‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
عن ابی عبدالله علیه السلام قال: «إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْحَیِیَّ الْحَلِیمَ الْغَنِیَّ الْمُتَعَفِّفَ وَ إِنَّ اللَّهَ یُبْغِضُ الْفَاحِشَ الْبَذِیَّ السَّائِلَ الْمُلْحِفَ.»
روایت از امام صادق علیه السلام میفرماید که خدای متعال شخص باحیا، حلیم، غنی و متفف را دوست دارد. خدا این ویژگیها را دوست میدارد. خیلی مهم است اینکه خدا دوست میدارد؛ چون آینه است دیگر. خدا هر آن چیزی را که یا آیینه او باشد یا در مقام ابراز کمال او باشد (ببینید، یا انعکاس کمال او باشد یا افتخار به کمال او باشد) خدا این دو تا را دوست دارد. ظاهراً چیزی غیر از این دو تا هم نداریم؛ یا یک صفتی انعکاس صفت خدای متعال است، یا یک صفتی باعث میشود که انسان را بیاورد به کمال خدای متعال.
فقر، موجودی است که این فقر زمینه را فراهم میکند برای اینکه باز کمال خدای متعال بروز پیدا کند؛ مثل مثلاً دعا، مثل درخواست از خدای متعال. این حالت، حالتی است که باعث میشود که کمالی از خدا جلوه بکند، بروز پیدا کند. خدا این وضعیت را دوست دارد. خدا عاشق کمال است و هر آن چیزی که کمالی را از او جلوه دهد، دوست دارد. هر آن کسی که آینه او باشد و بروزی از کمالات او باشد، خدای متعال او را دوست دارد. هم کارش را، هم این صفتش را. خدای متعال باحیاست و به اقتضای حیایش مراعات میکند. خب، خدا لطیف است، با ادب است، خدا باحیاست.
مرحوم ملاصدرا بحثی در مورد حیای خدای متعال دارد که حالا به آن نمیپردازیم. در «شرح اصول کافی» آنجا بحث میکند که یعنی چه که خدا باحیاست. از صفات فعلیه خدای متعال است. در مقام فعلش، خدای متعال بیپروا رفتار نمیکند، یک حدودی را مراعات میکند، چهارچوبهایی را مراعات میکند، خیلی لطافت به خرج میدهد، پردهدری نمیکند. بیحیایی، آن حالت پردهدری است. آن حالت مراعات نکردنِ حدود و شرایط و اقتضائات و اینهاست. خدای متعال لطیف است. خدای متعال، مثلاً فرض کنیم، تو روایت میفرماید که وقتی بندهای دست به سمت خدای متعال بالا میآورد، دعا میکند، خدا که دستش را بالا آورده، خدا جوابش را ندهد؟ خیلی لطیف است دیگر. خیلی عجیب است. خدا حیا میکند جواب این بنده را ندهد. خب، این حیا، حیای از سرِ ضعف و فقر و نیاز و اینها نیست؛ این خودش کمال است، این خودش لطافت است، ادب است. ادب و این حالتی که مثلاً وقتی شرایط اینطوری میشود، تا قبلش هم اگر بنا نداشت بدهد و مثلاً حالا به هر کیفیتی، آن شخص مستحق نبود پاسخش دریافت بشود، ولی وقتی اینجوری میشود دیگر حیا میکند.
خب، در اولیا الهی هم خیلی جلوههای حیا دیده میشود. مثلاً یکی از بزرگان میفرمودند: «من با یکی از شاگردان قدیمیتر علامه طباطبایی - این استاد بزرگوار خودشان شاگرد علامه طباطبایی بودند - بحثی شد. از یکی از آقایانی که در قید حیاتاند - این دو بزرگوار هر دو در قید حیاتاند، تقریباً میشود گفت، شاید بشود گفت، دیگر تقریباً تنها بازماندگان شاگردان علامه طباطبایی این دو بزرگوارند.» از یکی از این بزرگواران سوال شد در مورد نفر دیگر - آن نفر دیگر بزرگتر بود، حالا من اینجوری بگویم: از نفر اول سوال شد درباره نفر دوم، نفر دوم از نفر اول بزرگتر بود، قدیمیتر بود - از نفر اول سوال شد که آن نفر دوم چقدر محضر علامه طباطبایی بودند؟ فرمودند که: «ایشان زودتر از ما بودند، چندین سال. و فرمودند: من وقتی که - اینجایش را میخواستم بگویم - فرمودند: من وقتی ایشان را ملاقات کردم، توی ذهنم بود که سوال بود برایم، که مثلاً کنجکاو بودم ببینم ایشان چهحد شاگردی علامه طباطبایی کردهاند و مثلاً تا کجا شاگردی کردهاند، چقدر شاگردی کردهاند از جهت کیفی، توی ذهنم بود ولی خجالت کشیدم از ایشان بپرسم که شما تا چه حد شاگردی علامه طباطبایی کردهاید.»
ببینید، اینها حیاست. حیا چقدر ابعاد فراوانی دارد! اینها لطافت است، اینها ادب است. همینجوری ننشسته و نپخته و از راه رسیده و میپرد وسط مسائل شخصی طرف، مسائل خانوادگی طرف. آدم یک حریمی باید قائل باشد. هم برای آن شخص، هم یک حریم نگه دارد. فکر نکند که فامیل شده، صمیمی شده، رفیق شده. بعضیها با اساتیدشان بیست سال در ارتباطند، یک بار پاشان را جلوی این استاد دراز نمیکنند. ولو صمیمیت، رفاقت، رفتوآمد، مسافرت؛ یک بار. آن احترام روز اول فروکش نمیکند. خودمونی بشویم؟ اولاً «استاد» میگوییم، کمکم میشه «حاج آقا»، کمکم میشه «حاجی». اولاً «حضرت استاد»، بعد کمکم میشه «حاج آقا»، کمکم میشه «حاجی». اوایل ضمایر جمع، کمکم ضمیرها مفرد میشود.
آنکه صمیمی میشود، آن از، اتفاقاً حیای اوست که صمیمی میشود. از ادب و لطافت و تواضع اوست که صمیمی میشود. شما که صمیمی بشوی، از بیحیایی است، از بیادبی است. «گر حفظ مراتب نکنی زندیقی.» انسان مراعات حدود و حریمها را بکند. یکم که حالا شرایطی فراهم شد و فلان و اینها، آدم قاطی نکند، گم نکند. مثلاً شماره طرف را میگیریم، هر ساعتی فکر کنیم دلمون بخواهد میتوانیم تماس بگیریم، پیامک بدهیم. بعد توی خودِ مدلِ متنِ آن پیامک، ریزهکاری زیاد دارد این مسائل. حالا مخصوصاً در ارتباط با استاد. آن بخش کتاب «منیة المرید» و اینها که «ادب علمآموزی» به مسائلی عرض شد، بیشترش مانده. حالا انشاءالله فرصتی بشود، بخش آداب خاصش را بهش برسیم.
وقتی من یک کار معمولی دارم، مثلاً این استاد فرزندش، برادرش، نمیدانم یک کس دیگری، میتوانم با او در ارتباط باشم، از او بپرسم، نه با خود این میخواهم صحبت بکنم. خب، اینها در نوع خودش جالب است. حالا ما خاطراتی توی این زمینه توی ذهنمان هست که فعلاً مصلحت نمیبینیم طرحش را. بعضیها که خیلی جالبند. یک بخش از آن خاطراتی که مصلحت نمیبینیم طرحش را، موضوعش این است. بعضیها یک کاری هم میخواهند برای کسی انجام بدهند. حالا از باب ادای دین است یا هرچه. وظیفه. میگوید که: «مثلاً من این را که با تو به اختیارت قرار میدهم، به شرط اینکه منحرف نشوی؛ چون تو مثلاً توی این مسیر هستی، این را در اختیار تو قرار میدهم. کمک را انجام میدهم، اگر پس فردا منحرف شدی، دیگر این کمک را دریغ میکنم.» خب، این یک دغدغهای است، خوب است ولی این خودش حاکی از عدم حیاست.
چرا؟ اولاً که حالا حریمها توش رعایت نمیشود و این ادب، این گفتار، گفتار باحیایی نیست و مؤدبانه نیست، آن که هیچی لطافت توش ندارد. «من که این مسیر را میروم، همین جور. من که همین جور توی این مسیر خواهم بود، تویی که باید حواست را جمع کنی، از این مسیر خارج نشوی. درسته تو استاد منی، من شاگرد توام. ولی در عین حال که استاد منی، از این مسیر خارج بشوی، من میزنم توی دهنت، روبروت در میآیم.» این معناش چیست؟ معناش این است که «من، من که این مسیر را خواهم رفت قطعاً، تویی که باید مراقب باشی که منحرف نشوی.» این اعتماد به نفس را از کجا آوردی؟ این اعتماد به اینکه...
ما مواردی داشتیم. جلو استاد مرحوم آقای پهلوانی در جلسات علامه طباطبایی این شکلی بودند: در جلسه علامه یادداشتبرداری نمیکرد، خجالت میکشید در محضر استاد چشمش را پایین بیاورد، به کاغذ نگاه کند، یادداشت بکند. جلسه که میآمد بیرون، پشت در مینشست، یادداشت میکرد. خب، ما نمیتوانیم آنجوری باشیم. یعنی این ادب، این حیا، این لطافت. البته آن یک استادی هم مثل علامه طباطبایی میخواهد، شاگردی مثل آیتالله پهلوانی. مگر استادی مثل علامه طباطبایی؟ من که خودم ول معطلم. یعنی آنقدر که با اساتیدمان بد تا کردیم که واقعاً خدا فقط از سر تقصیرات ما بگذرد. جهنم نرویم، عاق والدین نشده باشیم، خدا کند.
به هر حال، اینها توی زندگی. البته آدمی هم که لطیف و باحیا میشود، بیشتر از همه اذیت میشود از رفتارها، از برخوردها، از... چون خودش مراعات حدود میکند و لطیف است، رنجشش هم دو برابر است، درکش هم دو برابر است. اونی که لطافت ندارد، درک هم ندارد. همان تعبیری که «لا یُبالی ما قال و ما قیل.» وقتی باکی ندارد که چی میگوید، باکی هم ندارد که بهش چی میگویند، واسش طبیعی است، عادی است. ولی کسی که باک دارد که چی میگوید، باک هم دارد که چی میگویند. کسی که در گفتارش حساس است، در گفتاری هم که با او دارند حساس است. وقتی خودش میخواهد حرف بزند، کلی همه جوانب را میسنجد که یک وقت حریمی این وسط لگدمال نشده باشد. وقتی هم که کسی به حریم او گام میگذارد، نه از باب شخص خودش که به من توهین شده، نه از باب این پردهدریها، این بیحیاییها، این واسش سخت است. این آزاردهنده است.
همینجوری توی جلسه بلند میشود، یهو یک اعتراضی، داد و بیدادی، سر و صدا، جلسه را به هم میزند، یک چیزی میپراند، یک اهانتی. گاهی دانشگاه فردوسی، ما چهارشنبهشبها توی نمازخانه، گوشه نمازخانه را رفقا پرده داشت و اینها، برج جلسهای میگرفتیم، هیئت بود در واقع. نماز مغرب تمام میشد، چند دقیقه بعدش. بله، داشتیم سخنرانی میکردیم، آن ور نمازخانه یک آقایی، نمیدانم دانشجو بود، چیکار... پرده را داد، آمد تو. خطاب به ما: «داده، فلان فلان شده! انقدر حرف زدی، نفهمیدم چی نماز خواندم!» هیچکی هم حالا نکته جالب اینکه احدی هم جواب این آقا را نداد. یعنی نگاه، حالا بحث شخص ما نیست، بحث این است که اینی که به هر حال اینجا اولاً نمازخانه آن طرف است. اینجا بعد نمازخانه فقط کاربردش نماز نیست. بعد در ساعت نماز سخنرانی نکرده، در ساعت نماز نماز خوانده، نماز تمام شده، سخنرانی. جمعیت هم برای سخنرانی نشستهاند. خب، نمیفهمیم دیگر. و یک کسی حرف قشنگی میزد، میگفتش که: «شما نباید همیشه هم سکوت کنی در برابر این رفتارها، چون طرف میماند تو این جهل مرکب.» نکته قشنگی است. گفت: «شما که سکوت میکنید، مقصرید.»
عادت نداریم جواب بدهیم و واکنش نشان بدهیم در برابر حالا توهینها و متلکها و اینها، ولی یک وقتهایی لازم است دیگر. حالا یک وقتهایی آدم میبیند نه، این بابا اصلاً این هر یک کلمه که بگویی بیشتر شعلهور میشود و فایده هم ندارد. توی این فضای مجازی هم زیاد است دیگر. آها، تهمتها و اینها. عزیزی مطالبی گفته بود در مورد کتاب «سه دقیقه در قیامت». همان موقع تماس گرفته شد، توضیح داده شد. نویسنده کتاب با ایشان صحبت کرد. دوباره بعد چند سال همان حرفها در حجم وسیع. بخشیش تهمت، بخشیش اهانت، بخشش قول به غیر علم، مطلب بیسند، قضاوت عجولانه است. خب، آدم میبیند فایدهای ندارد دیگر، واکنش هم نشان نمیدهد آدم. واگذار میکند به خدا، کما اینکه ما واگذار کردیم. «منتشر میکنند، پخش میکنند، نظر فلانی را... حالا این الان این را گفته، بعداً به آن یکی هم میپردازد، میرسد، نمیدانم به شنود هم مثلاً بعدش میپردازم.»
یک وقت یک بحث علمی است، کسی دنبال حل چالش، انتقال دلیلی دارد، بحث و گفتوگو میشود، مسئله روشن میشود. حرفهایی زده شد چند سال پیش، نمیخواهم حالا آن پرونده را دوباره باز کنم. یک وقتهایی هم سکوت باعث میشود امثال من که داریم اشتباه میکنیم، پی نمیبریم به اینکه جوابی نداشت، مثلاً رویش کم شد. این را دیگر باید آدم بسنجد که به چه نحوی رفتار بکند که هم از این ور درگیر پاسخدهی و دعوا و اینها نشود، به جدل نیفتد، هم از آن ور این طرف توی این جهل مرکب نماند. ماها خب نیاز به ادب داریم دیگر. باید ادب بشویم. نمیدانیم، نمیفهمیم.
این خاطره را به نظرم گفتم. یکی از اساتید تشریف آورده بودند. این خاطرات خوب است، چون بدیهای ما توش هست. همه میفهمند که ما اگر با این بزرگان در ارتباط بودیم، استفاده سر سفره بودیم. ایام کرونا هم بود. مشهد، روز نیمه شعبان بود. استاد عزیزی، خدا انشاءالله طول عمر با عزت به ایشان عطا کند. ما آمدیم خود شیرینی کنیم، از باب صمیمیت، محبت، لطافت، تلطف. به ایشان عرض کردم: «این دیس غذا را که آوردم، عرض کردم که حاج آقا، اگر قول میدهید که کم نکشید، اجازه میدهم خودتان بکشید وگرنه خودم میکشم.» ایشان چشمهایشان جمع شد، یک چین افتاد توی پیشانیشان. تا قبلش لبخند رو لبهایشان بود، چه فضای رهایی بود. صورت جمع شد، مچاله شد. خب، خیلی انسان لطیفی است، یهو چروک افتاد تو پیشانیشان. فرمودند که: «به اندازه میکشم. قول میدهید کم نکشید؟ خودم میفهمم چقدر بکشم. تعارف ندارم. به اندازه میکشم.»
من از آن روز دیگر تا فردا ظهرش نتوانستم بخوابم، نتوانستم. آنقدر که حالم بد شد و اصلاً نفهمیدم دیگر. از آن روز هیچی نفهمیدم تا فردا ظهرش. فردا ظهرش رفتم حرم، ایشان بود. با یک حالت التماس و عذرخواهی و اینها که: «آقا، ما جاهلیم، نمیفهمیم چی میگوییم، حالمون نیست. شما به بزرگی خودتان...» یادش نبود. گفتم: «چی میگویی؟» گفتم: «آن جملهای که گفتم...» بابا، ول کن! یهو همان حالتی که یهویی آدمی که اینقدر به گردن ما حق دارد و ارتباط عمیقی با خدای متعال دارد، آن قلب یک انقدی که کدورت پیدا میکند، کلی بلا تو همان یک لحظه بر آدم ایجاد میشود. چوب میخورد آدم، گرفتار میشود. همین یک کلمه. داریم دیگر، تو روایات از این قبیل مسائل داریم که مثلاً این کلمه را که اینجوری گفت، تو آن قضیه برای ابن معرور دارد دیگر، که گفتش که: «گفت که چرا امیرالمومنین صبر کن پیغمبر بیاید؟» گفتش که: «ما میخوریم دیگر. پیغمبر که بخیل نیست.» «أتعجل رسول الله؟» حالا امیرالمومنین ببینید چه فصاحتی: «لأَوجلَ لا ببخل، لا أبجِل أبجَل. تبدیل تبخیل نیست. نسبت بخل به او نمیدهم، نسبت بزرگی بهش میدهم و خورد، مسموم هم بود و سم هم رویش اثر کرد دیگر.»
پیامبر که آمدند تناول کنند، گوشت خودش صدا زد: «لاتأکلنی یا رسول الله.» «مرا نخور.» یعنی فنی مسموم، مسموم. همان یک کلمهای که به امیرالمومنین گفتش که «شما برای چی پیغمبر را بخیل میدانید؟» گرفتار شد دیگر. بله، پیغمبر نخوردند. فرمودند امیرالمومنین باید بیاید، حلالش کند. امیرالمومنین مسجد قبا بودند. صبر کردند، حالا ساعتی، دقایقی. امیرالمومنین آمدند. حضرت یک کلمه فرمودند: «رحمک الله یا براء! انک کنت صواما قواما.» «خدا رحمتت کند. تو اهل روزه بودی.» حالا همین یک کلمهای که علی دعا کرد، «رحمک الله»، تمام شد دیگر. همه گرفتاریهایش برطرف شد. یک کلمه به امیرالمومنین: «شما برای چی پیغمبر را بخیل میدانی؟» یک نیشی توش است دیگر. یک ذره توش نیش است. مثل این حماقتی که ما اینجا کردیم توی این عبارت که: «اگر قول میدهید تو کی هستی که بخواهی قول بگیری؟» بزرگی! «به تو چه آخه؟ تو غلط میکنی تعیین تکلیف میکنی، اندازه معلوم میکنی. اگر این کار را بکنید، آنطور میکنم. اگه آنطور نکنی؟ تو اصلاً غلط میکنی که شرط میکنی، وظیفه معین میکنی.» اندازهات تو این حرفها نیست. ساکت بنشین. دهنت را ببند. اینها مصادیق بیحیایی ماهاست. حریممان را نمیفهمیم، اندازهمان را درک نمیکنیم.
و فرمود «خدا دوست میدارد انسان باحیا را که حلیم باشد.» پس انسان باحیا، حلیم، حالا اینور باحیاست، آنور حلیم است، تحمل میکند مسائل را. آزارها را. عرض کردم دیگر، شاید یک جاهایی هم وظیفه باشد که انسان واکنش نشان بدهد. مثل همین مورد که عرض کردم که استاد بزرگوار واکنش نشان دادند و خب لازم ماهی یک وقتهایی. ولی مهم. بعضیها هم واکنش نشان داده میشود، گاهی بیشتر بدتر میشویم. باز خاطراتی توی ذهنم میآید که دیگر حالا خیلی، خیلی نفس انسان چیز عجیبی است. حق به جانبی، مرض عظما اعظم. هر کاری که کردیم، بعد تازه طرف به رو هم نباید بیاورد. اگر به رو بیاورد، یک موج جدیدی از حملات به سمتش آغاز میشود که: «تو مثلاً برای چی به من میآوری که من آنجا اشتباه کردم؟»
«الغنی المتعفف.» غنی هم باشد. غنی یعنی چی؟ یعنی فقیر نباشد؟ خب، یعنی پولدار باشد؟ یعنی بیپولها را خدا خوشش نمیآید، پولدارها را خوشش میآید؟ نه، این آن غنا نیست. غنایی که در باطنش احساس غنا دارد، احساس میکند که داراست، احساس میکند که نیاز به کسی ندارد. گدا صفت نیست. گشنه نیست. چشمش به دست این و آن نیست. توقع از این و آن ندارد. بیتوقع، مستغنی. «همه اتفاقاً به من محتاجاند، من به کسی نیاز ندارم.» توی همین گرفتاری و فقر و مشکلاتم. با سفره من باید پهن باشد. چشم به این ندارم که او من را دعوت نکرد، او به من احترام نکرد، او بهم اینجوری نگفت، او آن کار را نکرد، آنجا بهم قرض نداد. خدا کند ما هم شکلی بشویم.
و «متعفف.» عفیف. عفیف همین حالتی است که به خاطر نیازش تن به خفت نمیدهد، تن به آلودگی نمیدهد، خودش را خوار نمیکند. اینها عفت است.
از آن ور خدا بدش میآید از «الفاحش البذیء السائل الملحف.» این تیکه از روایت را قبلاً خواندیم و ترجمه کردیم. دو تا روایت دیگر هم این باب دارد. این باب را این روز چهارشنبه تمام بکنیم که اول هفته باز باب جدید شروع شود.
عن جعفر بن محمد عن آبائه فی وصیة النبی صلی الله علیه و آله علی علیه السلام.
در وصیت پیامبر برای امام امیرالمومنین علیه السلام: «یا علی! افضل الجهاد...» خیلی روایت زیباست. توی آن جلسات «آن سوی مرگ» این روایت شبیه به این خوانده شد. «افضل الجهاد من اصبح لا همّ له بظلم احد.» «بالاترین جهاد این است که کسی اول صبح که میآید، همتی ندارد برای اینکه به کسی ظلم کند.» قصد ظلم ندارد. همین بالاترین جهاد. همینو اگر آدم بتواند داشته باشد. منکه تذکر، توجهم بهش داشته باشد، «لا یهم، لا همّ له»، «عدم همت به ظلم» ندارد. بنا ندارد به کسی ظلم کند. قصد ظلم. بالاترین جهاد. معلوم میشود که همین هم چقدر سخت است. همین که آدم از اول صبح بنا ندارد کسی را لگدمال کند، آبرو ببرد، آسیب بزند، تلافی بکند، چه میدانم. خیلی از این تلافیهای ما گناه است دیگر. دیروز هم گفته شده در مورد تلافی. این معنایش این نیست که حالا هر مدلی تلافی کنیم. حد و حدودی دارد که آدم باید خودش پیگیرش بشود، بفهمد کجاها به چه اندازهاش جایز است.
«یا علی! من خاف الناس لسانه فهو من اهل النار.» «کسی که مردم از زبانش میترسند.» الان من به این انتقاد بکنم، از تریبونش استفاده میکند، پدر ما را در میآورد. از روزنامهاش استفاده میکند، از سایتش استفاده میکند، از کانالش استفاده میکند. هرکی که اینجوری است، این اهل آتش است. از زبانش میترسند.
«یا علی! شر الناس من اکرمه الناس اتقاءَ فحشه و شره.» «بدترین مردم کسی است که مردم احترامش میکنند از ترس فحش و شرش.»
«یا علی! شر الناس من باع آخرته بدنیاه.» «بدترین مردم کسی است که آخرتش را به دنیا بفروشد.» حالا این از این بدتر هم هست. کسی که آخرتش را به دنیا میفروشد برای اینکه رئیس بشود، دروغ میگوید، تهمت میزند، رای بیاورد. بدتر از این کیست؟ «شر منهم من باع آخرته بدنیا غیره.» نه برای اینکه خودش رئیس بشود، برای اینکه کاندیدایش رای بیاورد تهمت میزند، دروغ میگوید. یک وقت من خودم رای بیاورم، این بدترین مردم است. از این بدتر هم هست. آره، اونی که تهمت میزند که من، آن باز از من بدبختتر دنیا یکی دیگر. نه برای...
خدا کند که خدای متعال به ما عقلی عنایت بفرماید که مسیر تقوا را انتخاب کنیم. مسیر پاکی و مسیر حقیقت را. و اصلاح بشویم. از این رذائل نجات پیدا کنیم. خدای متعال دست همه ما را بگیرد. و الحمدلله رب العالمین.
در حال بارگذاری نظرات...