما هم اصلاح میکنیم. «أَنَا غَیرُ مُهْمَلِينَ لِمُرَاعَاتِکُمْ.» ما حواسمان هست. خیلی این امیدبخش است. در فضای تبلیغ قرار میگیرد و محل مراجعه و سؤال و اینها واقع میشود. خیلی هراس دارد. یک کلمه جا به جا نشود. در مشاورهها خصوصاً. آدم یک برداشتی دارد، یک چیزی میفهمد، یک چیزی میگوید. بعداً چیزهای دیگر پیش میآید. اگر آدم به یقینیاتش عمل کند، همینجا هم پشیمان نمیشود.
اونی که واقعاً یقین دارم، برایم مثل روز روشن است از جهت علمی. اینجا هم برایم مثل روز روشن است از جهت تطبیق. در تطبیق میدانم که این را باید استفاده کنم. آن وقت این آدم اگر بیاید در فضای تبلیغ و اثرگذاری بر مردم، آقای بهجت میفرمایند که: «از مرجع تقلید بالاتر است.» زیرا در روایت آمده است: «لأن یهدي الله علی یدیک رجلاً خیر لک من ما طلعت علیه الشمس و غربت.» (اگر خدا یک نفر را به دست تو هدایت کند، قطعاً از همه آنچه آفتاب بر آن میتابد و غروب میکند، بهتر است.) همه آنچه که آفتاب میتابد چیست؟ عالم دنیاست. یک نفر هدایت میشود، از کل عالم دنیا بالاتر است. چرا؟ از کل عالم دنیا یعنی از همه این کاخهای سلطنتی و از همه این ویلاها و استخرها و تفرجگاهها و رستورانها و با همه غذاهای چرب و شیرین و خوشمزه، همه این همسران زیبا و جذاب و آنچنانی و ماشینهای آنچنانی و شهرت و اسمورسم و سر همه سینماها عکس من را بزنند، در همه خیابانها اسم من باشد، از همه اینها بالاتر است. یک نفر اگر هدایت بشود، چون آن ابدی است. اینها همهاش فانی است. مال عالم ابدیت است. آن چیزی است که داری تا ابد. اینها چیزی است که داری ۵ سال، ۱۰ سال، ۲۰ سال. همینجاست تا وقتی هستی. بعد از مرگ. اینقدر هنرپیشه داریم پیر شده، دیگر همین الان کسی اینها را در خیابان نمیشناسد، چهبرسد بعد از مرگ. «این برایت بهتر است.»
یک نفر به واسطه تو هدایت، به واسطه تو هدایت بشود. یعنی حتماً من باید مرجع تقلید باشم؟ نه. کتاب بنویسم؟ سخنران باشم؟ یک کسی یک کتاب دیگر نوشته، تو کتاب را میرسانی به کسی. سخنرانی کرده، تو این سخنرانی را میرسانی. امام جماعت خوبی دارد. یک فضای خوبی دارد. یک منبری و مداح خوبی دارد. افراد خوب، اهل خوبی دارد. جلسه خوبی است. همین که تو واسطه رفتن این میشوی، هدایت این برایت از همه عالم بالاتر و باارزشتر است. خدا میداند هدایت نفوس چقدر ارزش دارد. خدا رحمت کند مرحوم آیتالله حسینی طهرانی که دیروز سالگردشان بود. ایشان فرمود: «همه مقامات معنوی که اگر خدا به من داده، کف دست گرفتهام برای اینکه مردم را هدایت کنم به سمت خدا.» همه را ابزار قرار دادن برای اینکه هدایت کنم سمت خدا. البته نباید از اول کار چنان بار تکلیف را سنگین کرد که طرف مقابل از مذهب بیزار گردد که دیروز داستانش را عرض کردم.
«أَدْخَلَهُ فِی شَیْءٍ أَخْرَجَهُ مِنْهُ» (او را از چیزی که در آن وارد نموده بود، خارج کرد.) همان ماجرای مسیحی است که مسلمانش کرده بود. این صدق نکند، بلکه باید با رفق و مدارا رفتار نمود. آرام آرام. سنت تدریج. در هر حال مرحوم آقا میرزا حبیبالله رشتی که خیلی معتقد بوده و از روی ایمان مطالب را تحصیل میکرده، پیشانی آن آقا را بوسید و گفت: «حاضرم همه ریاضتهایی را که کشیدهام به تو بدهم و در عوض ثواب این یک منبر را به من بدهید.» آقا یک منبر رفته بود، ۴۰۰۰ نفر متحول شده بودند.
خدا کند آثار قیمه و گرانبهایی را که بهالوراثه داریم، اختیاراً از دست ندهیم و گرگها از دست ما نگیرند. ارث به ما رسیده این آثار، این کتابها، این صفایی مجلس روضه امام حسین! ما که برایش زحمت نکشیدیم. دیگران زحمتش را کشیدند. زمان رضاشاه شلاقهایش را خوردند، زندانهایش را رفتند که مجلس روضه برقرار بماند. ما در سفره آماده نشستیم. این حجابی که شما دارید. اینقدر زنها را خفه کردند دوران رضاشاه، بعضی از این زنها ۸ سال از خانه بیرون نیامدند که کسی چادر از سر اینها برندارد. از زیر خانهها به هم تونل زده بودند. از پایین میرفتند خانه همدیگر که بیرون نیایند، چادر از سر اینها برندارند. زحمتها را آنها کشیدند. ما بهالوراثه داریم اینها را. سر سفره آماده نشستیم. همین را هم گاهی قدر نمیدانیم. خدا کند اینها را از دست ندهیم. گرگها از دست ما در نیاورند. قدر چیزهایی که داریم.
ببینید، یکییکی دارد. خدا الان این حرم امام رضا (علیهالسلام) در این سرما که دیروز باران بود و هوا سرد بود. نقد هم هست و جای سؤال هم هست. وقتی همه مدارس باز است و دانشگاهها باز و متروها باز و در تاکسیها همه دارند مینشینند کنار هم بازارها، مغازهها، همه جا، همه نزدیک هماند. مترو که اصلاً همه به هم چسبیدهاند. خوبی حرم نمیشود دو تا رواق، دو تا شبستان باز بشود؟ مردم لااقل زیر سقف بروند. در این بارانی که دیشب بود، در این سرما مردم اذیت بشوند. خدا را خوش میآید؟ ظاهر امام رضا با این سقف بلند. بعد خدا دارد به آدم از یک طرفی هم نشان میدهد که: «ببین! همینهایی که جلو چشمت بود و هیچی به حساب نمیآوردی، ببین گرفتم، تمام شد.» پارسال میرفتی در حرم مینشستی کنار ضریح، مینشستی. قدر ندانستیم، تمام شد. حالا باید بیایی اینجا توی صحن در این سرما، در این باران. نمیتوانی هم بنشینی. نمیتوانی. این کربلایی که میرفتی. خدا نکند که باز بدتر از این بشود. وقتی شکر نمیکنی، مفت گیرمان آمده، قدر نمیدانیم، در بسته میشود، اینجوری محروم میشوی.
خب، یک بخش دیگر از کتاب را هم عرض کنیم و دیگر بخش بعدیاش بماند برای جلسات بعد، انشاءالله.
*****
ما اشکال میکنیم به اهل مِنبری که کتابهای اهل سنت را نمیخوانند. دیگر حالا اینها بیشتر برای طلبههاست. طلبه باید به منابع اهل سنت مسلط باشد. به منابع مخالفین مسلط باشد. چرا؟ تبلیغ کند. بدون آنها چی گفتند؟ حالا اهل سنت غربیان. برای اینکه احتجاجهای خوبی از توی اینها درمیآید. حرف درمیآید به نفع ما، علیه خودشان. مطالعه کنیم برای اینکه در مقام جدل کمک میکند ما را. در گفتوگویی که داریم با جوان دانشجو میخواهد آدم صحبت کند، هممحلی میخواهد صحبت کند، با همسرش میخواهد صحبت کند. اینها اثر دارد دیگر. دست آدم پر میشود.
چون مثلاً کتابهای آنها قطعیالصدور نیست یا به دلایلی از این دست، سندش معلوم نیست، ما نمیخوانیم. بابا جان! در کتابهای اهل سنت حج پیدا میشود. آیا ما نباید کتابهای سنیها را بخوانیم؟ پسر یزید بالای منبر در فضایل حضرت امیرالمؤمنین چیزها گفت. شما کتاب اینها را که میخوانی، یکهو میبینی که از توی خود اینها یک حرفهایی در تأیید شما زدهاند که گفتن و صد برابر اثر دارد به نسبت روایات خودمان. در بعضی نقلها تمامش گفته نشده و در بعضی نقلها تمامش گفته شده است که قبلاً خواندیم یک مقدار شهید، خاطرتان.
یزید برای ابنزیاد با آن خباثتش نوشت یا پیغام داد: «همچنانی که حسین را کشتی، برو ابنزبیر را هم بکُش.» ابنزیاد در جوابش پیغام داد: «برای یک فاسق، این دو را نمیتوانی جمع کنی. هم پسر کعبه را منهدم کنم و بروم به جنگ کعبه؟» این حرفها بین خودشان، در خلوتشان بوده. خودشان خودشان را گنهکار میدانستند. حالا یک عدهای اینها را تبرئه میکنند، سفیدشان میکنم. اینها خیلی کمک میکند. خواندن آثار آن طرف به این نیت که مشت آدم پر باشد برای اینکه حرفهایی که اینها علیه خودشان دارند را پیدا کند. کما اینکه حجاج رفت. یزید هم بعداً پیام فرستاد. معذرت میخواهم از شما که شما را بر این تکلیف وادار کردم. به دیگری میگویم. دیگری را مأمور کرد که آمد و با وساطت مروان ملعون آن خونریزی را به راه انداخت. از مسجد به بیرون مسجد و آن همه جنایت را کرد که ماجرا در پاورقی آدرسش را دادند کجاست.
آقایان اهل منبر برای پیدا کردن حجتهای شیعه به کتب عامه مراجعه نمیکنند. خدا میداند چه چیزها از بین این کتب پیدا میشود. عامه یعنی اهل سنت. حتی در کتابهایشان آمده است که مغیره ملعون هر شب میرفت و با معاویه شبنشینی میکرد. بعد میآمد شامش را میخورد و میخوابید. یک شب آمد شام نخورده با کمال ناراحتی رفت که بخوابد. پسری سؤال کرد: «چی شده؟ مگر هرچند همین کار را میکردی؟ مگر امشب اتفاق دیگری افتاده؟» گفت: «جئْتُ مِنْ عِنْدِ أَخْبَثِ النَّاسِ.» (از پیش خبیثترین مردم دارم میآیم.) به معاویه گفتم: «لابد به معاویه گفته: یا امیرالمؤمنین! دیگر در بنیهاشم کسی نمانده که با تو منازعه کند.» یعنی دعوا کند. «دیگر احسان کن.» گفت: «هیهات هیهات هیهات! همچنانی که این یعنی پیغمبر سبب شد برای دفن ابوبکر و عمر و عثمان و دیگر اسمی از آنها باقی نمانده، من هم دفن میکنم. اما میدانی برای خودش چهکار کرده؟ روزی ۵ مرتبه میروم بالای مناره و اسمش را با اسم خدا. ما هم باید اینها را دفع کنیم.» معاویه نه عمر میگوید، نه ابوبکر میگوید، نه عثمان میگوید. همه اسم پیغمبر را میگویند. «من هم میمیرم هیچکس مرا نمیگوید. من میخواهم اسم من برود بالا، اسم این برود دفع بشود.» مغیره ملعون که قاتل حضرت زهرا بود، عصبانی شده بود از این حرف. گفته بود: «این دیگر کیست؟ این چقدر کثیف است!» کل ماجرا هم در پاورقی گفتند. اگر کسی خواست باز میتواند مراجعه کند.
لذا بنا گذاشت که این مستحب یعنی اذان و اقامه ترک بشود. گفت: «ندای "اَلصَّلاه" به جای اذان کافی است. نمیخواهد اذان. اَلصَّلاه، اَلصَّلاه.» معاویه این کار را کرد ولی نگرفت. همین الان هم بین اهل سنت اذان میگویند، اسم پیغمبر را هم میگویند. نگرفت کارش. بالاخره نمیدانم اجلش رسید یا چه چیزی مانع شد از اینکه این مطلب را عملی کند.
اشکالی نداشت. یکی از آنها یک جزءش یعنی «حیَ علی خیرِ العملِ» را از اذان و اقامه ساقط کرد که خلیفه اهل سنت در اذان صبح، اذان صبح میگویند: «الصلاة خیر من النوم.» نماز بخوانی بهتر از این است که بخوابی. مکه و مدینه دیدید دیگر. معاویه هم با این استدلال که مگر مجموع اذان و اقامه مستحب نیست؟ مگر واجب است؟ واجب که نیست. نخیر، هیچ کدام واجب نیست. نه اذان نه اقامه. ندای «الصلاة» برای اینکه مردم حاضر شوند کافی است. «الصلاة جامعه». «احد الصلح جامعه» نماز جماعت. یعنی ما با شما کار داریم. در قضایای قتل سیدالشهدا هم از همین شیوه استفاده کردند و اخبار کردند. یعنی اعلام کردند «الصلاة جامعه» نماز، و گفتند: «اَلْحَمْدُ للهِ الَّذِی نَصَرَ أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ یَزِیدَ وَ قَتَلَ الْکَذَّابَ ابْنَ الْکَذَّابِ.» (حمد خدایی که امیرالمؤمنین یزید را یاری داد و کذاب پسر کذاب را کشت.) بالاخره چه عرض. این حالا بحث احتیاط چون داشتیم این بخش را بخوانیم که مهم است. به دردمان میخورد.
میفرمایند که: «در نقل جریانات امام حسین (علیهالسلام) خیلی باید دقت شود. چه بسا بسیاری از آنچه گفته میشود درست نباشد.» هرچند، حالا ببینید میگویند که اکثر اینها که گفته میشود درست نیست، واقعیت ندارد. ولی هرچند «عیان آنچه واقع شده فجیعتر از سماع آن است.» یعنی هر چقدر دروغ بگویند، سنگینیاش به اندازه اونی که در واقع رخ داده نیست. یعنی اگر آدم واقعیت را ببیند، میبیند که هیچ دروغی نمیتواند این واقعیت را نقل بکند. هیچ دروغی نمیتواند این واقعیت را برساند. شدت مصیبت! «مَا أَعْظَمَ الْمُصِیبَه» آنقدر مصیبت سنگین است. هیچ دروغی نمیتواند این را بیان بکند. به عکس جهان آخرت که عیان آن بهتر و لذتبخشتر از سماع آن است. از دنیا هرچه ببینی شیرینتر و قشنگتر از... از دنیا هرچه بشنوی شیرینتر از اونی که میبینی. آخرت برعکس. هرچه که میبینی از اونی که میشنوی جذابتر. که مصیبت اباعبدالله این شکلی است. دیدنش با شنیدنش خیلی فرق میکند. هرچه بشنوی اونی که دیدی. بهشت هرچه بشنوی اونی که آخر میبینی. نمیشه.
در وقت تبلیغ باید سعی کنیم یقینیات قرآن و عترت را نقل کنیم. یقینیات. همهاش یقینیات. حرف لغو نزن. گفت: «آقا پس التماس دعا.» فرمود: «همین هم لغو است.» اگر آدم بخواهد برود به یقینیات عمل کند، آن حرفی را بزند که یقین دارد مفید است. ۸۰ درصد حرفها. آقای حق شناس (رضوانالله علیه) فرمود: «استاد من به من فرمود غیبت نکن.» دستور اولیهاش بود. «در شبانه روز هرچی میخواستم بگویم، استاد من میگفت که این غیبت است.» دیدم آدم اگر بخواهد غیبت نکند، چون یا خودت داری بدش را میگویی، یا تو یک چیزی میگویی بعد یکی میآید یک بدی ازش میگوید. نه حالا اینطوری هم نیست. زمینه غیبت را فراهم کردید. در مورد دیگران حرف زدن، اکثر مواقع یا غیبت است یا به غیبت منجر میشود. اکثر این حرفهای ما. اگر بخواهیم به یقینیات عمل کنیم: «یقین دارم که این غیبت نیست. یقین دارم که درست است. یقین دارم تمسخر نیست.» کار سخت است.
و به مسموعات خود بدون مراجعه به دلیل یا کتاب اکتفا نکنیم. چیزی شنیدنی نقل نکنیم. اینجور شنیدن، مگر از آدم معتبر که خودش دارد از رو میخواند برای آدم. با یقین دارد میگوید. «یک چیزی قبلاً شنیدم، نمیدانم چطور است!» گاهی همین را هم نمیگوید. آدم یک چیزی میبافد برای خودش، میگوید. ماجرای جدیدی تولید شد. آسیب میزند به حیثیت امام حسین و دستگاه امام حسین. تا چیزی آدم به چشم خودش ندیده از منبع معتبر نقل نکند، مگر از یک آدم کاملاً متقن و معتبر. مثلاً از شهید مطهری میشنویم، از علامه طباطبایی میشنویم.
و حداقل به همان کتابی که از آن نقل میکنیم، استناد دهیم. نهایت این است که بگوییم: «فلانی اینجور نقل کرد.» بله، برخی روضهها سندیت آنچنانی ندارد. مثلاً روضههای مرحوم دربندی این شکلی است. متقن نمیشود قبول کرد. مرحوم مازندرانی این شکلی است. کتاب «اسرار الشهاده» دربندی. «معالی السبطین» مازندرانی. مازندرانی گفته، شیخ جعفر شوشتری گفته. خیلی از حوزههایی که ایشان گفته است در منابع معتبر نیست. شیخ جعفر شوشتری گفت. خود ایشان که آدم معتبری بوده. دربندی هم که اصلاً اسمش پشت همین کتاب است دیگر. ماجرای رحمت واسعه خدا، حتماً مال دربندی است. نقد جدی دارد به روضههای مرحوم دربندی. ولی آقای بهجت قبول داشته و میفرمود: «مرحوم دربندی با آن فضلش در بالای سر حرم سیدالشهدا که ماجرای معروف که خواندیم.» دربندی نداشته. آدم با فضلی هم بوده. آدم معتبری بوده. از ایشان نقل قول میکند.
چیزی گردن ما نیاید که مردم بدانند اصلش کجاست. به کجا باید مراجعه کنند. اگر یک کمی شک و شبهه دارند. فضای جامعه را باید یقین و یقینیات بگیرد. خیلی نکته مهم است. در کار فرهنگی شیاطین دقیقاً برعکساند. همهاش گمان و ظن و گمانهزنی و تردید و ابهام. و هم خدای متعال به انبیا و اولیا همهاش یقین را میخواهد ترویج کند.
وقتی ما وارد کربلا شدیم، مرحوم آقا میرزا هادی خراسانی (رحمهالله) که بعد از مرحوم آقا سید محمدکاظم شایسته مرجعیت بود ولی قبول نکرد که مرجع شود. فوت کرده بود ولی چه آثار و برکاتی از ایشان نقل و ذکر خیر میشد که چگونه در مقتل حسینی و دیگر موضوعات مطالب را با دقت نظر و با استناد به دلیل بیان میکرده است. هرچیزی که میگفته محکم میگفته. رو حساب، رو دلیل متقن. این وظیفه که همه ماها داریم در حرف زدنمان، خصوصاً کسی که تریبون دارد، حرفش اثرگذار است بر دیگران، مطلب باید یقینی و واضح باشد. تحقیق کرده باشد و منتقل کند.
*****
خدا کمک کند همهمان انشاءالله اهل اینجور دقتها و مراقبتها و پرهیزها باشیم و حواسمان جمع باشد در مسائل. هرچیزی خدایی نکرده نزنیم که تردید ایجاد بشود در دل دیگری. ایمان بقیه سست بشود. به جای اینکه ایمان تقویت بشود، ایمان سست بشود، تردید بیفتد. و بدانیم که هرچه هم هست، در توسل به اباعبدالله. یعنی اینها نباید دلیل این بشود که ما کم بگذاریم. این عمل به یقینیّات نباید مانع بشود که حالا دیگر مجلس را نگیریم و آن منبری را دعوت نکنیم و روضهخوان نیاید و... نه! بنا به یقین باشد، ولی به هر حال این یکجوری وسواس نیاورد که از اصل کار جدا بشویم، فاصله بگیریم. پای همین منبرها. گوش روضهها را میشود گوش میداد. همه روضهخوانها هم روضههای قطعی و موثق و اینها نمیخواندند. آقای بهجت گوش میداد. لزوماً هم تذکر نمیداد. مگر دیگر واقعاً یک حرف آنچنانی زده میشد. نمیدانیم. درست است؟ غلط است؟ حالا وظیفه نداریم برویم به طرف بگوییم: «این سندش کجاست؟» من به هر حال این مجالس باید اصلش حفظ بشود. عنایاتی هست در این مجلسها. در گریه در مجلس و حضور در این مجلس فینفسه موضوعیت دارد، مطلوب است برای اهل بیت. به هر نحو که شده این اصل این جلسه برقرار باشد. این جلسات این شکلی دور هم بودنها، این اهل بیت، ذکر معارف اهل بیت. یک وقتی اینها باعث خدشه نشود. حواسمان جمع باشد که کاری نکنیم که اینها آسیب بخورد.
محل عنایت. میرزای شیرازی در سامرا دستور داد که دسته عزا که میآید بیرون، این دسته عزا، مردم که دسته عزا میآورند برای امام حسین بیرون، یک دستهاند. دسته اهل علم باشد. روحانیون و طلبهها هم یک دسته بیاورند. همین هم شد و دستهای راه انداختند. گفتند: «دنبال نوحهخوان بودند برای این دسته.» ظاهراً نظر میرزا به این بود که نوحهخوان امام، اهل علم باشد. گفتند که حاج شیخ عبدالکریم حائری شد نوحهخوان این دسته. حالا ایشان هم مداح آنچنانی نبود! مؤسس حوزه. ببینید برکات گاهی از چیست؟ عرض امروز بنده است. ببینید از چیا، چیا که در نمیآید. دستگاه امام حسین چیست. شیخ عبدالکریم جوان بود آن موقع. شد نوحهخوان دسته عزای اهل علم در سامرا. یک شعر معمولی، یک دم معمولی عربی هم میگرفت و همه سینه میزدند. بعد از مدتی خواب دید امام حسین (علیهالسلام) در عالم معنا به او نقل دادند. شیرینکامش کرده. اولین خوابی بود که حاج شیخ عبدالکریم از اباعبدالله دیده بود. خدا کند امام حسین به ما هم نقشهای بدهد که از دست اباعبدالله باشد، آن شیرینی است. شیرینی. حالا این نقل چی بود؟ دلیلش چی بود؟ شاید میخواست بگوید: «تو کام ما اهل بیت را شیرین کردی. کام فاطمه زهرا را شیرین کردی.» با یک نوحه معمولی، دم میگرفتند، سینه میزدند. کار آنچنانی نکرده. به همین منشأ عنایت بعدی شد به شیخ عبدالکریم.
خواب دید بهش گفتند: «آخر هفته از دنیا میروی!» جوان بود. جدی نگیرم خواب را. مشغول درس و بحث بود. خارج از شهر رفته بودند روز جمعه. قاعدتاً بعد از دنیا میرفت. یکهو دید لرز گرفت. لرز گرفت. هرچی پتو انداختند رویش، دید حالش بدتر شد. یاد خوابش افتاد و افتاد و یکهو دید در آسمان باز شد. دو تا مَلک آمدند، گفتند: «بهت گفته بودیم آخر هفته میبریمت. آمدیم برای بردن.» این فقط یک ناله زد، گفت: «یا اباعبدالله! نوحهخوان شما بودم.» امام حسین عرض کردم: «من کاری نکردم، دستم خالی است. دارم میروم.» به ملائکه فرمود: «برگردید! فرصت اضافی داد.» شیخ عبدالکریم برگشت. آمد حوزه علمیه قم را تأسیس کرد. این همه مراجع و بزرگان از حضرت امام که شاگرد حاج شیخ عبدالکریم بوده و این انقلاب یکجوری محصول خود شیخ عبدالکریم هم هست تا این همه مراجع علمای بزرگ که اینها محصول حوزه علمیه قماند. از همین آقای بهجت که مدرس حوزه علمیه قم بوده و شاگردان ایشان گرفته تا این همه مراجع دیگر، همهاش به عنایت یک نوحهخوانی حاج شیخ عبدالکریم در سامرا بود که این مورد قبول اباعبدالله. «آقا پسندیدی، عنایت کرد. او مؤسس حوزه.» میخواهم عرض کنم در این درگاه اگر کمش هم بپذیرند، آهِ عالم را آتش میزند. اینجا کارهای درشت درشت و بزرگ بزرگ نیست. همان چایی که یکی میریزد گاهی میبینی همچین مورد اباعبدالله واقع میشود. آقا خوشش میآید، مقبول میشود. کفشی که جلوی در جفت میکند.
کسی میگفت: «خوابهای بهجت را دیدم. مجلس روضه داشتم.» مجلس روضه همین بود که پله میخورد میآمد پایین. «یک شبی که روضه داشتیم، بعدش خواب دیدم آقای بهجت دولا شده بودند، داشتند کفش این گریهکنها را جفت میکردند.» وای! «بچه به من روی کردم، فرمودند: برخی از جفت کردن کفش گریهکن اباعبدالله به مقاماتی...» «کفش را کس نمیداند در این بحر عمیق، سنگریزه قرب دارد یا عقیق؟» کدامش را قبول میکند؟ کدامش را خوشش میآید؟ خیلی به سر و شکل و سر و صدا و تا… یک روضه خلوت دو نفره همچین مورد قبول میشود! اثرش ۱۰ برابر آن روضه چند هزار نفره است. اینجا سوز میخواهد، اخلاص میخواهد، نَفَس. «هم المَحْمُومُ ظَلْمَنَا!» (مهمترین چیز در عزای ما، آهِ جگرسوز است.) آه جگر سوزان میخواهد. کسی جگرش بسوزد برای حسین. مدل سوزاندن برای اباعبدالله. گریه کند. دل سوخته اباعبدالله.
«حال من در روضه، حال گوشتی است که میپزم. چاک چاکش میکنند، نمک رویش میریزند.» گفت: «قلب من اینجور بریان میشود. روضهها نمکی است که بر قلب من پاشیده میشود. یکجور آتش میگیرم از درون.» از درون سوختن! این سیره همه بزرگان ما بوده. همه اولیای خدا. هرکی هرچی دارد از همین آتش درون.
امسال این آتش در ما شعلهور است. آدم این پیادهروی اربعین امسال را تلویزیون و فضای مجازی و اینها میبیند. عراقیها مثل هر سال راهیاند. دارند میروند. آنها ناراحتاند. میگویند: «ما دلمان برای ایرانیها تنگ شده. جای ایرانیها امسال خالی است توی موکبها.» اما دلتنگیم. هم آنها دلتنگیم، ولی ما محرومیم. هر سال این موقع پاسپورتها دستمان بود. کولهها را داشتیم میبستیم و آماده میکردیم. دنبال این بودیم با کی راه بیفتیم. کی برویم. چند شنبه، چند شنبه نجف باشیم. چند روز در راه باشیم. کی برگردیم. با قطار برویم، با هواپیما برویم، با ماشین شخصی برویم! ایام اربعین. یا اباعبدالله! اینقدر بد بودیم؟ از ما چی دیدی اینجور از ما رنجیده شدی؟ ناراحتت کردیم؟ حسین جان! لایق نبودیم؟ باادب نبودیم؟ نوکر نبودیم؟ خالص نبودیم؟ چهمرگمان بود؟ بابا! هر روز زیارت عاشورا میخوانی، میگوید: «آخرین عهد از زیارت شما قرار نده.» این را برای من «آخر العهد من زیارتکم» نکند. زیارت اربعین پارسال آخرین زیارت ما هم بود. دیگر قرار نیست. دیگر تمام شد. ما اربعین پارسال داشتیم برمیگشتیم. داشتیم برنامهریزی برای امسال میکردیم، سال بعد چهشکلی.
حالا باید برویم پشت بام منزل بنشینیم به سمت کربلا از خانه حرف بزنیم! این رسمش بود یا اباعبدالله؟ بعد هفت هشت سال اربعین. همسر علامه طباطبایی فرمود: «این سوز!» علامه فرمود: «ظهر عاشورا آمدم منزل، دیدم چشمهای کاسه خون.» اولین سالی که رفته بودند تبریز، شادآباد. «سید محمدحسین! بگویم امروز چی شد؟» گفت: «بگو.» گفت: «شما نبودی. من در خانه آمدم ظهر زیارت عاشورا بخوانم. دلم شکست. گفتم: یا اباعبدالله! هر سال من زیارت عاشورا را در حرم شما میخواندم روز عاشورا. امسال ما از نجف و کربلا برگشتیم. بعد در خانهام زیارت عاشورا بخوانم. یکهو چشم باز کردم دیدم کنار ضریح اباعبدالله! زیارت عاشورایم را خواندم. نمازم را خواندم. برگشتم خانه.» یعنی اگر اربعین آتش گرفته باشد، اباعبدالله یکجور میبرد. آتش میخواهد، سوز میخواهد، دل سوزناک میخواهد.
ببینید این بچه سوز داشت، آخر جوابش را گرفت. این بچه سه ساله. ایام دیگر، این بچه را گذاشتند از شام راه افتادند. این قبر، بین این غریبهها. از قبر رقیه را شنیدی؟ تا حالا! همه این اهل حرم گذاشتند رفتند. این بچه را توی این خرابه! با این قبر تنها گذاشتند بین غریبه. این شهر نامحرم. این شهر دشمن. نمیدانم. خدا ما فهمیدیم درست نباشد. انشاءالله اینها درست نباشد. انشاءالله جزو یقینیاتی است که غلط است. ولی من سوالم این است: وقتی که این، این بچه وارد این شهر شد، این خانواده وارد این شهر شدند، اینها را این شکلی باهاشان، تا گردن سنگباران کردند، اینجور توهین کردند، کسی به قبر این بچه مگر احترام میگذارد؟ آن هم در خرابه. من سوالی برایم واقعاً. حالا که همه گذاشتند رفتند، یک قبر خالی مانده در یک خرابه، یعنی کسی واقعاً تجلیل کند؟ احترام بگذارد؟ این خود این بچه را وقتی اینجور گیسویش را کشیدند، تازیانه زدند، قبر او را مگر کسی احترام میگذارد؟ دل بسوزد برای این قبر غریب این بچه سه ساله. انگار در این ماجرا هم خواست از جنس بابا. همانجور که بابا را غریب و تنها رها کردند، روی خاک بیابان رفتند. این بچه سه ساله را هم در خرابه تنها، تک و تنها رها کردند و رفتند. همه اینها برگشتند کربلا. زیارت اربعین زینب آمد. آمدند. رقیه جاماند از این زیارت.
زبان حال زینب. برخی اشعار هم غریب به این مضمون دیده میشود از زینب کبری که وقتی کربلا روز اربعین گفت: «حسین جان! من امانتدار خوبی نبودم. بچه تو را در خرابه رها کردم. من نتوانستم از این بچهها خوب مواظبت کنم. تا جایی که توانستم روبهروی تازی ایستادم. روبهروی سنگها ایستادم ولی این بدنها کبود شده.» یک روضه را از برخی علما شنیدم. خودم ندیدم. اینها از رو میخواندند این مقتل را. که زینب کبری اینجور عرض کرد. و اباعبدالله. تعبیر عجیبی هم هست که وقتی رسید کربلا اینجور عرض کرد، گفت: «حسین جان! اگر نامحرم اینجا نبود، گریبان چاک، کبودیهای تن زینب را ببینیم.» زینب از سر بچههای تو کبودتر.
**لعنت الله منقلب ینقلبون.**
خدایا در فرج امام زمان تعجیل بفرما. قلب نازنینش را از ما راضی بفرما. عمرمان را نوکر نسل کران حضرتش قرار بده. اموات علما، شهدا، فقها، امام راحل را سر سفره با برکت اباعبدالله مهمان اول قبر اباعبدالله به فریادمان برسان. هرچه به عالم عنایت فرمودهای، تفضّلاً به ما عنایت بفرما. هرچه از خوبان عالم دور داشتهای، تفضّلاً از ما دور بدار. خدایا شر ظالمین و دشمنان دین، قرآن، انقلاب و ولایت را اگر قابل هدایت نیستند، نیست و نابود بفرما. توفیق اخلاص، مراقبه، توجه خالصانه به ما عنایت بفرما. رهبر عزیز انقلاب را حفظ و نصرت عنایت بفرما. هرچه گفتیم و صلاح ما بود، هرچه نگفتی و صلاح ما میدانیم، برای ما رقمبزن.