تکلیف عالمان نسبت به مناطق محروم و دورافتاده
فقر فرهنگی و بینشی بهعنوان مسئولیت الهی طلاب
نگاه آیتالله بهجت به تبلیغ، فقر و بندگی در توحید
لطافت روحی علما در مواجهه با حوادث روزمره
فقر و نیاز دائمی انسان به خدا در نگاه عارفان
مناجات با خدا در زندگی روزمره و امور کوچک
عشق، توحید و تجلی معرفت در مکتب اباعبدالله (علیهالسلام)
نقش زینب کبری (سلاماللهعلیها) در تسلی امام سجاد (علیهالسلام)
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آل الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی القوم الظالمین من الآن إلی یوم الدین.
آیا این بیچارهها و مردم محروم و دورافتاده و مستضعف، که در بلاد اسلامی یا غیرمسلمان و دسترسی به عالم روحانی ندارند یا تمکن ندارند، باید نادیده گرفته شوند؟ اگر ما آنها را کالعدم و نادیده فرض کنیم، آیا در این صورت دیگران و بالاترها هم ما را کالعدم فرض نمیکنند؟ از اهل علم، کسانی که برای تبلیغ میروند و خود را از رفتن معذور نمیدانند، باید به جاهایی بروند که دیگران نمیروند. اینکه آن آقا (یعنی شیخ غلامرضا) با آن عظمت و مقامات برای این کار حاضر میشد، بر ما هم حجت تمام است. کاری که برای شاگردانش، به چند واسطه هم ممکن میفهمیدند که این مردم محروم که عرض شد، قبلاً این فقر از فقر اقتصادی بدتر است و ما تکلیف داریم نسبت به این فقر فرهنگی، فقر بینشی، فقر دانشی. و همانجور که برای رزق مادی و مربوط به دنیا و شکم و اینها فعالیت میکنیم، کار میکنیم، مجاهدت میکنیم، ایثار میکنیم؛ اینجا برای این فقر هم باید انسان برنامه داشته باشد. چهکار کنیم؟ اینجا مجاهدت برگِ مجاهدت بیشتر و سنگینتر و سختتری دارد. اثرش هم بیشتر است و کار مهمتر. توقع امام زمان از ما اینجا بیشتر است به حسب آنجا. آنجا هم توقع دارند و تکلیف داریم، اینجا توقع بیشتر است. نظام آن آقا رفته بود کرمانشاه، میخواست برگردد. امام زمان را در خواب دید. حضرت فرمودند که «کجا میخوای بری؟ برگردم قم درسام را بخوانم». «من از خیلی از این آقایان راضی نیستم». [آنها را] کنار رفتن، نشستن در قم. این شهرها را رها کردند. نهایتاً هم اگر جایی بروند برای تبلیغ، شهرهای خوش آبوهوا. جایی که مردم به اینها برسند و تحویل بگیرند. پس مردم محل و این منطقه و این [جاهای] مناطق بیآبوعلف و گرم، کمامکانات و بیامکانات و محروم و اینها، اینها چی میشود؟ چه کسی مسئولیت اینها را دارد؟ برای اینها باید کار بکند. کالعدم اگر فرض کنیم، ندید بگیریم، به حساب نیاوریم، بزرگترهای ما را کالعدم فرض میکنند.
این یکی از آن نکات جالب در نگاههای بهجت است که کمی توضیح عرض میکنم. خودش باید عنایت کند که بشود مطلبی گفتنی. اینها خیلی لطیف میشوند؛ خیلی لطیف. اینها چون دائماً خودشان را در محضر حقتعالی فقیر میبینند، موظف میبینند، مقصر میبینند، از هر واقعهای میخواهند یک پلی بزنند برای گفتوگو، مناجات و ابراز فقر به محضر حقتعالی. آقای بهجت در اوج این ماجرا، خصوصاً در وادی معرفت نفس قرار میگیرند؛ در وادی توحید قرار میگیرند. این شکلی. در بین بزرگان معاصر و اساتید هم همین فضا، همین حالوهوا دیده میشود. همینجوری بودند و هستند.
اولی که رفتیم نجف، یک شبی مرحوم علامه و اخویشان جایی بودند. حالا برای استراحت که آمدند بخوابند، مرحوم علامه به اخویشان میگویند که «اخوی! سحر که پا میشی منو بیدار کن». خواب... آقای بهجت میفرمودند که سحر که شد، این سید محمد حسن، سید محمد حسن الهی [برادرشان] آمد با همان لهجهی ترکی-تبریزی علامه را صدا زد: «گارد!» حالا ترکی [فکر کنم] «بلند شو» میشود «دور»، مثلاً داداش بلند شو. آقای بهجت واقعاً نقل میکردند. فرمودند که «من آنجا با خودم میگفتم که ایکاش خدا یکی هم برای ما بفرستد بیاید ما را «داداش! بلند شو» از خواب دربیارد، بیدار ناک». لطیفه. همهی وقایع برای این شکلی است. سر درس وارد شده. کسی توی مدرسهی ایشان، محل درس، خوابیده بود. آمده بودند چند نفری بیدار کنند. «ولش کن، ألسنا نائمی؟» [مگر] ما خودمان خواب نیستیم؟ از هر واقعهای یک درس این شکلی.
یکی از اساتید [به من] پیام داد. میخواستم تماس بگیرم خدمتتان. خط همراه اول و ایرانسل، خدا حفظشان کند. پیام دادم که «آقا من به ایرانسلتان تماس بگیرید». گفتم: «پس به ایرانسل تماس میگیرم». زنگ زدم خاموش بود. من [به] همراه اولشان تماس گرفت[م]. گفتم: «حاج آقا، ایرانسلتان خاموش بود». فرمودند: «آن مثل خودم خاموش است. من هم خاموشم». این روحیه. یک وقتی یک زنجیری بود برای ماشین انداخته بودند، وایستاده بودند که بیاید مسئول کلید این را بیاورد، قفل واکند. زنجیر یعقوبی هم این شکلی بود. بشقاب آوردن. اول چیدن، تو جلسه. خیلی اینها لطیف است. خیلی اینها شیرین است. اصلاً این لذت را اینها دارند میبرند از با خدا زندگی کردن. این است! دور چیدن بشقاب خالی که میآید پذیرایی. بعدش بشقاب خالی. توش چی بگذار؟ بشقاب خالی. بشقاب وقتی خالی بود بعدش پذیرایی است. وقتی بشقاب خالی دادند، خیلی لطیف است این حرفها. از هر که میخواهند پذیرایی کنند، اول بهش بشقاب خالی میدهند. همین یک دانه بس است تا یک ماه روی همین فکر کنیم و اشک بریزیم و لذت ببریم. به هر که چیزی بدهند، پذیرایی کنند، اول بهش بشقاب خالی بدهند؛ پذیرایی. خوش به حال اونی که بهش بشقاب خالی دادند.
احساس سوز و این گداز و این عشق و این فقر، این احساس خالی بودن، این همان بشقاب خالی است. بشقاب که خالی بود هی پذیرایی میشود، هی پذیرایی. تا بشقاب خالی شود. دیدید وقتی مهمان کَریم میشوی تا بشقابت خالی میشود [میگوید]: «بردار میوه»، «بردار از اینها»، «بردار از آنها»، «بردار شیرینی»، «بردار کلوچه». بشقاب خالی در محضر حقتعالی این بزرگانی که لطیف بودند این شکلی. دیروز در احوال یکی از عرفا میخواندم. رفته حمام. خیلی لباسهایش چرک و کثیف بود. لباسهای مندرسی داشت. داخل حمام راهش نداده بودند. آمده بود بیرون نشسته بود زار زار گریه میکرد. «حمام آدمیزاد با این سرووضع وقتی آدم را راه نمیدهند، مجلس قُرب حقتعالی آدم را بدهد با این آلودگیها؟» اینها هر واقعهای برایشان واسطهای بود. یک کلیدی بود برای اینکه یاد خدا بیفتند. بچهاش توی خانه شلوغ میکرد. با یک بچه [گفتند]: «چکار کنیم؟» یاد این بیفتید که ما هم شلوغ میکنیم، امام زمان ناراحت [میشوند]. اینجا چشمپوشی کن. از او چشمپوشی، یک نگاه است دیگر.
یکی از اساتید با ماشین یک وقتی رساندم. رسیدیم در منزل ایشان. فرمود که «راه ما را نزدیک کردی، خدا راه تو را نزدیک [کند]». چند نگاه. آدم دنبال بچهاش میرود مثلاً مدرسه، از مدرسه بیاورد خانه. این راه را مناجات [کنید]. اصلاً خدا این راه را گذاشته. شما هر روز یا مثلاً روزی چند، هفتهای چند بار بروید دنبال بچه. فیالمسیر مناجات کنید و برگردید. چی بگید؟ «خدایا! یک بندهای از تو محتاج اینی که من برم دنبالش برش دارم بیارم. بندهی فقیر، نیازمندم. من هم محتاجم. یکم بیا دنبال ما ما رو برداره ببره». میشود مناجات کرد دیگر. میشود به تعداد این وقایع. صبح میخواهی پاشی ناهار درست کنی برای این خانواده. «خدایا! چند تا آدم گرسنه رو روزیشان را به من سپردی. سیر کردن شکم اینها با من. چشمشان به این است که من چی درست میکنم. ما هم چشممان به توست. ما فقیر توییم. ما هم دستمان پیش تو دراز است. ما گرسنگی. میآید میگوید: «مامان! آماده نشد؟ گرسنمه. ناهار چیه؟ کی میدی؟» ما بچهایم. ما و هی میام در خانهی تو را میزنم. ما گرفتاریم، ما محتاجیم، ما فقیریم». این نگاه رکن زندگی توحیدی است. خدا روزی کند. از این محرم و صفر اینها را ببریم، از امام حسین اینها را بگیریم.
این اولیاء خدا این شکلی بودند، همهی وقایع برای اینها یک کلید توحیدی برای مناجات بود. توی هر واقعهای با خدا حرف میزدند. خدا توی هر واقعهای دارد یکجوری با ما حرف میزند. یکجوری فقر ما را جلو چشممان میآرَد که باهاش حرف بزنیم. چهجوری فقرمان را جلو چشممان میآورد؟ حالا ببینیم. توی این مسئله یک تعدادی از شیعیان اهلبیت. عالم یک وقت میشود متکبرانه نگاه کرد. «ما عالمیم و باید برویم به اینها علم یاد بدهیم، این جهال را، این عوام را». آقای بهجت موحِّد است، غرق در توحید است. هیچ واژهای برای خودش غیر از واژهی «العبد» اجازه نمیداد به کار [برود]. «آیتالله، آیتالله العظمی». [روی] قبرش هم هر چه سعی کردند عبارات قلنبهسلمبه بنویسند، نتوانستند. آخر «العبد» را نشستند طراحی کردند، سریع گرفت. دست ایشان در کار است که نمیگذاشت روی قبرش هیچی غیر از این بنویسند. فقط «العبد».
آقای بهجت چی میگوید؟ میگوید: «تو اینها را، پایینترها را، ول میکنی؛ بالاترها هم تو را ول میکنند. بیاعتنا میشوی، بالاترها به تو بیاعتنا [میشوند]». «کار فرهنگی و اینها میکنه». نگاهش این جوری میشود: «خدایا! اینها را وابسته به من کردی. تو محتاج کردی یک چیزی من به اینها یاد بدهم. من هم که اهل نیستم. تو من را واسطهای کردی این بندگان خودت را سیراب [کنم]. من هم محتاج توام. این نیاز را برآورده میکنم. من هم برآورده نمیکنم. تو به دست من برآورده [میکنی]. بندهای از بندگان تو مأمور کند نیاز دیگری از من را برآورده [کند]. آن چیزی که زندگی توحیدی [است]. آدم خودش را مستقل نمیبیند. شأن جداگانه ما نداریم. ما فقر محض ربط محضیم به خدای متعال. سر تا پایمان فقر. سر تا پای بقیه هم فقر است. همه فقیرند. همه عالم [میدانند] «أنتم الفقراء إلی الله و الله الغنی الحمید». همهی ما محتاج خدا [هستیم].
خدا اینجوری دارد مدیریت میکند. این احتیاجها را دارد تأمین میکند و انسان از این در که میآید میبیند اینقدر این نیازهایش قشنگ تأمین میشود، اینقدر شیرین تأمین میشود. رزقهایی که پشت در مانده بود به سادگی میآید. از یک جاهایی میآید که آدم حسابش را نمیکرد. بعد آدم لذت میبرد. احساس میکند خدا بهش دارد عنایت میکند. خدا دارد روزی را میرساند. احساس رفاقت با خدا میکند. احساس دوستی میکند. احساس میکند حضرت دوست دارد. برایش کسی میفرستد. یک نیازی داشته، یک چیزی میخواسته مدتها. یهو فلانی میآید. «اینو اضافی داشتم. باشه برات». «فلان جا گفتم فلان خرید را میکنم، جنس ارزان میدم». «به تو هم بگم». مدتها دنبال این بود مثلاً فلان چیز را یک جای ارزانی پیدا کند. از این در فقر که آمد، با خدا حرف زد، خدا هم یک مأموری فرستاد: «برو به این بندهام بگو اینجا بیاید خرید کنیم».
آدم لذت میبرد. «خدایا! پس تو دوست داشتی، پس تو حواست هست به من، پس تو منو میبینی. دفعهی بعد باهات بیشتر صحبت میکنم». اصلاً خدا عاشق این است که بنده بیاید حرف بزند. توی روایت دارد: «خدا عاشق گدایی شماست». «إنّ اللهَ یحبُّ أن یَسألَ» خدا عاشق این است که بنده گدایی کند. دستهای خالی را دوست دارد. قدیم. نالهها را دوست دارد. بشقابهای خالی را اینقدر دوست [دارد]. امام رضا اصلاً خسته نمیشود از این صداهای ما. ما فکر میکنیم مثلاً باید خیلی وقت است از تو کم بگیریم. قاطی میکنیم با مسائل دنیاییمان. هر چه کمتر بریم، تا حاجت نبریم پیش امام [میگوید]: «بابا! نمک سفرهات را از من بخواه. بیا بگو بگو آقا! من نمکی برای سفرهام میخواهم». البته توی حاجتها همیشه آدم بلندترها را مدنظر دارد. روی آنها اصرار دارد. روی این کوچکها اصرار ندارد.
فقر دارد یک فرقی دارد. یک اصرار داریم. آقا من همهچی میخواهم اصرار کن [تا] میگویم: «فقط تورو میخواهم». هیچی دیگر نمیخواهم ولی همهچی میخواهم؛ به همهچی نیاز دارم. «أنا الفقیر و أنت الغنی، و لَا یَرحَمُ الفقیرَ إلّا الغنی». این میشود آدم توی هر واقع، "هر که میآید سمتتان راه میدید؟ یک کمی سختگیری کنید. هر کسی را راه ندهید. هر کسی [را] میدان ندهید از جانب شما". توی ماشین نشسته بود. سر از پنجره بیرون آورد و به آسمان رو کرد. گفت: «خودت میدانی، من در نمیبندم، تو در را هم نبندی، کسی را درک نمیکنم. دکَم نکن». همهی این اتفاقات برای حرف زدن با اوست. برای ارتباط عاشقی با اوست. ارتباط با همسر ما همین، ارتباط با بچهی ما همین است. همسایهمان چی بگویم؟ من که گناهکارم و سر تا پا خطا و اشتباه. خیلی آلوده ام خودم میدانم. همش نفس [است]. در ما هر چه هست نفس است، نفسانیت است. چشم من کور است. این بچه را برده بودم بینایی سنجی برای مدرسه. با خودم گفتم یکم بیاید یک بینایی سنجی از ما [هم] کند. این چشم خدا هی دارد صبح تا شب به ما میگوید: «اینو میبینی؟» «نمیبینم». ما کوریم، ما کرّیم، هیچی [نمیبینیم].
امنیت عینالله تراک علیها رقیباً. کورا. چشمی که تو را مراقب خودش نمیبیند، تو را توی زندگیاش نمیبیند. صبح کی ما را از خواب بیدار میکند؟ بلندمان میکند. دستگاه هاضمه را آماده میکند. از آن طرف مهر و عطوفتی در این همسر مثلاً ایجاد کرده، صبح پا شده صبحونه درست کرده. آن رفته نان گرفته. از قبل همه اینها را آدم فقط یک سفرهی صبحانه را نگاه کند، مست این الطاف الهی دیوانه میشود که خدا چه دارد میکند. این مثلاً مربای سیب. آن سیبش را باغدار پرورش داده. آن وقتی که این داشته باغ را پرورش میداده، به حسب ظاهر دنبال پول بوده. با نگاه توحیدی که نگاه کنیم، خدا از همان اول باران و این خاک را خلق کرد. این درخت را از بذر درآورد، درختش کرد. این سیب را درآورد که دو تا از این سیبها قرار است بعداً سهم بندهی من بشود در قالب مثلاً یک مربایی بهش برسد. یهویی و ناگهانی ندارد. حسابش از اول بوده: «این دو تایش سهمیهی بندهی من است. باید از این کانال بیاید. آن بیاید از این باغدار بخرد، ببرد بازار. آن یکی از این بخرد، این بردارد بیاورد خانه بجوشانند و بپزند که این فلان روز فلان صبحانه میخواهد این را در قالب مربا بخورد». یادش هم نرفت، گم هم نکرد، حواسش هم بود. این دو تا سیب را میرساند. رساند.
زمین و زمان جمع بشوند، هیچکس مانعش نمیتواند. اینجور عاشق است خدا به بندههاش. بیتی را میخواندند: «هیچکس مثل حافظ اینجور غرض خلقت نگفته». این مصرع این است: «ما به او محتاج بودیم، او به ما مشتاق بود». ما به او محتاج بودیم، او به ما مشتاق. از بنده احتیاج، از مولا به بنده اشتیاق. ببین چهجور اشتیاق دارد نشان میدهد به ما؟ «أنْ أراکَ مِنِّی أَنْ تَعَرَّفْ لِی فِی کُلِّ شَیْءٍ حَتَّی لَا أَجْهَلُکَ فِی». در دعای عرفه اباعبدالله عرض کرد: «من فهمیدم تو صبح تا شب با من کار داری. هی میخوای خودت را به من نشون بدی. هی من تورا ببینم. صبح تا شب داری با من حرف میزنی. بیدار میشوم، میخوابم، گرسنه میشوم، سیر میشوم، خسته میشوم، خوشحال میشوم، ناراحت میشوم. بهم محبت میکنند، بهم غضب میکنند. همش حقتعالی است. همش عنایت اوست. همش حضور حقتعالی است».
اینها چشمی میخواهد. خدا باید به امثال بنده بدهد. ببینیم. بینا بشویم. از این کوری آدم دربیاید ان شاء الله. عنایت اباعبدالله شامل حالمان بشود. دروازههای توحید به دست اباعبدالله گشوده میشود. «توحید به دست اباعبدالله [است]، امام الموحدین». علامه طباطبایی فرمود: «آن حضرت را بر اهل سلوک حقی است بس عظیم. هر کس به هر مرتبهای رسیده، عنایت اباعبدالله بوده». این دلها را اینجور گره میزند اباعبدالله. اباعبدالله عبد خداست. اگر عبد خدا میشود، حسین او را عبد خدا میکند. این عشق را اباعبدالله توی دلم میگذارد. بیقرار میکند آدم را، بیتاب میکند، عاشق میکند، صیقلی میدهد این دل را. نام مقدّسش، طهارت میآورد. اسم او را میآوری، خدا میفرماید: «رابطه ات با من خوب شد. گناههایی که بین من و تو [بود]، گفتی حسین، تموم شد». چه واسطهای از این بهتر؟ چه بهانهای از این بهتر؟ «من که دنبال بهانه بودم. من خودم صبح تا شب دنبال بهانه میگشتم تو را بیاورم تو گفتی حسین».
من دیگر خود اباعبدالله هم همین است. هی بهانه، بهانه، بهانه. هر مناسبتی پاشو بیا کربلا. شب جمعه بیا کربلا. عرفه بیا کربلا. ماه رمضون بیا کربلا. عید قربان، عید، محرم، اربعین. هی به هر مناسبت میخواهد. هر که هم جا مانده، مناسبت بعدی. دلش گرم باشد. عرفه نشد، محرم میآیم ان شاء الله. محرم نشد، اربعین میآیم ان شاء الله. «آقا! ما دلمون گرم باشه دیگه. یا اباعبدالله! ما که دلمون گرمه ان شاء الله میایم. آقا! ان شاء الله میایم. ان شاء الله به زودی میای». گمانش آدم را پیر میکند. نکنه مثل این سالهایی که ۲۰ سال بسته بود کربلا [دوباره کربلا بسته شود]، همین تا زمان سقوط صدام. اصلاً گمانش هم به ذهنمان نمیآوریم. اصلاً فکرش هم به ذهنمان نمیآوریم. خدا نکند. مگر میشود؟ ان شاء الله به زودی دوباره در باز میشود. مشتاقتر، عاشقانهتر. این سری از مشهد پیاده راه میافتیم. «برات میآییم».
یا اباعبدالله! ببخشید اگر سالهای قبل غر زدی، بیادبی کردی. گفتیم خسته شدیم، اذیت شدیم، پامون تاول زده. غلط کردیم. آن هم بهانه است. اباعبدالله دنبال بهانه است. «اگه نتونستی بیای برو رو بلندی بایست». این را که دیگر همه میتوانند. کربلا را پیدا کن. سختش هم نکردن که بعضی بگویند بلد نیستیم. سخت [نیست]. گفت: «فقط جهت کربلا را پیدا کن، بگو صلیالله علیک یا اباعبدالله، صلیالله علیک یا ...، صلیالله علیک یا ابا...» فرمود زیارت برات نوشتهاند. در کتاب: «لکَ زوره». «برات زیارت نوشتم. تو الان زائر به حساب میآیی. نگو من کربلا نرفتم». این هم زیارت اباعبدالله. وقتی پروندهی زوّار برایش میآرند، میگوید: «یکی جا مانده. ندیدی؟ رفت روی پشتبام سلام داد. چرا اسمش را ننوشتی؟ او را هم بنویسید. به او هم بدهید هر چه به اینها دادیم. او هم دلش شکسته بود، جا مانده بود، مبتلا بود، سختش بود».
این روزها بیشتر ما باید یاد کنیم. بیشتر باید ابراز دلتنگی کنیم. یک وقت آقا با خودش نگوید ما یادمان رفت، مشغول شدیم، حواسمان پرت شد. هی بیاییم سر بزنیم. هی بیاییم چک کنیم. «زائرای اربعین امسال هم شلوغ است. خدا را شکر. هنوز این جادهها دارند میروند. عراقیها میروند». نگوییم: «ما که نرفتیم دیگه به درک. هر چی شده شده». این جوری نباشد، این بیادبی است. خدا را شکر هنوز حرمت شلوغ است یا اباعبدالله. خدا را شکر هنوز زائر داری. خدا را شکر هنوز [مردم] میآیند. مانگیم با برقراره [؟]. اگر موکبها هم جمع میشد، ما دیگر دق میکردیم. اگر این مسیر خلوت بود، اگر هیچکس نبود، ما تنهایی تو را نمیتوانیم ببینیم. ما یک بار تنهایی تو را دیدیم، مُردیم. بس استمان. دیگر نباشد که تو تنها بشوی. عمر تنهایی بس است. ان شاء الله همیشه دورت شلوغ باشد ولی نه آنجوری که ظهر عاشورا شلوغ بود. همیشه دورت دوستانت باشند، نه دشمنان. ان شاء الله همیشه همینجور باشد. ما دور افتادیم. از اینجا ابراز نوکری میکنیم. ابراز ارادت میکنیم. دیگر حالا مصلحت بر این دیدی، تو اینجور خواستی، ما هم مطیعیم، ما هم حرفی نداریم. «أمرُ مَا تُریدُ».
ولی الحمدلله میدانیم هنوز زائر دارید، هنوز میآیند. اینها آرامش میدهد. به از ما یاد میکنند. دیگر قاعدتاً اینجوری است دیگر. آنها هم برای ما دلشان تنگ میشود دیگر. «به شلوغی هر سال نیست». ناراحت میشوند. میگویند: «آقا! آنها هم گریه میکنند. امسال خیلی از رفیقامون نیستند. باز شما به ما عنایت میکنی». مثل اینکه دل زائران توی حرمت را به دست بیاوری [و بگویی]: «باشه. آنهایی هم که نیستند به گل روی تو، واسشون. دورت همینجور شلوغ باشه». یا اباعبدالله! این حرفها بود که به امام سجاد آرامش داد. وقتی لحظات آخر که میخواستند از کربلا بروند، به دستور عمر سعد ملعون این زن و بچه را آوردند دور گودی قتلگاه. میخواست روحیه اینها را بشکوند. خیلی از اینها خبر از کف میدان نداشتند. خبر فقط شنیده بودند، ندیده بودند صحنه گودی را. آوردند کنار گودی قتلگاه. این زن و بچه نگاه کردند به این صحنه. خودشان را انداختند از این شترها. دواندوان به سمت گودی قتلگاه. اینجا زینب کبری و زین العابدین علیه السلام، امام سجاد، صاحب این حسینیه، که امسال مهمانشان بودیم، دیدم تن نازنینش دارد میلرزد. به این صحنه که نگاه کرد. لرزیدنی که آدم دارد قالب تهی میکند. خطاب کرد به امام سجاد: «یا بقیه الماضین! مالی أراکَ تُجودُکَ بِنَفْسِکَ». «باقی ماندهی گذشتگان، عزیز دلم، دردانهی من! چرا داری جان میدهی؟» «عزیز دل خواهر، عزیز دل عمه! قالب تهی میکنی؟» فرمود: «عمه جان! نگاه کن این بدن اولیاء خداست. اینجور پارهپاره روی زمین افتاده. بدن دشمنان خدا را دفن کردند. این بدن عزیز خداست اینجور».
زینب کبری با اشکهای شما و عشقهای شما به حرم اباعبدالله، امام سجاد را زنده برداشت. ببینید این عظمت را. به امام سجاد عرض کرد: «عزیزم! غصه نخور. من عهدی دارم از پیغمبر به من رسیده.» حدیث ام ایمن که حدیث معروفی است، قبلاً هم اشاره کردهام و از پدرم این عهد به من رسیده که این بدنها اینجوری نمیماند اینجا. این بدنها دفن میشود. اینجا در به زودی این زمین، این بیابان تبدیل به مقبره میشود، حرم میشود، زیارتگاه میشود. «یُنْسَبُونَ لِهَذَا التَّفَوُّفِ مَا...». اینجا عالمی بالا میرود توی این بیابان. گنبدی میآید، گلدستهای میآید، پرچمی میآید و از همهی جای عالم عاشقان ما اهلبیت، عاشقان پدرت، خودشان را به این حرم میرسانند. اینجا طواف میکنند. اینها را اگر بکشند، مجروح کنند، آسیب ببینند، هر جور باشد خودشان را میرسانند: «عَلَی کُلِّ أیّامٍ وَ لَیَالٍ». شب و روز این حرم خالی نمیماند. با یک شوقی اینها میآیند. برای پدر تو عزاداری میکنند، دل میسوزانند.
زینب کبری موکبهای پیادهروی اربعین را دیده بود. با اینها آرامش داد به امام سجاد. این دین خدا اینجور مستقیم و مستحکم میشود، مستقر میشود. این حرم اینجور پایههایش سفت میشود. اینقدر این بدنها اینجوری نمیماند. اینها روی خاک نمیمانَد. التیام داد به امام سجاد. البته امام سجاد خودش امام حق. زینب کبری واسطهی پیام خدا به امام سجاد است. آرامش پیدا کرد. امام سجاد آرام گرفت. برخی مقاتل و تواریخ و اسناد دیگر هم هست که فاطمه زهرا سلاماللهعلیها هر وقت بیقرار میشد و بیتاب میشد، خدای متعال اینجور تسلی میداد به زهرا سلاماللهعلیها که «غصه نخور. گریه کنهای برای پسرت میآیند. ناله میکنند. صدای [شان] بلند میشود». آرامش پیدا میکرد حضرت زهرا سلاماللهعلیها.
تسلیبخش این اشکها امشب درش دوباره میآید. شب جمعه است. فقط این نالهها فاطمه را آرام کند. فقط این زائرها میتوانند فاطمه را آرام کنند. «دیدید بچهام را چهجور کُشتم؟ غریب گیر آوردندش؟ تنهایی شد؟ چپ و راست نگاه میکرد؟ دوستی نمیدید؟ یارانش را صدا زد: «مالی؟» چرا صداتان میزنم جواب نمیدهید؟» دور حسین خلوت بود. هیچ دوستی نبود ولی [هر چقدر] دلتان بخواهد پر از دشمن بود. دور تا دور دشمن پر کرده بود. «دیگر تکرار نمیشود». «خانوم جان! یا فاطمه زهرا! همون یک بار بود. دیگر ما اجازه نمیدهیم این حرم دور تا دورش دشمن باشد». چند سال پیش که داعش تازه [عراق را] گرفته بود و اعلام موجودیت [کرد]. خیلیها به خود بنده بعضی میگفتند: «میگفتند که ما امسال نمیخواستیم اربعین بریم کربلا». سال ۹۳، ۹۴ اینها بود. گفتند که «نمیخواستیم امسال بریم چون امسال داعش موجودیت پیدا کرده بود و تهدید کرده بود که حمله [میکند به حرم] اباعبدالله، حرم اباعبدالله [را] حمله میکنیم و این حرم را میخواهیم تخریب بکنیم». «من همهی کارهامو تعطیل کردم. پاشم بیام بگم: «کور! مگر من نباشم که بخواهیم شما به این حرم حمله بکنید!» هزاران نفر از همین مردم آمدند. رکوردی بود واقعاً.
همین که شنیدند داعش میخواهد بیاید سمت کربلا، [خودشان را] رساندند به حرم. تمام شد دیگر. فکر کردید میشود دوباره آنجور که اباعبدالله وایسد بگوید: «حرم رسولالله! یکی پیدا میشود بیاید از حرم پیغمبر دفاع کند؟» دیگر تکرار نمیشود. با جونمان میآییم. با بچههایشان آمدند. با زن و بچه آمدند. با بچه شیرخواره آمدند. «آقا! اینجا دیگر اگه ما هم نباشیم [ببخشید] بچه رو که لااقل میتونیم سپر کنیم؟» دیگر آن تکرار نمیشود که شما بچه سپر کنی، شما بچه دست بگیری. این دیگر تکرار نمیشود. دیگر نوبت ماست که بچه دست بگیریم.
دیگر ما نمیگذاریم دور دشمن شلوغ کند. ما دور شما را شلوغ میکنیم. «یا اباعبدالله!» حالا الان شرایط اینجوری است. مصلحتی است. هر چه هست قرار است آتش ما بیشتر بشود، سوزمان، عشقمون، دردمان بیشتر بشود. هر چه هست مصلحت است ولی ان شاء الله اینجور نمیماند. ما میآییم. ان شاء الله بیشتر با عشق بیشتر این حرم خلوت نمیماند. کربلا باید همیشه اربعین [با] جمعیت میلیونی باشد. باید قلقله باشد. شلوغتر میشود ان شاء الله. این آرامش زینب است. این آرامش امام سجاد است. این آرامش مادرتان فاطمه زهراست. مادر شما خوشحال میشود دور شما شلوغ است.
گفتم دیدید توی مجلس عزا. گفتند که توی روایت داریم: «اگر دوستت عزادار شد، حالا مثلاً یک وقت دیگر هم اتفاق خوبی برایش پیش آمد؛ مثلاً ازدواج کرد. اگه تو ولیمه عروسی و ازدواجش دعوت کرد نرفتی، نرفتی. اشکال ندارد. از دور هم پیام بفرستی، خبر بیاری، نامه بفرستی، کاری بکنی، این کفایت میکند. ولی توی مصیبتش، اگر عزیزی از دست داده، به پیام از دور نباید اکتفا کنی. باید بری ان یراک. و تو را ببیند صاحب عزا. ببیندت چون صاحب عزا با دیدن دوست [هایش آرام میشود]. وقتی میآیند توی خانه، میآیند توی مجلس، با دیدن اینها آرام میشود». شاید برای شما پیش آمده باشد مصیبت که آدم میبیند دوستهاش وقتی میآیند در آغوش میگیرد، گریه میکنند، آرامش میکند. فاطمه زهرا دوست دارد ما را ببیند. توی این مجلس روضه، توی حرم پسرش. از دور هم حالا ما دستمان کوتاه است، از دور سلام میدهیم ولی ما هر سال اربعین...
از یک طرف زینب کبری دارد وارد کربلا میشود. زینب دارد میآید کربلا با این بچهها. «مصاحب عزا» را میخواهیم ببینیم. بالاخره بعد از مدتها صاحب عزا توانسته خلوت کند. تا قبل از این هر جا بردن، پذیراییشان با سنگ و با تازیانه و با دشنام. بعد از مدتها زینب آمده یک کنج خلوتی پیدا کرده، چند ساعتی بشیند کنار اباعبدالله. الان وقت تسلیت است. تا قبل از این اصلاً خوب نبود ما را ببینند. اصلاً خود خانوم هم دوست نداشت. «ما کجا میرفتی؟» «میرفتیم توی مجلس یزید، توی شام». آنجا خانوم ناراحت میشد اگر ما را توی مجلس میدید. ما هم خوشمان نمیآمد خانوم را توی آن [جا] ببینیم. کجا میرفتیم؟ توی این شهرها میرفتیم، شهر به شهر میچرخاندند این زن و بچه را. الان وقت [آن است] باید بریم کربلا، اربعین. اینجا بریم تسلیت بگیم. بریم دست امام را ببوسیم. «آقا! ما هستیم. غصه نخورید. ما با این اشکهامون التیام میدهیم به شما. قربون اشکهای شما بشویم». «یا زین العابدین! آقا جان! قربون نالههای شما بشویم». آرامش باشد. این تسلی، این اشک، این ناله لا اله الا الله. عرض روضه همین.
یکی از چیزهایی که تسلیبخش این اهلبیت بود، خدا غریق نور و رحمت و رضوان خودش کند جناب مختار را. چه آرامشبخش بود و تسلیت ایجاد کرد برای اهلبیت کار او. تسلیبخش بود انتقامی که گرفت. هر کدام از این خبرها که میرسید به امام سجاد و این خانواده، اینها آرامش پیدا میکردند. آرام میشدند. ولی توی نقل دارد که هر که را وقتی خبر میدادند: «آقا! فلانی به درک واصل شد.» «او یکی به درک واصل شد.» «آن یکی به درک واصل.» طبق [نقل] این است: «هر که را به امام سجاد خبر میدادند، حضرت میفرمود: «از حرمله چه خبر؟ فقط به من بگین حرمله!» «آقا! عمر سعد رو کشته.» «از حرمله چه خبر؟» «آقا! شمر رو کشتن.» «از حرمله چه خبر؟» «سنان رو کشتن.» «از حرمله چه خبر؟» آخر خبر آوردند: «آقا! حرمله رو کشتن.» فرمود: «بگید زنها سیاهی هاشون را دربیارند. انتقام گرفته شد.»
چه جگری سوزاند از اینها. روضهها را از زاویه امام سجاد هم ببینید. فقط از زاویه اباعبدالله. امام حسین چهجور پریشان شد توی مصیبت علیاصغر. خون به آسمان میپاشید. خودش به تسلیت میگفت: «خدایا! من آرومم. تو منو آروم میکنی. تو داری میبینی. من آروم». پدر بود اباعبدالله. معصوم بود. از مظلومیت حق و حقانیت و اهل حقیقت و این طفل معصوم دلش به تنگ آمده بود. تسلی دادند: «غصه نخور حسین جان! الان دارند بچهات را شیر میدهند». امام سجاد هم امام است. امام سجاد هم برادر این [ماجراست]. [این] غصه فقط غصهی اباعبدالله نیست. وقتی اباعبدالله دلش غصه دار میشود، معصوم و معصوم فرق نمیکند. قلب امام سجاد هم همین است اوضاعش. فقط آنجا اباعبدالله این خون را به آسمان میپاشید، ملائکه به او تسلی میدادند. امام سجاد تسلیبخشی نداشت.
قربون مظلومیت امام سجاد. کسی نبود او را آرام [کند]. زنجیر و این تنهایی و این زن و بچه و این سیل این مصیبتها و غمها که هر یک دانهاش بس بود برای اینکه قلب نازنین [ش] مجروح بشود. شاید تسلی امام سجاد به همین به درک واصل شدن حرمله بود. خونی کرد به دل این خانواده. خون کرد به دل اباعبدالله. لذا تنها کسی که امام سجاد نفرین این شکلی کردند که «خدایا! او را با آهن داغ و با آتش بسوزان». هیچکس را آنجا نفرین نکردند در مورد قاتلهای کربلا. که همین هم شد. به حضرت خبر دادند: «آقا! مختار با آهن داغ و بعداً دستور داده که جسد حرمله را بسوزانند». این خبر به امام سجاد علیه السلام رسید. این نفرین امام سجاد بود. وجهش چیست؟ شاید وجهش این باشد: چنین هم با آهن داغ با این تیر سهشعبهای که انداخت به این گلوی داغ و نازک و هم سوزاند، هم دل باباش را سوزاند، هم مادرش را سوزاند، آتش زد به این دلها. آخه مگر این بچه چکار کرده بود؟ مگر این بچه چی میخواست؟ این بچه چه مزاحمتی برای شما دارد؟ چه اذیت[ی]؟ این جنگیده بود؟ از شما کسی را کشته بود؟ کینهای ازش داشتی؟ سابقهای داشته؟ کاری کرده؟ حرف بدی بهتان زده؟ آتش زد به دل اباعبدالله. مظلومیت، معصومیت این بچه. امام سجاد هم نفرین کردند: «خدایا! حرمله آتیش بگیره، بسوزد».
الّا لعنتالله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا ... خدایا! در فرج آقامون امام زمان تعجیل بفرما. قلب نازنینش را از ما راضی بفرما. عمر ما را با نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما را نوکران اهلبیت قرار بده. خدایا! هر چه به خوبان عالم عنایت فرمودهای، تفضلاً به ما عنایت بفرما. هر چه از خوبان عالم دور داشتهای، تفضلاً از ما دور بدار. حاجات حاجتمندان را روا بفرما. خدایا! ما را به کربلا برسان. خدایا! موانع زیارت را به همین زودی زود برطرف بفرما. سلام ما از [دور] و دل ما از دور به عنوان زائر اباعبدالله در زیارت اربعین به تو و کرمت [نزدیک باد]. خدایا! شر ظالمین را به خودشان برگردان. دشمنان دین، قرآن، انقلاب، ولایت را اگر قابل هدایت نیستند، نیست و نابود بفرما. توفیق اخلاص، مراقبه، توجه، حضور، بندگی خالصانه به ما عنایت بفرما. کمتر از آنی ما را به خودمان وا مگذار. خدایا! رهبر عزیز انقلاب را حفظ و نصرت [عنایت بفرما]. روح بلند امام راحل، اموات، علما، شهدا، فقها، ذویالحقوق را امشب این شب جمعه کربلا نایبالزیاره و دعاگو قرار بده. هر چه گفتی و صلاح ما بود، هر چه نگفتیم و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن.