‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
«وَ بِهذا الاِسنادِ قالَ رَجُلانِ بَعَثَهُ بَنی هاشِمٍ اِلَی البَرازِ فَأبی اَن یُبارِزَهُ، فَقالَ لَهُ عَلیٌ عَلَیهِ السَّلامُ: ما مَنَعَکَ اَن تُبارِزَهُ؟ فَقالَ: کانَ فارِسَ العَرَبِ وَ خَشِیَ تَغَلِّبَنی. فَقالَ: اِنَّهُ بَغی عَلَیکَ وَ لَو بارَزتَهُ لَقَتَلتَهُ، وَ لَوْ بَغى جَبَلٌ عَلی جَبَلٍ لَهَلَکَ البَغی.»
این هم از آن روایتهای اعجابانگیز اهل بیت علیهم السلام است. همان سند روایت قبلی که از وجود نازنین امام صادق علیه السلام بود، از آباءشان نقل میکند که: یک وقتی حضرت یک مردی از بنیهاشم را دعوت کردند به جنگ برود، به میدان با دشمن بجنگد. این ابا کرد از اینکه به میدان برود؛ از جنگ ترسید. میدان جنگ بود. حضرت فرمودند که: «برو.» به این هاشمی، به این سید فرمودند که: «برو با آن دشمن بجنگ.» نرفت. امیرالمومنین علیه السلام فرمودند که: «چی مانعت شد که مبارزه کنی با او؟ چرا نرفتی؟» آن مرد گفت که: «کانَ فارِسَ العَربِ.» خیلی مجهز و ماهر بود؛ فارس عرب بود؛ سوارکاری از سوارکارهای ممتاز و کاربلد. «ترسیدم که به من غلبه کند.» از مهارت جنگی او که جنگاور است، ترسیدم. «ترسیدم به من غلبه کند.»
حالا یک وقت امکانات و تجهیزات، اینجا محل توجه واقع میشود؛ یک وقت هم مهارت و تخصص. حضرت یک قاعدهای را مطرح فرمودند. خیلی این درسآموز و معجزهگونه است. مسلمان به جنگ آن کافر نرفته، برای اینکه از مهارت او، از تخصص او میترسد. شرایط ظاهری را وقتی برآورد کرده، به این رسیده که من در این جنگ مغلوب میشوم. حضرت به او دستور یا این قاعده را بیان میکنند. قوانین این عالم، سنتهای الهی دو دستهاند: به سنتها داریم، به کثرتها داریم. بعضیها گرفتار این کثرتها میشوند: کثرت امکانات، کثرت تخصص، کثرت تجربه. فقط همین، فقط به کثرتها نگاه میکنند. این میشود همان «الهاکم التکاثر». ولی بعضیها به سنتها نگاه میکنند؛ در پس سنتها به کثرتها نگاه میکنند. اینجا امیرالمومنین به سنت نگاه میکنند. فرمود: «اِنَّهُ بَغی عَلیکَ.» او ظالم است، او تعدی کرده، او تجاوز کرده، او متجاوز است. «اگر مبارزه میکردی باهاش، میکُشتیش.» به این نگاه نکن که امکانات تو کمتر بود، مهارت تو کمتر بود. به این نگاه کن که او ظالم بود؛ از حدود الهی خارج بود. وقتی کسی ظالم است و از حدود الهی خارج است، این به خودیِ خود مستعد نابودی است، مستعد شکست است، محکوم به شکست است. اصلاً کانّه حضور تو در برابر او حضور فرمالیته بود؛ الکی. یعنی هر چه هم که اینجا بیاید روبهروی او وایسد، پیروز میشود؛ چرا؟ چون آن طرف دیگر متجاوز است. آن ظالم که قاعدهاش را بخشش را دیروز عرض کردم، ظالم و فاسق در معرض زوال، باطل، باطل محکوم به زوال است: «اِنَّ الباطلَ کانَ زَهُوقاً.»
ولی این بطلان و نابودی کی رخ میدهد؟ «جاءَ الحَقُّ و زَهَقَ الباطلُ.» حق به عرصه بیاید. نفرموده اینها متوازن باشند، نگفته هماندازه باشند، نگفته به اندازه باطل حق بیاید. بلکه در بعضی آیات فرمود که اگر بیست تا باشید، بر دویست تای آنها غلبه میکنید. نسبت یک به ده. هزار تا باشید، بر ده هزار تا از اینها غلبه میکنید. اگر دو هزار تا باشیم، بر بیست هزار تا غلبه میکنیم. «اگر صابر باشید. اگر به حق باشید، شما پیروزید.» وقتی که آن طرف مقابل غاصب، متجاوز است، اینجا آن محکوم به شکست است؛ آن کارش تمام است. نگران از این نباشید که امکانات دارد، مهارت دارد، تجربه دارد، بلد است، رسانه دارد. خیلی اینها قواعد مهمی است در تقابل با افراد متجاوز و ظالم و فاسق.
یک وقت بیرونی است، مثل رژیم صهیونیستی، مثل آمریکا، مثل داعش. یک وقت هم درونی است؛ مثل این جنبش صهیونیستی، زلزلهای یا جنبش بیناموسی «زن، زندگی، آزادی». این هم ظالم است، این هم متجاوز است، این هم حریمهای الهی را درنوردیده، بیعفتی میکند، تجاوز به حدود الهی دارد میکند. از این هم نباید ترسید. از سر و صداشون نباید ترسید. آن روزی که شلوغ باشند و شلوغ کنند، آن روز هم نباید ترسید. چه برسد به حالایی که عده و عدّه هم ندارند. فقط هارت و پورت است، فقط سر و صدا است. گل میکشند، مواد مخدر میکشند تا جرئت پیدا کنند، بتوانند بیایند توی خیابان به جان یک جوان معصوم و مظلومی بیفتند، بکُشندش. مگر نه از خودشان دل و جرئتی ندارند. محکوم به شکستاند، محکوم به زوالاند. نباید از اینها ترسید.
امیرالمومنین به آن مرد فرمودند که: «اگر میرفتی باهاش مبارزه میکردی، میکُشتیش چون او ظالم است؛ پایش از گلیمش بیشتر دراز کرده، متجاوز است.» فرمودند که: «اگر کوه هم به یک کوه دیگر تجاوز کند، نابود میشود.» هر کسی که تجاوز میکند، محکوم به نابودی است. همه هستی قیام میکند برای نابودی او. تو به خودت نگاه نکن که من امکاناتم کم است، من رسانه ندارم، من تریبون ندارم، من آدم ندارم، من سلاحم فلانه. کائنات قیام میکند برای سرکوب کردن متجاوز؛ کائنات قیام میکند: «یُبطِلُ الباطلَ.» کار خداست که با حق، توی سر باطل میکوبد؛ «فَصَحَّهُ ظَاهِرٌ» با حق میکوباند توی سر باطل، نابودش میکند، مغزش را درمیآورد. این کار خداست. همه هستی سپاه خداست: «للهِ جنودُ السَّمواتِ و الارضِ.» همه هستی به کار خداست، توی مشت خداست: «سُبْحانَ الَّذی بِیَدِهِ مَلَکُوتُ کُلِّ شَیْءٍ.» با این سپاهی که همه هستی است، همه هستی. تو یک طرفی وایستادهای که همه هستی با تو است. آن هم یک طرفی وایستاده که همه هستی روبهرویش است. حالا به مهارت تیراندازیش نگاه میکنی، موشک نقطهزنش نگاه میکنی، به بمب سنگرشکنش نگاه میکنی، به جنگنده اف ۳۵ نگاه میکنی، پهپادهاشو میبینی، رادارها و ردیابهاشو میبینی، ردیابهای حسگرشو میبینی، حسگرهای حرارتی تا چند ده متر زیر زمین را تشخیص موجود زنده میدهد، میترسی؟ امکانات دارد. این میبیند. این میفهمد.
طوفانالاقصی را ببینید. معجزه رقم خورد در این زمانه تکنولوژی، توسط کسانی که بیامکاناتترین و فقیرترین انسانهای روی کره زمیناند. قویترین و مجهزترین ارتش دنیا را غافلگیر کردند، آسیب جدی زدند و محکوم به شکست کردند رژیم صهیونیستی را. و قطعاً حماس پیروز خواهد شد، ولو هیچ تیری در خشاب حماس نماند. با همین دست خالی پیروز خواهد شد؛ چون کائنات در برابر رژیم صهیونیستی است. اینور هم همین است؛ این ظالمین و این فاسقین و این فاسدین، اینهایی که دنبال هرزگیاند، دنبال ترویج هرزگیاند، دنبال ترویج ناپاکیاند، از هر چیزی هم برای خودشان یک حربهای درست میکنند. دلشان هم به امکانات و رسانهها و اینهایشان خوش است. یک زن بیماری میآید خودش را عریان میکند، همانجا هم کسی بهش توجه نمیکند. یعنی آنقدر این کار شنیع است، آنقدر این حرکات چیپ است، ذره ارزش ندارد که همانجا هم کسی خواهان این شخص بشود و بخواهد بهش نگاهی حتی داشته باشد، چه برسد به اینکه بخواهد دستاندازی بکند. آنقدر بیارزشاند کارهاشون، سبکاند. همین را برمیدارد جریان متجاوز، این جریان ظالم، علم میکند برای اینکه چهار نفر با این تشجیع کند، بهشان دل و جان بدهد. قهرمانهای اینهایند.
شما ببینید دو تا جریان روبهروی هم قرار گرفته. یک طرف قهرمانش قاسم سلیمانی، سید حسن نصرالله، یحیی سنوار. یک طرف هم قهرمانش اینهایند. اصلاً نمیدانم چه کلمهای و افراد به کار ببرم. هر کسی از بیرون نگاه کند، یک ذره با دستگاه هستی آشنا باشد، همینقدر فقط قبول داشته باشد که این عالم خدا دارد، میفهمد اینها کدامشان برنده است، کدامشان بازنده است. به قهرمانان کسی نگاه کند. اینور کیها وایستادهاند؟ کیها وایستادهاند؟ یک مشت هرزۀ کثیف.
مرحوم آیتالله حائری شیرازی فرمود: «در این غربالها ما میگردیم از بین شما، هر کی یک ذره پاک باشد، سوا میکنیم و از بین ما هم هر کی که یک ذره ناپاک باشد، به شما تحویل میدهیم. این قرار ما با شماست؛ «لِیَمِیزَ الْخَبِیثَ مِنَ الطَّیِّبِ.» هر چه که کرکسیف و چرک و بیخود و بیارزش است، از بین ماها، مال شما. هر کی هم که عفیف است، عاقل است، ناموس سرش میشود، غیرت سرش میشود، مظلوم سرش میشود، حدود سرش میشود، یک ذره انسانیت حالیش میشود، این هم با ما. این قرار ما با شما، و این جدال ما، این امتحان «خبیث من الطیب».» البته این ارتعاش دارد، ادامه خواهد داشت.
افراد موجهی که مثلا طرف پانتومیم اگر بازیگر شهید میشد، یکهو میآید از این کثافتکاریها، از این هرزگیها حمایت میکند. اینها محکّی است برای اینکه شما گول نخوری که این بابا چون ریش دارد، چون چهل سال است نقش شهید بازی میکند، لزوماً قلب مطهر و پاکیزهای هم دارد. لزوماً ربطی به شهید دارد. این سنت خداست. نمیگذارد کسی با آبروی الکی از دنیا برود. من نمیگذارم کسی بیابرو الکی از دنیا برود. حق را نشان خواهد داد، باطل را هم افشا خواهد کرد. معلوم میکند، حالا یا در زمان حیات این افراد، یا بعد مرگشان، یا خود مرگشان، یا سالها بعد مرگشان، حقیقت افشا میشود. معلوم میشود کی چی بوده؛ خبیث از طیب جدا خواهد شد. این قلب چرکی که میگوید: «تو به آن اندام عریان نگاه کردی، به چشمای فلانش نگاه نکردی که این پر از درد بود.» سخیف است. آنقدر سبک است. آنقدر حتی از منطق روز دنیای مدرن هم دور است. توی همین دنیای مدرنش هم که همه چیز ولو همه چیز معمولی و عادی است، کسی توی این صحنه به آن چشمها نگاه نمیکند. به جاذبههای جنسی نگاه میکند. اصلاً جاذبه جنسی اصلاً دارد این را نشان میدهد که با این اهرم جذابی که دارد، جلب توجه کند. نفس کار او که خودش را عریان نکرده که شما به چشمهایش نگاه کنی! هر دلیلی، به هر انگیزهای، او که هیچی. تو چرا؟ تو چرا انقدر بیغیرتی میبینی توی اینجور صحنهها، توی اینجور وقایع؟
توی همین قضیه این زنی که دیروز در دانشگاه تهران این کار را انجام داد، یکهو یک کسانی یک چیزهایی میگویند، آدم هاج و واج میماند که یک ذره غیرت، یک ذره فهم درست... هیچ. معلوم میشود از آنور یکهو یک کسی که توی وجودش حقطلبی است، اعتراض سیاسی هم دارد، گلایه هم دارد؛ به شیوه حکمرانی مملکت اعتراض دارد. به مسائل اقتصادی اعتراض دارد. به مسائل سیاسی، سیاست داخلی، سیاست خارجی اعتراض دارد. یکهو با این صحنه مواجه میشویم. این فکر میکند بابا، من دارم اعتراض میکنم ولی یک جریانی دارد با این اعتراضات من همراهی میکند و خوشش میآید و مصادره میکند که یکهو آن جریان توی اینجور قضایا هم کف میزند. من آخه چه ربطی به اینجور ماجراها دارم؟ من چه ربطی به این زنیکه دارم که اینجا خودش را لخت میکند؟ چرا جفتمان توی یک سایت قرار گرفتیم؟ چرا یک تیپیم؟ یک گروهیم؟ یک دسته شدیم؟ تا این را میبیند، یک ذره وقتی حقطلبی توی وجودش است، عفت توی وجودش است، پاکی توی وجودش است، حسابش را سوا میکند. فکر میکند: فهمیدم اینها ماهیتشان چیست؛ دنبال خیر نیستند، نه منم دنبال خیر ندارند، نه این مملکتند، نه پیشرفت این مملکتند. من اعتراض داشتم به خاطر اینکه دوست دارم این مملکت را، دوست دارم آباد بشود، دوست دارم اصلاح بشود. اینها را که میبینم، میبینم این حرکات از این هرزگیها چیزی اصلاح نمیشود. اینها فقط نابودی و ویرانگری است. من با یک گروهی همپیاله شدم، همداستان شدم که ابداً توی اینها ذره آبادانی دیده نمیشود. اینها اصلاً کمر بستهاند برای ویرانگری. همینجاها خدای متعال نشان میدهد. چشمش باز میشود، خودش را جدا میکند آدمی که ذره پاکی دارد. آن هم که ناپاکی دارد اتفاقاً همینجاها سینهچاک میکند و به حمایت از همین هرزهها قیام میکند. این هم معلوم میشود. تا به حال توی آن سایت مؤمنها و حزباللهیها و انقلابیها و شهدا و اینها که بوده، قلابی بوده، الکی بوده، فیک بوده. این هم خودش را نشان میدهد.
خب، باب هفتاد و چهارم روایات هم تمام شد. باب هفتاد و پنجم را آغاز میکنیم: «باب و کَراهَهِ اَلافتِخار.» باب هفتاد و پنجم، باب کراهت افتخار. افتخار کراهت دارد. افتخار یعنی چی؟ یعنی فخرفروشی، به خود بالیدن، از خود متشکر. آدمهای از خود متشکر، اینها آدمهای استانداردی نیستند.
«قالَ اِبنُ الحُسَین عَلَیهِ السَّلامُ: عَجَباً لِلمُتَکَبِّرِ الفَخُورِ الَّذی کانَ بِالْأَمْسِ نُطْفَهً ثُمَّ هُوَ قَدْ جِیفَهٌ.» امام سجاد علیه السلام فرمود: «تعجب است از متکبر فخرفروش.» خیلی ظواهری که در خودش میبیند دلبسته است و دلخوش است: مدرکی که دارد، لوح تقدیر، تقدیرنامههایی که ازش شده، اعتباری که دارد، تعابیری که افراد در مورد او به کار میبرند، فلان شخصیت چه میدانم بینالمللی در مورد من این را گفته، فلان نهاد بینالمللی در مورد من این را گفته، فلان استاد بزرگ این را گفته. بعدها چیزهای دیگر. به آشپزیش مینازد. به قیافه خوشگلش مینازد. به هیکل باربیگونش مینازد. به چشمای رنگیش مینازد. به کتابهایی که خوانده مینازد. به سوادش، به اصلاحاتی که بلد است مینازد. کلاسهایی که میرود، درسهایی که میرود، دورههایی که دیده. و همینطور این مینازد. هم به هر حال توی وجود ما یک مورمورکی هست دیگر؛ کم و زیاد. این «مینازه کی» خیلی خطرناک میشود، وقتی که به بیان میآید. فخرفروشی است. توی رفتار ظاهر میشود. یک طوری رفتار میکنم که مشخص است که خیلی قرهام به این خودم، به این شرایط خودم. آره، مثلاً برمیگردم به طرف میگویم مثلاً «تو ندید بدیدی! از اینها تا حالا ندیدی!» از اینها. تا این را میگویم خیلیاش مرجع ضمیر دارد، مرجع ضمیرش این صوتها میرسد به مرجع ضمیر آگاهی. بله. یکجوری میگوید: «طرف، واسه ما که عادی است اینها. ما با اینها زندگی کردیم. فضا بودیم. ما همیشه کباب خوردیم. ما همیشه سر سفره چرب بودیم. تو بدبخت، حالا این چیزها را نخوردهای باکلاسی میروند و اینها، یک غذای خوبی میدهند. به بخور آن گیرت نمیآید. تو نخوردهای، ندیدهای.» از این قبیل مسائلی که طرف یک شنّی دارد.
توی آن روایت که شنیدید، توی این داستان «راستان» شهید مطهری هم هست. یک فقیری با لباسهای مندرسی وارد مجلسی شد. نبی بودند توی آن جلسه، صلی الله علیه و آله و سلم. ثروتمندی بود و لباسش را جمع کرد با یک حالتی، با یک نازی که مثلاً یک وقتی لباسم را نخورد به این چرک و چروکها، به این خز و خیلها، گداگشنهها. مجلس این بدبخت بیچارهها هم هستن! ها! چرا «همه مجلس با بدبخت بیچاره گداگشنه پایینشهریها، بیبَرقیها، دهاتیها، کُدّیها» باشد؟ کُدّی میگویند. کُدّی. «جواتها.» جوات هم میگویند. اصلاحات اینجور افراد. «این بیکلاسها. این سایهها.» پیامبر پرسید: «لباسم را برای چی این کار را کردی؟» تعبیر تندی پیامبر به کار برد: «شهرستانیها، شهرستانیها.» شهرستانیها اینجوریاند. یک تعبیر تندی پیامبر به کار بردند. او برگشت گفت که: «آقا، فلان درصد از اموالم را هدیه میدهم به این نیم از اموالم.» باشه. آن هم برگشت گفت: «نمیخواهم.» گفتش که: «میترسم که من هم پولدار بشوم، مثل این بشوم.» یک جنس از قیامت بود که ورق برمیگردد دیگر. خار میشود. حافظتان… توی یکی از داستانها هم دارد دیگر. که یکی از این حکما بود، حالا ظاهراً بهلول هم دارد این قضیه را. لباس مندرسی داشت، جایی شرکت کرده بود، تحویلش نگرفتند. لباسهایش … گاهی بعضیها اینجوریاند دیگر. لباس خیلی در لباس میفهمند که طرف آدم مهمی است. این لباس آنقدر معمولی، به این نمیخورد که این آدم خیلی مهمی باشد. تیپ آدم مهم نیست. بله. رفت و شرکت کرد و محلش نگذاشتند و رفت. سری بعد با لباس فاخر آمد. خیلی احترامش کردند. سر سفره نشست. دیدند که این غذاها هی میریزد توی این آستینهایش. گفتم: «این کارها چیست؟» گفت: «این غذا را که تحویل گرفتند و دادند، به من که ندادند که. به لباس من که دادند.» «نه همین لباس زیباست نشان آدمیت.» «تن آدمی شریف است به جان آدمیت.» «نه همین لباس زیباست نشان آدمی.» آن جان.
یک وقتی علامه طباطبایی با یک لباس مندرس، یک عمامه رنگ و رو رفته پاره پوره، یک قبای دکمهباز و مندرس، نعلین مندرس. ولی چه جانیای پشت این تن و این لباس! چه جانی پشت این لباس! یک وقتی لباس شق و روق شیک و پیک، ولی پشتش یک جنایتکار؛ یک حسین نتانیاهو مَلعَن. حالا غرض این است که میفهمند که: «تعجب از کسی که متکبر فخرفروش است، الَّذی کانَ بِالْأَمْسِ نُطْفَهً.» این دیروز نطفه بود، فردا هم «جیفه» است. کسی که بین این دو روز، یک روز فرصت عرض اندام پیدا کرده. دیگر آن یک روز وسط که این همه هارت و پورت ندارد. «تو سه روزی، یک روزش نطفه بودی، یک روزش هم جیفه مرد داری. یک روز هم این وسط بین اینها، ساده. این یک روزه وسطش هم همه قوام بدنت به نجاسات و انجاس ثلاث است.» این خون و به این ادرار و مدفوع. همه بدنت پر است از اینهاست دیگر. هفتاد درصد بدن چقدر خون؟ همه جای بدن تو خون. همه جای بدنت نجاست. درصد وزن بدن چقدر خون؟ هفتاد درصد وزن بدن خون. حالا به هر حال این خون توی همه جای بدن جاری است. همه جا. اگر نود کیلویی، پنج و نیم لیتر خون داری. پنج و نیم لیتر. نود کیلو خون. هفت درصد وزن. حالا این بدنی که سراسر با نجاست زنده است، دیروزش هم نجاست بوده، فردایش هم نجاست است، امروزش هم شده فخرفروشی و اینکه «من اینم و من اونمو و من اگر نبودم که تو فلان بودی و به خاطر منه که به تو احترام میگذارند و من چقدر خواهان دارم و من چقدر طرفدار دارم و من چقدر فلانم و هیچ کی مثل من اینطوری نمیتواند فلان کند و هیچ کی نمیتواند اونجور کند. بهترین نقاش منم و بهترین آشپز منم و هر کی هم آشپزی توی این مملکت یاد گرفته، از من یاد گرفته و همه آشپزهای گنده شاگردای من بودند و از اینجور چیزها دیگر.» هر کی برای خودش توی هر وادی و صنفی که بروید، این توهمات ریخته شده است. هر وادی، هر صنفی. یعنی صنفهایی که من و شما خندمان میگیرد که «این صنف هم هست و دارد کار میکند.» باز توی خود آنها فخرفروشی هست. یعنی ای بسا مثلاً توی تکدیگری هم فخرفروشی دارند که: «من مثلاً با دو کلمه حرف بزنم، صد تومن تراول میگیرم. تو دو ساعت هم آویزون طرف میشوی، پنج هزار تومن بهت میدهد.» طرف توهمات اینشکلی دارد. خدا اِن شاءالله ما را نجات بدهد از این خیالها، از این افکار. بیدارمان کند. قلبمان را زنده کند. از این بدیها نجات پیدا کنیم. اِن شاءالله. روایتی هم هست دیگر توی این باب. اِن شاءالله جلسات بعد چند تا دیگر از این روایات را خواهیم خواند.
الحمدلله رب العالمین.
در حال بارگذاری نظرات...