‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم
عَن أبی عبدالله علیهالسلام قالَ: قالَ رسولُ الله صلی الله علیه و آله: «آفَةُ الحَسَبِ الإفتِخارُ وَ العُجبُ.»
امام صادق علیهالسلام از پیغمبر اکرم نقل کردند که آفت حَسَب، افتخار و عُجب است. حَسب آن حالتی است که انسان به پشتوانه یک کسی به حساب آورده میشود: بچّه کسی است، برادر کسی است، پدر کسی، مادر کسی است. همهجا به این عنوان میشناسنش. حالا یا خودش کسی است (کسی که معروف، شناختهشده، مطرح و چهره است) یا کسی از کسانِ او، بهواسطه او شناخته میشود. مثلاً: «آیتالله فلانی»، «برادر آقای فلانی»، «بچّه دکتر فلانی». هرجا که میرود میگویند: ایشان بچّه دکتر فلانی است. و همه: «آقا ارادت ما به پدر شما! خیلی ارادت داشتیم. به برادر شما خیلی علاقه داریم وای! چه فرزندی! وای چه...». اینها میشود حَسب.
حَسب آفت دارد. آفتش هم فخرفروشی و عُجب است. کمکم آدم باورش میشود که: «نه! مثل اینکه ما بچّه فلانی هستیم. چیزی هستی!». میگوید: «فلانی هستیم، به فلانی شدیم.» مثل یک چیزی است! بچّه فلانی بودن، شاگرد فلانی بودن، رفیق فلانی بودن... دو جا به عنوان اینکه رفیق این بودی، شاگرد این بودی، آدم را دعوت میکنند، صحبت میکند. کمکم باورش میشود که ما کسی هستیم؛ کسی شدیم! و این دیگر با یک چشم ویژهنگری به خودش نگاه میکند. آدمِ ویژهای میبیند. همین میشود افتخار و عُجب.
افتخار و عُجب یعنی اینکه من فکر میکنم واقعاً کسیام. یعنی من متمایزم و منحصر به فردم. من خاصم، من خوبم، من ویژگیهایی دارم. گاهی هم از خودش هم نیست؛ یعنی بهواسطه ژن! این دیگر خیلی خندهدار است! کمترین زحمتی هم نکشیده! ژن یک کسی، بچّهاش، باباش... اینها نباید باعث شود که ما فراموش کنیم کی هستیم و چی هستیم و چی بودیم و چی خواهیم شد! به قول رسول الله صلی الله علیه و آله: «آفَةُ الحَسَبِ الاِفتِخارُ.» پیامبر اکرم فرمود: «آفت حسب، افتخار است.»
جناب... شبیه روایت قبلی... روایت بعدی: «أتا رسولَ اللهِ رجُلٌ». یک مردی آمد خدمت پیامبر اکرم. «یا رسولالله! أنا فلانُ ابنُ فلان، حتّی عَدّ تسعةً مِن...» که: «آقا! بچّه فلانیم، بچّه فلانی، بچّه فلانی...» رفت تا نُه پشت عقبتر. «أمّا انّک عاشِرُهم فی النّار.» بله، شما نفر دهمشونی تو جهنم! این نُه تای پشت سرت که بهش افتخار کردی، اینها (مثلاً از شخصیتهای مطرح قریش بودند که قاعدتاً درست و درمون نبودند برای مطرح بودن). حالا این آمده به آنها دارد مینازد! افتخاری خیلی ندارد! اینکه بابای تو فلانی بوده که حالا همه میشناسنش ولی مؤمن نبوده و یا مثلاً آدم صالحی نبوده، افتخاری ندارد! اگر مؤمن و صالح بوده، باز هم افتخاری ندارد! برای اینکه «از فضل پدر تو را چه حاصل؟» خودت چی هستی؟ «من آنم که رستم بود پهلوان!» بابام آدم خوبی بوده. خب، خودت چی؟ اگر خودت خوب نباشی که یک حجّتی است تو سر تو که: «بیچاره تو! بابات خوب بود. میدانستی این فضایل را و زمینه کسب این فضایل را هم داشتی. بازهم این فضایل را کسب نکردی!» خیلی بدبختی!
یعنی اگر آدم رو به راه نباشد، سر به راه نباشد، تو مسیر طاعت نباشد، خود این خوب بودن پدر و معروف بودن (یعنی کسی بودنِ مثلاً حالا پدر آدم، برادر آدم، بچّه آدم و اینها)... این خودش یک قوز بالاقوز(!) برآورد. گرفتاری است! خودت چه کردی؟ خودت چی داری؟ خودت چی هستی؟ این نازیدن و اینکه: «من بچّه فلانیم، من رفیق فلانیم، همتیمی فلانی، شاگرد فلانی...» بعد از ما، دنبال اینیم که یکجوری خودمونو به یک کسی بچسبانیم. کتاب میخوانیم که خودمان را منتسب به او کنیم. دو جلسه درس کسی را میرویم که بچسبانیم. با یک دیدهای هم نگاه میکنی به آن کسی که «اینجا نبود!». مثلاً: «من طلبه قومم!» این بدبخت را نگاه! مثلاً مدارس درجه سه مثلاً کرج درس خوانده! «طلبه فقط طلبه قم! جاهای دیگه هیچی نیست!» فخرفروشی، گندهبازی. خدا به دادم برس!
روایت بعدی: امام باقر علیهالسلام فرمود: «عَجَبٌ لِلمُختالِ الفخور!» شبیه روایت دیروز است. تعجب از کسی که تو خیالات فخرفروشی است. «ثُمَّ یَعودُ جِیفَةً وَ هُوَ فی ما بَینَ ذَلِکَ لا یَدری ما یَصنَعُ.» از نطفه خلق شده، بعداً هم جیفه میشود. این وسط هم نمیداند که باهاش چه خواهد شد! الان هم این وسطی است. نمیدانی الان کجایی و چه کار میکنی؟ تو مشت یکی دیگه است که حساب یک ساعت بعد خودشو نداره که یک ساعت بعد اوضاعش چیه. چی میشه؟ کجاست؟ اصلاً یک ساعت... آقا! یک ساعت دیگه من و شما کجاییم؟ قلب یکمی تاپتاپش کند بشود، میآیند میبرند بیمارستان. مغزمان ارور بدهد، میآیند میبرند سکته مغزی یا جنون! سنگکوب و همینطور یکهو چه میدانم! این است که این جوانان حزب الله... آره، سالها این پیجر کار میکرد و به وقتش، مثلاً تا این صدا میدادند، بیسیم را میآورد بالا. تا بیسیم بالا زده، سر پریده، چشم، دست قطع شد! معلوم نیست یک ساعت بعد چی میشه؟ اوضاعمان چیه؟ سقف بریزد رو سرم... یالا! نوزاد ماست. ضعف محسّن!
همین توجه به جهلمان مورد توجه میدهد به ضعف ما. با توجه به ضعفمان میشکنند این حالت عُجب و فخرفروشی و باد کردن و اینها. ولی خب تلخ است! تمرین میخواهد. یعنی حالت طبیعی نیست که همینطور توی فرایند ناخودآگاهی بیفتیم توش. اتوماتیک توش واقع بشیم، توش قرار بگیریم. نه! اینطور نیست. فرایند طبیعی زندگیمان اتفاقاً غفلت از این حقیقت است؛ غفلت از ضعف و فقرهایمان و جهلهایمان.
گاهی با یک آدمی حشرونشر داریم. خیلی از جهت علمی قوی است، خیلی از جهت معنوی قوی است، رجعت روحیهاش قوی است. اینجا فرصت خوبی است برای اینکه من متوجه ضعفهای خودم میشوم. یک استاد یادم میرسد. به یک عالمی میرسد. ببین آقا! این چقدر زحمت کشیده! چقدر مشتش پر است از علم، از معلومات. عمرش را گذاشته روی مطالعه، زحمت. ما عمرمان را تو بطالت سر کردیم.
گاهی حالا کمی سنش از ما بیشتر است، گاهی همسن و سال ماست، گاهی سنش از ما کمتر است. این زمینه این است که من متوجه ضعف و عیب خودم بشوم. ولی معمولاً ما اینجور وقتها چه کار میکنیم؟ میرویم میگردیم یک ضعف و عیبی از او پیدا میکنیم که او هم بیاید پایین، درجهاش مثل ما بشود! یک چیزی ازش پیدا کنیم! ببین این چه جوری راه میرود! آدم انقدر سواد داشته باشد، بعد بلد نباشد راه برود! بلد نباشد مثلاً شعور اجتماعی ندارد! مثلاً اینجوری صحبت میکند! آنجوری میخندد! آنجوری فلان میکند! همهاش فیلمه! اینها همهاش اداست! این باباش پولدار بوده، هی واسش کتاب خریده، مطالعه کرده که باسواد شده! اگه مثل ما بچّه کارگر بود، بچّه بدبخت بود، مطالعه میکرد. اون موقع ارزش داشت! از اینجور حرفها برنمیتابیم. چون اگر بخواهیم برتابیم، خوبی او معادل با این است که پس من عیبی، منگیری دارم، من ضعیفم، من بدم، من اشکال دارم، من اشتباه رفتم. یک جوری اگر بخواهم قبول کنم که این تو این سن و سال به این حد از معنویت رسیده، به این کمالات رسیده، به این رشد و شکوفایی رسیده، معنایش این است که من هم میتوانستم مثل این بشوم و نشدم. یعنی من کمکاری کردم! یعنی من یک اشکالی دارم! یعنی من یک ضعفی دارم! خب من که نمیخواهم این را قبول کنم ابداً! اینطور نیست! مگر میشود! این است!
پس خواستند مدل تربیتی اهل بیت ما را توجه بدهند به ضعفهایمان، به جهلهایمان. چقدر ما چیز بلد نیستیم! چقدر بلد نیستی! هرچه آدم اتفاقاً بیشتر مطالعه میکند، بیشتر میخواند، این حقیقت هی براش آشکارتر میشود که: این هم بلد نبودی! دیدی؟ دیدی چقدر بلد نیستی!
ما معمولاً آنور داستان: «این هم یاد گرفتم! یک چیز دیگه هم یاد گرفتم!» اینی که یاد گرفتم و دیگه هیشکی بلد نیست! در حالی که همینی که یاد گرفتم، نشان میدهد که بلد نبودم! پس یعنی نداشتم! پس یعنی ندارم! پس یعنی خیلی چیزهای دیگه هم هست که ندارم! خیلی چیزهای دیگه بلد نیستم! وای! من که میخواهم اینها را یاد بگیرم، بعد تازه یاد گرفتم. کی میخواهم به اینها عمل کنم؟ تازه همینی هم که بلدم، مگر عمل میکنم؟ تازه اونایی که عمل میکنم، مگر اخلاص دارم؟ اونایی که عمل میکنند، مگر قبول میشود؟ وای! چقدر من گرفتارتم! چقدر من ندارم! چقدر من بدبختم! این از جانب خودم.
که البته حالا روبرو این (باید توجه به فضل و رحمت و عنایت حضرت حق را هم آدم داشته باشد که خب) او دست ما را بگیرد! او کمک کند! او به ما توان دهد! او به ما یاد دهد! او اخلاص دهد! او قبول کند! ولی از جان من اگه باشد که ولمعطلم، بیچارهام، بدبختم.
چهار نفر میآیند به حسب مسائل ظاهری با آدم احترام میگذارند، محبت میکنند. آدم باید به خودش بگوید. هی تکرار کند: «سینا، از باطن من خبر ندارد. و خدای متعال چه لطفی کرده، منو شرمنده کرده. ظاهر من را جوری قرار داده که حاکی از باطنم نباشد.» باطنم را خودم خبر دارم! خودم میدانم چیام! خودم از نمازهای خودم خبر دارم! خودم از تنبلیهای خودم! از کمکاریهای خودم! عیبهای اخلاقی خودم! از کمکاریهای خودم! گاهی این بهبههها و چهچهها و «چاکرم، مخلصم!» فریب میدهد. خیال میکنیم «نه دیگه! مثل اینکه آقا واقعاً یک چیزی هست که همه دارند میگویند. مثل اینکه ما واقعاً چیز تحفهای هستیم. این همه آخه دارند میگویند. خودم احتمال میدهم تحفه نباشم! ولی آخه حرف یک نفر در برابر حرف صد نفر! احتمال عیب را قویتر میکند! صد نفر دارند!».
دیگه ما که اصفهان معمولاً اینجوری هستیم که خودمان احتمال جدی میدهیم که خوبیم! هرکی که این را فهمید، میگوییم این آدم باشعورباهوشی است! این فهمیده است! هرکی هم که انکار کرد، از حسادتش است! یک مرضی دارد! این آدم نفهمی است! این کسی که این را نفهمد، خیلی آدم نادانی! اینها میشود «مختال فغور» (مختال گرفتار خیالات). به همین مسائل چون مثلاً دری به تخته خورده، یک شهرتی پیدا کرده، اسم و رسم پیدا کرده، این را دال بر این میگیرد که من موقعیت ویژه پیش خدا داشتم که خدا این را به من در پاسخ یکسری از کمالات من به من عنایت کرد. نه آقا! اینها امتحانه! پدرتو درمیآورند! وقتی که تریبون داری و در موقعیتی هستی که حرفت شنیده میشود، یک کلمهاش جابجا بشود، یک کلمهاش خطا باشد، یک کلمه موجب انحراف باشد، پدرتو درمیآورند!
البته از آنور هم یک فرصت بینظیر است! یک کلمه اگر موجب هدایتی باشد و غباری از دلی بردارد، همه کائنات رقصکنان به تو افتخار خواهند کرد بابت این کار حقی که کردی. ولی خب دشوار است! اگر هم آن امر حق هم رخ داد، از تو نیست. از خداست که رقم خورد. به تو اگر باشد، جز جرم و جنایت و خطا و اشتباه و ضعف چیزی ازت نخواهد بود.
اینها مجموعه معارف و دستوراتی است که اهل بیت به ما دادند (ما تربیت بشویم) و خیلی هم سخت است! یعنی اینها مرور میخواهد. این نیست که الان منی که دارم میگویم، خودم فهمیدم ته این داستانم. من روزی ۶۰۰ بار باید همین حرفها را به خودم هی تلقین کنم. این حرفها را نیاز داریم هی بشنویم، هی مرور کنیم، هی یادآوری کنیم. گوش ندهیم و نخوانیم برای اینکه اصطلاحاتش را یاد بگیریم: «چه جالب! اصطلاح عجب جدید یاد گرفتم!» نه بابا! این، این کلمه را باید بگردم تو خودم پیداش کنم. آقا! این عُجب است! این حالتی که من دارم، همینی که احساس میکنم چون من طلبه قومم، اون یکی طلبه تهران، اون یکی طلبه کرج، من یک مزیتی دارم. من شاگرد آیتالله فلانی بودم، این اصلاً تو عمرش فلانی را ندیده! من یک مزیتی دارم! اینها بیماریهای ماست. حالا این بیماری من است. اون یکی آرایشگره، اون یکی تعویضروغنی، اون یکی پلیس، اون یکی خیاط. هرکی گرفتار عُجب خودش است. هرکسی تو صنف خودش تکبر خودش را دارد. خودش را دارد. فخرفروشی خودش را دارد. توهم و خودش را دارد.
راهحلش پس چی بود؟ راهحلش این است که به این مراجعه کنیم: اولش چی بودم؟ همین مرور اینکه کودکی ما... دوران جنینیمان... عرض کردم از قول مرحوم شهید علامه عسکری بفرمایید که این حالت احتلامی که رخ میدهد برای آقایون که حالا وقت خواب بیدار میشوند، میبینند که محتلم شدند و اینها، یک تذکری است از جانب خدای متعال که تو این بودی. و میشد این شکلی از پدرت دفع بشوی! خیلی عجیب است! واقعاً آدم به این توجه کند: میشد تو این شکلی از پدرت دفع بشوی و من همین را به رحم رسوندم و مرحله به مرحله دست و پا و گوشت و استخوان و مغز و چشم و اینها دادم و بعد متولد کردم و بعد تو اون بچهای هستی که وقتی متولد شدی، آدمی هستی که وقتی متولد شدی، پشه را رو دهنت کنار بزنند! و پدر و مادرت مراقب بودند که یک وقتی غلط نزنی که اگه غلط بزنی، هی میآمدند چک میکردند. دستهایت را میپوشاندند که خودت خودت را چنگ نندازی. غلط نزنی. از روی تخت نیفتی. ما این بودیم! ما همانی هستیم که نگران ما بودند که غلط بزنیم و از تخت بیفتیم بمیریم. نگران این بودند که شب غلط بزنیم خفه بشیم. همانیمها! یعنی هیچی تغییر نکرد. نیازهای ما و فقر ما تغییر نکرده. فقط توهمات تغییر خیال کردیم که دیگه ما قدرت داریم و میتوانیم. «من رانندگی میکنم از اینجا پامیشوم میروم مشهد.» تو همان، همان هستی که نگرانت بودند که غلط نزنی خفه نشوی. همانی! همان کسی که آن روز نگهات داشت که غلط نزنی، امروز هم تو ماشین نگهات میدارد و تو خیابان و تو هواپیما و تو آسمان و تو زمین. دیروز نطفه بودی، فردا جیفه. بوی مردار و بوی کثافتت همهجا را برمیدارد. بوی گندت حال همه را به هم میزند. همه فرار میکنند که این فقط زودتر دفن بشود. میگویند: «همین. همین حاج آقایی که همه دوست دارند باهاش روبرو یک ساعت روح مفارقت میکند.» همه میگویند: «آقا! زودتر دفنش کنید. لاشه رو! گندش برداشته! کسی نزدیکش نیست. یک شب کسی حاضر نیست کنار این بخوابد. یک شب حاضر نیست این را اضافهتر تو دنیا نگه دارند.» میبرند چالش میکنند. آنجا هم تمام این اعضا و قطعات و این چشم خوشگل و این دست فلان رسا و ای صدای فلان و همه اینها چال میشود زیر خاک. هیچ هیچی به هیچی! ۵۰ سال بعد، صد سال بعد اصلاً کسی نمیداند همچین کسی بوده! باور نمیشود! کی بود؟ کی هست؟
تو همین قطعه هنرمندان، عرض کردم بعضی از این بازیگرهای معروف در زمانه خودشون، مردم سر و دست میشکستند برای اینکه با اینها عکس بگیرند. با اینها امضا از اینها بگیرند، به اینها نزدیک بشوند. یکی از اینها که خیلی خیلی خیلی معروف بود، وقتی از دنیا رفت، بعضی از اقوامم گریه میکردند یادمه. بعد چند سال (ده سال شاید گذشته بود، شاید بیشتر؛ دوازده سال چهارده سال) از مرگش تو قطعه هنرمندان، بابا اومد گفت: «ای فلانی، بچّه...» گفتش که: «این کی بوده؟» بابا! این دید من چه توضیحی به این بدهم که مثلاً این بفهمد که این کی بوده و چرا برای من باید این مهم باشد! گفت: «بابا! خیلی معروف بود این زمان ما. زمانی که ما بچّه بودیم خیلی معروف بود. خیلی فلان.» همین. تازه این بابا است. حالا بابا هم میرود و... دو کلمه هم به حکایت زندگی ماست. چه سر و صداهایی و چه شلوغیهایی و چه داستانها!
نقل از حضرت امام رحمت الله علیه، به نظرم آیتالله جوادی آملی دام ظله نقل میکرد که امام تو درس اخلاق میفرمودند که آقای بروجردی رحمت الله علیه وقتی که تو قم جابجا میشدند، جایی میرفتند با درشکه، آنها قلقلهای میشد. قیامت میشد از جمعیت مردم. مردم میریختند! قیامت میشد! ازدحام شدید! تمام این کوچهها، خیابانها پر میشد که «آی! بروجردی دارند میآیند! آی! بروجردی دارند میروند!» حضرت امام رحمت الله علیه فرموده بودند که اگر کسی حالا الان قبر آقای بروجردی پشت افتاده! یعنی پشت در است. از قبر علما جداست. معمولاً زائر ایشان از بقیه علما کمتر است. امام فرموده بودند که اگر کسی آن روزگار شلوغی دور آقای بروجردی را دیده باشد، خلوتی دور قبر آقای بروجردی را هم دیده باشد و عبرت نگرفته باشد، حقّاً احمق است! حقّاً احمق است! «شکستن که برن نزدیک!» الان مزار او را شما نگاه کنید. البته حالا بازم اینجوری نیست که زائر نداشته باشد! هنوز هم مردم به ایشان علاقمندند. ولی ایشان میخواهد قاعده دنیا را بگوید که این شلوغیها، سر و صداها، برو بیاها، «چاکرم، مخلصم!»، سلفیها، همه اینها تمام میشود. فریفته اینها شدن، فریفته فالوور، فریفته مدح و ثنا... کی از ما تعریف کرده؟ کی چی گفته؟ اینها گرفتاری است! اینها جهنم است!
خیلی روایت راحت و فوقالعادهای است! پس توجه به اینکه اول چی بوده، آخرش چی است. اول که این بود داستان. آخرش هم که یک قبری که حالا اونم اسمش تمام میشود. این وسط هم که معلوم نیست چی به چی است. از دو ساعت بعدش خبر نداره که چطور میشود. میرود عمل زیبایی میکند. بیهوش میکنند. دیگه به هوش... نمیآیم! این رفته بنده خدا! آنچنان را آنچنانتر(!) کند. خوشگلیهایش را پنجاه تا خوشگل است، بکند شصت تا. از دست میدهد، میرود تو دل قبرستان. شمع داشتیم مگر از اینها؟ تو همین رفقای خودمان، تو اقوام خودمان بودند. تو رفقایمان بودند. سرمَر و گنده، صحیح و سالم، جراحی خیلی معمولی، پیشپاافتاده... تمام! به کرات این قضیه خصوصاً برای خانمها. تمام! تقدیر است دیگه! آقا مفتمفت تصادف میکند، میمیرد! به همین سادگی.
یک چیزهایی عوامل حادثه است. گاهی سیم برق از بالای مغازه، حیوانی آمده چه کار کرده، این سیم وصل شده به کرکره مغازه. صبح میآید آقا کرکره را بدهد بالا، برق میگیرد، خشک میشود. جابجا میافتد، میمیرد! به همین سادگی! آدمی که از دو ساعت بعدش خبر نداره که این کرکره را میخواهد بدهد بالا. بالا دادن کرکره، کرکره میخواهی بروی بالا پول دربیاوری. همین کرکرهه میشود پایان کارت! خوبی؟ یعنی به چی میخواهد بنازد؟ به چی میخواهد افتخار کند؟ این وضع ماست!
از یک ساعت بعد چشممان کار میکند، صدایمان درمیآید، مغزمان کار میکند، مشاعر ما کار میکند. گاهی با دست خودمان یک کاری میکنیم حیثیتمان را به باد میدهیم! مثل این زن نادان آمده وسط دانشگاه عریان کرده خودشو! دیگه توصیف هم نمیشود کرد که دقیقاً چه کار کرده! این حجم از وقاحت و حماقت گرفتار میکند خودش را، بچّههایش را. تا چند سال این ننگ به پیشانی بچّهها میخورد که اینها بچّههای همان زنند که دانشگاه لخت کرد. تا چند سال این عار برای خودش میماند. چهار نفر بله! شیاد و کفتار و لاشخور دنبالند که از این رسواییها، از این نجاستها بهرهبرداری بکنند برای مقاصد شوم و پست و پلیدشان. به این زن به چشم بمب سنگرشکن نگاه میکنند. همین هم هست آخه! بمب سنگرشکن هم هست. استایل نمیتواند وسط تهران بمب سنگرشکن بزند، ولی اینجور نیروهای احمقی دارد که میآید عریان میکند خودش را و حقیقتاً هم سنگرشکن ایمانشکن! چه میکند با دل و جان و روح و روان آن جوان چاکی که تو اون خیابان است. آن جوان مجردی که تو اون خیابان است. با پسرش چطور؟ با دخترش چطور؟ با جامعهات، با فرهنگ تو؟ بمب سنگرشکن! دیگه یک آن خدا آدم را به خودش واگذار میکند، این است!
یک دقیقه ولش کن. همین. همهمان همینطور خواهیم کرد. همین! همین من با این همه ادعا، با این ریش و پشم، یک دقیقه خدا من را به خودم واگذار کند، وسط منبر این کار را میکنم! وسط خیابان، وسط حرم این کار را میکنم! یک آن خدا سلب بکند عقل ما را از ما، اینجوری میشود. ما اینیم! ما با دست خودمان کاری میکنیم که خودمان را نابود میکنیم. خودمان با دست خودمان دیروز به خودم میگفتم یکی از بزرگان داعشی: خدایا! ما خودمان به خودمان رحم نمیکنیم، تو به ما رحم کن! خودمان هم به خودمان رحم نمیکنیم! ما خودمان داریم خودمونو نابود میکنیم! یعنی واقعاً جز او هیشکی نیست که به ما رحم بکند. به داد ما برسد. او از شر خودمان نجات دهد، از دست خودمان باید مراقب ما باشد که ما خودمان خودمونو نابود نکنیم. مثل اون بچهای که دستهاشو میپوشانند که خودش خودشو چنگ نندازه. یکی باید بیاید ما را از چنگ خودمان در بیاورد. آقای بهجت میفرمودند: «به کدام دادگاه برویم از خودمان شکایت کنیم که هر آنچه بر سر ما میآید از خودمان است؟» بعد حالا به این خوده مینازی؟ فریفته ایم؟ شیفته ایم این خودی که عامل بدبختی و گرفتاری و بیچارگی و عقبماندگی است!
انشاءالله خدای متعال به حق اولیایاش ما را بیدار کند. قلبمان را زنده کند. چهلم شهید سید حسن نصرالله یکی دو روز دیگر است. انشاءالله خدای متعال از آن ترحّماتی که به این اولیا کرد و اینجور تربیتهای نابی که برای این بندگان صالح خودش داشت، نصیب ما بکند تا ما خودمان خودمان را بیچاره نکنیم و تو مسیری قدم برداریم که مسیر سعادت است. انشاءالله.
الحمدلله رب العالمین.
در حال بارگذاری نظرات...