‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ عَلَیهِ السَّلامُ قَالَ: الْبَذاءُ مِنَ الْجَفاءِ وَ الْجَفاءُ فِی النّارِ.» امام صادق علیه السلام فرمودند: «بذاء از جفا است و جفا در آتش است.»
قبلاً در مورد کلمۀ «بذاء» عرض کردیم. معنای کلمۀ بذاء، بددهنی است و خدمت شما عرض کنم که با کلمات صحبت کردن. این را میگویند بذاء. تحقیر کردن، طرف را کوچک کردن با عباراتش، با اصطلاحاتش. یه جوری خلاصه همین تعبیر قشنگش، بددهنی، بیچاک و دهنی، استفاده از کلمات رکیک. این جفا، جفا ضد وفا است. وفا آن حالت ادای حقوق دیگران، جفا حالتی است که انسان حقوق دیگران را نمیدهد و مراعات نمیکند. بذاء از جفا است. کسی که بذاء میکند، جفاکار است. این حقوق دیگران را ادا نمیکند. جفا هم در آتش است. جفا یکی از آن ملکات ناری است، یکی از آن ملکات جهنمی. جهنم صفات آنجاست، مبدأ جفا آنجاست. همانطور که مبدأ وفا بهشت است، بهشت صفات از آنجاست. چون همهچیز از بالا نزول میکند، صفات خوب و بد هم از بالا (آن بالا بهشت، قرب الهی است. «ان مِن شىء الّا عِندَنَا خَزَآئِنُهُ») نزد خداست، از پیش خدا میآید. حالا آن نزد خدا، یا رحمت یا از لعنت خدا. آن ملکات و صفات خوب از رحمت الهی منبعث میشود، میجوشد، نزول میکند تا به ما میرسد. این ملکات و صفات زشت از لعنت الهی تنزل میکند، به ما میرسد که میشود جهنم. جهنمزاد، جهنم صفات و جهنم افعال.
این بددهنی یک رفتار است. این رفتار از چیست؟ بازگشتش به کجاست؟ بازگشتش به جفاست. این فعل از یک صفتی است که جفا باشد. جفا بازگشتش به کجاست؟ بازگشتش به آتش است. از آتش این صفت منبعث شد، از جهنم تنزل کرده و آمده. معلوم میشود که کسی که بددهن است، دهانش را مثل یک گودالی که به موازات (یعنی این دهان را انگار در برابر جهنم قرار داده) از آنجا این سنگریزههای گداخته میریزد تو دهن این، از دهن این هم منتشر میشود. ورودیهای جهنم، دعوا. این دهنش را در برابر آن سنگریزهها و آن گداختههای آتش جهنم گرفته. از آنجا تو دهن این میریزد. از دهن این هم این میشود «وقود و الناس و الحجاره». آتش میزند با حرفهایش، با کلماتش آتش به پا میکند، دلها را آتش میزند، آتشها به پا میکند، فتنهگری میکند، جنگ راه میاندازد، درگیری راه میاندازد، آبرو میبرد؛ مثل اینترنشنال، علی کریمی، مسیح علینژاد. مثل اینها، دهنهایشان دهانۀ آتش است، دهان نیست، دهانۀ آتش است. این بددهنی ممکن است لزوماً هم کلمات رکیک نباشد ها. اتفاقاً خیلی شق و رُق صحبت بکند، ممکن است اصطلاحات فلسفی هم استفاده بکند، ولی نتیجهاش این است که دارد تخریب میکند. این کلمات آتش میافکند، دارد تحقیر میکند، دارد تخریب میکند، دارد آسیب میزند به مؤمنین، به ایمان، به جبهۀ حق. کلمات رکیک اینها همهاش مصداق بذاء است. آتش از این دهان مشتعل میشود.
روایت بعدی از وجود نازنین جعفر بن محمد، امام صادق علیه السلام، از پدرانشان در وصیت پیامبر به امیرالمؤمنین علیه السلام: «یا علی حَرَّمَ اللهُ الْجَنَّةَ» که قبلاً هم شبیه به این را خواندیم. حرام کرده بهشت را. خود این هم یک بابی است که بهشت چیست و حرام بودن بهشت معنایش چیست؟ خدا تکویناً بهشت را حرام کرده. خب یه بخشش همین است: بهشت بر جهنم حرام است، همانگونه که جهنم بر بهشت حرام است. این دو تا به همدیگر حرام است، چون در تباین مطلقاً با همدیگر. نه بهشت تو جهنم میرود، نه جهنم تو بهشت میرود. بذاء جهنم است، جهنم صفات. این جهنم صفات تو بهشت جا ندارد. محبت به اولیای الهی بهشت است. این بهشت تو جهنم جا ندارد. «حَرَّمَ اللهُ جَسَدَهُ عَلَی النّار.» در مورد محب امام حسین، گریهکن امام حسین، زائر امام حسین، جسدش بر آتش حرام شد. اینور هم «حَرَّمَ اللهُ الْجَنَّةَ.» خدا بهشت را حرام کرده.
صدای پرندهها آنقدر زیاد است، ممکن است وسط جنگل. باید عرض کنم که بله، ما وسط جنگل داریم. یعنی پشتمان درخت است و انواع و اقسام پرندهها میآیند و مینشینند، ناز نفسی هم نشان دادند. اینور هم که چند تا مرغ عشقاند و خلاصه حالا نمیدانم عشقولانه به هم در میکنند. چی گفتید آقا؟ حرم الله الجنه. حالا ان شاء الله بریم تو بهشت اونجا صداهای خوشگلتر و زیادتر و اینها. بر کی حرام کرده خدا بهشت رو؟ «علی کُلِّ فاحِشٍ»، بر بددهن، بدگفتار، «لا یُبالِی ما قالَ وَ لا ما قِیلَ لَهُ.» باکی ندارد چی میگوید، باکی هم ندارد چی بگویم. خوبی وقتی آدم یه چیزهایی را نمیگوید در اثر مراقبت، از اینکه پرهیز دارد که اگر این را بگویم، بعدش آن را میگویند. این پرهیزی از این ندارد که چی بگوید، برایش مهم نیست که این را که گفتم بعدش چی میخواهند جواب بدهند.
«یا علی طوبَی لِمَن طالَ عُمُرُهُ وَ حَسُنَ عَمَلُهُ.» خوش به حال کسی که عمر طولانی دارد و کار قشنگ. این «طوبی» خوش به احوال است. خود آن درخت طوبی هم هست که بحث مفصلی است. فاطمیه پارسال یک جلسه در مورد طوبیها صحبت کردیم که طوبی چیست و چه درختی است و رفتش به امیرالمؤمنین و حضرت زهرا سلام الله علیها. این صفات ریشه در طوبی دارد، بهشتی است. کسی که هر آنقدر عمر میکند، این عمر را در خدمت کار خوب مصرف میکند، این بازگشت دارد به طوبی و آن طوبی هم بهشتی است و این حکایت از بهشتی بودن این شخص دارد.
به روایت پایانی این باب از امام صادق علیه السلام: «الحیاءُ مِنَ الایمان.» حالا برعکس این را میفرماید. منظورم این است که بذاء روبهروی حیا است، بیحیایی. که قبلاً هم بهش اشاره کردیم. بذاء، بددهنی از بیحیایی است. خجالت از اینکه زن نشسته، خجالت از سن و سالش، خجالت از حرمت لباسش، حرمت سید بودنش. برایش هیچ کدام از اینها ارزش ندارد. پرهیز، هیچ کدام از اینها پرهیز ایجاد نمیکند. از هیچ کدام از اینها شرم ندارد: از سنش خجالت، از موقعیت علمی خجالت نمیکشد، از سیادتش خجالت نمیکشد. اینی که خانوم همینطور مسائل مختلف. هیچ کدام از اینها را خجالت ازش نداریم. ولی آنور خجالت میکشد، حیا دارد. پیغمبر (ص) را داشتیم که پیغمبر (ص) یک جوری خجالتی بودن مثل این دخترهای سیزده، چهارده ساله که خواستگار برایشان میآید، سرخ میشود، خجالتی. کلاً حیای پیغمبر (ص) این مدلی بود تو رفتارهایشان این شکلی. هر جایی که یک اتفاقی بود که مثلاً خیلی مطابق با حیا نبود، این شکلی سرخ میشد پیغمبر (ص). این شکلی خجالت میکشید. خیلی باحیا بود پیغمبر اکرم (ص). خیلی مهم است این حیا. یک حرف ناجوری، کلمۀ ناجوری، شوخی ناجوری، دل شکستنی.
بعضی بیباکاند، راحت فحش میدهند، راحت دعوا میکنند. بله دیگه پیش میآید دیگه از این مسائل. استادی داشتیم خیلی با حیا. یعنی همین ویژگیها. یک بار با منزل ایشان رفته بودیم تو کوچه. پارک کرده بودیم پشت در خونه کسی. هم کسی نبود، ولی طرف آمد گفتش که: «اینجا مال من بود.» یعنی حالا داستان چی بود؟ برداشتیم، دیدیم پشت ماشین ما ماشین گذاشته. «چرا اینجا که گذاشتی جای پارک ماشین من؟» «مال کوچه است اینجا.» «نه، همه میدونن اینجا جای پارک منه.» برنداشت. و همسایه آن استاد ما بود. استاد سرخ و سفید میشد از اینکه ما وارد مثلاً کل کل شدیم با این همسایه. چارهای نداشتیم. با زبان خوش گفتیم: «خب منم زنگ میزنم پلیس.» گفت: «زنگ بزن پلیس.» این استاد از این فضایی که ما آنقدر مثلاً بیباکانه داشتیم درگیر میشدیم و آن هم بیباکانه داشت جواب میداد، نه آن مراعات لباس ما را میکرد، نه ما مراعات همسایگی این و استاد میکردیم. از این دو تا، این استاد مثل اسفند روی آتش داشت جلز ولز میکرد. سرخ و سفیدش. به خودش میپیچید که مثلاً هم از همسایه خجالت میکشید، هم از مهمان تو این گرفتاری افتاده بود که هم حرمت مهمانم را نگه نمیدارم، نه حرمت همسایهام را نگه نمیدارم و نه این حرمت لباس او را نگه میدارد، نه آن حرمت سن این را نگه میدارد که مثلاً آن هم سن و سالی داشت و اینکه مثلاً پلیس و پلیسکشی و الان تو در همسایه و مثلاً مهمان من آمده و پلیس آورده و اینها، خیلی برای بنده جالب بود. به ایشان که نگاه میکردم این سرخ شدن ایشان، خجالت ایشان. سرش پایین بود، داشت به خودش اینها مصداق حیا است. «الحیاءُ مِنَ الایمان.» حیا از ایمان است. یک لطافتهایی ایمان در وجود آدم ایجاد میکند. روحالایمان یک نوری میآورد، یک صفایی میآورد، لطافتی میآورد. آدم این شکلی میشود. خیلی خجالت میکشد از اینکه مثلاً به این همسایه این جور تذکر بدهد، خجالت نمیکشد. ضعف نشان بدهیم یا مثلاً یک تویی رفتار بکنیم که آن طرف سوار بشود، ظلم بکند. به هر حال آدم باید یک جوری هم برخورد نکند که طرف دست و بالش را برای ظلم باز ببیند، ولی به هر حال خجالت میکشد. اینی که برم اینجا به این همسایه این تذکر را بدهم یا این گله را بکنم، خجالت میکشم. مهمان آمده، برایشان سر و صدایشان زیاد. مگر اینکه حالا حرام باشد (موسیقی حرام یک چیزی است). تق و توق بشقابشان میآید، بچههایشان میدوند، گم گم میکنند، خجالت میکشم برم تذکر بدهم. بعضیها این خجالتها را ندارند. یک بار کلاً برای این طرف مهمان آمده. حالا دو تا بچۀ کوچک هم دارم، گم گم میکنند. شصت بار هی زنگ، هی تماس، هی جلو در خونه. یک بار مهمان آمده، حالا کار هر روز که نیستش که. یک وقت هست، بله، شرایط اضطراریه. حالا من مریضی دارم، واقعاً داره اذیت میشود. گفتم نه، خوشم نمیآید. آی نگم، پررو میشوم. گربه را باید دم حجله بکشی. همسایه تازه آمده، حالا به آنش کار ندارم، با اینکه چقدر راحت رویت میشود در میزنی تذکر این شکلی میدهی. خود این، این حالته، این رو شدن است و همین آدم برای گناه رویش نمیشود. این علامت اتفاقاً آدم با حیا آنجاها صفر برخورد میکند، چون حیایش اقتضا دارد به اینکه نمیتواند این صحنۀ منکر را تحمل بکند. آنجا داد میزند. این، نه چون بیحیاست، صحنۀ منکر را راحت تحمل میکند، اینجا هم که منکر نیست، راحت تذکر میدهد. بذاء روبهرویش میشود حیا.
خیلی قشنگ است این توصیفات روانشناختی اهل بیت (ع). خیلی دقیق و قشنگ (است). آدم با حیا رویش نمیشود. پیغمبر (ص) برایشان مهمان میآمد، ناهار میخوردند، پا نمیشدند بروند. آیۀ قرآن نازل شد که: «بابا این پیغمبر رویش نمیشود به شما تذکر بدهد، خودتان خجالت بکشید، پاشید بروید.» «یا ایها الذین آمنوا لا تدخلو بیوت النبی الا ان یؤذن لکم الا طعام غیر ناظرین انااه.» نه. «اذا دُعیتُمْ الی الطعام فادخلوا فاذا طَعِمتُم فانتشروا.» غذا که خوردید، پاشید. «لا مستَأنِسِینَ لحدیث.» ننشینید به گفتن و اینها. حالا ما سر این هم خاطراتی داریم. همین استاد جلساتی میگرفتند. بعد ایشان فردایش تدریس داشت، کلاس داشت. جلسه ساعت شش تا هشت. میآمدند بندگان خدا تا دوازده، یک مینشستند. این استاد هم خوابش میآمد، خسته، فردا کلاس. رویش نمیشد به اینها بگوید. ما میدانستیم خیلی اذیت میشود ایشان. دیگه آتش به اختیار به بعضیها تذکر دادیم و اینها. تذکر دادی، اینها دلخور شدند. نه حیا دیگه. گفتم: «بابا من به خاطر شما تذکر دادیم.» «شما اذیت میشید.» گفت: «حالا فلانی حساس است، مثلاً اگه بشنوه ناراحت میشود، دلخور میشود. یک جور دیگه.» مثلاً حالا غرضم این است که اینها حیا است. بعضیها هم نه. بعد جالب است. فرهنگ غرب که فرهنگ عاری از حیاست، که این چیزها کاملاً عادی است. اینها برای ما الگو میشود. مثلاً ساعت هفت قرار بدهی، هفت و پنج دقیقه آمدی، راهت نمیدهم. هشت تمام شده، بفرما. قرارمان به صرف یک چایی بود. همین. فقط چایی. خیلی برخوردهای چکش. اسمش را میگذاریم نظم. چقدر پیشرفتهاند، چقدر اینها حل شده بینشان. نه آقا، اینها حیا است. بله، باید طرف هم شور اجتماعیش بالا برود، سر ساعت بیاید، سر ساعت برود، توقعاتش را کم بکند. ولی شما برای اینکه ابرو درست بکنید، نباید کور بکنید. میخواهی آن را منظم بکنی، چرا این را بیحیا میکنی؟ آموزش میدهند که راحت بگو، رک باش. رک بودن نه آقا، رک بودن یکی از مصادیق بذاء است دیگه. آدم باید یک جوری برخورد بکند، خودش را تنظیم بکند. مثلاً حالا همین استادی که گفتم خیلی باحیا. ایشان مثلاً میگفت که: «تو پاشو برو بیرون تو حیاط، بلند منو صدا بزن. من پاشم بیام بیرون. یک نیم ساعتی که من نباشم، اینها پامیشن میرن.» تا ببینم پاشم بیام بیرون. اعمالش مانده، مثلاً زیارت عاشورایش را نخوانده. یادم نمیآید. خیلی اینها صحنههای لطیفیه. بعد ایشان مثلاً گوشیش زنگ میزد، به بهانۀ اینکه باید استخاره بگیرد، میگفت: «وایسا من برم تو اتاق، قرآنم را بردارم، استخاره کنم.» بعد میرفت تو اتاق، میدونیم همونجا به بهانهی اینکه مثلاً گوشی زنگ خورده، یک زیارت عاشورایی سریع میخواند، برمیگشت. «من زیارت عاشورا مانده.» خب این هم ریا است، هم توهین. «وقت زیارت عاشورای من اومدی.» خیلی با لطافت. خیلی داشت طول میکشید و بحث دیگه اضافی بود و اینها. «آقا منو بیزحمت از بیرون صدا کن.» «ببخشید، من تماس واجبی دارم، برم.» علامه مجلسی را من دیدم، به من گفت: «روی در بنویس من با کسی دیدار ندارم. فقط هرکسی را راه نده.» آنقدر کسی نبر. حالا غرضم این است که «دیدار ندارم» این یک روحیهای است دیگه. حالا بعضی وقتا ممکنه به ضعف نفس کشیده بشود. آن نه ها. یک حقی داره لگدمال میشود. من روم نمیشود. روم نمیشود به این تذکر بابت معصیتش. نه، اتفاقاً. اتفاقاً همین آدمی که میگویم آنقدر باحیا بود، یک جاهایی یک رشادتهایی، یک جاهایی به یک کسایی تذکرات سفتی، که باز ما خجالت میکشیدیم، وقتی منکر میدید. «پوشش را درست کن.» «بابا حاج آقا زشته.» «خجالت، خجالت مال آنجاست.» به مهمان باید شرمزده بود. دیگه ما دیگه وقت تمامه دیگه. من خوابم میآید برم جام را پهن کنم. رختخوابش را پهن میکند جلو مهمان. خجالت هم نمیکشد اینجا. ولی همان مهمان سرلخت آمده، خجالت میکشد بهش تذکر بدهد. خب اینها علامت بیماریه دیگه. این نفس بیمار. همین مهمان آنجاها رک یا راحت است، اینجا خجالت میکشد. اینها به هم ریختگیه. بعد رک بودن فضیلت؟ نه بابا، رک بودن خیلی جاها مصداق بذاء است، مصداق بددهنی. «راحت میگویم، من از کسی خجالت نمیکشم.» من اینجا باید خجالت بکشی اتفاقاً. «نه برای من فرقی نمیکند، میخواهد استادم باشد، باشد، پیرمرد هم باشد، باشد.» بله، یک وقت هست یک قضیۀ حقی است، دارد به مقدسات اهانت میکند، دارد شبهه ایجاد میکند. آنجا صاف آدم باشد، باشد. من تعارف ندارم. ولی یک وقتی نه، مثلاً حالا استاد یک شوخی با این کردیم، برمیگردد صفر یک جوابی میدهد. بقیه میگویند: «بابا استاد است!» «باشد! استاد باشد، من خوشم نمیآید کسی با من...» حالا خوشت نمیآید، آدم سکوت میکند، به رو نمیآورد، یک جوری حالا میرساند که خوشم نمیآید، ولی اهانت هم، برخوردم نمیکنید، برنمیگرداند سفت. از اینها ما زیاد دیدیم. از این قبیل مسائل هم که رک بودن اصلاً فضیلت هم میدانند که راحت میگوید، حساب اینکه استادش است، آن بزرگترش است، این آخوند است، این فلانه. اینها مسائلی است که خیلی دقت میطلبد. «الحیاءُ مِنَ الایمانِ و الایمانُ فی الجَنَّةِ.» حیا از ایمان است و ایمانم در بهشت است. «و البَذاءُ مِنَ الجَفاءِ و الجَفاءُ فِی النّارِ.» بذاء هم از جفا، جفا هم در آتش. آن حیا از ایمان است که باز همان داستان بهشت و اینها که اشارهای بهش کردیم.
باب هفتاد و دوم هم تمام شد. ان شاء الله این آبی که خواندیم هدیه باشد ثوابش به هفتاد و دو شهید کربلا. و یک چند باب دیگری هم مانده، یک سی باب دیگر تقریباً مانده که ان شاء الله این سی باب را هم بخوانیم و به عنایت الهی اهل عمل بشویم. ان شاء الله خدا توفیق بدهد.
در حال بارگذاری نظرات...